شعر چشم‌هایم را که می‌بندم از محمود کیانوش

چشم­‌هایم را که می‌­بندم

شب می‌­آید در جهان سر؛

آفتاب و آن صفای روز

می­‌رود از آسمان سر.

چشم­‌هایم را که می‌­بندم

آن­چه پیدا هست تنهایی است؛

در سیاهی­‌های تنهایی

آن­چه پیدا نیست زیبایی است.

چشم‌­هایم را که می‌­بندم

زندگی دیگر نمی‌­خندد؛

باغ نور و رنگ و زیبایی

در به چشم بسته می‌­بندد.

چشم­‌های بسته‌­ام در شب

رو به شهر خواب‌­ها باز است؛

یک منم خفته، من دیگر

چون کبوتر گرم پرواز است.

نویسنده:
پدیدآورندگان:
کلیدواژه:
Submitted by skyfa on

چشم­‌هایم را که می‌­بندم

شب می‌­آید در جهان سر؛

آفتاب و آن صفای روز

می­‌رود از آسمان سر.

چشم­‌هایم را که می‌­بندم

آن­چه پیدا هست تنهایی است؛

در سیاهی­‌های تنهایی

آن­چه پیدا نیست زیبایی است.

چشم‌­هایم را که می‌­بندم

زندگی دیگر نمی‌­خندد؛

باغ نور و رنگ و زیبایی

در به چشم بسته می‌­بندد.

چشم­‌های بسته‌­ام در شب

رو به شهر خواب‌­ها باز است؛

یک منم خفته، من دیگر

چون کبوتر گرم پرواز است.

افزودن دیدگاه جدید

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.

افزودن دیدگاه جدید

The comment language code.

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
نویسنده (دسته بندی)
پدیدآورندگان (دسته بندی)
نوع محتوا
مقاله