بوی کلوچه در نفس کوچه‌های کودکی

ما در کودکی بیش از هرچی، با عطر کلوچه‌های شیرمال خوشمزه بی‌بی زینب به استقبال نوروز می‌رفتیم؛ این بو، وقتی با عطر شکوفه‌های باغچه در هم می‌آمیخت، هوای خانه را نوروزانه می‌کرد.

صبح، برف‌های مسیر عبور بی‌بی زینب را تا تنور نان، پارو می‌کردم که بهانه‌ای برای برگشتن و نپختن نداشته باشد. این اواخر خسته و کمی فرسوده شده بود. پارو کردن برف‌های آفتاب خورده در روزهای آخر اسفند، کار آنچنان سختی برای پسر بچه‌های ۱۲، ۱۳ ساله نبود.

 کلوچه‌های بی‌بی زینب طرفدارهای زیادی داشت (ترکیبی از آرد گندم، روغن حیوانی، تخم مرغ، شیر، شکر، گلاب و رعفران). مادر، اگر نوه‌ها را هم فراموش می‌کرد، دوقلوهای فائزه را از یاد نمی‌برد: «بیا ننه این کلوچه‌ها را ببر برا یتیم مونده‌های فائزه » منظورش پسرهای فائزه، ابراهیم و اسماعیل بود که پدرشان، حسن چرخ‌ساز، وقتی برف‌های پشت بام آقا سید رضا را پارو می‌زد، سقوط کرد و یک سال بعد هم مرد.

از آن به بعد مادرم، یتیم مانده‌های فائزه می‌خواندشان! اسماعیل و ابراهیم، هم سن و سال من بودند و آن‌قدر شبیه به هم که تشخیص‌شان از ظاهر، کار ساده‌ای نبود ولی از رفتارشان می‌شد فهمید کدام ابراهیم است و کدام اسماعیل! ابراهیم، منفعت طلب، زیرک و خودمحور بود و تصور می‌کرد کره زمین نه به دور خود، که به دور او می‌چرخد!! اما اسماعیل تا دلت بخواهد ساده، با گذشت، عاطفی، فداکار و بامرام بود.

شباهت زیاد آنها برای معلم‌ها و ناظم مدرسه هم دردسر درست کرده بود! کلاس ششم به خواست معلم‌مان آنها را از هم جدا کردند. ابراهیم توی کلاس ما ماند و اسماعیل را بردند کلاس بغلی که پیش هم نباشند! همان سال، پیش از آنکه من سهم کلوچه‌های آنها را ببرم، ابراهیم آمد مودبانه به مادر گفت: « سلام، من خودم آمدم که دیگه به شما زحمت ندم حاج خانم!».

بعد از تعطیلات نوروز، وقتی زنگ تفریح، تکه‌ای کلوچه به اسماعیل دادم، به طعنه گفت: «امسال به ما کلوچه ندادینا!! بوی تنورتون بدجوری پیچیده بود تو کوچه! «با تعجب گفتم:«ابراهیم آمد برد، مگه نداد بهت؟!» اسماعیل که از حرف من جا خورده بود گفت:«واقعن که...» سال بعد، یکی دو روز مانده به عید، به اسماعیل گفتم:«فردا خودت بیا کلوچه‌ها را ببر و تلافی کن!» صبح روز عید اسماعیل آمد و ده تا کلوچه سهم‌شان را برد. عصر که برای بازی به کوچه رفتم، از اسماعیل پرسیدم: « حالشو جا آوردی؟!» گفت: «نه یکیشو خوردم و نه تاشو گذاشتم برا مادرمو ابراهیم!!!»

آن موقع دنیای پیرامون‌مان پر بود از اسماعیل‌های بامرام و آنچه نادر بود، ابراهیم‌های خودنگر بود! وامروز آن دو برادر، نا برابر تکثیر شده‌اند!؛ با همان نسبت یک بر نه! و کمیاب شدن اسماعیل‌های دیگر نگر!

نویسنده
عباس جهانگیریان
Submitted by editor on

ما در کودکی بیش از هرچی، با عطر کلوچه‌های شیرمال خوشمزه بی‌بی زینب به استقبال نوروز می‌رفتیم؛ این بو، وقتی با عطر شکوفه‌های باغچه در هم می‌آمیخت، هوای خانه را نوروزانه می‌کرد.

صبح، برف‌های مسیر عبور بی‌بی زینب را تا تنور نان، پارو می‌کردم که بهانه‌ای برای برگشتن و نپختن نداشته باشد. این اواخر خسته و کمی فرسوده شده بود. پارو کردن برف‌های آفتاب خورده در روزهای آخر اسفند، کار آنچنان سختی برای پسر بچه‌های ۱۲، ۱۳ ساله نبود.

 کلوچه‌های بی‌بی زینب طرفدارهای زیادی داشت (ترکیبی از آرد گندم، روغن حیوانی، تخم مرغ، شیر، شکر، گلاب و رعفران). مادر، اگر نوه‌ها را هم فراموش می‌کرد، دوقلوهای فائزه را از یاد نمی‌برد: «بیا ننه این کلوچه‌ها را ببر برا یتیم مونده‌های فائزه » منظورش پسرهای فائزه، ابراهیم و اسماعیل بود که پدرشان، حسن چرخ‌ساز، وقتی برف‌های پشت بام آقا سید رضا را پارو می‌زد، سقوط کرد و یک سال بعد هم مرد.

از آن به بعد مادرم، یتیم مانده‌های فائزه می‌خواندشان! اسماعیل و ابراهیم، هم سن و سال من بودند و آن‌قدر شبیه به هم که تشخیص‌شان از ظاهر، کار ساده‌ای نبود ولی از رفتارشان می‌شد فهمید کدام ابراهیم است و کدام اسماعیل! ابراهیم، منفعت طلب، زیرک و خودمحور بود و تصور می‌کرد کره زمین نه به دور خود، که به دور او می‌چرخد!! اما اسماعیل تا دلت بخواهد ساده، با گذشت، عاطفی، فداکار و بامرام بود.

شباهت زیاد آنها برای معلم‌ها و ناظم مدرسه هم دردسر درست کرده بود! کلاس ششم به خواست معلم‌مان آنها را از هم جدا کردند. ابراهیم توی کلاس ما ماند و اسماعیل را بردند کلاس بغلی که پیش هم نباشند! همان سال، پیش از آنکه من سهم کلوچه‌های آنها را ببرم، ابراهیم آمد مودبانه به مادر گفت: « سلام، من خودم آمدم که دیگه به شما زحمت ندم حاج خانم!».

بعد از تعطیلات نوروز، وقتی زنگ تفریح، تکه‌ای کلوچه به اسماعیل دادم، به طعنه گفت: «امسال به ما کلوچه ندادینا!! بوی تنورتون بدجوری پیچیده بود تو کوچه! «با تعجب گفتم:«ابراهیم آمد برد، مگه نداد بهت؟!» اسماعیل که از حرف من جا خورده بود گفت:«واقعن که...» سال بعد، یکی دو روز مانده به عید، به اسماعیل گفتم:«فردا خودت بیا کلوچه‌ها را ببر و تلافی کن!» صبح روز عید اسماعیل آمد و ده تا کلوچه سهم‌شان را برد. عصر که برای بازی به کوچه رفتم، از اسماعیل پرسیدم: « حالشو جا آوردی؟!» گفت: «نه یکیشو خوردم و نه تاشو گذاشتم برا مادرمو ابراهیم!!!»

آن موقع دنیای پیرامون‌مان پر بود از اسماعیل‌های بامرام و آنچه نادر بود، ابراهیم‌های خودنگر بود! وامروز آن دو برادر، نا برابر تکثیر شده‌اند!؛ با همان نسبت یک بر نه! و کمیاب شدن اسماعیل‌های دیگر نگر!

افزودن دیدگاه جدید

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.

افزودن دیدگاه جدید

The comment language code.

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
نوع محتوا
مقاله