دو روایت تاجیکی از «خاله سوسکه»

مقدمه

روایت اول «بی‌بی گمبوسک» در دو کتاب «افسانه‌های خلق تاجیک» و «افسانه‌های تاجیکی» آمده ‌است. هر دو مانند هم روایت شده‌اند. در کتاب مصوری که نشر استقبال، در سال 2010 م. برای کودکان و نوجوانان منتشر کرد نیز بدون تغییر، مطابق با روایت کتاب افسانه‌های تاجیکی، در دسترس آن‌ها قرار گرفت.

در ادبیات شفاهی ایران «خاله سوسکه» در گونه‌ی متل‌ها و در ادبیات تاجیکستان «بی‌بی گمبوسک» در گونه‌ی افسانه‌ها قرار داده شده است.

(بی‌بی گمبوسک، 2010، انتشارات استقبال)

سخنی کوتاه درباره‌ی طبقه‌بندی افسانه‌ها در ادبیات تاجیکستان

در ابتدای کتاب «افسانه‌های خلق تاجیک» آمده است: «این کتاب در اساس افسانه‌های خلق تاجیک (نشر سال 1957 م.) و دیگر مجموعه افسانه‌ها که طی چهل سال آخر چاپ شده‌اند تهیه شده است.» (رحمت‌زاد و جوره‌بای، 2008: 5) آن‌ها افسانه‌ها را در سه بخش (قسم یَکُم، قسم دویُّم، قسم سیُّم) ارائه داده‌اند، اما هیچ توضیحی درباره‌ی نحوه‌ی گزینش افسانه‌های هر بخش نداده‌اند. «بی‌بی گمبوسک» در قسم یکم آمده است. اما در پیشگفتار کتاب «افسانه‌های تاجیکی»، به قلم داداجان عابداف، انواع افسانه‌های تاجیکی در چهار دسته تقسیم شده‌اند. افسانه‌های تمثیلی یا افسانه‌مثل‌ها، افسانه‌های سحرآمیز، افسانه‌های حیاتی ـ معیشتی و افسانه‌های عشقی ـ رمانتیکی. افسانه‌های این کتاب نیز بر همین اساس طبقه‌بندی شده‌اند و افسانه‌ی «بی‌بی گمبوسک» در دسته‌ی افسانه‌های تمثیلی یا افسانه‌مثل‌ها آمده است. می‌توان گفت که مرز میان قصه‌ها درهم ریخته است و قصه‌ها در حالی کنار هم گذاشته شده‌اند که به گونه‌های متفاوتی تعلق دارند. گردآورندگان تعریف مشخصی از متل و گونه‌شناسی آن در ادبیات شفاهی ندارند. روشن رحمانی، فولکلورشناس برجستۀ تاجیکستان، که کتاب «افسانه‌های دری» را در تهران چاپ کرده است در آنجا هم متل، قصه و افسانه را معادل هم گرفته است و می‌کوشد تا گونه‌های مختلف افسانه را معرفی کند. او در کتاب «تاریخ گردآوری نشر و پژوهش افسانه‌های مردم فارسی‌زبان» درباره‌ی گردآوری و نشر افسانه‌های تاجیکی چنین آورده است که: «گردآوری و نشر افسانه‌های تاجیکی اساساً محصول سده‌ی 20 است» (رحمانی، 1380: 108). همچنین اشاره می‌کند که سال 1957م. کتاب عظیم «افسانه‌های خلقی تاجیکی» به زبان روسی و تاجیکی چاپ می‌شود که دربرگیرنده‌ی بسیاری از افسانه‌های تاجیکستان است. «مجموعه از چهار قسمت عبارت بود: افسانه‌ها درباره‌ی حیوانات خانگی، وحشی، پرنده، حشرات و بعضی رستنی‌ها؛ افسانه‌های سحرآمیز، عجایب‌و‌غرایب و امثال این؛ افسانه‌های هجوی، هزل و شوخی؛ لطیفه‌ها» (رحمانی، 1380: 115). آنچه از میان نوشته‌های این فولکلورشناس تاجیک در مورد تاریخ پژوهش در افسانه‌های تاجیکی مشاهده می‌شود این است که با آنکه در ادبیات شفاهی تعاریف مختلفی از قصه و افسانه و انواع آن‌ها ارائه شده است اما باز هم در بیشتر اوقات قصه و افسانه معادل هم به کار می‌روند. در مورد کاربرد قصه نیز چنین آورده است: «محققان ادبیات معاصر تاجیک قصه را گاه‌گاهی به مفهوم پاوِیست[1] روسی استفاده نموده‌اند که هنوز در ادبیات‌شناسی معاصر تاجیک به‌طور کامل پذیرفته نشده است (رحمانی، 1380: 85). او همچنین عقیده دارد که واژه‌های افسانه، قصه، روایت و حکایت را مردم نیز در اصل مرادف همدیگر به کار می‌برند و فقط ژانر افسانه است که در کشورهای مختلف نسبتاً دقیق مورد پژوهش قرار گرفته است. ولی تاکنون در فولکلورشناسی مردم فارسی‌زبان، نه‌تنها به آموختن جهت‌های نظری این یا آن نوع اثرهای نثر شفاهی دست نزده‌اند، بلکه خصوصیات خاص هریک از این ژانرها را نیز جداگانه تحقیق و تحلیل نکرده‌اند و برای هرکدام نامی موافق ننهاده‌ و مواد ضروری علمیِ هر ژانر را نیز منتشر نکرده‌اند. اما فولکلورشناسان کشورهای خارجی از جمله روس‌ها به ژانر قصه اهمیت مخصوص داده، درباره‌ی آن اثرهای علمی تألیف نموده و آن را از افسانه جدا دانسته‌اند (ر. ک رحمانی، 1397: 18). این محقق تاجیکی در کتاب «نثر گفتاری تاجیکان بخارا» منابع گردآوری‌شده را در سه بخش افسانه‌ها، قصه‌ها و روایت‌ها طبقه‌بندی کرده است. او «ماما گمبوسک» را در زیرعنوان افسانه‌ها آورده است. این روایت به عنوان روایت دوم از «بی‌بی گمبوسک» در این پژوهش ارائه خواهد شد.

در سایت کتابک بخوانید: شعرکودک و نوجوان در کشور تاجیکستان نگاهی به دوکتاب جوره هاشمی «چرا شمالک وزید؟» و «موسیقی خاموشی»

بی‌بی گمبوسک

بوده است، نبوده است، یک بی‌بی گَمبوسَک بوده است. او در کنار دیوار کهنه، خانه داشته است. وی هر روز تا بیگاه در کنج خانه‌اش تنها می‌نشسته است و از تنهایی ضیق[2] می‌شده‌ است.

بی‌بی گمبوسک یک روز به خودش گفت: _ تا کی من این خیل ضیق‌شده می‌نشینم؟...

از خانه‌اش برآمده، از بین سنگ و کلوخ و چوب و علف گذشته، رفتن ایستاده است. همین‌طور داشت می‌رفت که از پیشش قورباغه‌ای برآمد. قورباغه، بی‌بی گمبوسک را دیده، گفت: _ وق‌وق... بی‌بی گمبوسک کجا می‌روی؟ بی‌بی گمبوسک گفت: _ تنهایی به دلم زد، شُو کابی می‌روم.

قورباغه به گمبوسک گفت:_ بیا زن من شَو و مان! با من ضیق نمی‌شوی؟ هروقت که وق‌وق بزنم و سرود بخوانم همۀ غم و اَلَمت از دل برآمده، می‌رود.[3]

بی‌بی گمبوسک گفت: _ مَیلَش[4]. باشد، من راضی. لیکن گوی که اگر یک بار قهرت آمد؛ با من چه‌کار می‌کنی؟

قورباغه با چشمان برآمده، گفت: _ قهرم بیاید... پایت را می‌گیرم و به آب می‌پرتایَم[5]. بی‌بی گمبوسک گفت: _ نی، نی، آزارم و بیزارم/ طاقت این‌خیل[6] شوی ندارم. و به راه خود ادامه داد. خارپشتک پیش راه بی‌بی گمبوسک را گرفت و پرسید: _ های! بی‌بی گمبوسک این‌خیل لرزان و خرامان کجا رفته ایستادی[7]؟

_ از تنهایی ضیق شدم، شُو کابی رفته ایستاده‌ام.[8]

خارپشتک گفت: _ بیا زن من شو.

_ من کو راضی. لیکن گوی که اگر قهرت آمد با من چه می‌کنی؟

خارپشت خارهایش را سیخ کرده، گفت: _ آه، آن‌وقت خارهایم را به بدنت خلانده[9] می‌گیرم.

بی‌بی گمبوسک گفت: _ نی، نی، آزارم و بیزارم/ طاقت این‌خیل شوی ندارم. این را گفت و به راه خود ادامه داد. وی باز از بین سنگ و کلوخ و چوب و علف گذشت، تگِ تگِ[10] یک خانه رفته ایستاده بوده است[11] که موشک از در خانه‌اش سر برآورده، پرسید:

_ ها، بی‌بی گمبوسک این‌خیل فکر و خیال کرده به کجا رفته ایستاده‌ای؟[12] بی‌بی گمبوسک جواب داد: _ دیگر طاقت تنهایی ندارم. شُو کابی رفته ایستاده‌ام. موش گفت: _ من هم دنبال زن نغز کافته ایستاده‌ام[13]. بیایید به من رسید. شما خانۀ مرا می‌روبید، می‌چینید، چیز و چاره‌ام را سرانجام می‌کنید، من باشم، هرچه یافته می‌بیایم و همراه خورده، زندگی کرده می‌گردیم.

بی‌بی گمبوسک گفت: _ من که نی نمی‌گویم، لیکن مبادا قهرتان آمده مانَد، با من چه می‌کنی؟

موش پرسید: _ شما را...؟ هزار قهرم بیاید هم فقط با دمم سیله کرده می‌مانم.[14]

بی‌بی گمبوسک خُرسند شده[15] گفت: _ باب دل من بودید، طبع دل من بودید.

بعد موشک او را با عزت و احترام به خانه‌اش برد و هر دو زندگی کرده گشته‌اند.[16] موشک هر روز کوله‌بار به پشت و عصا به مشت گرفته، رفته خوردنی‌های بامزه یافته، درِ خانه‌اش را تق‌تق کرده می‌گفته است:

دوستک مهرُبانم

خوش‌دل و خوش‌زبانم

مغز و مویز آوردم

نان لذیذ آوردم

تیزتر اینجا برآیید

در را به من گشایید

بی‌بی گمبوسک این گپ را سخن را ‌شنیده، تاخته می‌برآمده‌است [17] و در را گشاده[18]، چیزهای آوردگیِ موش را برده جابه‌جا می‌کرده است. بعد هر دو تا روز دیگر چق‌چق[19] و گپ‌زنان گشته می‌شِشتند[20].

روزی میرِ موشان ضیافت داده است و موشک هم به ضیافت خبر شده است. موشک تنها رفتن نخواست. بی‌بی گمبوسک را هم برده است.

موش‌ها گفتند: _ این موشک را ببینید... اَ... همه را مانده، یک گمبوسک بی‌نور را به زنی گرفته است. این موشک این‌قدر زن نازنین یافته است! مویز سیاه برین،[21] اَنه روی زیبا و چشمان شهلا! دختر میر موشان گفت: _ موش بدبخت! خودش همین‌قدر نازنین و یک گمبوسک سِپ سیاهِ[22] زشت را به خود زن گرفته است.[23]

دختر میر موشان رشک کرد. بی‌بی گمبوسک را بد دیده است. در فکر نابود کردن بی‌بی گمبوسک شده است. یک روز موشَک رفته است. بی‌بی گمبوسک تنها نشسته بوده است که دختر میر موشان آتش‌گیرک را تفسانده[24] به تگِ درِ موشک آمده ایستاد و آوازش را موشک برین کرده گفته است:

دوستک مهربانم

خوش‌دل و خوش‌زبانم

مویز آوردم

نان لذیذ آوردم

تیزتر اینجا برآیید

در را به من گشایید

بی‌بی گمبوسک وی را موشک گمان کرده، برآمده در را  گشاده است. همین که در را گشاده است، دختر میر موشان به سرش آتش‌گیرک تفسان را زیر کرده است.

بی‌بی گمبوسک بیهوش شده افتاده است. بعد دختر میر موشان بی‌بی گمبوسک را از پایش کشاله‌کنان[25] برده به جوی پرتافته است. بی‌بی گمبوسک بعد چندوقت به هوش آمده چشمانش را گشاده دیده است که یک اسب‌سوار گذشته رفته ایستاده است. بی‌بی گمبوسک سوی او گفته است:

_ اسب اَلا تَقَر ـ تُقُرَ

زین و لجام شَکَر ـ شُکُر

بینی گر موشک را، بگو

کولبار در پشتک را بگو

عصا در مشتک را بگو

بگو: «زن عزیز تو

با عقل و با تمیز تو

فتاده در جویِ خُنُک

دستش تُنُک، پایش تو تُنُک[26]

 

اسب‌سوار گپ بی‌بی گمبوسک را شنیده، چارطرف را کافته[27] موشک را یافته است و واقعه را گفته داده است.

موش تازان به لب جوی آمده و دستش را برای بی‌بی گمبوسک دراز کرد اما او قهر کرده، دستش را نگرفت.

دختر کاکل دراز/ دستکتَه کن دراز

مغز و مویز آوردم/  چرا می‌کنی اَراز

بی‌بی گمبوسک از قهرش گفت:

مغز تو یَه چه‌کا کنم/ مویزتَه چه‌کا کنم

آمد دختر میر تو/ سر جیز جیز و تن جیز جیز

موش بی‌بی گمبوسک را نوازش کرد و از آب بیرون آورد و به خانه‌اش برده نگاه‌بین[28] کرده است. بعد چند وقت بی‌بی گمبوسک صحت شده است و بهبودی یافت و آن‌ها هر دو مانند پیش‌تر زندگی کرده گشته‌اند. موشک قسم خورد که دیگر هیچ‌گاه به خانه میر موشان نمی‌رود.

در سایت کتابک بخوانید: معرفی کتاب تُرنَه و مَینَه

 ماما گمبوسک

در کتاب «نثر گفتاری تاجیکان بخارا»، روشن رحمانی، روایتی از این افسانه را با نام «ماما گمبوسک» آورده است که با روایتی که در تاجیکستان وجود دارد کمی اختلاف دارد.

شروع آن چنین است:

بودس، نبودس، یک ماما گمبوسکک بودِن. این ماما گمبوسکک رفتن گِتین،[29] رفتن گتین، رفتن گتین اَپ پیشَشان یک اَسپَکی بُرآمده‌س. اسپکی گفتَه‌س که:

_ ماما گمبوسک گجا[30] می‌رید؟

_ خودت گمبوسک، آنه‌ات گمبوسک، آته‌ات گمبوسک، اَکه اُکیکات گمبوسک[31]! من بی‌بی‌صنم، چادر به سرم، بازارِ شوی کافتن می‌روم.

اسب از ماما گمبوسک می‌خواهد که پیشش بماند. گمبوسک می‌پرسد: قهرتان بیاد چی کتی می‌زنید؟

اسب گفت: قمچینم کتی می‌زنم.

ماما گمبوسک هم گفت: من بیزار، خدا بیزار.

بعد هم به راه می‌افتد. می‌رود و می‌رود تا اینکه خارپشتی به او می‌رسد. او هم مثل اسب از او می‌پرسد: ماما گمبوسک گجا می‌رید؟

_ خودت گمبوسک، آنه‌ات گمبوسک، آته‌ات گمبوسک، اَکه اُکیکات گمبوسک! من بی‌بی‌صنم، چادر به سرم، بازارِ شوی کافتن می‌روم.

خارپشت از او می‌خواهد که پیشش بماند. گمبوسک می‌پرسد: قهرتان بیاد چی کتی[32] می‌زنید؟

بالتان بُرآمده غیل می‌زنم[33].

ماما گمبوسک گفت: من بیزار، خدا بیزار.

و باز به راهش ادامه می‌دهد. تا اینکه به موش می‌رسد. موش هم از او می‌پرسد کجا می‌روی؟ او در جواب می‌گوید: خودت گمبوسک، آنه‌ات گمبوسک، آته‌ات گمبوسک، اَکه اُکیکات گمبوسک! من بی‌بی‌صنم، چادر به سرم، بازارِ شوی کافتن می‌روم. موش از گمبوسک درخواست می‌کند که پیشش بماند. از موش می‌پرسد: قهرتان بیاد چی کتی می‌زنید؟

گفته‌س: هه، دُمم لیکّان لیکّان می‌کنم[34].

گمبوسک قبول می‌کند و زن موش می‌شود.

 طوی کرن[35]، تماشا کرِن.

موش در جای بلندی خانه داشت. هربار که گمبوسک می‌خواست به خانه رود، زور می‌زد و به‌سختی بالا می‌رفت.

موش به او گفت: ماما گمبوسک شما خانه کایَ روبید، اخلاطَ کایَ[36] خالی کنید، من خزینه پاشّا ـ به رفته طلّا گیته می‌بیام. از همین اط طلّا دَ شما ناربِنچِک[37] می‌بیارم، می‌سازم.

گمبوسک قبول کرد. او مشغول انجام کارهایش شد، اما ناگهان در گودالی می‌افتد. هرچه زور زد نتوانست از گودال بالا بیاید. از دور اسبی را دید.

ماما گمبوسک فریاد زد:

ای اسپکی[38] اسب‌سوار

قمچین دُم مار

رفتی موشک را بگو

سِناچ[39] دَ پُشتک را بگو

ماه ماهتاب تو در آب

یک دسته گل و شمع و چراغ تو در آب.

اسب به خانۀ پادشاه می‌رود. مدتی در آنجا می‌نشیند و صحبت می‌کند که یکباره یاد حرف گمبوسک می‌افتد و کلمه به کلمه آن‌ها را تکرار می‌کند.

ای اسپکی اسب‌سوار

قمچین[40] دُم مار

رفتی موشک را بگو

سِناچ دَ پُشتک را بگو

ماه ماهتاب تو در آب

یک دسته گل و شمع و چراغ تو در آب

موش می‌فهمد که برای گمبوسک اتفاقی افتاده است، با عجله به خانه می‌رود و می‌بیند که گمبوسک در گودالی غلتیده است. به او می‌گوید:

چَچِتَ تی، چَچِتَ[41]

نمی‌تیّم چَچِم، چَچَکام دَ تهِ سنگ، چشمکام بوک کل علی

باز تکرار کرد:

چَچِتَ تی، چَچِتَ

نمی‌تیّم چَچِم، چَچَکام دَ تهِ سنگ، چشمکام بوک کل علی

باز تکرار کرد:

چَچِتَ تی، چَچِتَ

نمی‌تیّم چَچِم، چَچَکام دَ تهِ سنگ، چشمکام بوک کل علی

دستَش نداده، نداده، قهرش آمدَه‌س و یکتَه سنگَ هو دادهَ‌س[42] و گمبوسکک جابه‌جا شَدَه‌س و مُردَ‌س و مانده‌َس.

ماما گمبوسک دستش را به موش نمی‌دهد چون با او قهر کرده بود.

پایان این افسانه این‌طور به آخر می‌رسد: سنگی به ماما گمبوسک می‌خورد و می‌میرد.

***

این دو روایت شباهت‌های زیادی دارند و فقط چند اختلاف دارند. برای نمونه، در روایت اول، قورباغه و خارپشت و موش خواستگارانِ گمبوسک هستند، ولی در روایت تاجیکان بخارا، اسب و خارپشت و موش. پایان آن‌ها نیز متفاوت است. یکی پایانی شاد و دیگری پایانی غمگین دارد.

یادآوری می‌شود که:

در سایت کتابک بخوانید: متل «خاله سوسکه» به روایت فضل‌الله مهتدی (صبحی) 


[1]. پاویست: داستان بلند، واژه‌ای روسی است به معنی روایت و روایت کردن و در اصطلاح گونه‌ی ادبی گونه‌ای اثر حماسی است که به یک رویداد کامل یا رشته‌ای از رویدادها می‌پردازد و رفتار و کردار دو یا چند قهرمان را به تصویر می‌کشد.

[2]. ضیق: دلتنگ

[3]. غم و اَلَمت از دل برآمده، می‌رود: غم و غصه‌هایت از دلت بیرون می‌آید.

[4]. میلش: خب

[5] . می‌پرتایَم: می‌اندازم

[6] . این‌خیل: این‌طور

[7]. کجا رفته ایستادی: کجا می‌روی؟

[8]. رفته ایستاده‌ام: می‌روم

[9] . خلیدن: فرو کردن، خلانده می‌گیرم: فرو می‌کنم

[10]. تگ: زیر، پیش، نزد

[11]. رفته ایستاده بوده است: رفته بود

[12]. کجا رفته ایستاده‌ای: کجا داری می‌روی؟

[13]. ایستاده‌ام: می‌گردم

[14]. سیله: نوازش

[15]. خُرسند شده: با خُرسندی

[16]. زندگی کرده گشته‌اند: زندگی را شروع کردند.

[17]. تاخته می‌برآمده‌است: سریع می‌آمد.

[18]. گشاده: باز می‌کرد

[19]. چق‌چق: گفتگوی دوستانه

[20]. می‌شِشتند: می‌نشستند

[21]. مویز سیاه برین: مویز به رنگ سیاه، سیاه مثل مویز

[22]. سپ سیاه: خیلی سیاه

[23]. به خود زن گرفته است: به زنی گرفته است.

[24]. تفس: حرارت، گرمی؛ تفساندن: گرم کرده

[25]. کشاله‌کنان: با زور کشیدن و بردن کسی یا چیزی

[26]. در روایت رجب امانف چنین است: «اسب اَلا تَقَر ـ تُقُرَ/ زین و لجام شَکَر ـ شُکُر/ بینی گر موشک را، بگو/ کولبار در پشتک را بگو/ بگو: «دوست عزیز تو/ با عقل و با تمیز تو/ اَفتاده در جویِ خُنُک دستش تُنُک، پایش تو تُنُک.» (امانف، 2008: 59)

[27]. کافتن: جستجوکردن

[28]. نگاه‌بین: مراقبت، مواظبت

[29]. گِت: گرفته

[30]. گجا: کجا

[31]. خودت گمبوسک، آنه‌ات گمبوسک، آته‌ات گمبوسک، اَکه اُکیکات گمبوسک: خودت سوسک، مادرت سوسک، پدرت سوسک، برادرهایت سوسک

[32]. کتی: با، همراهی

[33] . بالتان بُرآمده غیل می‌زنم: بالتان را بالا می‌گیرم و تو را غلت می‌دهم. (هُل دادن)

[34] . لیکّان : جنباندن دُمم لیکّان لیکّان می‌کنم: دُمم را تکان تکان می‌دهم. دمم را می‌جنبانم.

[35]. طوی: جشن عروس؛ طوی کرن: عروسی کردند

[36] . اخلاط: (اخلاتکا)، آشغال‌ها

[37] . ناربِنچِک: نردبان کوچک، پله‌ی چوبین کوچک

[38] . اسپک: اسب

[39]. سناچ: کیسه‌ای از پوست میش که در آن طلا و سکه می‌گذاشتند.

[40] . قمچین: تازیانه، رسن

[41]. چچتَ تی: دستت را بده.

[42]. یکته سنگَ هو دادهَ‌س: سنگی پرتاب شد.

 

نویسنده:
منبع
امانف، رجب و عابداف، داداجان (2008). افسانه‌های تاجیکی دوشنبه: نشریات دانش، 56 …رحمانی، روشن (1380). تاریخ گردآوری نشر و پژوهش افسانه‌های مردم فارسی زبان، تهرا…رحمانی، روشن. (1397). نثر گفتاری تاجیکان بخارا (افسانه‌ها، قصه‌ها، روایت‌ها)، ت…رحمت‌زاد، امان جان و جوره‌بای، جمشید (2005). افسانه‌های خلق تاجیک، دوشنبه: وزار…شجاعی، محسن (1385). فرهنگ فارسی تاجیکی، (زیر نظر: محمدجان شکوری، ولادیمیر کاپرا…کینجه‌یوا، لطافت (2010). بی‌بی گمبوسک (افسانه خلق تاجیک)، دوشنبه: انتشارات استق…مارزلف، اولریش (۱۳۷۱). طبقه‌بندی قصه‌های ایرانی، ترجمه کیکاووس جهانداری، تهران:…نظرزاده، سيفالدين (2008). فرهنگ تفسیری زبان تاجیکی. 2 ج. دوشنبه: پژوهشگاه زبان …
Submitted by editor69 on

مقدمه

روایت اول «بی‌بی گمبوسک» در دو کتاب «افسانه‌های خلق تاجیک» و «افسانه‌های تاجیکی» آمده ‌است. هر دو مانند هم روایت شده‌اند. در کتاب مصوری که نشر استقبال، در سال 2010 م. برای کودکان و نوجوانان منتشر کرد نیز بدون تغییر، مطابق با روایت کتاب افسانه‌های تاجیکی، در دسترس آن‌ها قرار گرفت.

در ادبیات شفاهی ایران «خاله سوسکه» در گونه‌ی متل‌ها و در ادبیات تاجیکستان «بی‌بی گمبوسک» در گونه‌ی افسانه‌ها قرار داده شده است.

(بی‌بی گمبوسک، 2010، انتشارات استقبال)

سخنی کوتاه درباره‌ی طبقه‌بندی افسانه‌ها در ادبیات تاجیکستان

در ابتدای کتاب «افسانه‌های خلق تاجیک» آمده است: «این کتاب در اساس افسانه‌های خلق تاجیک (نشر سال 1957 م.) و دیگر مجموعه افسانه‌ها که طی چهل سال آخر چاپ شده‌اند تهیه شده است.» (رحمت‌زاد و جوره‌بای، 2008: 5) آن‌ها افسانه‌ها را در سه بخش (قسم یَکُم، قسم دویُّم، قسم سیُّم) ارائه داده‌اند، اما هیچ توضیحی درباره‌ی نحوه‌ی گزینش افسانه‌های هر بخش نداده‌اند. «بی‌بی گمبوسک» در قسم یکم آمده است. اما در پیشگفتار کتاب «افسانه‌های تاجیکی»، به قلم داداجان عابداف، انواع افسانه‌های تاجیکی در چهار دسته تقسیم شده‌اند. افسانه‌های تمثیلی یا افسانه‌مثل‌ها، افسانه‌های سحرآمیز، افسانه‌های حیاتی ـ معیشتی و افسانه‌های عشقی ـ رمانتیکی. افسانه‌های این کتاب نیز بر همین اساس طبقه‌بندی شده‌اند و افسانه‌ی «بی‌بی گمبوسک» در دسته‌ی افسانه‌های تمثیلی یا افسانه‌مثل‌ها آمده است. می‌توان گفت که مرز میان قصه‌ها درهم ریخته است و قصه‌ها در حالی کنار هم گذاشته شده‌اند که به گونه‌های متفاوتی تعلق دارند. گردآورندگان تعریف مشخصی از متل و گونه‌شناسی آن در ادبیات شفاهی ندارند. روشن رحمانی، فولکلورشناس برجستۀ تاجیکستان، که کتاب «افسانه‌های دری» را در تهران چاپ کرده است در آنجا هم متل، قصه و افسانه را معادل هم گرفته است و می‌کوشد تا گونه‌های مختلف افسانه را معرفی کند. او در کتاب «تاریخ گردآوری نشر و پژوهش افسانه‌های مردم فارسی‌زبان» درباره‌ی گردآوری و نشر افسانه‌های تاجیکی چنین آورده است که: «گردآوری و نشر افسانه‌های تاجیکی اساساً محصول سده‌ی 20 است» (رحمانی، 1380: 108). همچنین اشاره می‌کند که سال 1957م. کتاب عظیم «افسانه‌های خلقی تاجیکی» به زبان روسی و تاجیکی چاپ می‌شود که دربرگیرنده‌ی بسیاری از افسانه‌های تاجیکستان است. «مجموعه از چهار قسمت عبارت بود: افسانه‌ها درباره‌ی حیوانات خانگی، وحشی، پرنده، حشرات و بعضی رستنی‌ها؛ افسانه‌های سحرآمیز، عجایب‌و‌غرایب و امثال این؛ افسانه‌های هجوی، هزل و شوخی؛ لطیفه‌ها» (رحمانی، 1380: 115). آنچه از میان نوشته‌های این فولکلورشناس تاجیک در مورد تاریخ پژوهش در افسانه‌های تاجیکی مشاهده می‌شود این است که با آنکه در ادبیات شفاهی تعاریف مختلفی از قصه و افسانه و انواع آن‌ها ارائه شده است اما باز هم در بیشتر اوقات قصه و افسانه معادل هم به کار می‌روند. در مورد کاربرد قصه نیز چنین آورده است: «محققان ادبیات معاصر تاجیک قصه را گاه‌گاهی به مفهوم پاوِیست[1] روسی استفاده نموده‌اند که هنوز در ادبیات‌شناسی معاصر تاجیک به‌طور کامل پذیرفته نشده است (رحمانی، 1380: 85). او همچنین عقیده دارد که واژه‌های افسانه، قصه، روایت و حکایت را مردم نیز در اصل مرادف همدیگر به کار می‌برند و فقط ژانر افسانه است که در کشورهای مختلف نسبتاً دقیق مورد پژوهش قرار گرفته است. ولی تاکنون در فولکلورشناسی مردم فارسی‌زبان، نه‌تنها به آموختن جهت‌های نظری این یا آن نوع اثرهای نثر شفاهی دست نزده‌اند، بلکه خصوصیات خاص هریک از این ژانرها را نیز جداگانه تحقیق و تحلیل نکرده‌اند و برای هرکدام نامی موافق ننهاده‌ و مواد ضروری علمیِ هر ژانر را نیز منتشر نکرده‌اند. اما فولکلورشناسان کشورهای خارجی از جمله روس‌ها به ژانر قصه اهمیت مخصوص داده، درباره‌ی آن اثرهای علمی تألیف نموده و آن را از افسانه جدا دانسته‌اند (ر. ک رحمانی، 1397: 18). این محقق تاجیکی در کتاب «نثر گفتاری تاجیکان بخارا» منابع گردآوری‌شده را در سه بخش افسانه‌ها، قصه‌ها و روایت‌ها طبقه‌بندی کرده است. او «ماما گمبوسک» را در زیرعنوان افسانه‌ها آورده است. این روایت به عنوان روایت دوم از «بی‌بی گمبوسک» در این پژوهش ارائه خواهد شد.

در سایت کتابک بخوانید: شعرکودک و نوجوان در کشور تاجیکستان نگاهی به دوکتاب جوره هاشمی «چرا شمالک وزید؟» و «موسیقی خاموشی»

بی‌بی گمبوسک

بوده است، نبوده است، یک بی‌بی گَمبوسَک بوده است. او در کنار دیوار کهنه، خانه داشته است. وی هر روز تا بیگاه در کنج خانه‌اش تنها می‌نشسته است و از تنهایی ضیق[2] می‌شده‌ است.

بی‌بی گمبوسک یک روز به خودش گفت: _ تا کی من این خیل ضیق‌شده می‌نشینم؟...

از خانه‌اش برآمده، از بین سنگ و کلوخ و چوب و علف گذشته، رفتن ایستاده است. همین‌طور داشت می‌رفت که از پیشش قورباغه‌ای برآمد. قورباغه، بی‌بی گمبوسک را دیده، گفت: _ وق‌وق... بی‌بی گمبوسک کجا می‌روی؟ بی‌بی گمبوسک گفت: _ تنهایی به دلم زد، شُو کابی می‌روم.

قورباغه به گمبوسک گفت:_ بیا زن من شَو و مان! با من ضیق نمی‌شوی؟ هروقت که وق‌وق بزنم و سرود بخوانم همۀ غم و اَلَمت از دل برآمده، می‌رود.[3]

بی‌بی گمبوسک گفت: _ مَیلَش[4]. باشد، من راضی. لیکن گوی که اگر یک بار قهرت آمد؛ با من چه‌کار می‌کنی؟

قورباغه با چشمان برآمده، گفت: _ قهرم بیاید... پایت را می‌گیرم و به آب می‌پرتایَم[5]. بی‌بی گمبوسک گفت: _ نی، نی، آزارم و بیزارم/ طاقت این‌خیل[6] شوی ندارم. و به راه خود ادامه داد. خارپشتک پیش راه بی‌بی گمبوسک را گرفت و پرسید: _ های! بی‌بی گمبوسک این‌خیل لرزان و خرامان کجا رفته ایستادی[7]؟

_ از تنهایی ضیق شدم، شُو کابی رفته ایستاده‌ام.[8]

خارپشتک گفت: _ بیا زن من شو.

_ من کو راضی. لیکن گوی که اگر قهرت آمد با من چه می‌کنی؟

خارپشت خارهایش را سیخ کرده، گفت: _ آه، آن‌وقت خارهایم را به بدنت خلانده[9] می‌گیرم.

بی‌بی گمبوسک گفت: _ نی، نی، آزارم و بیزارم/ طاقت این‌خیل شوی ندارم. این را گفت و به راه خود ادامه داد. وی باز از بین سنگ و کلوخ و چوب و علف گذشت، تگِ تگِ[10] یک خانه رفته ایستاده بوده است[11] که موشک از در خانه‌اش سر برآورده، پرسید:

_ ها، بی‌بی گمبوسک این‌خیل فکر و خیال کرده به کجا رفته ایستاده‌ای؟[12] بی‌بی گمبوسک جواب داد: _ دیگر طاقت تنهایی ندارم. شُو کابی رفته ایستاده‌ام. موش گفت: _ من هم دنبال زن نغز کافته ایستاده‌ام[13]. بیایید به من رسید. شما خانۀ مرا می‌روبید، می‌چینید، چیز و چاره‌ام را سرانجام می‌کنید، من باشم، هرچه یافته می‌بیایم و همراه خورده، زندگی کرده می‌گردیم.

بی‌بی گمبوسک گفت: _ من که نی نمی‌گویم، لیکن مبادا قهرتان آمده مانَد، با من چه می‌کنی؟

موش پرسید: _ شما را...؟ هزار قهرم بیاید هم فقط با دمم سیله کرده می‌مانم.[14]

بی‌بی گمبوسک خُرسند شده[15] گفت: _ باب دل من بودید، طبع دل من بودید.

بعد موشک او را با عزت و احترام به خانه‌اش برد و هر دو زندگی کرده گشته‌اند.[16] موشک هر روز کوله‌بار به پشت و عصا به مشت گرفته، رفته خوردنی‌های بامزه یافته، درِ خانه‌اش را تق‌تق کرده می‌گفته است:

دوستک مهرُبانم

خوش‌دل و خوش‌زبانم

مغز و مویز آوردم

نان لذیذ آوردم

تیزتر اینجا برآیید

در را به من گشایید

بی‌بی گمبوسک این گپ را سخن را ‌شنیده، تاخته می‌برآمده‌است [17] و در را گشاده[18]، چیزهای آوردگیِ موش را برده جابه‌جا می‌کرده است. بعد هر دو تا روز دیگر چق‌چق[19] و گپ‌زنان گشته می‌شِشتند[20].

روزی میرِ موشان ضیافت داده است و موشک هم به ضیافت خبر شده است. موشک تنها رفتن نخواست. بی‌بی گمبوسک را هم برده است.

موش‌ها گفتند: _ این موشک را ببینید... اَ... همه را مانده، یک گمبوسک بی‌نور را به زنی گرفته است. این موشک این‌قدر زن نازنین یافته است! مویز سیاه برین،[21] اَنه روی زیبا و چشمان شهلا! دختر میر موشان گفت: _ موش بدبخت! خودش همین‌قدر نازنین و یک گمبوسک سِپ سیاهِ[22] زشت را به خود زن گرفته است.[23]

دختر میر موشان رشک کرد. بی‌بی گمبوسک را بد دیده است. در فکر نابود کردن بی‌بی گمبوسک شده است. یک روز موشَک رفته است. بی‌بی گمبوسک تنها نشسته بوده است که دختر میر موشان آتش‌گیرک را تفسانده[24] به تگِ درِ موشک آمده ایستاد و آوازش را موشک برین کرده گفته است:

دوستک مهربانم

خوش‌دل و خوش‌زبانم

مویز آوردم

نان لذیذ آوردم

تیزتر اینجا برآیید

در را به من گشایید

بی‌بی گمبوسک وی را موشک گمان کرده، برآمده در را  گشاده است. همین که در را گشاده است، دختر میر موشان به سرش آتش‌گیرک تفسان را زیر کرده است.

بی‌بی گمبوسک بیهوش شده افتاده است. بعد دختر میر موشان بی‌بی گمبوسک را از پایش کشاله‌کنان[25] برده به جوی پرتافته است. بی‌بی گمبوسک بعد چندوقت به هوش آمده چشمانش را گشاده دیده است که یک اسب‌سوار گذشته رفته ایستاده است. بی‌بی گمبوسک سوی او گفته است:

_ اسب اَلا تَقَر ـ تُقُرَ

زین و لجام شَکَر ـ شُکُر

بینی گر موشک را، بگو

کولبار در پشتک را بگو

عصا در مشتک را بگو

بگو: «زن عزیز تو

با عقل و با تمیز تو

فتاده در جویِ خُنُک

دستش تُنُک، پایش تو تُنُک[26]

 

اسب‌سوار گپ بی‌بی گمبوسک را شنیده، چارطرف را کافته[27] موشک را یافته است و واقعه را گفته داده است.

موش تازان به لب جوی آمده و دستش را برای بی‌بی گمبوسک دراز کرد اما او قهر کرده، دستش را نگرفت.

دختر کاکل دراز/ دستکتَه کن دراز

مغز و مویز آوردم/  چرا می‌کنی اَراز

بی‌بی گمبوسک از قهرش گفت:

مغز تو یَه چه‌کا کنم/ مویزتَه چه‌کا کنم

آمد دختر میر تو/ سر جیز جیز و تن جیز جیز

موش بی‌بی گمبوسک را نوازش کرد و از آب بیرون آورد و به خانه‌اش برده نگاه‌بین[28] کرده است. بعد چند وقت بی‌بی گمبوسک صحت شده است و بهبودی یافت و آن‌ها هر دو مانند پیش‌تر زندگی کرده گشته‌اند. موشک قسم خورد که دیگر هیچ‌گاه به خانه میر موشان نمی‌رود.

در سایت کتابک بخوانید: معرفی کتاب تُرنَه و مَینَه

 ماما گمبوسک

در کتاب «نثر گفتاری تاجیکان بخارا»، روشن رحمانی، روایتی از این افسانه را با نام «ماما گمبوسک» آورده است که با روایتی که در تاجیکستان وجود دارد کمی اختلاف دارد.

شروع آن چنین است:

بودس، نبودس، یک ماما گمبوسکک بودِن. این ماما گمبوسکک رفتن گِتین،[29] رفتن گتین، رفتن گتین اَپ پیشَشان یک اَسپَکی بُرآمده‌س. اسپکی گفتَه‌س که:

_ ماما گمبوسک گجا[30] می‌رید؟

_ خودت گمبوسک، آنه‌ات گمبوسک، آته‌ات گمبوسک، اَکه اُکیکات گمبوسک[31]! من بی‌بی‌صنم، چادر به سرم، بازارِ شوی کافتن می‌روم.

اسب از ماما گمبوسک می‌خواهد که پیشش بماند. گمبوسک می‌پرسد: قهرتان بیاد چی کتی می‌زنید؟

اسب گفت: قمچینم کتی می‌زنم.

ماما گمبوسک هم گفت: من بیزار، خدا بیزار.

بعد هم به راه می‌افتد. می‌رود و می‌رود تا اینکه خارپشتی به او می‌رسد. او هم مثل اسب از او می‌پرسد: ماما گمبوسک گجا می‌رید؟

_ خودت گمبوسک، آنه‌ات گمبوسک، آته‌ات گمبوسک، اَکه اُکیکات گمبوسک! من بی‌بی‌صنم، چادر به سرم، بازارِ شوی کافتن می‌روم.

خارپشت از او می‌خواهد که پیشش بماند. گمبوسک می‌پرسد: قهرتان بیاد چی کتی[32] می‌زنید؟

بالتان بُرآمده غیل می‌زنم[33].

ماما گمبوسک گفت: من بیزار، خدا بیزار.

و باز به راهش ادامه می‌دهد. تا اینکه به موش می‌رسد. موش هم از او می‌پرسد کجا می‌روی؟ او در جواب می‌گوید: خودت گمبوسک، آنه‌ات گمبوسک، آته‌ات گمبوسک، اَکه اُکیکات گمبوسک! من بی‌بی‌صنم، چادر به سرم، بازارِ شوی کافتن می‌روم. موش از گمبوسک درخواست می‌کند که پیشش بماند. از موش می‌پرسد: قهرتان بیاد چی کتی می‌زنید؟

گفته‌س: هه، دُمم لیکّان لیکّان می‌کنم[34].

گمبوسک قبول می‌کند و زن موش می‌شود.

 طوی کرن[35]، تماشا کرِن.

موش در جای بلندی خانه داشت. هربار که گمبوسک می‌خواست به خانه رود، زور می‌زد و به‌سختی بالا می‌رفت.

موش به او گفت: ماما گمبوسک شما خانه کایَ روبید، اخلاطَ کایَ[36] خالی کنید، من خزینه پاشّا ـ به رفته طلّا گیته می‌بیام. از همین اط طلّا دَ شما ناربِنچِک[37] می‌بیارم، می‌سازم.

گمبوسک قبول کرد. او مشغول انجام کارهایش شد، اما ناگهان در گودالی می‌افتد. هرچه زور زد نتوانست از گودال بالا بیاید. از دور اسبی را دید.

ماما گمبوسک فریاد زد:

ای اسپکی[38] اسب‌سوار

قمچین دُم مار

رفتی موشک را بگو

سِناچ[39] دَ پُشتک را بگو

ماه ماهتاب تو در آب

یک دسته گل و شمع و چراغ تو در آب.

اسب به خانۀ پادشاه می‌رود. مدتی در آنجا می‌نشیند و صحبت می‌کند که یکباره یاد حرف گمبوسک می‌افتد و کلمه به کلمه آن‌ها را تکرار می‌کند.

ای اسپکی اسب‌سوار

قمچین[40] دُم مار

رفتی موشک را بگو

سِناچ دَ پُشتک را بگو

ماه ماهتاب تو در آب

یک دسته گل و شمع و چراغ تو در آب

موش می‌فهمد که برای گمبوسک اتفاقی افتاده است، با عجله به خانه می‌رود و می‌بیند که گمبوسک در گودالی غلتیده است. به او می‌گوید:

چَچِتَ تی، چَچِتَ[41]

نمی‌تیّم چَچِم، چَچَکام دَ تهِ سنگ، چشمکام بوک کل علی

باز تکرار کرد:

چَچِتَ تی، چَچِتَ

نمی‌تیّم چَچِم، چَچَکام دَ تهِ سنگ، چشمکام بوک کل علی

باز تکرار کرد:

چَچِتَ تی، چَچِتَ

نمی‌تیّم چَچِم، چَچَکام دَ تهِ سنگ، چشمکام بوک کل علی

دستَش نداده، نداده، قهرش آمدَه‌س و یکتَه سنگَ هو دادهَ‌س[42] و گمبوسکک جابه‌جا شَدَه‌س و مُردَ‌س و مانده‌َس.

ماما گمبوسک دستش را به موش نمی‌دهد چون با او قهر کرده بود.

پایان این افسانه این‌طور به آخر می‌رسد: سنگی به ماما گمبوسک می‌خورد و می‌میرد.

***

این دو روایت شباهت‌های زیادی دارند و فقط چند اختلاف دارند. برای نمونه، در روایت اول، قورباغه و خارپشت و موش خواستگارانِ گمبوسک هستند، ولی در روایت تاجیکان بخارا، اسب و خارپشت و موش. پایان آن‌ها نیز متفاوت است. یکی پایانی شاد و دیگری پایانی غمگین دارد.

یادآوری می‌شود که:

در سایت کتابک بخوانید: متل «خاله سوسکه» به روایت فضل‌الله مهتدی (صبحی) 


[1]. پاویست: داستان بلند، واژه‌ای روسی است به معنی روایت و روایت کردن و در اصطلاح گونه‌ی ادبی گونه‌ای اثر حماسی است که به یک رویداد کامل یا رشته‌ای از رویدادها می‌پردازد و رفتار و کردار دو یا چند قهرمان را به تصویر می‌کشد.

[2]. ضیق: دلتنگ

[3]. غم و اَلَمت از دل برآمده، می‌رود: غم و غصه‌هایت از دلت بیرون می‌آید.

[4]. میلش: خب

[5] . می‌پرتایَم: می‌اندازم

[6] . این‌خیل: این‌طور

[7]. کجا رفته ایستادی: کجا می‌روی؟

[8]. رفته ایستاده‌ام: می‌روم

[9] . خلیدن: فرو کردن، خلانده می‌گیرم: فرو می‌کنم

[10]. تگ: زیر، پیش، نزد

[11]. رفته ایستاده بوده است: رفته بود

[12]. کجا رفته ایستاده‌ای: کجا داری می‌روی؟

[13]. ایستاده‌ام: می‌گردم

[14]. سیله: نوازش

[15]. خُرسند شده: با خُرسندی

[16]. زندگی کرده گشته‌اند: زندگی را شروع کردند.

[17]. تاخته می‌برآمده‌است: سریع می‌آمد.

[18]. گشاده: باز می‌کرد

[19]. چق‌چق: گفتگوی دوستانه

[20]. می‌شِشتند: می‌نشستند

[21]. مویز سیاه برین: مویز به رنگ سیاه، سیاه مثل مویز

[22]. سپ سیاه: خیلی سیاه

[23]. به خود زن گرفته است: به زنی گرفته است.

[24]. تفس: حرارت، گرمی؛ تفساندن: گرم کرده

[25]. کشاله‌کنان: با زور کشیدن و بردن کسی یا چیزی

[26]. در روایت رجب امانف چنین است: «اسب اَلا تَقَر ـ تُقُرَ/ زین و لجام شَکَر ـ شُکُر/ بینی گر موشک را، بگو/ کولبار در پشتک را بگو/ بگو: «دوست عزیز تو/ با عقل و با تمیز تو/ اَفتاده در جویِ خُنُک دستش تُنُک، پایش تو تُنُک.» (امانف، 2008: 59)

[27]. کافتن: جستجوکردن

[28]. نگاه‌بین: مراقبت، مواظبت

[29]. گِت: گرفته

[30]. گجا: کجا

[31]. خودت گمبوسک، آنه‌ات گمبوسک، آته‌ات گمبوسک، اَکه اُکیکات گمبوسک: خودت سوسک، مادرت سوسک، پدرت سوسک، برادرهایت سوسک

[32]. کتی: با، همراهی

[33] . بالتان بُرآمده غیل می‌زنم: بالتان را بالا می‌گیرم و تو را غلت می‌دهم. (هُل دادن)

[34] . لیکّان : جنباندن دُمم لیکّان لیکّان می‌کنم: دُمم را تکان تکان می‌دهم. دمم را می‌جنبانم.

[35]. طوی: جشن عروس؛ طوی کرن: عروسی کردند

[36] . اخلاط: (اخلاتکا)، آشغال‌ها

[37] . ناربِنچِک: نردبان کوچک، پله‌ی چوبین کوچک

[38] . اسپک: اسب

[39]. سناچ: کیسه‌ای از پوست میش که در آن طلا و سکه می‌گذاشتند.

[40] . قمچین: تازیانه، رسن

[41]. چچتَ تی: دستت را بده.

[42]. یکته سنگَ هو دادهَ‌س: سنگی پرتاب شد.

 

افزودن دیدگاه جدید

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.

افزودن دیدگاه جدید

The comment language code.

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
نویسنده (دسته بندی)
نوع محتوا
مقاله