در روز دوم آوریل روز تولد هانس کریستین اندرسن نویسنده بزرگ داستان های پریان، بچه ها در همه دنیا روز کتاب کودک را جشن می گیرند. در این روز پسر کوچکی به نام مارتین دوستان بزرگی در کتاب ها پیدا کرد. مهم نیست که او اهل کجا بود. شاید اهل وین ـ نیویورک ـ رم ـ استکهلم ـ یا دهکده کوچکی در فنلاند یا اسپانیا بود.
مارتین با مادر بزرگش که خیلی با او مهربان بود زندگی می کرد و بزرگترین حس این مادر بزرگ آن بود که غالباً برای مارتین قصه می گفت. هیچ کس به خوبی مادربزرگ نمی توانست قصه بگوید. در شب های طولانی زمستان پس از این که هر دو آن ها کارشان را تمام می کردند مادربزرگ کنار آتش می نشست و مشغول بافتن می شد، و چنین می گفت: «در روزگاران قدیم» . . . . یا در آن زمان که تو خیلی کوچک بودی و بخاطر نداری این طور اتفاق افتاد که . . . . . . و مارتین در کمال سکوت گوش می داد،
بعضی وقت ها هنگامی که بافتنی مادربزرگ گره می افتاد چنین ادامه می داد:
«جادوگر فریاد زد: . . . . یک . . . . دو . . . . سه . . . . چهار . . . . . پنج . . . . . چه بچه بدشانسی هستی . . . . . شش . . . . هفت . . . . . هشت بله این طور اتفاق افتاد. . . . دو تا ببافت . . . . . دو تا نباف . . . . کجا بودم؟
مارتین کمک می کرد: «این طور اتفاق افتاد که . . . . . .»
مادربزرگ دوباره شروع می کرد، چطور؟ چی؟ من جا انداختم؟ بعد مارتین از شدت بی صبری از جا در می رفت و به آن بافتنی لعنتی بد و بیراه می گفت. مادربزرگ در جواب می گفت: "اما عزیزم اگر من این را نبافم تو روز یکشنبه لباس نداری که بپوشی"
"پس از مدتی مادربزرگ به مارتین گفت اصلاً تو حالا به اندازه کافی بزرگ شده ای که خودت بتوانی داستان ها را بخوانی" و کمی بعد کتاب قطوری روی میز گذاشت. مارتین با بی میلی آن را ورق زد کتاب عکس هم داشت مارتین پرسید که عکس ها درباره چیست؟ مادربزرگ گفت: اوه! نه. من نمی توانم توضیح بدهم. من هم بیش از تو چیزی از آن ها نمی دانم. بخوان خودت می فهمی. اما مارتین علاقه ای به خواندن نداشت. او کتاب را ورق زد از عکس های رنگی آن خوشش آمد آن ها کنجکاوی او را تحریک کردند. او به خوبی می دانست که حروف سیاه و کلماتی که آن ها به وجود می آورند کلید خواندن است. اما خواندن آن ها به نظرش مشکل می آمد به مادربزرگ گفت: "برای من بخوان" او سرش را تکان داد و گفت: "پس کی لباس هایت را رفوکند؟" عاقبت مارتین آهی کشید و روی کتاب خم شد. اول آهسته پیش می رفت اما ناگهان خود را در اواسط داستان دید، و دیگر نتوانست از خواندن خودداری کند. آن داستان تمام شد. داستان دیگری را شروع کرد با گونه های بس افروخته به خواندن ادامه داد تا آنجا که مادربزرگ مجبور شد او را به زور به رختخواب بفرستد.
پس از این که اولین کتاب را تقریباً حفظ کرد به دنبال دومی و سومی رفت و به زودی یک ردیف قفسه پر از کتاب شد. بعضی اوقات که نگاهی به آن ها می انداخت همه به نظرش یکسان می آمدند. همه کاغذهایی درون جلدهای رنگی بودند. چیزی نمی گفتند و وعده ای نمی دادند و بدون حرف در جا کتابی ایستاده بودند. اما وقتی آن ها را باز می کرد و شروع به خواندن می نمود آن ها دست او را می گرفتند و به سرزمین های سحرآمیز و وقایع و حوادث شگفت انگیز رهبری می کردند. آن ها او را به صورت یک سیاح در می آوردندـ یا کوه نوردی که از کوه بالا می رود و به بلندترین صخره ها می رسد. یا به صورت کسی که در جست و جوی گنجی است و از گرسنگی و تشنگی رنج می بردـ یا کسی که زندگی کودکی را نجات می دهد یا حتی به صورت دختر بچه ای که به وسیله دزدان ربوده شده ولی پدر و مادرش او را دوباره پیدا کرده اند و در پایان همه آن ها از شادی اشک شوق می ریزند. مارتین نیز با آنان شادی می کرد و اشک می ریخت از همه مهم تر این که او احساس می کرد فرمانروای همه وقایع و قهرمان های دوران این کتاب هاست. کتاب ها هرگز مثل مادربزرگ یا معلمش نمی گفتند که حالا وقت داستان نیست. هر وقت او در حالت مساعدی بود آن ها همه چیزهایی را که می دانستند برایش تعریف می کردند و در نتیجه حالت او اغلب مساعد تر هم می شد. در حال ایستادن ـ راه رفتن در کنار الاغش حتی زیر میز کلاس نیز کتاب را باز می کرد و می خواند تا این که معلم کتابش را می گرفت و می گفت: اگر کتاب بخوانی و فراموش کنی که چیز یاد بگیری خیلی بد است. چون هر قدر که تو بزرگ تر شوی کتاب ها هم مشکل تر می شوند. اگر تو چیزی یاد نگیری آن ها را نمی فهمی ـ فهمیدی؟
نه ـ مارتین مقصود معلم را نمی فهمید. اما دیگر زیرمیز کتاب باز نمی کرد. یک روز معلمش او را به منزل خود برد. وقتی مارتین را از رو به رو شدن با کتاب های زیاد که در جا کتابی روی میز و همه جا پراکنده بود ذوق زده دید خیلی خوشحال شد. مارتین یکی از آن ها را انتخاب کرد.
"وقتی این یکی را تمام کردی پس بیار و یکی دیگر ببر."
حالا این مارتین بود که وقتی مادربزرگ کنار آتش و بخاری می نشست و چیزی می بافت برایش قصه می گفت و گاهی هم برایش می خواند.
افزودن دیدگاه جدید