سرگذشت اردشیر پاپکان - بخش نخست، اردشیر و اردوان

فهرست:
مقدمه
خواب پاپک
راز ساسان
زادن اردشیر
خشم گرفتن اردوان بر اردشیر
اردشیر و کنیزک اردوان
گریختن اردشیر
از پی تاختن اردوان
فرۀ‌ایزدی
رفتن پسراردوان در پی اردشیر
پیوستن بناک به اردشیر
جنگ اردشیر و اردوان
کارزار اردشیر باکردان

 

مقدمه

اردشیر پاپکان بنیان گذار سلسله ساسانی است که بر اردوان آخرین پادشاه اشکانی پیروز شد و شهریار ایران گردید. اردشیر، پادشاهی توانا و خردمند و شایسته بود. درباره زندگی او داستان‌ها و افسانه‌های بسیار میان ایرانیان رایج شد.

بیشتر این داستان‌ها در کتاب کارنامه اردشیر پاپکان که شرح زندگی اردشیر است گردآمده این کتاب از کتاب‌های کهن ایران است و به زبان پهلوی نوشته شده، پهلوی زبانی است که در زمان ساسانیان به آن سخن می‌گفتند. داستانی که از پی می‌آید از این کتاب گرفته شده و جز در بعضی موارد با متن اصلی برابر است.

خواب پاپک

در زمان پادشاهی اردوان، پارس به دست پاپک سپرده بود، و وی از طرف اردوان، پادشاه اشکانی، در این سامان امیر و مرزبان بود. اما پاپک فرزندی نداشت تا جانشین او باشد. پاپک چوپانی داشت به نام ساسان که از خاندان دارا، شاهنشاه قدیم ایران، بود. پس از آن که اسکندر یونانی به ایران تاخت و شاهنشاهی دارا به پایان آمد، خاندان وی پراکنده شدند و از بیم جانشینان اسکندر پنهان می‌زیستند. ساسان نیز چوپانی پیشه کرد و روزگار را با شبانان و چادرنشینان به سر می‌برد.

پایک آگاه نبود که چوپان وی، ساسان، از نژاد دارا است؛ تا آن که یک شب ساسان را در خواب دید که خورشید از سر وی می‌تابد و همه جهان را روشنی می‌بخشد. شب دیگر باز در خواب دید که ساسان بر پیل سفید آراسته‌ای سوار است و همه مردمان کشور در برابر او سر فرود می‌آورند و او را ستایش می‌کنند. شب سوم در خواب دید که سه آتش مقدس که در سه آتشکده بزرگ ایران جای داشتند همه در خانه ساسان می‌درخشند و به سراسر جهان فروغ می‌فرستند. پاپک را این خواب‌ها شگفت آمد. چون روز شد دانایان و خوابگزاران را پیش خواند و هرسه خواب را چنان که دیده بود با آنها در میان گذاشت و تعبیر آنها را خواست.

خوابگزاران گفتند: «تعبیر این است که کسی که در خواب دیده‌ای، یکی از فرزندان او، به پادشاهی خواهد رسید؛ زیرا خورشید و پیل سفید آراسته نشان چیرکی و توانایی و پیروزی است. آن سه آتش مقدس نشان طبقات سه گانه مردم است؛ یکی نشان پیشوایان دینی و طبقه روحانی است، دیگری نشان سپاهیان و جنگجویان. و سومی نشان کارورزان و برزگران و پیشه وران است. از این خواب چنین برمی‌آید که همه طبقات مردم کسی را که در خواب دیده‌ای هواخواه و فرمانبردار خواهند بود.»

راز ساسان

پاپک چون سخن خواب گزاران را شنید کس فرستاد و ساسان را به پیش خواست و خلوت کرد و گفت: «ساسان، بگو که تو کیستی و از چه نژادی؟ آیا از پدران و نیاکان تو کسی سالار و پادشاه بوده است؟» ساسان گفت: «اگر شاه مرا زنهار بدهد و گزند و زیان نرساند نژاد خود را آشکار خواهم کرد.» پاپک وی را زنهار داد و سامان راز خود را پیش پاپک بازگفت.

وقتی پایک دانست که ساسان از نژاد دارا است و نیاکان او شاهان ایران بوده‌اند شاد شد و دانست خواب گزاران به خطا نرفته‌اند.

آن‌گاه فرمان داد تا یکدست جامه شاهوار آوردند و به ساسان پوشاندند و او را در کاخی نیکو جای دادند و بزرگ داشتند. پس از چندی نیز وی را به دامادی خود پذیرفت.

زادن اردشیر

از ساسان و دختر پاپک اردشیر زاده شد. اردشیر کودکی برازنده و چابک و پرشکوه بود. پاپک چون چنین دید دانست که بزرگی و سرفرازی در طالع اوست. اردشیر را به فرزندی پذیرفت و در پرورش او کوشید. چون بزرگ‌تر شد آموزگاران بر او گماشت تا خواندن و نوشتن و سواری و تیراندازی و شکار و دیگر هنرها را بیاموزد. اردشیر در دانش و فرهنگ و هنر چنان شد که آوازه‌اش در سراسر پارس پیچید. دیری نپایید که کسی از وی نامی‌تر نبود.

وقتی اردشیر به پانزده سالگی رسید، به اردوان، پادشاه اشکانی، خبر رسید که پاپک فرزندی دلیر و نامدار دارد که در همه کشور مانند او نیست. اردوان فرمود تا به پاپک نامه نوشتند که: «شنیده‌ام فرزندی شایسته و هنرمند و با فرهنگ داری، سزاوار آن است که او را به دربار ما بفرستی تا با شاهزادگان و فرزندان ما به سر ببرد و ما او را در خور دانش و هنرش پاداش نیکو دهیم.»

پاپک از دور کردن اردشیر خشنود نبود؛ اما اردوان نیروی بسیار داشت و سر از فرمان او پیچیدن دشوار بود. ناچار فرمان داد تا اردشیر را آراستند و او را با ده غلام و ارمغان‌های شایسته دیگر به دربار اردوان روانه ساخت.

اردوان چون برز و بالای اردشیر را دید شاد شد و او را گرامی داشت. فرمود تا اردشیر با شاهزادگان و فرزندان او در سواری و شکار و چوگان بازی انباز

شود. اردشیر نیز چنان کرد. به زودی آشکار شد که وی در همه این هنرها از دیگر شاهزادگان آزموده‌تر و چالاک‌تر است.

خشم گرفتن اردوان بر اردشیر

روزی اردوان با اردشیر و شاهزادگان به شکار رفت. ناگاه گورخری از برابر آنان گذشت، فرزند بزرگ اردوان از پی گور تاخت اما به وی نرسید. اردشیر از پس در رسید و تیری به جانب گور انداخت. تیر در شکم گورفرو نشست و از سوی دیگر رفت و گورخر به زمین افتاد. اندکی بعد اردوان با سواران فرارسیدند و چون گور را چنان دیدند از مهارت کمان‌دار در شگفت ماندند. اردوان پرسید این تیر را که انداخت؟ اردشیر گفت: «من انداختم.» فرزند بزرگ اردوان گفت: «نه، چنین نیست، من انداختم»

اردشیر از این ناراستی خشمگین شد و گفت: «مردانگی و هنر را به دروغ و نیرنگ به خود نمی‌توان بست. اگر راست می‌گویی این دشت و این گور. بیا تا بار دیگر آزمایش کنیم تا دانسته شود مرد و دلیر کیست.» اردوان را این گستاخی و بی‌پروایی شگفت آمد و بر اردشیر خشم گرفت و گفت: «پس از این نباید بر اسب بنشینی و با شاهزادگان به چوگان و نخجیر و مدرسه بروی، جای تو سرای ستوران است و کار تو تیمار اسبان. فرمان ما این است که در ستورگاه بمانی و شب و روز از ستوران دور نشوی. اردشیر دانست که اردوان بر او خشم گرفته و از بدخواهی و بداندیشی چنین می‌گوید. بی‌درنگ نامه‌ای به پاپک نوشت و ماجرا را باز گفت. پاپک اندوهناک و نگران شد. فرمود تا به اردشیر نامه نوشتند که فرزند، این شیوه دانایی و خردمندی نبود که در چیزی که از آن زیانی به بار نمی‌آمد با بزرگتران خود ستیزه کردی و سخن درشت گفتی. حال نیز برو و پوزش بخواه. چه، دانایان گفته‌اند زیانی که از کردار مرد نادان به خود وی می‌رسد به دشمن وی نمی‌رسد. تو خود می‌دانی که اردوان بر من و تو و بسیاری از مردم، فرمانرواست و در مال و خواسته و توش و توان بر ما برتری دارد. اندرز من به تو این است که سخن بپذیری و فرمانبرداری پیشه کنی و خویشتن را به تباهی نسپاری.»

اردشیر و کنیزک اردوان

در دربار اردوان دخترکی بود خوب روی و پرآزرم که از همه زنان دربار نزد اردوان گرامی‌تر بود و خدمت خاص اردوان را به عهده داشت. یک روز اردشیر در ستورگاه نشسته بود و نای می‌زد و سرود می‌خواند. دخترک از آنجا می‌گذشت. چشمش به اردشیر افتاد و فریفته او شد و نزد او خرامید. به اندک زمانی پیوند مهر میان ایشان استوار شد. هرزمان که اردوان غافل می‌شد دخترک نزد اردشیر می‌رفت و وقت را با وی به سر می‌برد.

روزی اردوان دانایان و اخترشناسانی را که در دربار بودند پیش خواند و گفت: در ستارگان بنگرید و بگویید در طالع من و فرزندان من و مردمان و شهریاران دیگر چه می‌بینید و از آنچه در سرنوشت است به ما چه خواهد رسید.» اخترشناسان در حرکت ستارگان نظر کردند و طالع انداختند. آن‌گاه سالار ایشان پیش رفت و گفت: «شاها، در هفت سیاره و دوازده برج نظر کردیم. از وضع ستارگان چنین پیداست که پادشاهی و سالاری نو، پدیدار خواهد شد و بسیاری از امیران را فرمان بر خود خواهد کرد و کشور را به وحدت و یگانگی باز خواهد آورد.» دیگری از اخترشناسان پیش رفت و گفت: «از وضع ستارگان این نیز پیدا است که از امروز تا سه روز هر بنده‌ای که از سرور خویش بگریزد به بزرگی و پادشاهی خواهد رسید و بر سرور خویش پیروز خواهد شد.»

شب هنگام، وقتی همه آرام گرفتند و اردوان به خواب رفت، دخترک نزد اردشیر خرامید و آنچه را از اخترشناسان شنیده بود به اردشیر بازگفت. اردشیر دل برگریز نهاد و به دخترک گفت: «اگر هوای مرا در سر داری و دلت با من راست و یگانه است بیا تا در این سه روز که دانایان و اخترشناسان گفته‌اند از اینجا بگریزیم. اگر هرمزد فرۀ‌ایزدی را به یاری من فرستاد و کامیاب شدم چنان خواهم کرد که در همه جهان زنی از تو فرخ‌تر و کامرواتر نباشد.»

گریختن اردشیر

دخترک گفت: «با تو یگانه‌ام و هرچه بگویی فرمان‌بردارم، اردشیر شاد شد. شب دیگر وقتی اردوان به خواب رفت دخترک به گنجینه شاهی رفت و آرام در گنج را باز کرد و شمشیری هندی و زینی زرین و کمری مرصع و افسری زرین و جامی پر از درهم و دینار و زرهی و زین افزاری و بسیاری چیزهای گران‌بهای دیگر برگرفت و نزد اردشیر بازگشت. اردشیر بیدرنگ دو اسب از اسبان تیزرو اردوان راه که در روز فرسنگها راه می‌پیمودند، زین کردند. یکی را خود نشست و دیگری را دخترک سوار شد. اسبان را به تاخت آوردند و روی به جانب پارس گذاشتند. همه روز را همچنان می‌تاختند تاشب فرارسید. شب هنگام به دهکده‌ای فراز آمدند. اردشیر ترسید مبادا مردم ده او را بشناسند و گرفتار کنند. در ده نرفت و عنان را کج کرد و از کنار ده گذشت. ناگاه دید دو زن در کنار راه نشسته‌اند. زنان ندا دادند و بانگ برآورند: «ای فرزند پاپک، ترس به خود راه مده که از این پس از کسی به تو گزند نخواهد رسید و سال‌ها بر مردم ایران شاه خواهی بود. بشتاب تا به کنار دریا برسی. اما از آن مگذر زیرا چون چشم تو به دریا بیفتد دیگر از دشمن در امان خواهی بود.» اردشیر خرم شد و به شتاب راه کنار دریا را پیش گرفت

از پی تاختن اردوان

روز دیگر چون اردوان بیدار شد دخترک را به عادت هر روز پیش خواند. اما دخترک بر جای نبود. در همان هنگام ستوربان در رسید و خبر داد که اردشیر و دو اسب از اسبان شاهی برجای نیستند. اردوان دانست که اردشیر و دخترک از شهر گریخته‌اند. گنجور نیز آگاهی داد که گنج شاه دست برد دیده است. اردوان غمگین و آشفته شد. پیشوای اخترشناسان را پیش خواند و گفت: «زود در

ستارگان بنگر و بگو این گناهکار با آن ناپاک به کجا گریخته‌اند و چگونه باید آنها را به چنگ آورد.»

سالار اخترشناسان طالع انداخت و گفت: «از وضع ستارگان چنین پیداست که اردشیر و دخترک گریخته و رو به جانب پارس گذاشته‌اند. اگر تا سه روز به چنگ نیایند پس از آن گرفتن آنان دست نخواهد داد.»

اردوان بی درنگ چهار هزار سپاهی فراهم کرد و در پی اردشیر راه پارس را پیش گرفت.

فرۀ‌ایزدی

نیمروز به جایی رسید که راه پارس از آنجا می‌گذشت از رهگذران پرسید: «دو سوار که در این راه می‌تاختند چه زمان از اینجا گذشتند؟»

گفتند: «بامداد که خورشید تیغ کشید دو سوار چون باد از اینجا گذشتند. گوسفندی ستبر و خوش اندام نیز از پی ایشان می‌دوید، گوسفندی که نیکوتر از آن نمی‌توان اندیشید. تاکنون چندین فرسنگ دور شده‌اند و دشوار بتوان آنان را دریافت.»

اردوان درنگ نکرد و از پی اردشیر تاخت. پس از ساعتی چند به شهری دیگر رسید و از اردشیر و دخترک جویا شد. مردمان گفتند: «نیمروز دو سوار چون باد از اینجا گذشتند و گوسفندی ستبر و خوش اندام نیز از پی آنان می‌رفت.» اردوان در شگفت شد و به دستور خود گفت: «دو سوار را می‌شناسم و عجب نیست؛ اما این گوسفند چیست که در پی اردشیر می‌رود؟» دستور گفته آن گوسفند فرۀ‌ایزدی و نشان یاری خداوند است. شکوه پادشاهی بدان باز بسته است. اما هنوز فره به اردشیر نرسیده، باید بتازیم. شاید پیش از آن که فرۀایزدی به وی برسد آنان را گرفتار کنیم اردوان با سواران پیش تاخت.

روز دیگر، پس از آن که هفتاد فرسنگ تاخته بودند، به کاروانی رسیدند. اردوان از کاروانیان پرسید که آیا به چنین سوارانی برخورده‌اند؟ کاروانیان گفتند: آری، میان شما و آن دو سوار بیست و یک فرسنگ راه است. یکی از آن سواران گوسفندی چابک و خوش اندام بر ترک داشت.» اردوان از دستور پرسید: «از نشستن گوسفند با اردشیر بر اسب چه بر می‌آید؟» دستور گفت: «شاها، جاوید باشی، فره کیانی به اردشیر پیوسته است. به هیچ چاره گرفتن اردشیر ممکن نیست. شاه خویشتن و سواران را رنجه مدارد و اسبان را تباه نکند. چاره اردشیر را از راهی دیگر باید جست.»

رفتن پسراردوان در پی اردشیر

اردوان چون چنین دید نومید شد و به جایگاه خویش بازگشت. آنگاه فرزند خود را با سپاهی گران برای گرفتن اردشیر به پارس فرستاد. اردشیر گفته زنانی را که در راه به وی نوید داده بودند کار بست و راه دریا پیش گرفت. همچنان که پیش می‌رفت بزرگانی چند از مردم پارس که از اردوان آزرده بودند تن و جان و مال و خواسته خود را در اختیار اردشیر گذاشتند و فرمانبر وی شدند و سوگند وفاداری خوردند.

پیوستن بناک به اردشیر

در راه مردی از بزرگان و آزادگان به نام ہناک که از اردوان گریخته و از اصفهان به پارس آمده بود با شش فرزند خود و سپاهی گران، که در فرمان داشت، به اردشیر پیوست و خود را «فرمانبردار» وی خواند.

اردشیر ترسان شد که مبادا نیرنگی در کار بناک باشد و او را گرفتار کند و به اردوان بسپارد. بناک نگرانی اردشیر را دریافت و نزد او رفت و سوگند خورد که تا زنده است خود و شش تن فرزندش در فرمان اردشیر خواهند بود. اردشیر شاد شد و فرمان داد تا در آنجا روستایی به نام «رامش اردشیر» بنا کردند. بناک را با سپاه و فرزندانش در رامش اردشیر گذاشت و خود پیش تاخت تا به کنار دریا رسید. چون چشمش به دریا افتاد یزدان را سپاس گفت و دانست که از گزند دشمن رسته است. در آنجا شهر بوشهر را به یاد این رهایی بناگذاشت وده آتشکده در آن برپا کرد. آن گاه به سوی بناک و سپاهیان وی بازگشت و به آراستن سپاه برای جنگ با اردوان پرداخت.

جنگ اردشیر و اردوان

پس از آن که سپاه آراسته شده اردشیر به آتشکده بزرگ پارس رفت و از یزدان یاری خواست. آن گاه با سپاه خویش به لشکری که اردوان به گرفتن او فرستاده بود حمله برد و بسیاری از آنان را بر خاک افکند و مال و خواسته و ستور بسیار به غنیمت گرفت. سپس به گرد آوردن سپاهی بزرگتر پرداخت و از کرمان و مکران و پارس لشکری فراهم کرد و روی به جانب اردوان گذاشت.

چهار ماه هر روز پیکار بود. اردوان از ری و دماوند و دیلمان و طبرستان و دیگر شهرهای که درحکم او بود، کمک خواست. اما چون فرۀایزدی با اردشیر بود اردوان شکست دید و اردشیر پیروزی یافت اردوان به دست اردشیر کشته شد و همه مال و بنه و گنج و خواسته او به چنگ اردشیر افتاد. اردشیر پس از چیرگی بر اردوان به پارس بازگشت و به ساختن شهرها و کندن نهرها و روان ساختن رود و آباد کردن زمین‌ها و بنا کردن آتشکده‌ها پرداخت. دختر اردوان را نیز به زنی گرفت.

کارزار اردشیر باکردان

اما با شکست اردوان کار به پایان نرسید. در هر گوشه کشور امیری دم از شاهی می‌زد. اردشیر نخست در چارهٔ کردان کوشید. سپاهی فراهم کرد و به جنگ شاه کردان رفت. اما گردان زورمند بودند و پس از پیکاری سخت سپاه اردشیر به ستوه آمد و پراکنده شد. اردشیر از سپاهیان خود دور افتاد و با تنی چند از سواران تنها ماند.

شب هنگام به بیابانی رسیدند که در آن آب وگیاه نبود. اردشیر و سوارانش تشنه و گرسنه ماندند. ناگه از دور چشمشان به آتشی افتاد که شبانان افروخته بودند. به سوی آتش رفتند و چوپان پیری را دیدند که با گوسفندان خود در آن جا بود. اردشیر شب را با سواران نزد چوپان ماند و چون روز شد جویای راه و آبادانی گردید. چوپان گفت: «در سه فرسنگی اینجا روستایی هست آباد، با مردم بسیاربه آنجا بروید.» اردشیر به آن روستا رفت و به گرد آوردن سپاه پرداخت و لشکر پراکنده را گرد آورد. چهار هزار سپاهی گرد آمد. کردان غافل بودند. پنداشتند اردشیر شکست یافته و به پارس گریخته است.

چون لشکر آماده شد اردشیر شبانه برگردان تاخت و بسیاری از آنان را کشت و گروهی را اسیر کرد و زر و گوهر و مال و خواستهٔ بسیاری از شاه کردان و برادران و فرزندانش به غنیمت گرفت. پس از این پیروزی اردشیر می‌خواست به آذربایجان و ارمنستان رهسپار شود و آن سامان را نیز به کشور خویش بپیوندد. اما به وی خبر رسید که هفتان بوخت، صاحب اژدها، بر سپاه وی تاخته و مال و خواستهٔ بسیار به غنیمت برده است.

اردشیر دانست که باید نخست پارس و کرمان را آرام کند و از وجود دشمن بپیراید، آن‌گاه به کار شهرستان‌های دیگر بپردازد.

Submitted by editor74 on

فهرست:
مقدمه
خواب پاپک
راز ساسان
زادن اردشیر
خشم گرفتن اردوان بر اردشیر
اردشیر و کنیزک اردوان
گریختن اردشیر
از پی تاختن اردوان
فرۀ‌ایزدی
رفتن پسراردوان در پی اردشیر
پیوستن بناک به اردشیر
جنگ اردشیر و اردوان
کارزار اردشیر باکردان

 

مقدمه

اردشیر پاپکان بنیان گذار سلسله ساسانی است که بر اردوان آخرین پادشاه اشکانی پیروز شد و شهریار ایران گردید. اردشیر، پادشاهی توانا و خردمند و شایسته بود. درباره زندگی او داستان‌ها و افسانه‌های بسیار میان ایرانیان رایج شد.

بیشتر این داستان‌ها در کتاب کارنامه اردشیر پاپکان که شرح زندگی اردشیر است گردآمده این کتاب از کتاب‌های کهن ایران است و به زبان پهلوی نوشته شده، پهلوی زبانی است که در زمان ساسانیان به آن سخن می‌گفتند. داستانی که از پی می‌آید از این کتاب گرفته شده و جز در بعضی موارد با متن اصلی برابر است.

خواب پاپک

در زمان پادشاهی اردوان، پارس به دست پاپک سپرده بود، و وی از طرف اردوان، پادشاه اشکانی، در این سامان امیر و مرزبان بود. اما پاپک فرزندی نداشت تا جانشین او باشد. پاپک چوپانی داشت به نام ساسان که از خاندان دارا، شاهنشاه قدیم ایران، بود. پس از آن که اسکندر یونانی به ایران تاخت و شاهنشاهی دارا به پایان آمد، خاندان وی پراکنده شدند و از بیم جانشینان اسکندر پنهان می‌زیستند. ساسان نیز چوپانی پیشه کرد و روزگار را با شبانان و چادرنشینان به سر می‌برد.

پایک آگاه نبود که چوپان وی، ساسان، از نژاد دارا است؛ تا آن که یک شب ساسان را در خواب دید که خورشید از سر وی می‌تابد و همه جهان را روشنی می‌بخشد. شب دیگر باز در خواب دید که ساسان بر پیل سفید آراسته‌ای سوار است و همه مردمان کشور در برابر او سر فرود می‌آورند و او را ستایش می‌کنند. شب سوم در خواب دید که سه آتش مقدس که در سه آتشکده بزرگ ایران جای داشتند همه در خانه ساسان می‌درخشند و به سراسر جهان فروغ می‌فرستند. پاپک را این خواب‌ها شگفت آمد. چون روز شد دانایان و خوابگزاران را پیش خواند و هرسه خواب را چنان که دیده بود با آنها در میان گذاشت و تعبیر آنها را خواست.

خوابگزاران گفتند: «تعبیر این است که کسی که در خواب دیده‌ای، یکی از فرزندان او، به پادشاهی خواهد رسید؛ زیرا خورشید و پیل سفید آراسته نشان چیرکی و توانایی و پیروزی است. آن سه آتش مقدس نشان طبقات سه گانه مردم است؛ یکی نشان پیشوایان دینی و طبقه روحانی است، دیگری نشان سپاهیان و جنگجویان. و سومی نشان کارورزان و برزگران و پیشه وران است. از این خواب چنین برمی‌آید که همه طبقات مردم کسی را که در خواب دیده‌ای هواخواه و فرمانبردار خواهند بود.»

راز ساسان

پاپک چون سخن خواب گزاران را شنید کس فرستاد و ساسان را به پیش خواست و خلوت کرد و گفت: «ساسان، بگو که تو کیستی و از چه نژادی؟ آیا از پدران و نیاکان تو کسی سالار و پادشاه بوده است؟» ساسان گفت: «اگر شاه مرا زنهار بدهد و گزند و زیان نرساند نژاد خود را آشکار خواهم کرد.» پاپک وی را زنهار داد و سامان راز خود را پیش پاپک بازگفت.

وقتی پایک دانست که ساسان از نژاد دارا است و نیاکان او شاهان ایران بوده‌اند شاد شد و دانست خواب گزاران به خطا نرفته‌اند.

آن‌گاه فرمان داد تا یکدست جامه شاهوار آوردند و به ساسان پوشاندند و او را در کاخی نیکو جای دادند و بزرگ داشتند. پس از چندی نیز وی را به دامادی خود پذیرفت.

زادن اردشیر

از ساسان و دختر پاپک اردشیر زاده شد. اردشیر کودکی برازنده و چابک و پرشکوه بود. پاپک چون چنین دید دانست که بزرگی و سرفرازی در طالع اوست. اردشیر را به فرزندی پذیرفت و در پرورش او کوشید. چون بزرگ‌تر شد آموزگاران بر او گماشت تا خواندن و نوشتن و سواری و تیراندازی و شکار و دیگر هنرها را بیاموزد. اردشیر در دانش و فرهنگ و هنر چنان شد که آوازه‌اش در سراسر پارس پیچید. دیری نپایید که کسی از وی نامی‌تر نبود.

وقتی اردشیر به پانزده سالگی رسید، به اردوان، پادشاه اشکانی، خبر رسید که پاپک فرزندی دلیر و نامدار دارد که در همه کشور مانند او نیست. اردوان فرمود تا به پاپک نامه نوشتند که: «شنیده‌ام فرزندی شایسته و هنرمند و با فرهنگ داری، سزاوار آن است که او را به دربار ما بفرستی تا با شاهزادگان و فرزندان ما به سر ببرد و ما او را در خور دانش و هنرش پاداش نیکو دهیم.»

پاپک از دور کردن اردشیر خشنود نبود؛ اما اردوان نیروی بسیار داشت و سر از فرمان او پیچیدن دشوار بود. ناچار فرمان داد تا اردشیر را آراستند و او را با ده غلام و ارمغان‌های شایسته دیگر به دربار اردوان روانه ساخت.

اردوان چون برز و بالای اردشیر را دید شاد شد و او را گرامی داشت. فرمود تا اردشیر با شاهزادگان و فرزندان او در سواری و شکار و چوگان بازی انباز

شود. اردشیر نیز چنان کرد. به زودی آشکار شد که وی در همه این هنرها از دیگر شاهزادگان آزموده‌تر و چالاک‌تر است.

خشم گرفتن اردوان بر اردشیر

روزی اردوان با اردشیر و شاهزادگان به شکار رفت. ناگاه گورخری از برابر آنان گذشت، فرزند بزرگ اردوان از پی گور تاخت اما به وی نرسید. اردشیر از پس در رسید و تیری به جانب گور انداخت. تیر در شکم گورفرو نشست و از سوی دیگر رفت و گورخر به زمین افتاد. اندکی بعد اردوان با سواران فرارسیدند و چون گور را چنان دیدند از مهارت کمان‌دار در شگفت ماندند. اردوان پرسید این تیر را که انداخت؟ اردشیر گفت: «من انداختم.» فرزند بزرگ اردوان گفت: «نه، چنین نیست، من انداختم»

اردشیر از این ناراستی خشمگین شد و گفت: «مردانگی و هنر را به دروغ و نیرنگ به خود نمی‌توان بست. اگر راست می‌گویی این دشت و این گور. بیا تا بار دیگر آزمایش کنیم تا دانسته شود مرد و دلیر کیست.» اردوان را این گستاخی و بی‌پروایی شگفت آمد و بر اردشیر خشم گرفت و گفت: «پس از این نباید بر اسب بنشینی و با شاهزادگان به چوگان و نخجیر و مدرسه بروی، جای تو سرای ستوران است و کار تو تیمار اسبان. فرمان ما این است که در ستورگاه بمانی و شب و روز از ستوران دور نشوی. اردشیر دانست که اردوان بر او خشم گرفته و از بدخواهی و بداندیشی چنین می‌گوید. بی‌درنگ نامه‌ای به پاپک نوشت و ماجرا را باز گفت. پاپک اندوهناک و نگران شد. فرمود تا به اردشیر نامه نوشتند که فرزند، این شیوه دانایی و خردمندی نبود که در چیزی که از آن زیانی به بار نمی‌آمد با بزرگتران خود ستیزه کردی و سخن درشت گفتی. حال نیز برو و پوزش بخواه. چه، دانایان گفته‌اند زیانی که از کردار مرد نادان به خود وی می‌رسد به دشمن وی نمی‌رسد. تو خود می‌دانی که اردوان بر من و تو و بسیاری از مردم، فرمانرواست و در مال و خواسته و توش و توان بر ما برتری دارد. اندرز من به تو این است که سخن بپذیری و فرمانبرداری پیشه کنی و خویشتن را به تباهی نسپاری.»

اردشیر و کنیزک اردوان

در دربار اردوان دخترکی بود خوب روی و پرآزرم که از همه زنان دربار نزد اردوان گرامی‌تر بود و خدمت خاص اردوان را به عهده داشت. یک روز اردشیر در ستورگاه نشسته بود و نای می‌زد و سرود می‌خواند. دخترک از آنجا می‌گذشت. چشمش به اردشیر افتاد و فریفته او شد و نزد او خرامید. به اندک زمانی پیوند مهر میان ایشان استوار شد. هرزمان که اردوان غافل می‌شد دخترک نزد اردشیر می‌رفت و وقت را با وی به سر می‌برد.

روزی اردوان دانایان و اخترشناسانی را که در دربار بودند پیش خواند و گفت: در ستارگان بنگرید و بگویید در طالع من و فرزندان من و مردمان و شهریاران دیگر چه می‌بینید و از آنچه در سرنوشت است به ما چه خواهد رسید.» اخترشناسان در حرکت ستارگان نظر کردند و طالع انداختند. آن‌گاه سالار ایشان پیش رفت و گفت: «شاها، در هفت سیاره و دوازده برج نظر کردیم. از وضع ستارگان چنین پیداست که پادشاهی و سالاری نو، پدیدار خواهد شد و بسیاری از امیران را فرمان بر خود خواهد کرد و کشور را به وحدت و یگانگی باز خواهد آورد.» دیگری از اخترشناسان پیش رفت و گفت: «از وضع ستارگان این نیز پیدا است که از امروز تا سه روز هر بنده‌ای که از سرور خویش بگریزد به بزرگی و پادشاهی خواهد رسید و بر سرور خویش پیروز خواهد شد.»

شب هنگام، وقتی همه آرام گرفتند و اردوان به خواب رفت، دخترک نزد اردشیر خرامید و آنچه را از اخترشناسان شنیده بود به اردشیر بازگفت. اردشیر دل برگریز نهاد و به دخترک گفت: «اگر هوای مرا در سر داری و دلت با من راست و یگانه است بیا تا در این سه روز که دانایان و اخترشناسان گفته‌اند از اینجا بگریزیم. اگر هرمزد فرۀ‌ایزدی را به یاری من فرستاد و کامیاب شدم چنان خواهم کرد که در همه جهان زنی از تو فرخ‌تر و کامرواتر نباشد.»

گریختن اردشیر

دخترک گفت: «با تو یگانه‌ام و هرچه بگویی فرمان‌بردارم، اردشیر شاد شد. شب دیگر وقتی اردوان به خواب رفت دخترک به گنجینه شاهی رفت و آرام در گنج را باز کرد و شمشیری هندی و زینی زرین و کمری مرصع و افسری زرین و جامی پر از درهم و دینار و زرهی و زین افزاری و بسیاری چیزهای گران‌بهای دیگر برگرفت و نزد اردشیر بازگشت. اردشیر بیدرنگ دو اسب از اسبان تیزرو اردوان راه که در روز فرسنگها راه می‌پیمودند، زین کردند. یکی را خود نشست و دیگری را دخترک سوار شد. اسبان را به تاخت آوردند و روی به جانب پارس گذاشتند. همه روز را همچنان می‌تاختند تاشب فرارسید. شب هنگام به دهکده‌ای فراز آمدند. اردشیر ترسید مبادا مردم ده او را بشناسند و گرفتار کنند. در ده نرفت و عنان را کج کرد و از کنار ده گذشت. ناگاه دید دو زن در کنار راه نشسته‌اند. زنان ندا دادند و بانگ برآورند: «ای فرزند پاپک، ترس به خود راه مده که از این پس از کسی به تو گزند نخواهد رسید و سال‌ها بر مردم ایران شاه خواهی بود. بشتاب تا به کنار دریا برسی. اما از آن مگذر زیرا چون چشم تو به دریا بیفتد دیگر از دشمن در امان خواهی بود.» اردشیر خرم شد و به شتاب راه کنار دریا را پیش گرفت

از پی تاختن اردوان

روز دیگر چون اردوان بیدار شد دخترک را به عادت هر روز پیش خواند. اما دخترک بر جای نبود. در همان هنگام ستوربان در رسید و خبر داد که اردشیر و دو اسب از اسبان شاهی برجای نیستند. اردوان دانست که اردشیر و دخترک از شهر گریخته‌اند. گنجور نیز آگاهی داد که گنج شاه دست برد دیده است. اردوان غمگین و آشفته شد. پیشوای اخترشناسان را پیش خواند و گفت: «زود در

ستارگان بنگر و بگو این گناهکار با آن ناپاک به کجا گریخته‌اند و چگونه باید آنها را به چنگ آورد.»

سالار اخترشناسان طالع انداخت و گفت: «از وضع ستارگان چنین پیداست که اردشیر و دخترک گریخته و رو به جانب پارس گذاشته‌اند. اگر تا سه روز به چنگ نیایند پس از آن گرفتن آنان دست نخواهد داد.»

اردوان بی درنگ چهار هزار سپاهی فراهم کرد و در پی اردشیر راه پارس را پیش گرفت.

فرۀ‌ایزدی

نیمروز به جایی رسید که راه پارس از آنجا می‌گذشت از رهگذران پرسید: «دو سوار که در این راه می‌تاختند چه زمان از اینجا گذشتند؟»

گفتند: «بامداد که خورشید تیغ کشید دو سوار چون باد از اینجا گذشتند. گوسفندی ستبر و خوش اندام نیز از پی ایشان می‌دوید، گوسفندی که نیکوتر از آن نمی‌توان اندیشید. تاکنون چندین فرسنگ دور شده‌اند و دشوار بتوان آنان را دریافت.»

اردوان درنگ نکرد و از پی اردشیر تاخت. پس از ساعتی چند به شهری دیگر رسید و از اردشیر و دخترک جویا شد. مردمان گفتند: «نیمروز دو سوار چون باد از اینجا گذشتند و گوسفندی ستبر و خوش اندام نیز از پی آنان می‌رفت.» اردوان در شگفت شد و به دستور خود گفت: «دو سوار را می‌شناسم و عجب نیست؛ اما این گوسفند چیست که در پی اردشیر می‌رود؟» دستور گفته آن گوسفند فرۀ‌ایزدی و نشان یاری خداوند است. شکوه پادشاهی بدان باز بسته است. اما هنوز فره به اردشیر نرسیده، باید بتازیم. شاید پیش از آن که فرۀایزدی به وی برسد آنان را گرفتار کنیم اردوان با سواران پیش تاخت.

روز دیگر، پس از آن که هفتاد فرسنگ تاخته بودند، به کاروانی رسیدند. اردوان از کاروانیان پرسید که آیا به چنین سوارانی برخورده‌اند؟ کاروانیان گفتند: آری، میان شما و آن دو سوار بیست و یک فرسنگ راه است. یکی از آن سواران گوسفندی چابک و خوش اندام بر ترک داشت.» اردوان از دستور پرسید: «از نشستن گوسفند با اردشیر بر اسب چه بر می‌آید؟» دستور گفت: «شاها، جاوید باشی، فره کیانی به اردشیر پیوسته است. به هیچ چاره گرفتن اردشیر ممکن نیست. شاه خویشتن و سواران را رنجه مدارد و اسبان را تباه نکند. چاره اردشیر را از راهی دیگر باید جست.»

رفتن پسراردوان در پی اردشیر

اردوان چون چنین دید نومید شد و به جایگاه خویش بازگشت. آنگاه فرزند خود را با سپاهی گران برای گرفتن اردشیر به پارس فرستاد. اردشیر گفته زنانی را که در راه به وی نوید داده بودند کار بست و راه دریا پیش گرفت. همچنان که پیش می‌رفت بزرگانی چند از مردم پارس که از اردوان آزرده بودند تن و جان و مال و خواسته خود را در اختیار اردشیر گذاشتند و فرمانبر وی شدند و سوگند وفاداری خوردند.

پیوستن بناک به اردشیر

در راه مردی از بزرگان و آزادگان به نام ہناک که از اردوان گریخته و از اصفهان به پارس آمده بود با شش فرزند خود و سپاهی گران، که در فرمان داشت، به اردشیر پیوست و خود را «فرمانبردار» وی خواند.

اردشیر ترسان شد که مبادا نیرنگی در کار بناک باشد و او را گرفتار کند و به اردوان بسپارد. بناک نگرانی اردشیر را دریافت و نزد او رفت و سوگند خورد که تا زنده است خود و شش تن فرزندش در فرمان اردشیر خواهند بود. اردشیر شاد شد و فرمان داد تا در آنجا روستایی به نام «رامش اردشیر» بنا کردند. بناک را با سپاه و فرزندانش در رامش اردشیر گذاشت و خود پیش تاخت تا به کنار دریا رسید. چون چشمش به دریا افتاد یزدان را سپاس گفت و دانست که از گزند دشمن رسته است. در آنجا شهر بوشهر را به یاد این رهایی بناگذاشت وده آتشکده در آن برپا کرد. آن گاه به سوی بناک و سپاهیان وی بازگشت و به آراستن سپاه برای جنگ با اردوان پرداخت.

جنگ اردشیر و اردوان

پس از آن که سپاه آراسته شده اردشیر به آتشکده بزرگ پارس رفت و از یزدان یاری خواست. آن گاه با سپاه خویش به لشکری که اردوان به گرفتن او فرستاده بود حمله برد و بسیاری از آنان را بر خاک افکند و مال و خواسته و ستور بسیار به غنیمت گرفت. سپس به گرد آوردن سپاهی بزرگتر پرداخت و از کرمان و مکران و پارس لشکری فراهم کرد و روی به جانب اردوان گذاشت.

چهار ماه هر روز پیکار بود. اردوان از ری و دماوند و دیلمان و طبرستان و دیگر شهرهای که درحکم او بود، کمک خواست. اما چون فرۀایزدی با اردشیر بود اردوان شکست دید و اردشیر پیروزی یافت اردوان به دست اردشیر کشته شد و همه مال و بنه و گنج و خواسته او به چنگ اردشیر افتاد. اردشیر پس از چیرگی بر اردوان به پارس بازگشت و به ساختن شهرها و کندن نهرها و روان ساختن رود و آباد کردن زمین‌ها و بنا کردن آتشکده‌ها پرداخت. دختر اردوان را نیز به زنی گرفت.

کارزار اردشیر باکردان

اما با شکست اردوان کار به پایان نرسید. در هر گوشه کشور امیری دم از شاهی می‌زد. اردشیر نخست در چارهٔ کردان کوشید. سپاهی فراهم کرد و به جنگ شاه کردان رفت. اما گردان زورمند بودند و پس از پیکاری سخت سپاه اردشیر به ستوه آمد و پراکنده شد. اردشیر از سپاهیان خود دور افتاد و با تنی چند از سواران تنها ماند.

شب هنگام به بیابانی رسیدند که در آن آب وگیاه نبود. اردشیر و سوارانش تشنه و گرسنه ماندند. ناگه از دور چشمشان به آتشی افتاد که شبانان افروخته بودند. به سوی آتش رفتند و چوپان پیری را دیدند که با گوسفندان خود در آن جا بود. اردشیر شب را با سواران نزد چوپان ماند و چون روز شد جویای راه و آبادانی گردید. چوپان گفت: «در سه فرسنگی اینجا روستایی هست آباد، با مردم بسیاربه آنجا بروید.» اردشیر به آن روستا رفت و به گرد آوردن سپاه پرداخت و لشکر پراکنده را گرد آورد. چهار هزار سپاهی گرد آمد. کردان غافل بودند. پنداشتند اردشیر شکست یافته و به پارس گریخته است.

چون لشکر آماده شد اردشیر شبانه برگردان تاخت و بسیاری از آنان را کشت و گروهی را اسیر کرد و زر و گوهر و مال و خواستهٔ بسیاری از شاه کردان و برادران و فرزندانش به غنیمت گرفت. پس از این پیروزی اردشیر می‌خواست به آذربایجان و ارمنستان رهسپار شود و آن سامان را نیز به کشور خویش بپیوندد. اما به وی خبر رسید که هفتان بوخت، صاحب اژدها، بر سپاه وی تاخته و مال و خواستهٔ بسیار به غنیمت برده است.

اردشیر دانست که باید نخست پارس و کرمان را آرام کند و از وجود دشمن بپیراید، آن‌گاه به کار شهرستان‌های دیگر بپردازد.

افزودن دیدگاه جدید

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.

افزودن دیدگاه جدید

The comment language code.

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
نویسنده (دسته بندی)
نوع محتوا
مقاله