قصهگویی به گسترش واژگان کودک و پرورش مهارت روایتگری او کمک میکند. قصهها دریچهای به جهان خیال کودک میگشایند. از این رو، قصهگویی به مادر و پدر کمک میکند با جهان کودکان بهتر پیوند برقرار کنند. اگر در گردشهای کوتاه مدّت بیرون از خانه (در وضعیت کنونی با پیروی از فاصلهٔ دو تا چهار متری با دیگران و همچنین دور ماندن از وسایل بازی و دست نزدن به اشیاء در فضای همگانی و بوستانها) به چیزی برخورد کردید که برای کودک جالب است یا توجه او را به محیط پیرامونش و دگرگونیهای آن میخواهید جلب کنید، از قصهگویی بهره ببرید. این کار حتی در درون خانه نیز شدنی است.
نمونهای که در ادامه آورده شده، ایدهٔ خوبی برای آموزش غیرمستقیمِ دگرگونی طبیعت و تغییر فصلهای سال میتواند باشد. شاید اکنون که کودکان مدّت بیشتری را در خانه باید سپری کنند، قصهگویی دربارهٔ طبیعت، مهمتر از پیش باشد و به برقراری پیوند میان کودکان و محیط طبیعی کمک کند.
قصههایی مانند نمونهٔ پایین، کاربردهایی چندگانه میتوانند داشته باشند: توجه کودک را به طبیعت و محیط پیرامونش جلب میکنند؛ میان او و طبیعت پیوند معنادار پدید میآورند. تخیل او را گسترش میدهند؛ او را به شکل غیرمستقیم با مفهومهایی مانند گذر زمان، گردش فصلها، دگرگونی طبیعت و... آشنا میکنند.
هر چیزی در طبیعت (از سنگ، چوب، شاخهٔ درخت، شکوفهها، جوانهها، گلهای وحشی، سبزهها و بوتهها تا جانداران و پرندگان و...) یا در خانه، موضوع قصههای جالب و هیجانانگیز میتواند باشد.
قصهی برگ کوچک نگران
من عاشق قصهگویی دربارهٔ طبیعتام. این راهی است تا با طبیعت و فرزندانم پیوند برقرار کنم. هنگامی که در میانهٔ گردشهایمان برای قصهگویی درنگ میکنیم، به ما خیلی خوش میگذرد.
قصهٔ برگ کوچک نگران، یکی از قصههای دلخواه ما است؛ روایتهای گوناگونی از این قصه هست، ولی این روایتی است که بیشتر آن را بازگو میکنم.
روزی روزگاری، شاخهای صدای آه و نالهٔ یکی از برگهای کوچک رویاش را شنید. (البته بیشتر برگها هنگام وزیدن باد، چنین صدایی از خودشان درمیآوردند.)
شاخه از برگ کوچک پرسید: «چرا گریه میکنی؟»
برگ گفت: «باد همین الان به من گفت سرانجام روزی تو را از درخت جدا میکنم و روی زمین میاندازم.»
شاخهٔ کوچک به شاخهٔ بزرگی که روی آن روییده بود، گفت که برگ کوچک به او چه گفته است، و شاخه بزرگ نیز به درخت گفت.
هنگامیکه درخت حرفهای برگ کوچک را شنید، تکانی به خودش داد و پیامی برای برگ کوچک فرستاد: «نگران نباش برگ کوچک! خودت را سر جایت محکم نگه دار؛ تا هنگامی که خودت نخواهی از من جدا نمیشوی.»
با شنیدن این پیام، برگ کوچک دیگر گریه نکرد و بهجای گریه کردن، رقصید و آواز خواند.
هر وقت که درخت تکانی به خودش میداد، همهٔ برگهایش به جنبش درمیآمدند. شاخهها تکان میخوردند و برگ کوچک نیز میرقصید و خودش را میجنباند. انگار هیچ چیز او را از جایاش نمیتوانست جدا کند.
تابستان گذشت و پاییز رسید.
با آغاز پاییز، برگ کوچک میدید که برگهای پیرامونش بسیار زیبا شدهاند. چند تا به رنگ زرد درآمده بودند، چند تا به رنگ قرمز و برخی آمیختهای از هر دو رنگ.
برگ کوچک از درخت پرسید: «چه شده است؟»
درخت گفت: «برگها برای رفتن آماده میشوند. شاد هستند و این لباسهای رنگی زیبا را برای همین پوشیدهاند.»
برگ کوچک دلش میخواست همراه آنها برود. به فکر رفتن افتاد و او نیز کمکم زیبا و زیباتر شد. هنگامی که برگ کوچک به رنگ زرد درخشان درآمد، به شاخهها نگاه کرد. رنگ آنها مانند برگها درخشان نبود.
- «اِ شاخهها! چرا شما کِدِر هستید و ما درخشانیم؟»
شاخهها پاسخ دادند: «ما لباس کار باید بپوشیم، چون کار ما هنوز ادامه دارد؛ ولی کار شما به پایان رسیده است و لباسهای مهمانیتان را پوشیدهاید.»
در این هنگام، باد وزید و برگ کوچک بدون لحظهای اندیشیدن، از درخت جدا شد و در هوا به پرواز درآمد.
باد آن را دربرگرفت و چرخاند و چرخاند. برگ زردِ درخشان در هوا مانند پارهای از آتش میرقصید و میچرخید. تا این که بهآرامی در میان صدها برگ دیگر روی زمین افتاد و به خوابی شیرین فرو رفت. برگ کوچک هرگز از خواب برنخاست تا به ما بگوید در خواب چه رؤیایی دیده است... .
افزودن دیدگاه جدید