گفتوگوی عادله خلیفی با محمدهادی محمدی
«آواره بیخورشید» بازنشر 1399
خواندن یک داستان میتواند تجربه زیستن در سرزمینی دیگر باشد. خواندن داستانی از فرهنگ و سرزمین دیگر، زیستن در کالبدی دیگر است. دیدن با چشم دیگری و تجربه کردن یک زندگی با احساسات انسانهای دیگری است. چشیدن رنجها، لمس دوباره رخدادهای روزانه و از همه مهمتر میتواند تجربهای از رویارویی با خود باشد. خواندن «آواره بیخورشید» از این دست است.
با خواندنش، ما با خودمان روبهرو میشویم، خودی که گاهی بد میشویم و با بیمهری با یک مهاجر یا پناهنده رفتار میکنیم و گمان میکنیم قبای زندگی به تن ما از اطلس است و بر تن دیگری از پشم است که گلیم بخت و سرنوشت ما خوشبافت است و برای دیگری به جرم به دنیا آمدن در سرزمینی دیگر، پاره و از ریخت افتاده است و به آب زمزم و کوثر هم سفید نخواهد شد. «آواره بیخورشید» یک تجربه عمیق از رویارویی با خود است. سوی دیگر داستان، چشیدن زندگی از نگاه بومان است و حس کردن هر آنچه او حس میکند. ما با چشمهای بومان میبینیم با ذهن او فکر میکنیم و با حسها و دردهای او همراه میشویم. در آواره بیخورشید ما در هر دو سو ایستادهایم و با چشمی به خودمان مینگریم و با چشمی به بومان. با چشم بومان به خودمان نگاه میکنیم و با چشم خودمان به افغانستان. «آواره بیخورشید» داستان آوارگی انسان است.
این داستان ساخته دو آواره است. بومان، کودکی که برای کار به ایران آمده است و محمدسرور نویسنده افغان که از سرزمینش دور مانده و رانده و آواره شده و هرچه داشته، طالبان از او گرفتهاند. اما اینها همه پوسته داستان است. در لایههای دیگر داستان، ما انسانهایی را میبینیم که همه آواره هستند و در پی یافتن مهر، مهری که برای بومان مامه خورشید است و برای پیرزنی، بومان. خورشید مهری که در دل یکی روشن است و در دیگری خاموش. بومان برای آوردن مامه خورشید میخواهد بازگردد به افغانستانی که خودش از طالبان بیمهریها دیده است. بومان بازمیگردد تا دربرابر بیمهریهای مردم ایران، خورشید مهر را به این سرزمین بیاورد که اگر خورشید آسمان ایران، مهر داشت نباید کودکی مانند بومان تنها و آواره و غریب، چنین بیمهری ببیند. خورشید افغانستان خورشید دیگری است، دیگری برای مردم ایران و مهر برای بومان.
برای یکی، سرزمینی که ندیده، افغانستان سرزمین نداری است و داراییاش فقط جنگ و قطحی است و برای بومان، افغانستانی که دیده با همه رنجها و دردهایش سرزمین مهر است و بوی نان مادربزرگ. مهری که بومان در ایران هم جستوجویش میکند. با تلاش برای آوردن نان مادربزرگ به ایران، ساخت تاری با حلبی و نگهداری از بلدرچینها به یاد افغانستان. اما نه نان از افغانستان میرسد نه بلدرچینها میتوانند دلخوشی بومان شوند. پس بومان به سفر میرود برای آوردن مامه خورشیدی که اگر آن را بیاورد کسی یارای گرفتن او از بومان و آسمان بالای سرش نیست که دست کسی دیگر به مامه خورشید نمیرسد که طالبان هم نتوانسته نور مامه خورشید از بین ببرد. بومان در سفرش برای رسیدن به مامه خورشید آوارگی دیگری را تجربه میکند اما مهر هم میبیند از مردم ایران تا به اردوگاه میرسد جایی که او در آنجا با محمد سرور آشنا میشود.
افغانستان برای بومان نور و امید است با همه تلخیهایش و برای محمد سرور یادآور رنج و عذاب و از دست دادن همه چیزش. این دو بههم میرسند و خورشید مهر و امید در دل محمد سرور دوباره طلوع میکند در اردوگاهی که فضایی دهشتناک و تاریک دارد. ناامیدی در این اردوگاه پایان ندارد اما بومان دلیلی میشود برای نوشتن تا محمد سرور دوباره قلم دست بگیرد و بنویسد. شاید که راه رستگاری از آن اردوگاه، در نوشتن باشد: «این رنجها از گونه رنجهای بشری است که در داستان آواره بی خورشید در اردوگاه پناهندگان از دو سو به هم میرسند. محمدسرور فکر میکند که آخرین نقطه از رنج بشری است. اما وقتی که با بومان روبه رو میشود، میفهمد که رنج را پایانی نیست، زیرا خشونت انسان بیپایان است، اما آنچه که مرهم و درمان این دردها و رنجها است، دیدن دیگری است، نه در خود فرو رفتن. آن که خودش رنج برده اما دارد تلاش میکند که تو را از رنج برهاند.»
- «آواره بیخورشید» در 130 صفحه نوشته شده است. باورش برای من سخت بود. با خواندن هر فصلی فکر میکردم چگونه نویسنده میخواهد رمانی را با داستانی به درازای فرهنگ دو کشور در این شمار صفحه به پایان ببرد. هنوز هم پس از خواندن داستان، فکر میکنم چنین مهارتی باید ریشه در شناخت عمیقی از فرهنگ دو کشور داشته باشد. آشنایی شما با فرهنگ و مردم افغانستان از چه راهی بود؟
آشنایی من با فرهنگ مردم افغانستان سبب چندگانه دارد. نخست این که بسیار این مردم و این فرهنگ را دوست دارم. ما مردمی هستیم که اسطورهها و افسانهها و زبان مشترک یا ریشههای زبانی مشترک داریم. فرهنگی مشترک در مرزهای سیاسی متفاوت. مانند تاجیکستان که به همین اندازه به آن عشق دارم. بعد در دوره جوانی با بسیاری از آنها سروکار داشتهام. به آن سواد خواندن و نوشتن آموختهام. از آنها یاد گرفتهام و به آنها یاد دادهام. تاریخشان را خواندهام.
- «آواره بیخورشید» در سه بخش نوشته شده است که هر بخش با رفت و برگشتهای زمانی، هم گذشته را در خود دارد و هم زمان اکنون را. بخش اول به زندگی بومان به پیرامون شهریار و ورامین میپردازد و همزمان رخدادهای زندگی او را در افغانستان هم دنبال میکند از مادر و مادربزرگاش تا مرگ پدر و خواهرها و برادرهایاش. در کنار اینها، رفتار مردم در ایران با او را نشان میدهد. کوچک و بزرگ، گاهی با او رفتار ناشایستی دارند و همین رفتار، دلیل سفر بومان برای بازگشت به افغانستان و آوردن مامه خورشید به ایران میشود. بخش دوم سفر اوست. با کسانی در راه آشنا میشود و اینبار آدمهایی را میبینیم که مانند بومان تنها و زخمخورده هستند و به کمکاش میآیند هرچند که کمک آنها نمیتواند از رنج بومان بکاهد. در بخش سوم، زندگی او را در ارگاه و آشناییاش با نویسندهای افغان را میبینیم. از ابتدا طرحی برای این سه بخش داشتید و یا هنگام نوشتن و کم کم این روایتها شکل گرفته است؟
هنگامی که میخواهم رمان بنویسم، بارها و بارها طرح آن را مرور میکنم. این که باید از کجا شروع شود و به کجا برسد و کجا پایان بگیرد. نمینویسم و بعد بگوید خودش راه را نشان میدهد. در مورد «آواره بیخورشید»، به درستی میدانستم که میخواهم درباره یک کودک افغان بنویسم که همه چیز آن را در ذهن داشتم. یعنی این کودک را هر روزه میدیدم. کودکی که در کودکی نانآور خانواده بود و هر روزه راهی را میرفت که نان بخرد و بیاورد. و اذیت میشد. اما این کودک واقعی، با کودکی که در ذهن داشتم و نشان از کودکی داشت که نمادی از همه کودکان زخم خورده مانند او بود، ترکیب شد تا بومان از آن زاده شد. حتا نام بومان که همان بهمن خودمان است، و البته در ایران آن را دست میانداختند که این چه نامی است.
این کودک از مردم هزاره بود. و بعد در نشست و برخاستهای زیادی که با مهاجران افغانی داشتم همیشه پرسشهای زیادی در باره تجربه زندگیشان در افغانستان، شیوه زندگیشان، آداب و رسوم و اینها داشتم که آنها هم وقتی علاقه من را میدیدند همیشه با دل خوش پاسخ میدادند. هر کدام از آنها یک تجربه داشتند. تجربهای از گذشتن از مرز، گرفتار قاچاقچیهای انسان در دو سوی مرز، توهینها و خطرهایی که در راه داشتند تا برسند به جایی که مقصد بود و مقصد جایی نبود جز کلبهها یا خانههایی برای این که کارگری را آغاز کنند. اینها هم زخم خورده بودند. اما در ایران به هزار دلیل این فرهنگ که مهاجر مهمان است، جا نیافتاده. و بخشهایی از مردم با آنها مهربان هستند و گاهی هم بسیار مهربان و اما بخشهایی که نامهربانی میکنند و این به دل مهاجران میماند. بنابراین بخش بندی سه گانه این داستان، ضرورت بیان این روایت بود. حضور بومان در ایران، برگشت به خانه و نشان دادن ریشههای او که انسان مهاجر بی ریشه نیست. و بعد پایانی برای داستان که البته پایان زندگی او و نمونههایی مانند او نیست. بلکه آغازی برای درک تازه از زندگی این کودکان یا این مردم است.
- بومان تنهاست، زخمی جنگ است، خواهرها و برادر و پدرش را از دست داده است. جنگ خوشی و کودکی او را گرفته است اما در رمان، بومان امیدوار را میبینیم. حتی بومان در سفرش با همه سختیهایی که برایاش رخ میدهد باز هم امیدوار است و تلاش میکند. انگار قرار نیست چیزی بومان را از پا بیاندازد.
بومان امیدوار است، چون مهاجر اگر امید نداشته باشد، در فضای دهشتناک ناکجاآبادی که گرفتار شده است از پا در میآید. شما به زندگی مهاجران در هرجای جهان که نگاه کنید، خیلی زود وقتی که در جای خود مستقر شدند، به کمینهها قانع میشوند و میکوشند خودشان را بسازند. من این را در چهره بسیاری از مردم افغان از کوچک و بزرگ دیدهام. شاید باورش سخت باشد، اما آنها با کوچکترین چیزها که خشنودشان میکرد یا میکند، امیدوار میشوند. به طور کلی وقتی که من طرح این رمان را در سر داشتم، قصدم بازتاب همین امیدواریهای کوچک بود. این که از پس همه این رنجها میتوان شادی را آفرید. اگر انسان از این امیدها خالی شود، فرو میپاشد. داستان من برای این است که به کودکان مهاجر بگویم که آن رنجها و آن شادیهای کوچک شما و آن امیدهایتان دیده و ثبت میشوند.
- در برابر بومان، آواره دیگری را میبینیم که همان نویسنده داستان بومان، محمد سرور است. کسی که قرار است داستان آوارگیهای و دردهای بومان و خودش را روایت کند. زخمهای محمد سرور بیشتر از بومان نیست اما او ناامید است و شکسته و بومان دلیل زندگی او و نوشتن او میشود. دلیل این رویارویی چیست؟ و چرا امید و ناامیدی را مقابل هم آوردید؟
محمدسرور یک وجه دیگر از جامعه افغانستان است، نه آن وجه روستایی که وجه شهری و فرهنگی. طالبان با این وجه بیشترین دشمنی را داشت و دارد. چون طالبان مانند داعش از تاریکنای تاریخ میآیند. آن جا که به قول اوستای زردشت خرفستران xrafstarān زیست میکنند. خرفستران، نیروها و یاران اهریمن هستند. آنها که از زیر زمین میجهند و روی زمین را پر از پلیدی و چرکی میکنند. داستان «آواره بیخورشید» در یک وجه دیگرش میخواهد نشان دهد که این مردم ریشه دارند، ریشه فرهنگی دارند و مانند خود ما و پیشینه مشترک داریم. طالبان با بیرحمی مثال زدنی در همه این سالها این نیروهای آگاه را کشته و میکشند. در تاریخ دورههایی است که امید زمینگیر میشود. تباهی آن چنان شعله میکشد که باورش در ذهن نمیگنجد. طالبان در دورهای که افغانستان را گرفتند و البته پیش و پس از آن هرجا که نیرو داشتند و زمینی برای سلطه، چنین کردند و میکنند. نگاه من و حضور محمدسرور در این داستان، نمایش همان رنج و تباهی ایی است که بومان و خانوادهاش در یک منطقه روستایی گرفتار آن شدند و بعد در مرکز کشور یعنی کابل محمدسرور به بدترین شکل ممکن تجربه کرد. این رنجها از گونه رنجهای بشری است که در داستان آواره بی خورشید در اردوگاه پناهندگان از دو سو بهم میرسند. محمدسرور فکر میکند که آخرین نقطه از رنج بشری است. اما وقتی که با بومان روبه رو میشود، میفهمد که رنج را پایانی نیست، زیرا خشونت انسان بی پایان است، اما آن چه که مرهم و درمان این دردها و رنجها است، دیدن دیگری است، نه در خود فرو رفتن. آن که خودش رنج برده اما دارد تلاش میکند که تو را از رنج برهاند.
- زندگی بومان به قدری ساده است که گاهی فکر میکنیم بومان در فضای افسانههایی که مادربزرگاش برای او روایت کرده، زندگی میکند. این فضای افسانهای، که البته در ذهن بومان است، در بخش دوم و سفر بومان به افغانستان بیشتر میبینیم. چرا چنین ترکیبی آفریدید؟ افسانه را راه رهایی کردید؟
خب مردم افغانستان پیش از یورش تباه ارتش شوروی چه میکردند؟ یک زندگی ساده و بیشتر روستایی. یعنی نود درصد جمعیت افغانستان در مناطق روستایی بودند که ارتش شوروی با کمک عوامل داخلیاش برای بهبود زندگی خلق افغانستان به این کشور زیبا حمله کردند و همه زیرساختهای زیستی و فرهنگی آن را نابود کردند. پس از آن این مردم دیگر مردم سابق نبودند. زندگی سادهای که در این داستان رنگ افسانه دارد، در حقیقت برایندی از زندگی افسانه وار این مردم برای هزارهها است. زندگی با روایتهای اسطورهای و افسانهای و بهره بردن از طبیعت زیبا. بعد از فروپاشی شوروی و جنگ ادامه دار افغانستان و چیرگی طالبان همان خرفسترانی که در اوستا نام آنها برده شده، با هرگونه نشانه شادی و زندگی مخالفت میکردند و آدمها را برای سادهترین چیزها مانند خندیدن مجازات میکردند. افسانه برای من برگشت به گذشته و نمایش یک زندگی ساده طبیعی بود.
- داستان پر از زیبایی است. زیباییها و شادیهایی که با همه حواسمان میتوانیم درکاش کنیم. از باد، تا بوها، تا نور خورشید و باران و طبیعت و حتی لمس زیبایی و مهر آدمها. در کنار این دهشت و خشونت جنگ را بیپرده میبینیم. از کشته شدن خانواده بومان تا در آتش سوختن زن محمد سرور و حضور طالبان. پل زدن میان این دو فضا را با مهارتی انجام میدهید که گاهی باورش سخت میشود که بومان یک شخصیت داستانی است. انگار شما در ذهن بومان هستید و همزمانی که بومان خیال میکند و خاطرات به ذهناش میآید شما آن نوشتهاید. چگونه توانستید دو فضای سیاه و روشن این داستان اینچنین خوب در هم بیافرینید که خواننده مزه تلخی در پایان داستان در دهان نداشته باشد؟
این زیباییها را من تنها نمایش دادهام. این زیباییها در فرهنگ و طبیعت مشترک ما مردم ایران و افغانستان یا پاکستان یا هر جای دیگری به نهایت هست. من به طور مشخص در این داستان زیباییهای طبیعی زندگی در کنارههای یک رود در افغانستان با آسیای بادی و پرندگان خورشید درخشان را دستمایه کردهام که شخصیت بومان را نمایش دهم. یعنی همه اینها در این داستان کار میکند که شخصیت بومان در میان حرکت دو فضای سیاه و سفید یا تاریک و روشن درهم نمایش داده شود. بومان برای من نماد و نشانه زندگی بوده است، همان گونه که خورشید برای انسان همیشه چنین بوده است.
- توصیفهای دقیق از فضا و طبیعت، پیرامون شهریار و ورامین، گرمسار تا شرق ایران، و حتی افغانستان به ویژه سفر بومان، یکی از بخشهای درخشان داستان است که به همراهی خواننده و باورپذیری او در داستان کمک میکند. تمامی این فضاها را خودتان دیده بودید؟ کدام بخش داستان تجربه زیسته شماست؟
همه اینها که گفتهاید، بخشی تجربه زیسته خودم است با این مردم مانند زندگی در پیرامون شهریار، تا شناختی که از جاهایی مانند ورامین و گرمسار داشتهام و این شناخت تجربی و حضوری بوده است. کار یک نویسنده البته دیدن خیلی دقیق طبیعت و فضا است و به سبب این که من طبیعت گرد بودهام، به همه پدیدههای طبیعی مانند زمین و آسمان و هر آن چه در آن است بیشتر دقت کردهام.
- فضای داستان شما همچنانی که شهری است، روستایی هم شده. آبادی بومان، مسیرهای شهرها و روستاهای ایران، همه در هم تلفیق شده است. این تلفیق گاهی چنان پیش رفته که مرز میان خیالات بومان و زندگی واقعی در هم تنیده است. راوی سوم شخص است اما ما همه چیز را از ذهن بومان میبینیم اما راوی صادق است و روایت درستی هم از رخدادها نشان میدهد. اما گاهی نمیدانستم فضایی که داستان ساخته است واقعی است و یا ساخته ذهن بومان است؟
بومان ساخته ذهن نویسنده است و دنیایی که بومان در داستان زندگی میکند، نویسنده ساخته است. میان ما و مردم افغانستان بسیاری چیزها مشترک است، زبان و فرهنگ و مهمتر از همه اسطورهها. جدایی مرزهای سیاسی سبب نشده است که مرزی برای فرهنگ کشیده شود. هرچه که در این سرزمین رخ میدهد، انگار که در سرزمین خودم رخ داده است. روزی نیست که خبرهای خوب و البته بیشتر بد افغانستان را دنبال نکنم. گاهی با فیلمهای مستند تا بدخشان و قلههای سر به آسمان کشیده مانند نوشاخ میروم، گاهی فرهنگ نان و پخت نان را که در همه این فرهنگ بزرگ مشترک است دنبال میکنم. با هر بمب و هر تروری و با هر زخمی که به جان این مردم میافتد، میگریم. به آن پدری که ناماش میاخان است و در ولایت پکتیا زندگی میکند و روزانه سه دخترش را کیلومترها میبرد تا به مدرسه یا به قول آنها مکتب بروند و پشت در مکتب مینشیند تا دوباره آنها را به خانه بازگرداند. گاهی ذهنام میرود پنجشیر که به نظرم مردمی عتیق دارد، همانند خود احمدشاه مسعود، مردمی که فرهنگی کهن را نمایندگی میکنند و فرهنگ تاجیکی که بخشی از فرهنگ فارسی است بردوش دارند. اینها همه هنگامی به دست میآید که این مردم بخشی از خودت باشند و این مردم از کودک تا بزرگسالشان بخشی از من هستند.
- واقعیت داستانی شما همانقدر که واقعی است واقعیت نیست. شما واقعیت گریز هستید در این داستان. بومان هم واقعیت گریز است. شاید برای همین است که این همه تلخی را تاب میآورد اما محمد سرور واقعیت را پذیرفته و در هر لحظه درد میکشد و تحمل زندگی برایاش دشوار شده است. مرتب میان درد و زیبایی پل میزنید. بین امید و ناامیدی پل میزنید. میان مهر و بیمهری. تا نه بومان بپذیرد و نه ما بپذیریم که دنیا به تمامی سیاه است. این اندیشه شخصی شماست و یا در این داستان آوردید؟
درست است، من در هر داستان میکوشم واقعیت را ناواقعیت کنم، یعنی در دل واقعیت فانتزی میپرورانم، این فانتزی، اگرچه در داستانهای واقعی، از جنس واقعیت است، اما در همان حال فاصله گرفتن از واقعیت هم هست. فانتزی در این گونه داستانها دریچهای است برای گریز از سختیهای واقعیت که به روان و جان شخصیتها آسیب میزند. بومان هم در این داستان نیاز دارد برای این که امیدش را از دست ندهد، به فانتزیی بیاویزد که در افسانههای مادر کلان یا مادربزرگاش نهفته است. او نمیداند چرا آزار میبیند بدون این که کار خاصی کرده باشد، یا سبب آزار کسی شده باشد. این سبک آزار که در ایران بیشتر آزار کلامی است و افغانها از آن رنج میبرند، برای او هضم پذیر نیست، مگر این که به فانتزی بیاویزد و ریشه این درد را در بیگانگی خورشید این سرزمین بداند وگرنه در سرزمین خودشان از این رفتارها خبری نبود.
- چرا خورشید و چرا مامه خورشید؟ ریشه در آیینهای ستایش و باستانی ایران و افغانستان دارد؟
خب اگر کمی موضوع را بشکافیم، این سرزمینی که امروز خراسان ما نام دارد و این سرزمینی که افغانستان و بسیاری سرزمینهای دیگر در آسیای میانه همه خوراسان نامیده میشدهاند. سرزمینی که ناماش از خور برگرفته شده است. خور همان خورشید یا با ریشه کهنتر واژگانی هور است. هوراسان جایگاه خور یا خورشید است. و خورشید برای این مردم و مردم بخشهای دیگر این سرزمین پهناور، تنها یک ستاره نبوده است. گاهی خودش نقش ایزدی داشته است و گاهی با مهر یا میترا درآمیخته است. مامه خورشید همان ایزد پرمهری است که با آفتاباش به زمین جان میدهد و از این رو است که هنوز در میان بخشی از این مردم تمدن ایرانی، قسم خوردن به آفتاب ادامه دارد. خورشید در این فرهنگ نماد نور هم است، آن جا که در متنهای مزدیسنایی یا یشتها، خورشید سوار در پیکر اسبی زرین به جنگ اهریمن میرود. خورشید در این داستان همه این بار را در ذهن بومان بازنمایی کرده است. پیوندگاه امید است و همان اسب زرین که با حرکت خود ناامیدی را از بومان دور میکند
- اردوگاهی که پناهندگان در آن هستند، جای ترسناکی است. کسانی که از جنگ گریختهاند و آواره سرزمینی دیگر شدهاند، از این سرزمین هم رانده شده و به اردوگاهی رسیدهاند که انگار قرار است تا ابد در آن بمانند. با گذشت دو دهه از نوشتن داستان، ما میدانیم که جنگ در افغانستان تمام نشده است پس از این اردوگاه کسی به بیرون نیامده. سیم خاردارها، فضای غمبار آن، نبود خوراک و هیچ گونه اسباب تفریح و کار و دلخوشی، اردوگاه را به مغاکی تشبیه کرده است که جز بومان همه در آن فرو رفتهاند. حتی فضای جنگ و سفر و سختیهای بومان در ایران، به دهشتناکی فضای ارودگاه نیست. چون راهی برای رهایی از آن اردوگاه نیست. این فضا را چگونه و چرا ساختهاید؟
این کلیشه است. کلیشه از همه اردوگاهها. اردوگاه در هر شکلاش اردوگاه است. جایی که مهاجران در آن زندانی میشوند. غمهایی که یک مهاجر با خود دارد، در اردوگاه برجسته میشود. زیرا اردوگاه جایی است که موضوع پناهنده یا مهاجر حل نمیشود، بلکه حبس میشود. افغانها برای نزدیک به چهل سال است که اینها را در کشور ما و بسیاری کشورهای دیگر تجربه کردهاند. اکنون اردوگاههای یونان که مرکز گردهم آمدن پناهندگانی از سوریه تا افغانستان و ایران است، به خوبی این وضعیت را نشان میدهد. در اردوگاهها انسانها خیلی زود میتوانند فروتر از خودشان بروند، حتا اگر پیش از رسیدن به اردوگاه آدمی دیگر بوده باشند.
- فکر میکنید بومان از آن ارودگاه بیرون آمده و الان در افغانستان است؟ آوارگان بیخورشید به خورشیدشان رسیدهاند؟
نه متاسفانه نه. افغانستان امروزه با همه کوششهایی که شده به آرامش برسد، نرسیده است. هزاران هزار کودک افغان هنوز در ایران پناهنده و مهاجر هستند. بنابراین هر روزه بومان در این خاک تکرار میشود. داستان آواره بی خورشید تنها ثبت یک لحظه از زندگی یکی از بومانها بوده است و بس.
- دوستی برایام میگفت رستگاری در نوشتن است. برای بومان، محمد سرور، افغانستان و خود شما هم چنین بوده و است؟
برای من نیز نوشتن رفتن در راه رستگاری بوده است. اما این که به رستگاری رسیده باشم، نمیدانم. پاسخی روشن برای آن ندارم.
افزودن دیدگاه جدید