یک نویسنده، یک اثر
شب به خیر ترنا
گفتوگوی محمدهادی محمدی با جمال الدین اکرمی
جناب اکرمی، پرسشام را با نظر یک کارشناس و مربی ادبی کانون شروع میکنم. او میگوید: «رمان شب بخیر ترنا کاری جذاب و امروزی ست که در بحث همذات پنداری بسیار خوب عمل میکند و خواننده را تا پایان داستان همراه خود میکشاند.» امروزی یک صفت خیلی گسترده است، آیا خودت میتوانی آن را روشنتر کنی؟
شاید بتوانم نمادهای امروزی بودن رمان «شب به خیر ترنا» را از دیدگاه خواننده نوجوان، در طرح این درونمایهها دسته بندی کنم. درونمایههایی که نوجوان ایرانی کمتر در رمانهای نگارشی دیگر خوانده است: دوستی دردمندانه یک خواهر و برادر، جدایی پدر و مادر، مهاجرت، ویژگیهای زندگی درکشوری در آن سوی آبها، شرایط پناهندهها و مهاجران ایرانی و چالشهای موجود، و در آخر عشق نوجوانانه. در این میان شاید ویژگیهای نثر روایتی رویدادهای رمان نیز بی تأثیر نبوده است.
«شب به خیر ترنا» در نوع خود موضوعی را برگزیده است، که در چهل سال اخیر یکی از اصلیترین موضوعهای جامعه ما بوده، اما پیش از تو کسی به سوی آن نرفته، البته در حوزه ادبیات نوجوانان، چرا سراغ این موضوع رفتی؟
برای پرداختن به درونمایه مهاجرت، بدون تردید لمس کردن آن از نزدیک، شرط اصلی باورپذیری آن است. شاید برای کمتر نویسنده ادبیات کودک و نوجوان ما این فرصت دست داده باشد. خوب یا بد، من این فرصت را داشتم که چالشهای آن را از نزدیک لمس کنم. گریه سینا، قهرمان نوجوان این رمان در استخر طبقه سی و سوم ساختمان خیابان دیویس ویل، اشکهای خود من در آن استخر بود. از اندوه این که شاید دیگر میهنام را نبینم. اما خوشبختانه برگشتم و داستانش را از زبان قهرمانهایم نوشتم.
یک خواهر و یک برادر شخصیتهای اصلی این داستان هستند. سینا و تُرنا. مکانی هم که داستان در آن شروع میشود، استانبول است و آن آبهای زیبا که کشتی روی آن روان است، بیرون از ایران است، اما دور از ایران نیست، چرا استانبول شد مکان آغازین و پایانی داستان؟
پس از سرخوردگیهای احساسی از مهاجرت به کانادا، به سفارش یکی از دوستان مهاجرم در ترکیه، شهر یالووا را برای مهاجرت انتخاب کردم، آن هم به خاطر نزدیکی به ایران. در سفر با کشتی از استانبول به یالووا، بار دیگر غم غربت به سراغم آمد و تمام زیباییهای دریای سیاه با آن مرغهای دریایی و امواج شگفت انگیز آراماش، با این حس عجیب و ناشناخته در هم آمیخت و لذت دیدن زیباییهایش را از من گرفت.
این همان احساسی است که من به ترنا، قهرمان دختر رمانم، بخشیدم تا چالشهای مهاجرت یک خانواده نصفه نیمه را به کانادا، در لایهٔ آغازین و پایانی این چالش بپیچم. درست مثل ساندویچ نیم خوردهای که طعم فلفل تندش آزارت میدهد.
هنگامی که داستان خوانده میشود، تازه خواننده تیزبین متوجه میشود، میان این ثبات و زیبایی استانبول که بیرونی است، با نگرانی و آشفتگی درونی ترنا رابطهای وجود دارد. آیا این پدیده آگاهانه در نقشه و دستور زبان داستان آمده؟
این رفت و برگشت رویدادها در بخش آغازین و پایانی داستان، بدون شک به خاطر روایت تکنیکی ساختار رمان هم بوده.
یک زندگی گسسته، یک بخش آن در کانادا، یک بخش در ترکیه، یک بخش آن در ایران و در شیرازی که در داستان حضور دارد اما غایب هم هست، رخدادها در ده فصل دیگر داستان در کانادا میگذرد، پهنه جغرافیایی داستانی این چنینی به وسعت زمین میرسد، آیا برای جمع کردن این مکانها و بافتن آن در داستان، دشواری هم داشتی؟
پدیده مهاجرت، یک گسست تمام عیار است. یک گسست خویشاوندی، عاطفی، آیینی، و اجتماعی. در این پدیده، انسان مهاجر اغلب تکههای روحی و عاطفیاش را در جای جای مکانهایی که برایش آشناست، جا میگذارد و سرانجام نیمهٔ تا خوردهاش را در جایی پناه میدهد که گاه با گمانههای نخستین اش، جهانی فاصله دارد.
در جایی از رمان، از زبان ترنا در راه بازگشت به میهن میشنویم که: «وقتی تو وطن خودت هستی، هیچی رو نمیبینی. خونه ها، خیابونا، درختا، رودخونه ها، آدما. اما وقتی می شی مرغ مهاجر، دلت برای بیابونای وطنتم تنگ می شه؛ برای فامیلای دور دورت که ده سال یک بار هم نمی دیدیشون. تا می خوای از جات بلند بشی و به دنیای تازهٔ دور و برت عادت کنی، ریشههایی که در وطنت داری، تو رو می کشن طرف خودشون.»
این چندپارگی در مهاجرت، همان پدیدهای است که به سراغ من آمد و بدون دشواری چندان، به بستر روایتی رمانم راه پیدا کرد. مسیری که ترنا (و سینا) را در میان خاطرههای نوستالژیکی از شیراز، تهران، یالووا، تورنتو و حتا پیتربورو، غوطه ور میکند و خوانندهٔ رمان را از جایی به جای دیگر میکشاند.
داستان را به احمد خدابنده پیشکش کردهای، راننده تاکسی شیفت شب در تورنتوی کانادا، او در داستان حضور پیدا میکند و در لحظهای تلخ از داستان که سینا از بیمارستان بیرون آمده با او سر گفت و گو را باز میکند. آیا این شخص، روایتگر زندگی مهاجران و در پشت ذهن نویسنده است؟
احمد خدابنده، راننده شیفت شب خیابانهای تورنتو، که رمانم به او تقدیم شده، خواه روایتگر زندگی مهاجران باشد، یا پدیدهای در پشت ذهن من، درست هنگامی سر راه من پیدایش شد که دسترسیام به هزینههای ماندن در مهاجرت دشوار شده بود. زندگی در آپارتمان کوچک او و همچنین همراهی و هم صحبتی با او این فرصت را به من داد که با توجه به امکانات ارتباطی یک رانندهٔ تاکسی با جامعهٔ کانادا و مهاجران ایرانی، با واقعیتهای تلخ و شیرینی رو به رو شوم که بدون او دستیابی به آن بسیار دشوار بود. انسان خوش قلب و درستکاری که در ایران برای خودش جایگاهی داشت و پس از سالها مهاجرت، هنوز به قول خودش یک نوبادی یا «هیچکس» به شمار میرفت. آینهٔ تمام نمای کسی که رویاهایش را لا به لای دشواریهای مهاجرت گم کرده بود.
احمد خدابنده، با اخلاقترین شخصیت بزرگسال این داستان است، به قول راوی این داستان، مانند داش مشتیهای قدیمی تهران، آیا حضور او در داستان برای این بود که دروازههای امید را به روی سینا و تُرنا نبندی؟
من این همراه دوست داشتنی را با همان ویژگیهای شخصیتیاش در رمانم نگه داشتم و چالشهای دشوار یک مهاجر گرفتار روزمرگی را در لا به لای رمانم نشان دادم. بودن او در رمان نه برای نمایش دریچهای امید بخش در بستر داستانی، بلکه بازنمایی واقعیت جان بخشی بود که سر راه ترنا و سینا (در واقع خودم) سبز شد. او سالها بعد به ایران بازگشت و این بار شوربختانه بیماری سرطان به جای دغدغههای مهاجرت گریبانش را گرفت.
تجربه زندگی در کمپ پناهندگان، زندگی در کلیسا و البته بستری شدن ترنا در بیمارستان که در امتداد همین است، این چیزهایی که باید نویسنده تجربه کند، تا واقعی جلوه کند، در داستان تو واقعی است، چطور این چیزها را گرد آوردهای؟
در هواپیمایی که به سمت تورنتو میرفت، گریه پسرجوان ایرانیای را شنیدم که از کشیش پشت سرم درخواست میکرد گذرنامه ایرانی او را نگه دارد تا بتواند به عنوان پناهنده در کانادا پذیرفته شود. کشیش با وجود مصونیتی که در گمرک داشت، به درخواست او پاسخی نداد. من پیشقدم شدم و گذرنامهاش را گرفتم (که البته بعدها متوجه خطر این کار، در صورتی که در گمرک ورودی دربارهاش از من بازرسی میشد، شدم) تا روزهای بعد درکلیسایی که ویژه پناهندهها بود، به دست او برسانم.
چند روز بعد وقتی به کلیسای سنت میکاییل رفتم، علی رضا را در میان پناهندگان ایرانی و جاماییکایی دیدم. شرایط شگفت انگیزی که از کودک پنج شش ساله تا پیران شصت هفتاد ساله در میان آنها دیده میشدند. گفتگوهای چندبارهام را با آنها یادداشت کردم و بعدها شخصیت سینا، قهرمان نوجوان رمانم، را در میان آنها تصویر کردم.
سینا و ترنا خواهر و برادر و مهاجرانی واقعی بودند که با دریافت دستمزد، به من که با گذرنامه بازرگانی به آن جا رفته بودم، در برگزاری نمایشگاه صنایع دستی در نمایشگاه سی. ان. ای کمک میکردند.
مدتها بعد در خیابان دنفورد با آپارتمانی رو به رو شدم که پرچم سیاهی از سردرش آویزان بود. پس از پرس و جو دریافتم یک دختر جوان ایرانی به خاطر افسردگی و درگیری با خانوادهاش در آن جا خودکشی کرده. من شخصیت رمانی ترنا را در قالب تخیلی این دختر قرار دادم و در بازدیدی که از یک بیمارستان روانی در آن جا داشتم، او را در این بیمارستان تصویر کردم. در واقع بن مایهٔ فضاها و شخصیتهای این رمان آمیزهٔ دیدهها و شنیدههای من است.
بد نیست بگویم مادر واقعی ترنا (که همسر نظامیاش در ایران به مرگ محکوم شده بود) بعدها برایم تعریف کرد که در یک مسیر زمینی از مهاجرتش در اسپانیا، ناچار شده ترنا را زمانی که کودکی بیش نبوده، در یک چمدان پنهان کند تا از مرز رد شوند!
حالات روحی ترنا را از شخصیت رضا، قهرمان دیگر رمانم وام گرفتم. رضا جوان پناهندهای بود که پس از بیرون آمدن از بیمارستان روانی، به کار سیاه و غیرقانونی روی آورده و در دکهاش نزدیک نمایشگاه هات داگ می فروخت و بعدها پلیس از ادامهٔ کارش جلوگیری کرد.
و اما ماجرای رضا و پناهندگیاش. پیش از رفتن به کانادا، مادر پیری از من خواست پسرش را، که به کانادا رفته بود و خبری از او نداشتند، پیدا کنم. من با کمک یکی از دوستان مهاجرم از یک صبح تا ظهر، با پنج تماس پیاپی تلفنی با پلیس، دو صاحبخانه، آسایشگاه روانی، و محل اقامت مهاجران مجارستانی، رضا را پیدا کردم و از او خواستم با مادرش تماس بگیرد. بعد از ظهر آن روز او ماجراهای زندگیاش را در یک کافه برایم تعریف کرد. رضا چند سال بعد به ایران برگشت و در یک تصادف خیابانی جانش را از دست داد!
داستان فرم ویژهای دارد، یعنی یک تعلیق بلند از فصل اول تا فصل دوازده، در فصل اول مخاطب به این خیال است، که سینا و ترنا چند لحظه دیگر که از کشتی پیاده شوند در آغوش مادر قرار میگیرند، اما این رخ نمیدهد، داستان پایان مییابد، و تنها در پایان داستان در هنگامی که این دو به مادر میرسند، داستان پایان مییابد. دلیل این تعلیق سنگین و بلند چیست؟
در ویرایش نخست، فصل اول این رمان، فصل یکی به آخر کتاب بود. دربازنگری بعدی به این فرایند رسیدم که اگر آن را فصل اول قرار بدهم، هم رابطهٔ خطی رمان را به هم ریختهام و از نظر تکنیکی به رویکرد تازهای دست پیدا کردهام، و هم این که به خوانندهام فرصت این را دادهام تا از همان نخست، با ویژگی قهرمانهای اصلی رمانم آشنا بشود. رویکردی که بعدها در رویارویی چندگانه با جمع خوانندههای نوجوان رمان دریافتم بیشترشان این سازوکار را دوست داشتهاند و از آن به عنوان نکتهٔ مثبت داستان یاد کردهاند و این انتظار طولانی برای پیوند فصل اول به فصل آخر، برایشان دلچسب بوده است.
مهاجرت خودش جدایی و گسست است. در دل این گسست یک گسست دیگر هم گذاشتهای که جدایی پدر و مادر است. اما این هم جنبه تعلیقی دارد، تا پایان داستان که هنوز سینا بر این خیال است که خواهرش از داستان جدایی و زندگی پدر با زنی دیگر به نام الیزا بیخبر است. تازه آنجا متوجه میشود که ترنا همه چیز را میداند. چرا در این داستان گسست خانواده را آوردی در دل گسست اولی که مهاجرت است؟
گسست خانواده در این رمان، ادامه منطقی گسست برگرفته از آسیب پذیری مهاجرت است، به ویژه برای مهاجرانی که مشکلات خانوادگی خود را به جای دیگری کوچ میدهند. خانوادههای نیم بندی که همراه با مشکلات درونیشان به سرزمین دیگری مهاجرت میکنند، بیش از همه در برابر پاشیدگی و گسست قرار دارند، از جمله برای خانواده ترنا و سینا، که از همان ابتدای رمان، پدر سرپرست خانواده غایب است و به روشنی از مسئولیتهای پدرانهاش تن می زند.
پدر در این داستان، شخصیت خودشیفتهای دارد. البته این واقعیتها این روزها زیاد دیده میشود که پدر و مادرها برای هوس دلشان، خیلی بلاها سر فرزندان میآورند. در ص (۴۵) آوردهای که «سینا بی تاب شنیدن حرف آخر خانم پاشایی بود. دوست نداشت از طفره رفتنهای پدرش در فرستادن دعوت نامه برای مامان حرفی بزند، هر چند مطمئن بود که دیدن مامان میتواند مشکل ترنا را حل کند.» خب تُرنا مشکل روحی روانی دارد، نیاز به نزدیک بودن به مادر شاید او را خوب یا بهتر کند، چرا از پدر چنین شخصیتی ساختهای؟
شخصیت پدر در این رمان، آینهٔ تمام نمای کسی است که به آرزوهایش در مهاجرت رسیده و با به دور ریختن حلقههای عاطفیاش، به سرعت خودش را با شرایط دلخواهی که از پیش دنبالش بوده، هماهنگ کرده، آن هم به بهای قربانی شدن دیگر اعضای خانواده. او تقریباً درست نقطهٔ مقابل ترنا و سینا و احساس مسئولیتی است که در برابر هم دارند.
واقعیت این است که سازگاری با شرایط مهاجرت و گذر از تنگناهای آن، گاهی چنان انسان خوداندیش را درگیر منافع خودش میکند که جز رسیدن به گزینههای دلخواه خود، چیز دیگری نمیبیند. پدیدهای که در میان مهاجران ایرانی، به ویژه آنهایی که صاحب مال و ثروت بودند، دیده میشد و آسیبهایش گریبان مهاجران بی پناه را میگرفت. پدر ترنا و سینا در این رمان نه از منظر ثروت، که از دیدگاه خوداندیشی، دچار چنین رویکردی است.
پدر در داستان حضور دارد و ندارد، یعنی در تمامی که داستان جریان دارد تنها در یک بخشی از روز که به طرف شب میرود، سینا با پدرش البته در خانه الیزا که اکنون با پدر زندگی میکند، او را میبیند. مادر هم البته همینطور بدون اینکه در داستان باشد. از درون روایت سینا و ترنا است که پدر و مادر را میشناسیم، چرا آنها را بردی پشت صحنه تا از درون روایت بچهها دیده و شناخته شوند؟
رمان از دیدگاه دانای کل روایت شده و من دوربینم را پا به پای سینا حرکت دادهام. حضور کمرنگ مادر و پدر داستان، خواسته یا ناخواسته، به این خاطر است که بار روایت داستان، و در اصل بار سنگین چالشهای رمان راروی دوش سینا بگذارم. به این خاطر که ارزش تواناییهای یک نوجوان را در رویارویی با دشواریهای سر راهش نشان بدهم. او نماد نوجوان بازمانده از درس، فرزند طلاق، کودک کار، و قربانی آسیب پذیری های مهاجرت است.
سینا جز از راه یادآوری خاطرات گذشته و تماس تلفنی، امکان ارتباط با مادر را ندارد. ارتباط او با پدر هم یک رابطهٔ عاطفی نیم بند است همراه با دیداری که یک شبانه روز هم به درازا نمیکشد. با این رویکرد شاید توانسته باشم ژرفای این گسست خانوادگی را در پدیده مهاجرتی حساب نشده نشان بدهم و تا حد ممکن جایگاه سینا را به عنوان یک نوجوان توانا در یافتن راه حل چالشهای پیش رو، برای خوانندهٔ نوجوان رمان الگو قرار بدهم.
در این روایت عمو و زن عمو هم که ترنا مدتی پیش آنها بوده، خشک شدهاند و دیگر آن حس عاطفی را به این دو ندارند، (ص ۴۲) برای چه؟ آیا اینها همه به سبب این است که انسان در مهاجرت به موجود دیگری تبدیل میشود؟
عمو و زن عموی سینا و ترنا درخواست جدایی پدر از مادر را فهمیدهاند و از آن جا که نمیخواهند خود را درگیر قوانین مهاجرتی در پذیرش سرپرستی دیگران و پاسخگویی به آن کرده باشند، تلاش میکنند بار مسئولیت سینا و ترنا را از دوش خودشان بردارند. این هم در اصل برگرفته از قواعد مهاجرت است که اگر پذیرش مسئولیت دیگران جایگاه تو را به خطر میاندازد، میتوانی خودت را کنار بکشی. رویکردی که عمو و زن عموی محتاط با این دستاویز، قهرمانان رمان را در برابر دشواریهای پیش رو تنها میگذارند.
بیماری ترنا از نگاه مشاور امور مهاجرت خانم پاشایی اینگونه توصیف میشود «غم غربت، انس نگرفتن با دنیای جدید، دو قطبی شدن، بین دو تا وضعیت انتخابی گیر کردن، رفتن یا موندن، فاصلهای که بین اون و مامانش هست، و یک اتفاق تازه که من و تو چیزی در موردش نمی دونیم.» (ص 46) آیا با این نشانگان از بیماری میخواستی به مخاطبان نوجوان ات بگویی که مهاجرت رویاپردازی و زیستن روی تشک پر قو نیست، مهاجرت این است، نه آنی که در خیال ساختهاید؟
بارها دیده شده که نوجوانها و حتی کودکان سرزمین ما سرخورده از آرزوهاشان، به خاطر ترس از آینده، به رویاپردازی درباره مهاجرت روی میآورند و فردای خودشان را در سرزمینی دیگر جست و جو میکنند، بی آن که از دشواریهای پیش رو برای خود و خانوادهشان تصوری داشته باشند؛ و این آغاز گسستهایی است که پیشتر گفته شد.
در رمان «شب به خیرترنا» تلاش من بر این بوده که در کنار نکات مثبتی که در پدیده مهاجرت وجود دارد، به آسیب شناسی های آن هم اشاره کنم و این که مهاجرت، همیشه آن کارخانه برآورنده رویاهای دوردستی نیست که در ذهنمان پروراندهایم، و این که سرزمین ما چه قدر نیازمند حضور آیندگانی است که باید در ساختن آن سهیم باشند.
اثر متأثر یا ساخته از بین متنی ها هم است. دو مورد مهم آن یکی شازده کوچولو (ص ۶۶) و این مورد که ترنا در بیمارستان روی تخت، خواب است. سینا کتاب بابا لنگ دراز را بر میدارد. و بخشی از آن را زمزمه میکند «کسی را که بیشتر دوست داریم، باید برایش خاطرات خوش زیادی بسازیم!» (ص ۳۸) میتوانی بگویی چه گونه این آموزه را توی داستان خودت به کار گرفتی؟
پرداختن به فضاهای بینامتنی، بیرون زدن از رویدادهای رمان، و به نوعی نفس تازه کردن در میان ماجراهای تنگاتنگ و نفس گیر است. در رمان من این رویکرد با اشاره به کتابهای «شازده کوچولو» و «بابا لنگ دراز»، به گونهای همان اصل ششمی است که یاکوبسن در مورد هدف ادبیات به آن اشاره میکند؛ یعنی: ادبیات در خدمت ادبیات. اشاره به این دو کتاب، در واقع اشاره به علاقه مندی های نوجوانان کتابخوانی است که کتاب از دستشان نمیافتد و گزارههای به یاد ماندنی در کتابهایی که میخوانند، از یادشان نمیرود.
نام یا عنوان داستان، پیامی از سوی برادر به خواهر است. و بنابراین تنها یک نام نیست، یک حس است، این حس با ماه هم در پیوند قرار گرفته. ماهی که گاه در آسمان کانادا است و گاه به شکل خاطره در خانه آقابزرگ یا پدربزرگ اش که تصویری همراه با درخت انار است. (ص ۱۷) راز این ترکیب شاعرانه و البته نوستالژیک چیست؟
در شب نخست سفر به کانادا، خواب به چشمهایم نمیآمد. ناگهان از دیدن ماه درشت نیمکرهٔ شمالی، که تمام فضای پنجرهٔ اتاقم را پر کرده بود، چنان شگفت زده شدم که نمیتوانستم جلوی احساسم را بگیرم. به سراغ دفتر یادداشتی رفتم که از ابتدای سفر همراهم بود. همان یادداشتهایی که سالها بعد هنگام نوشتن این رمان کمکم کرد تا بتوانم حس آن لحظهها را به رمانم راه بدهم.
گذشته از یادآوری این نکته که یادداشت برداریها تا چه اندازه میتواند یاریگر نویسندگان نوپایی باشد که سودای نویسندگی رهاشان نمیکند، نماد ماه در داستان من، پیوندی است میان گذشته و حال، سرزمین مادری و سرزمین مهاجرت، حس همدردی سینا و ترنا، و همچنین سازوکار بازگشت به گذشته در فصل نخست رمان.
در این جا بد نیست به این نکته اشاره کنم که من از میان بارش توفان شن در چابهار، که سالها جای تبعید خودخواستهام بود (و فضای سه تا از رمانهایم را در بر میگیرد)، یکراست به تهران رفتم و از آن جا به کانادا. مقایسهٔ میان ماه خاک گرفتهٔ شبهای خلیج کنارک و سینی ماه درشت و درخشان تورنتو، برای من مقایسهٔ سراپای خاک گرفتهٔ کودکان پابرهنهٔ بلوچ و تینگی در چابهار، و کودکان شسته رفته و بی دغدغهٔ کانادایی بود. چه حسهای شگفت و حسرت باری که از این مقایسه به سراغم نیامد! حسهایی که دیگر هرگز رهایم نکرد. شاید نوشتن این رمانها ادای دینی باشد که نسبت به کودکان چابهار و کودکان مهاجر احساس میکنم.
در میان خرابههای زندگی در وضعیت پناهندگی، از عشق نوجوانانه، سینا به مونا و تُرنا به افشین هم غافل نبودهای، آیا این عشقها فقط برای این بوده که سبک زندگی نوجوانان امروز را نشان دهی، یا میخواستی در میان ویرانههای خانواده، باز از رویش زندگی بگویی؟
درونمایه عشق در این رمان، خواه برگرفته از نیازمندیهای نوجوانانی باشد که پا به دوران بلوغ گذاشتهاند، و خواه گشودن دریچه امید به روی قهرمانان نوجوان رمان، یعنی سینا و ترنا، که در گردونه سردرگمیهای مهاجرت گرفتار شدهاند، درونمایه نیرومندی است که ما را به جهان پیرامونی حس هامان پیوند می زند.
وقتی کانون پرورش رمان «آناهید، ملکه سایهها» را، که به سفارش کانون نوشته بودم، به خاطر درونمایه عاشقانهاش کنار گذاشت و من به ناچار آن را به ناشر دیگری سپردم، اصرار من به طرح درونمایهٔ عشق در رمان بیشتر شد. چطور میشود رمانهایم را به نوجوانهای سرزمینم بسپارم و همزمان از واقعیتهای زندگیشان تن بزنم؟ لاپوشانی حسهای طبیعی خوانندگان رمان، رویکرد صادقانهای نیست و اعتماد خواننده را از نویسنده میگیرد.
داستان به سبب پیرنگی که دارد، خیلی پر کشش است، آیا تجربههای مخاطبان را داری که یکی دوتای آن را بازگو کنی؟
خوشبختانه فرصتهای زیادی برای گفتوگوی رو در رو با خوانندههای رمان «شب به خیر ترنا» برایم پیش آمد، چه در برنامههای «دو پنجره کانون پرورش، و چه در برنامههایی که از سوی فرهنگسراها و مدرسهها فراهم شد. گفتگوی من با خوانندههای رمان در شهرهای اصفهان، زنجان، همدان، بندرعباس، تهران و همچنین پاکدشت، شهرقدس، لواسان و جاهای دیگر، فرصتی بود تا حرفهای خوانندگان نوجوانم را بشنوم و به کاستیها و نقاط قوت رمانم پی ببرم. جالب این که بیشترین پرسشهای آنها به پدیده مهاجرت و شرایط آن، و این که آیا من از نزدیک با قهرمانهای رمانم و پدیده مهاجرت برخورد داشتهام یا نه، برمی گشت. همذات پنداری آنها با شخصیت سینا و ترنا برای من بسیار جالب توجه بود. یکی از آنها در پیامی برای من نوشته است: «من شب به خیر ترنا را تو روزهای عید نوروز خوندم. وای که چه قدر عاطفه و احساس توی این کتاب موج می زنه. با خوندنش خیلی گریه کردم.»
هرچند گریاندن خوانندههای کتاب هدف من نیست، ولی همدردی آنها با قهرمانهای رمان، که در گیرودار چالشهای مهاجرت دست و پا میزنند، میتواند بخشی از خواستههای من و قهرمانان رمانم باشد.
فیلمنامه «شب به خیر ترنا» را ابراهیم فروزش، کارگردان دوست داشتنی فیلمهای کودکان، به سفارش کانون پرورش نوشته. امیدوارم روزی نوجوانان سرزمین من بازنمایی شخصیتهای سینا و ترنا را از دریچه نگاه سینما هم ببینند.
افزودن دیدگاه جدید