مردی است شکمباره و نادان که تمام هیکلش شکم است به گونه ای که سرش به چشم نمی آید. روزی پرنده ی کوچکی را شکار می کند تا کباب کند. پرنده می گوید اگر مرا آزاد کنی به تو سه پند می دهم تا غذای مغزت شود.
مرد به خیال آن که پرنده کوچک می خواهد غذای جدیدی به او بدهد. شرط را می پذیرد. اولین پند پرنده این است: «هرگز حرف محال را باور مکن» و با این پند مرد او را آزاد می کند. پرنده بر لب بام می نشیند و دومین پند را می گوید که: «هرگز بر گذشته افسوس نخور» . اما برای گفتن پند سوم ماجرایی جذاب پیش می آورد که باید آن را با نثر زیبای کتاب خواند.
این داستان بازنویسی خلاق از حکایت «قصه آن مرغ که وصیت کرد برگذشته غم مخور» از دفتر چهارم مثنوی مولوی است. تصاویر هنرمندانه این اثر به خوبی روح عرفانی اثر مولانا را معرفی میکند و متن نیز با پیامی آشکار می گوید آنان که به تغذیه ی نیروی خرد نمی پردازند دریچه ی یادیگری را بر خود می بندند و نادان می مانند.