شعار و پیام روز جهانی کتاب کودک ۱۹۸۹/۱۳۶۸

کودک، کتاب، سازندگی

شبی مهتابی، بابا بزرگ، مثل همیشه نشسته بود کنج حیاط و خستگی درمی کرد. شامش را خورده بود و تکیه اش را داده بود به دیوار و چپق می کشید.

رفته بود توی عالم فکر و خیال، اما فکر و خیالش زیاد طول نکشید، شب قصه گویی بود و نوه – نتیجه های خودش و برو بچه های همسایه ریختند دورش. بابا بزرگ نگاهی به بچه ها انداخت و پرسید: "راستی بچه‌ها، می‌دانید که کتاب برای شما و همه بچه های دنیا چه فایده ای دارد؟" و بدون آنکه منتظر جواب بچه ها باشد، گفت: "پیش از آنکه برایتان قصه بگویم، گوش کنید تا بگویم که چرا شما کتاب‌های قصه را که از کتابخانه می گیرید، یا پدر و مادرتان برایتان می خرند از سر تا ته می خوانید. "بعد، برایشان گفت که کتاب‌ها، در قصه های خودشان، آنچه را که در دنیای واقعی یا در جاها و روزگارهای خیالی برای آدم ها، به خصوص بچه ها، اتفاق می افتد، تعریف می کنند. برایشان گفت که کتاب‌ها، با نشان دادن کار و زندگی مردم، کنجکاوی و تخیل بچه ها را تیز و تند می کنند، و ماجراها و خطرها و سرگردانی‌ها، و راه‌های نجات از گرفتاری‌ها را به آنها نشان می دهند. دیگر برایشان گفت که کتابها برای بچه ها از بد و خوب زندگی حرف می زنند و در دلشان ذوق چیزهای قشنگ و هنرمندانه را پرورش می دهند. دیگر گفت که: "بعله، کتاب‌های خوب، برای بچه ها، همچو کارهایی می کنند. "و اضافه کرد که: "شب قصه گویی آینده که پیش من می آیید، برایم تعریف کنید که آخرین کتاب قصه ای که خوانده‌اید چی بوده، وقتی آن را می خواندید چه حال و هوایی داشتید و داستان کتاب چه تاثیری بر شما گذاشته." بعد، بابابزرگ کمی جابه جا شد و گفت: "خوب بچه ها، حالا من آماده ام که قصه ام را شروع کنم." بچه ها صاف نشستند و هوش و حواسشان را جمع‌تر کردند و پدر بزرگ قصه اش را شروع کرد: "روزی بود و روزگاری.

آنانسی، عنکبوت - آدم افسانه ای، به فکر افتاد که هر چه عقل و فهم توی دنیا هست جمع کند توی سبو، تا دیگر هیچ کس بیشتر از او عقل و فهم نداشته باشد. بعدش هم هرچه را که فکر می کرد عقل و فهم باشد جمع کرد و ریخت توی سبو و درش را بست و بستش به شکمش و رفت که از درخت بالا برود و سبوی عقل و فهمش را، جایی، دور از دسترس این و آن قایم کند. آخ که چقدر سبو به شکم از درخت بالا رفتن سخت بود. از قضای روزگار، دختر بچه ای زیر درختی نزدیک درخت آنانسی نشسته بود و متحیر بود که آنانسی می خواهد چکار کند. آخرش پرسید: "آنانسی، با آن سبویی که به شکمت بسته ای می خواهی بروی بالای درخت که چکار؟ اقلا "می خواستی سبو را به پشتت ببندی." آنانسی دید که حرف دخترک عین عقل و فهم است و متوجه شد که بعد از آنکه همه عقل و فهم‌ها را جمع کرده باز هم عقل و فهمی روی زمین مانده است و بلکه هم یکی دیگر پیدا شود که عقل و فهمش از این هم بیشتر باشد. از این فکر آن قدر خلقش تنگ شد که سبو را به زمین کوبید و آنرا هزار تکه کرد." با شنیدن آخر و عاقبت کار آنانسی بچه ها زدند زیر خنده و به پچ پچ افتادند. پدر بزرگ صبر کرد تا بچه ها دوباره ساکت شدند، بعد گفت: "خلاصه، عقل و فهم هایی که آنانسی توی سبو کرده بود به سرتاسر دنیا پخش شدند و هر کسی که توی این دنیا بود، کمی عقل و فهم گیرش آمد. بچه ها از قصه بابابزرگ خیلی کیف کردند. یکی از بچه ها از جایش بلند شد و به بابابزرگ گفت: "بابابزرگ تو تا حالا چند تا قصه خیلی قشنگ برای ما گفته ای، قصه امشب هم یکی از این قصه ها بود . چرا همه این قصه ها را توی یک کتاب نمی نویسی تا همه بچه های دنیا بتوانند آنها را بخوانند و لذت ببرند ؟ " بابابزرگ کمی جا به جا شد و چپقش را چاق کرد و گفت: "از قضا، پسر جان من این کار را کرده ام و قصه ها را نوشته ام و کتابشان کرده ام. "آن وقت جعبه ای را که دم دستش بود، برداشته و درش را باز کرد و از تویش کتاب‌ها را درآورد. بچه ها فریاد زدند: "کتاب. کتاب. "آن وقت بابابزرگ به هر کدام از بچه ها یک کتاب داد و گفت: "بگیرید! خودتان بخوانیدش و بعد هم بدهید دوستان‌تان بخوانند.

"سخنرانی خانم آنی اشمیت، نویسنده هلندی، در مراسم پذیرش جایزه جهانی اندرسن، ۱۹۸۸ "هانس کریستین عزیز: من برنده جایزه تو شدم. نمی دانی چقدر خوشحالم. قصه های تو، از وقتی که من دختر بچه کوچکی بودم، بخشی از زندگی من بوده اند و چه بسیار که، در سالهای کودکی، مرا خندانده اند یا به گریه انداخته اند و هنوز هم که هنوز است الهام‌بخش منند".

برگردان:
محمد هدایی
نویسنده
دوگرافت هانس
Submitted by editor6 on

کودک، کتاب، سازندگی

شبی مهتابی، بابا بزرگ، مثل همیشه نشسته بود کنج حیاط و خستگی درمی کرد. شامش را خورده بود و تکیه اش را داده بود به دیوار و چپق می کشید.

رفته بود توی عالم فکر و خیال، اما فکر و خیالش زیاد طول نکشید، شب قصه گویی بود و نوه – نتیجه های خودش و برو بچه های همسایه ریختند دورش. بابا بزرگ نگاهی به بچه ها انداخت و پرسید: "راستی بچه‌ها، می‌دانید که کتاب برای شما و همه بچه های دنیا چه فایده ای دارد؟" و بدون آنکه منتظر جواب بچه ها باشد، گفت: "پیش از آنکه برایتان قصه بگویم، گوش کنید تا بگویم که چرا شما کتاب‌های قصه را که از کتابخانه می گیرید، یا پدر و مادرتان برایتان می خرند از سر تا ته می خوانید. "بعد، برایشان گفت که کتاب‌ها، در قصه های خودشان، آنچه را که در دنیای واقعی یا در جاها و روزگارهای خیالی برای آدم ها، به خصوص بچه ها، اتفاق می افتد، تعریف می کنند. برایشان گفت که کتاب‌ها، با نشان دادن کار و زندگی مردم، کنجکاوی و تخیل بچه ها را تیز و تند می کنند، و ماجراها و خطرها و سرگردانی‌ها، و راه‌های نجات از گرفتاری‌ها را به آنها نشان می دهند. دیگر برایشان گفت که کتابها برای بچه ها از بد و خوب زندگی حرف می زنند و در دلشان ذوق چیزهای قشنگ و هنرمندانه را پرورش می دهند. دیگر گفت که: "بعله، کتاب‌های خوب، برای بچه ها، همچو کارهایی می کنند. "و اضافه کرد که: "شب قصه گویی آینده که پیش من می آیید، برایم تعریف کنید که آخرین کتاب قصه ای که خوانده‌اید چی بوده، وقتی آن را می خواندید چه حال و هوایی داشتید و داستان کتاب چه تاثیری بر شما گذاشته." بعد، بابابزرگ کمی جابه جا شد و گفت: "خوب بچه ها، حالا من آماده ام که قصه ام را شروع کنم." بچه ها صاف نشستند و هوش و حواسشان را جمع‌تر کردند و پدر بزرگ قصه اش را شروع کرد: "روزی بود و روزگاری.

آنانسی، عنکبوت - آدم افسانه ای، به فکر افتاد که هر چه عقل و فهم توی دنیا هست جمع کند توی سبو، تا دیگر هیچ کس بیشتر از او عقل و فهم نداشته باشد. بعدش هم هرچه را که فکر می کرد عقل و فهم باشد جمع کرد و ریخت توی سبو و درش را بست و بستش به شکمش و رفت که از درخت بالا برود و سبوی عقل و فهمش را، جایی، دور از دسترس این و آن قایم کند. آخ که چقدر سبو به شکم از درخت بالا رفتن سخت بود. از قضای روزگار، دختر بچه ای زیر درختی نزدیک درخت آنانسی نشسته بود و متحیر بود که آنانسی می خواهد چکار کند. آخرش پرسید: "آنانسی، با آن سبویی که به شکمت بسته ای می خواهی بروی بالای درخت که چکار؟ اقلا "می خواستی سبو را به پشتت ببندی." آنانسی دید که حرف دخترک عین عقل و فهم است و متوجه شد که بعد از آنکه همه عقل و فهم‌ها را جمع کرده باز هم عقل و فهمی روی زمین مانده است و بلکه هم یکی دیگر پیدا شود که عقل و فهمش از این هم بیشتر باشد. از این فکر آن قدر خلقش تنگ شد که سبو را به زمین کوبید و آنرا هزار تکه کرد." با شنیدن آخر و عاقبت کار آنانسی بچه ها زدند زیر خنده و به پچ پچ افتادند. پدر بزرگ صبر کرد تا بچه ها دوباره ساکت شدند، بعد گفت: "خلاصه، عقل و فهم هایی که آنانسی توی سبو کرده بود به سرتاسر دنیا پخش شدند و هر کسی که توی این دنیا بود، کمی عقل و فهم گیرش آمد. بچه ها از قصه بابابزرگ خیلی کیف کردند. یکی از بچه ها از جایش بلند شد و به بابابزرگ گفت: "بابابزرگ تو تا حالا چند تا قصه خیلی قشنگ برای ما گفته ای، قصه امشب هم یکی از این قصه ها بود . چرا همه این قصه ها را توی یک کتاب نمی نویسی تا همه بچه های دنیا بتوانند آنها را بخوانند و لذت ببرند ؟ " بابابزرگ کمی جا به جا شد و چپقش را چاق کرد و گفت: "از قضا، پسر جان من این کار را کرده ام و قصه ها را نوشته ام و کتابشان کرده ام. "آن وقت جعبه ای را که دم دستش بود، برداشته و درش را باز کرد و از تویش کتاب‌ها را درآورد. بچه ها فریاد زدند: "کتاب. کتاب. "آن وقت بابابزرگ به هر کدام از بچه ها یک کتاب داد و گفت: "بگیرید! خودتان بخوانیدش و بعد هم بدهید دوستان‌تان بخوانند.

"سخنرانی خانم آنی اشمیت، نویسنده هلندی، در مراسم پذیرش جایزه جهانی اندرسن، ۱۹۸۸ "هانس کریستین عزیز: من برنده جایزه تو شدم. نمی دانی چقدر خوشحالم. قصه های تو، از وقتی که من دختر بچه کوچکی بودم، بخشی از زندگی من بوده اند و چه بسیار که، در سالهای کودکی، مرا خندانده اند یا به گریه انداخته اند و هنوز هم که هنوز است الهام‌بخش منند".

افزودن دیدگاه جدید

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.

افزودن دیدگاه جدید

The comment language code.

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
نوع محتوا
شعار و پیام
نویسنده
دوگرافت هانس