سرگذشت اردشیر پاپکان - بخش دوم، اردشیر و هفتان بوخت

فهرست:
مقدمه 
کرم جادو
شکست اردشیر از هفتان بوخت
پیمان شکنی مهرک
برز و برز آذر
تدبیر برادران
اردشیر در جامه‌ی بازرگانان
کشتن اژدها و گشودن دژ

 

مقدمه

 در کنار خلیج فارس شهری بود به نام کجاران. مردم شهر تنگ دست بودند و برای گذران زندگی کوشش بسیار به کار می‌بردند. بیشتر دختران شهر نیز از کار و کوشش خودتان می‌خوردند. کار گروهی از ایشان پنبه رشتن بود. هر روز بامداد این دختران پنبه و دوک خود را بر می‌داشتند و به دامن کوهی، که در کنار شهر بود، می‌رفتند و به رشتن نخ می‌پرداختند و شامگاه با آنچه رشته بودند به شهر باز می‌گشتند. هرکه بیشتر می‌رشت سود بیشتر می‌برد.

در میان مردم شهر مردی بود که هفت پسر داشت و او را «هفتان بوخت» می‌خواندند. هفتان بوخت دختری هم داشت که نزد او بسیار گرامی بود. این دختر نیز با دختران دیگر هر روز برای رشتن پنبه به دامن کوہ می‌رفت. یک روز در راه از کنار درخت سیبی می‌گذشت. سیبی را باد به خاک انداخته بود. دختر آن را برداشت و با توشهٔ خود به کوه برد.

کرم جادو

نیم‌روز که دختران همه به خوردن نشستند دختر هفتان بوخت نیز سیب را به دندان شکافت. در میان آن کرمی دید. کرم را با انگشت آرام برداشت و به نرمی در دوک‌دان گذاشت و به دختران دیگر گفت: «من این کرم را به فال نیک گرفتم و امروز به طالع آن نخ می‌ریسم. بسا که امروز از همه شما بیشتر بریسم.» دختران همه خندان شدند و نخ رشتن گرفتند. شامگاه دخترک نخ‌ها را به شهر آورد و به مادر سپرد دید دو برابر هر روز نخ رشته است. دختر و مادر شاد و خرم شدند.

روز دیگر دخترک بیش از هر روز پنبه برد، اما با اندک زمانی همه را رشت و باز به شهر آمد و حاصل کار خود را به مادر داد. چنان شد که هر روز دخترک هرقدر پنبه می‌برد به زمانی کوتاه رشته می‌کرد و باز می‌آورد. اما از نگاه داشت و پرورش کرم غفلت نمی‌کرد. هر روز پاره‌ای سیب به وی می‌داد و در تیمار او می‌کوشید.

مادر از کار دختر و سبک دستی و چابکی وی در عجب ماند و سرانجام از راز کار جویا شد. دختر داستان کرم را با پدر و مادر در میان گذاشت. آنان نیز کرم را به فال نیک گرفتند و شاد شدند و در پرورش او کوشیدند.

کار هفتان بوخت و فرزندانش هر روز بالاتر گرفت و زندگی آنان رونق یافت. صاحب مال و خواسته شدند و نیروگرفتند. کرم جادو نیز هر روز بزرگ‌تر می‌شد. دوک‌دان دیگر گنجایش او را نداشت. صندوقی سیاه ساختند و کرم را در آن جای دادند.

کار هفتان بوخت چنان شد که در همه شهر گفت‌وگوی او بود و در توانگری و زورمندی همالی نداشت. امیر شهر طمع در مال وی کرد و بهانه می‌جست تا دارایی او را از چنگش به در آرد. هفتان بوخت سر از فرمان وی پیچید و گروهی از مردم شهر را گرد خود فراهم آورد و با هفت فرزند خود به جنگ امیر رفت.

امیر شهر در جنگ کشته شد و کاخ و گنج و گوهر وی به دست هفتان بوخت افتاد و شهر به تصرف او درآمد. مردم بر او گرد آمدند و او را به امیری پذیرفتند.

هفتان بوخت فرمان داد تا دژی استوار بر تیغ کوه بنا کردند و در آهنین به آن گذاشتند و دورادور آن را حصار کشیدند. آن‌گاه با فرزندان خود به دژ درآمد و آن را جایگاه خود ساخت. کرم را نیز که اندک اندک چون اژدهایی شده بود به دژ آوردند. حوضی از سنگ و ساروج در میان دژ ساختند و اژدها را در آن جای دادند.

دختر هفتان بوخت نگاهبانی اژدها را به عهده گرفت. هرروز از شهد و شیر و برنج برای او خورش می‌برد و اژدها هرروز برومندتر می‌شد تا آن که چون ژنده پیلی شد. همه اهل دژ در خدمتش بودند و نگاهبانان و پاسداران خاص در پرورشش می‌کوشیدند. هفتان بوخت به یاری اژدها لشکر به اطراف برد و امیران همسایه را یک یک شکست داد و بر پهنای سرزمین خود افزود. هر روز پیروزی تازه‌ای دست می‌داد و غنیمت تازه‌ای به چنگ وی می‌افتاد. دژ اژدها پر از سپاه و گنج و خواسته شد.

شکست اردشیر از هفتان بوخت

 وقتی خبر رسید که پیروان اژدها به سپاه او تاخته و بسیاری را کشته و مال و بنهٔ آنها را به غارت برده‌اند اردشیر خشمگین شد و به کین خواهی برخاست. فرمان داد تا سپاهیان او از اطراف فراهم آیند و در «اردشیر خوره» که جایگاه او بود به وی بپیوندند. آن گاه سپاهی کلان به جنگ هنتان بوخت فرستاد تا دژ را در هم بکوبند و ساکنان آن را پراکنده سازند.

هنتان بوخت چون آگاه شد، تدبیری اندیشید. فرمان داد تا بار و بنه را در دژ گذاشتند و لشکریان پیرامون دژ در شکاف سنگ‌ها و شکستگی‌های کوه پنهان شدند. سپاه اردشیر از این تدبیر بی‌خبر بودند. دلیر پیش تاختند و به کنار دژ رسیدند و آن را در محاصره گرفتند.

چون شب در رسید لشکریان هفتان بوخت از کمینگاه‌ها بیرون جستند و بر سپاه اردشیر شبیخون زدند و بسیاری از آنان را از پای درآوردند. در میان سپاهیان اردشیر شکست افتاد و بار و بنه و اسب و زین افزار آنها به غارت رفت و بسیاری از آنان گرفتار شدند. هفتان بوخت خواسته و سلاح آنان را بازگرفت و سپس ایشان را با طعنه و ریشخند نزد اردشیر فرستاد تا بگویند بر آنها چه گذشته است.

اردشیر از شنیدن ماجرا سخت غمناک شد. اما بیمی به دل راه نداد. فرمان داد تا از همه شهرها سپاه نو به دربار آید. لشکریان هفتان بوخت پس از پیروزی به دژ رفتند و در آنجا قرار گرفتند. اردشیر خود به سرداری سپاه به گرفتن دژ رفت. اما از کار پسران هفتان بوخت غافل بود.

پسران هفتان بوخت هریک با هزار سپاهی در شهرهای پیرامون دژ قرار داشتند. از ایشان یکی با سپاهی از تازیان و مردم عمان در کنار دریا بود. وقتی از حملهٔ اردشیر آگاه شد از پشت بر سر سپاهیان وی تاخت. در همین هنگام لشکری که در دژ اژدها بودند نیز از دژبیرون آمدند و به سپاهیان اردشیر حمله ور شدند. کارزاری سخت درگرفت و از دو طرف گروه بسیاری به خاک افتادند. پیروان اژدها نیرو کردند و پیش راندند و راه سپاهیان اردشیر را به بنهٔ خویش بستند. ستوران گرسنه و تشنه ماندند و لشکر اردشیر در تنگنا افتاد.

پیمان شکنی مهرک

به پارس خبر رسید که سپاه اردشیر در نبرد بالشکر اژدها در مانده است. اردشیر مهرک نوش‌زادان را بر پارس گماشته بود. وقتی مهرک از ناکامی اردشیر آگاه شد، سراز فرمان پیچید و پیمان‌شکنی و سرکشی پیش گرفت. سپاهی فراهم آورد و برکاخ اردشیر حمله کرد و گنج و خواستهٔ او را به غارت برد و خود را شاه خواند.

 اردشیر چون از پیمان شکنی مهرک آگاه شد با خود اندیشید که تا پارس آشفته است پیکار با اژدها سودی ندارد. باید نخست دشمن را از خانه بیرون کرد. بزرگان سپاه را نزد خود خواند و ماجرا را با آنان در میان گذاشت و رأی خود را آشکار کرد. همه بر آن شدند که از دژ عقب بنشینند و نخست کار مهرک را بسازند.

آن‌گاه اردشیر به خوان نشست. ناگاه تیری از دژ فرود آمد و بر بره‌ای که بر سر خوان بود فرو رفت. تیر را بیرون کشیدند و دیدند برآن نوشته‌ای است: «این تیر را سواران اژدها انداخته‌اند. ما نخواستیم با بزرگ مردی چون تو چنان کنیم که با این بره کردیم. راه خودگیر و بازگرد.»

اردشیر سپاه خود را گرد آورد و به کوشش بسیار برای بازگشت راهی جست و با بقیهٔ لشکر رو به پارس گذاشت. اما سپاهیان هفتان بوخت که از بازگشتن اردشیر و سپاهش آگاه شدند در پی‌ایشان تاختند و کار را بر آنان سخت کردند و گذرگاه ایشان را آشفته ساختند. لشکریان اردشیر به بیراهه افتادند و پراکنده شدند. اردشیر نیز از لشکر جدا افتاد و تنها در کوه و کمر راهی می‌جست.

بُرز و بُرزآذر

در همین هنگام فرهٔ ایزدی به صورت گورخری در برابر اردشیر ظاهر شد و آرام پیش او به راه افتاد و اردشیر را راهنما شد و او را از آن گذرگاه دشوار بیرون برد و از آسیب دشمنان دور داشت.

شبانگاه اردشیر به روستایی رسیده و در خانه دو برادر یکی بُرز و دیگری بُرزآذر فرود آمد. اردشیر بیم داشت نام خود را آشکار کند. گفت: «من یکی از سواران اردشیرم، در جنگ با اژدها لشکر ما به تنگنا افتاد و پراکنده شد. امشب مرا در خانه بپذیرید تا آگاهی برسد که سپاه کجاست و حال چگونه است.»

برادران، اردشیر را گرم پذیرفتند و گفتند: «پست باداهریمن یدکنش که این اژدها را چنین بر مردم این سامان چبره کرد و آنان را به پرستش وی کشاند و آیین هرمزدی را در این دیار بیگانه ساخت و مردمان را گمراه کرد، تا آنجا که بزرگ مردی چون اردشیر نیز از دست ایشان آسیب دید و سپاهش پریشان شد.»

اردشیر پیاده شد. دو برادر اسب وی را به ستورگاه بردند و تیمار کردند. آن‌گاه خوان گستردند. اردشیر غمگین و اندوهناک بود و دست به خوان نمی‌برد. برادران دعای خوان بگفتند و از اردشیر درخواستند تا چیزی بخورد و گفتند: «اندوه و تیمار به دل راه مده که هرمزد و دیگر ایزدان چارهٔ این کار را خواهند یافت و این آفت اهریمنی را چنین نخواهند گذاشت. ببین که یزدان، ضحاک تازی و افراسیاب تورانی، و اسکندر یونانی را با همهٔ توانایی و زورمندیشان، چون از آنان خشنود نبود، از میان برداشت و ناپدید کرد؛ چنان که بر همه جهانیان روشن است.»

تدبیر برادران

اردشیر از شنیدن این سخنان خرم شد و دست به خوان برد. چون خدمتگزاری برادران را دید و از یگانگی و دین دوستی و فرمانبرداری آنان بی‌گمان شد راز خویش را بر آنان آشکار کرد و گفت: «من خود اردشیرم که از سوارانم جدا افتاده‌ام. حال بنگرید که چه باید کرد و چارهٔ اژدها را چگونه باید جست.»

برادران یک دل و یک زبان گفتند: «ما در خدمت تو ایستاده‌ایم و تن و جان و چیز و خواستهٔ خاندان ما در فرمان توست و اگر باید این همه را در راه تو که شهریار این کشوری فداسازیم کوتاهی نداریم. اما چارهٔ کار در نظر ما آن است که شاه خود را مانند مردی که از دیاری دور دست آمده بیاراید و در دژ راه یابد و خود را به خدمت اژدها بگمارد و در زمرهٔ خدمتگزاران خاص وی درآید. دو مرد همدل و دین آگاه نیز با خود هم‌راه بردارد تا روزها یزدان و فرشتگان را ستایش کنند و از آنان یاری بخواهند. آن‌گاه چون هنگام خورش اژدها برسد، روی گداخته فراهم سازد و در گلوی اژدها بریزد تا اژدها بمیرد، چه دیوان اهریمنی را چون در جهان ما ظاهر شوند به این گونه می‌توان کشت.

اردشیر را این تدابیر پسند افتاد. به برزو برزآذر گفت: «این تدبیر را باید به یاری شما به انجام برسانم.» برادران گفتند: «اما به تن و جان در فرمان توایم.»

اردشیر در این اندیشه روی به پارس آورد و به اردشیر خوره رفت.

اردشیر در جامهٔ بازرگانان

نخست سپاهی برای کیفر مهرک که پیمان شکسته بود فراهم ساخت و بر سر او تاخت و کاخ او را ویران کرد و گنج و خواستهٔ خود را باز گرفت. خود مهرک را نیز گرفتار کرد و به کیفر پیمان شکنی کشت. سپس کس فرستاد و برز و برزآذر را به اردشیر خوره خواست تا به یاری ایشان چارهٔ اژدها را بسازد. چون فرا رسیدند اردشیر خود را در جامهٔ بازرگانی خراسانی آراست و درهم و دینار و جامهٔ بسیار برداشت و با برز و برزآذر رو به جانب دژگذاشت.

چون به دروازه دژ رسیدند اردشیرگفت: «من بازرگانی خراسانیم. آمده‌ام تا از این اژدهای مقدس نیازی بخواهم. نیاز من این است که خدمتگزار اژدها باشم.» اژدها پرستان بازرگان را دوستدار راستین گمان بردند و او را به خدمت اژدها گماشتند.

اردشیر سه روز در خدمت اژدها بود و از هیچ گونه فرمانبرداری دریغ نکرد. آن درهم و دینار و جامه را نیز میان خادمان و پاسداران اژدها قسمت کرد. همه خشنود شدند و بربازرگان آفرین گفتند و مهرش را به دل گرفتند.

روز سوم اردشیر گفت: «آرزوی من آن است که سه روز خورش اژدها را به دست خودم در کام وی بریزم.» نگهبانان و خادمان رضا دادند. آن‌گاه اردشیرکس فرستاد و فرمان داد تا چهار هزار از سپاهیان جنگ آزما و جان سپار وی به پیرامون دژ آمدند و در شکستگی کوه و شکاف سنگ‌ها جا گرفتند. سپس به سپاهیان خود پیغام فرستاد که چشم به دژ داشته باشید. هرگاه دیدید که دود از دژ برخاست روی به دژ بگذارید و مردانگی و جانفشانی خود را آشکار کنید.

روز سوم چون هنگام خورش خوردن اژدها رسید، اژدها مانند هر روز بانگ کرد. اردشیر از پیش، خدمتگزاران و پاسداران اژدهارا مست و بیخود ساخته و روی گداخته نیز آماده کرده بود.

کشتن اژدها و گشودن دژ

 اردشیر با برز و برزآذر پیش رفت و مانند هر روز خون گاوان و گوسفندانی را که برای چاشت اژدها فراهم شده بود در برابر چشم او گرفت. اژدها به گمان آن که خون خواهد خورد دهان گشود. اما اردشیر به چابکی روی گداخته را پیش کشید و در کام وی ریخت.

وقتی روی گداخته به درون اژدها رسید چنان بانکی از گلوی او بیرون جست که همه دژ را لرزه گرفت. اژدها دو پاره شد و آشوب در دژ افتاد. اردشیر برزو برآذر راگفت تا آتشی بزرگ بیفروزند و یاران را خبر دهند و خود دست به سپر و شمشیر کرد و به پیروان ازدها حمله ور شد و به یاری یزدان پاک بسیاری از آنان رابه خاک انداخت.

در همین هنگام سپاهیان اردشیر که دود آتش را از دژ دیدند اسب انگیختند و به یاری اردشیر به سوی دژ تاختند و فریاد برداشتند که: «پیروزباد، پیروز باد اردشیر پاپکان شاهنشاه ایران، که شمشیر در میان پیروان اهریمن گذاشته است.»

نگاهبانان دژ ناتوان شدند و شکست در میان لشکریان هفتان بوخت افتاد. بسیاری به دست سپاه اردشیر کشته شدند و بسیاری از حصار دژ به زیر افتادند. دیگران زنهار خواستند و بندگی و فرمان‌برداری اردشیر را گردن نهادند.

اردشیر دژ را برکند و ویران ساخت و فرمان داد تا شهری پاکیزه و آباد در جای آن بناگذاردند و هفت آتشکده در آن بنیان نهادند. گنج بسیار از دژ به دست اردشیر افتاد، چنان که هزار شترمال و خواسته و درهم و دینار از دژ به اردشیر خوره، که مقر اردشیر بود، بردند.

برزو برزآذر را اردشیر به پاس وفاداری و یگانگی و فرمان برداری پاداش نیکو بخشید و آنان را بر شهری در آن دیار امیر کرد و خود به پارس بازگشت.

Submitted by editor74 on

فهرست:
مقدمه 
کرم جادو
شکست اردشیر از هفتان بوخت
پیمان شکنی مهرک
برز و برز آذر
تدبیر برادران
اردشیر در جامه‌ی بازرگانان
کشتن اژدها و گشودن دژ

 

مقدمه

 در کنار خلیج فارس شهری بود به نام کجاران. مردم شهر تنگ دست بودند و برای گذران زندگی کوشش بسیار به کار می‌بردند. بیشتر دختران شهر نیز از کار و کوشش خودتان می‌خوردند. کار گروهی از ایشان پنبه رشتن بود. هر روز بامداد این دختران پنبه و دوک خود را بر می‌داشتند و به دامن کوهی، که در کنار شهر بود، می‌رفتند و به رشتن نخ می‌پرداختند و شامگاه با آنچه رشته بودند به شهر باز می‌گشتند. هرکه بیشتر می‌رشت سود بیشتر می‌برد.

در میان مردم شهر مردی بود که هفت پسر داشت و او را «هفتان بوخت» می‌خواندند. هفتان بوخت دختری هم داشت که نزد او بسیار گرامی بود. این دختر نیز با دختران دیگر هر روز برای رشتن پنبه به دامن کوہ می‌رفت. یک روز در راه از کنار درخت سیبی می‌گذشت. سیبی را باد به خاک انداخته بود. دختر آن را برداشت و با توشهٔ خود به کوه برد.

کرم جادو

نیم‌روز که دختران همه به خوردن نشستند دختر هفتان بوخت نیز سیب را به دندان شکافت. در میان آن کرمی دید. کرم را با انگشت آرام برداشت و به نرمی در دوک‌دان گذاشت و به دختران دیگر گفت: «من این کرم را به فال نیک گرفتم و امروز به طالع آن نخ می‌ریسم. بسا که امروز از همه شما بیشتر بریسم.» دختران همه خندان شدند و نخ رشتن گرفتند. شامگاه دخترک نخ‌ها را به شهر آورد و به مادر سپرد دید دو برابر هر روز نخ رشته است. دختر و مادر شاد و خرم شدند.

روز دیگر دخترک بیش از هر روز پنبه برد، اما با اندک زمانی همه را رشت و باز به شهر آمد و حاصل کار خود را به مادر داد. چنان شد که هر روز دخترک هرقدر پنبه می‌برد به زمانی کوتاه رشته می‌کرد و باز می‌آورد. اما از نگاه داشت و پرورش کرم غفلت نمی‌کرد. هر روز پاره‌ای سیب به وی می‌داد و در تیمار او می‌کوشید.

مادر از کار دختر و سبک دستی و چابکی وی در عجب ماند و سرانجام از راز کار جویا شد. دختر داستان کرم را با پدر و مادر در میان گذاشت. آنان نیز کرم را به فال نیک گرفتند و شاد شدند و در پرورش او کوشیدند.

کار هفتان بوخت و فرزندانش هر روز بالاتر گرفت و زندگی آنان رونق یافت. صاحب مال و خواسته شدند و نیروگرفتند. کرم جادو نیز هر روز بزرگ‌تر می‌شد. دوک‌دان دیگر گنجایش او را نداشت. صندوقی سیاه ساختند و کرم را در آن جای دادند.

کار هفتان بوخت چنان شد که در همه شهر گفت‌وگوی او بود و در توانگری و زورمندی همالی نداشت. امیر شهر طمع در مال وی کرد و بهانه می‌جست تا دارایی او را از چنگش به در آرد. هفتان بوخت سر از فرمان وی پیچید و گروهی از مردم شهر را گرد خود فراهم آورد و با هفت فرزند خود به جنگ امیر رفت.

امیر شهر در جنگ کشته شد و کاخ و گنج و گوهر وی به دست هفتان بوخت افتاد و شهر به تصرف او درآمد. مردم بر او گرد آمدند و او را به امیری پذیرفتند.

هفتان بوخت فرمان داد تا دژی استوار بر تیغ کوه بنا کردند و در آهنین به آن گذاشتند و دورادور آن را حصار کشیدند. آن‌گاه با فرزندان خود به دژ درآمد و آن را جایگاه خود ساخت. کرم را نیز که اندک اندک چون اژدهایی شده بود به دژ آوردند. حوضی از سنگ و ساروج در میان دژ ساختند و اژدها را در آن جای دادند.

دختر هفتان بوخت نگاهبانی اژدها را به عهده گرفت. هرروز از شهد و شیر و برنج برای او خورش می‌برد و اژدها هرروز برومندتر می‌شد تا آن که چون ژنده پیلی شد. همه اهل دژ در خدمتش بودند و نگاهبانان و پاسداران خاص در پرورشش می‌کوشیدند. هفتان بوخت به یاری اژدها لشکر به اطراف برد و امیران همسایه را یک یک شکست داد و بر پهنای سرزمین خود افزود. هر روز پیروزی تازه‌ای دست می‌داد و غنیمت تازه‌ای به چنگ وی می‌افتاد. دژ اژدها پر از سپاه و گنج و خواسته شد.

شکست اردشیر از هفتان بوخت

 وقتی خبر رسید که پیروان اژدها به سپاه او تاخته و بسیاری را کشته و مال و بنهٔ آنها را به غارت برده‌اند اردشیر خشمگین شد و به کین خواهی برخاست. فرمان داد تا سپاهیان او از اطراف فراهم آیند و در «اردشیر خوره» که جایگاه او بود به وی بپیوندند. آن گاه سپاهی کلان به جنگ هنتان بوخت فرستاد تا دژ را در هم بکوبند و ساکنان آن را پراکنده سازند.

هنتان بوخت چون آگاه شد، تدبیری اندیشید. فرمان داد تا بار و بنه را در دژ گذاشتند و لشکریان پیرامون دژ در شکاف سنگ‌ها و شکستگی‌های کوه پنهان شدند. سپاه اردشیر از این تدبیر بی‌خبر بودند. دلیر پیش تاختند و به کنار دژ رسیدند و آن را در محاصره گرفتند.

چون شب در رسید لشکریان هفتان بوخت از کمینگاه‌ها بیرون جستند و بر سپاه اردشیر شبیخون زدند و بسیاری از آنان را از پای درآوردند. در میان سپاهیان اردشیر شکست افتاد و بار و بنه و اسب و زین افزار آنها به غارت رفت و بسیاری از آنان گرفتار شدند. هفتان بوخت خواسته و سلاح آنان را بازگرفت و سپس ایشان را با طعنه و ریشخند نزد اردشیر فرستاد تا بگویند بر آنها چه گذشته است.

اردشیر از شنیدن ماجرا سخت غمناک شد. اما بیمی به دل راه نداد. فرمان داد تا از همه شهرها سپاه نو به دربار آید. لشکریان هفتان بوخت پس از پیروزی به دژ رفتند و در آنجا قرار گرفتند. اردشیر خود به سرداری سپاه به گرفتن دژ رفت. اما از کار پسران هفتان بوخت غافل بود.

پسران هفتان بوخت هریک با هزار سپاهی در شهرهای پیرامون دژ قرار داشتند. از ایشان یکی با سپاهی از تازیان و مردم عمان در کنار دریا بود. وقتی از حملهٔ اردشیر آگاه شد از پشت بر سر سپاهیان وی تاخت. در همین هنگام لشکری که در دژ اژدها بودند نیز از دژبیرون آمدند و به سپاهیان اردشیر حمله ور شدند. کارزاری سخت درگرفت و از دو طرف گروه بسیاری به خاک افتادند. پیروان اژدها نیرو کردند و پیش راندند و راه سپاهیان اردشیر را به بنهٔ خویش بستند. ستوران گرسنه و تشنه ماندند و لشکر اردشیر در تنگنا افتاد.

پیمان شکنی مهرک

به پارس خبر رسید که سپاه اردشیر در نبرد بالشکر اژدها در مانده است. اردشیر مهرک نوش‌زادان را بر پارس گماشته بود. وقتی مهرک از ناکامی اردشیر آگاه شد، سراز فرمان پیچید و پیمان‌شکنی و سرکشی پیش گرفت. سپاهی فراهم آورد و برکاخ اردشیر حمله کرد و گنج و خواستهٔ او را به غارت برد و خود را شاه خواند.

 اردشیر چون از پیمان شکنی مهرک آگاه شد با خود اندیشید که تا پارس آشفته است پیکار با اژدها سودی ندارد. باید نخست دشمن را از خانه بیرون کرد. بزرگان سپاه را نزد خود خواند و ماجرا را با آنان در میان گذاشت و رأی خود را آشکار کرد. همه بر آن شدند که از دژ عقب بنشینند و نخست کار مهرک را بسازند.

آن‌گاه اردشیر به خوان نشست. ناگاه تیری از دژ فرود آمد و بر بره‌ای که بر سر خوان بود فرو رفت. تیر را بیرون کشیدند و دیدند برآن نوشته‌ای است: «این تیر را سواران اژدها انداخته‌اند. ما نخواستیم با بزرگ مردی چون تو چنان کنیم که با این بره کردیم. راه خودگیر و بازگرد.»

اردشیر سپاه خود را گرد آورد و به کوشش بسیار برای بازگشت راهی جست و با بقیهٔ لشکر رو به پارس گذاشت. اما سپاهیان هفتان بوخت که از بازگشتن اردشیر و سپاهش آگاه شدند در پی‌ایشان تاختند و کار را بر آنان سخت کردند و گذرگاه ایشان را آشفته ساختند. لشکریان اردشیر به بیراهه افتادند و پراکنده شدند. اردشیر نیز از لشکر جدا افتاد و تنها در کوه و کمر راهی می‌جست.

بُرز و بُرزآذر

در همین هنگام فرهٔ ایزدی به صورت گورخری در برابر اردشیر ظاهر شد و آرام پیش او به راه افتاد و اردشیر را راهنما شد و او را از آن گذرگاه دشوار بیرون برد و از آسیب دشمنان دور داشت.

شبانگاه اردشیر به روستایی رسیده و در خانه دو برادر یکی بُرز و دیگری بُرزآذر فرود آمد. اردشیر بیم داشت نام خود را آشکار کند. گفت: «من یکی از سواران اردشیرم، در جنگ با اژدها لشکر ما به تنگنا افتاد و پراکنده شد. امشب مرا در خانه بپذیرید تا آگاهی برسد که سپاه کجاست و حال چگونه است.»

برادران، اردشیر را گرم پذیرفتند و گفتند: «پست باداهریمن یدکنش که این اژدها را چنین بر مردم این سامان چبره کرد و آنان را به پرستش وی کشاند و آیین هرمزدی را در این دیار بیگانه ساخت و مردمان را گمراه کرد، تا آنجا که بزرگ مردی چون اردشیر نیز از دست ایشان آسیب دید و سپاهش پریشان شد.»

اردشیر پیاده شد. دو برادر اسب وی را به ستورگاه بردند و تیمار کردند. آن‌گاه خوان گستردند. اردشیر غمگین و اندوهناک بود و دست به خوان نمی‌برد. برادران دعای خوان بگفتند و از اردشیر درخواستند تا چیزی بخورد و گفتند: «اندوه و تیمار به دل راه مده که هرمزد و دیگر ایزدان چارهٔ این کار را خواهند یافت و این آفت اهریمنی را چنین نخواهند گذاشت. ببین که یزدان، ضحاک تازی و افراسیاب تورانی، و اسکندر یونانی را با همهٔ توانایی و زورمندیشان، چون از آنان خشنود نبود، از میان برداشت و ناپدید کرد؛ چنان که بر همه جهانیان روشن است.»

تدبیر برادران

اردشیر از شنیدن این سخنان خرم شد و دست به خوان برد. چون خدمتگزاری برادران را دید و از یگانگی و دین دوستی و فرمانبرداری آنان بی‌گمان شد راز خویش را بر آنان آشکار کرد و گفت: «من خود اردشیرم که از سوارانم جدا افتاده‌ام. حال بنگرید که چه باید کرد و چارهٔ اژدها را چگونه باید جست.»

برادران یک دل و یک زبان گفتند: «ما در خدمت تو ایستاده‌ایم و تن و جان و چیز و خواستهٔ خاندان ما در فرمان توست و اگر باید این همه را در راه تو که شهریار این کشوری فداسازیم کوتاهی نداریم. اما چارهٔ کار در نظر ما آن است که شاه خود را مانند مردی که از دیاری دور دست آمده بیاراید و در دژ راه یابد و خود را به خدمت اژدها بگمارد و در زمرهٔ خدمتگزاران خاص وی درآید. دو مرد همدل و دین آگاه نیز با خود هم‌راه بردارد تا روزها یزدان و فرشتگان را ستایش کنند و از آنان یاری بخواهند. آن‌گاه چون هنگام خورش اژدها برسد، روی گداخته فراهم سازد و در گلوی اژدها بریزد تا اژدها بمیرد، چه دیوان اهریمنی را چون در جهان ما ظاهر شوند به این گونه می‌توان کشت.

اردشیر را این تدابیر پسند افتاد. به برزو برزآذر گفت: «این تدبیر را باید به یاری شما به انجام برسانم.» برادران گفتند: «اما به تن و جان در فرمان توایم.»

اردشیر در این اندیشه روی به پارس آورد و به اردشیر خوره رفت.

اردشیر در جامهٔ بازرگانان

نخست سپاهی برای کیفر مهرک که پیمان شکسته بود فراهم ساخت و بر سر او تاخت و کاخ او را ویران کرد و گنج و خواستهٔ خود را باز گرفت. خود مهرک را نیز گرفتار کرد و به کیفر پیمان شکنی کشت. سپس کس فرستاد و برز و برزآذر را به اردشیر خوره خواست تا به یاری ایشان چارهٔ اژدها را بسازد. چون فرا رسیدند اردشیر خود را در جامهٔ بازرگانی خراسانی آراست و درهم و دینار و جامهٔ بسیار برداشت و با برز و برزآذر رو به جانب دژگذاشت.

چون به دروازه دژ رسیدند اردشیرگفت: «من بازرگانی خراسانیم. آمده‌ام تا از این اژدهای مقدس نیازی بخواهم. نیاز من این است که خدمتگزار اژدها باشم.» اژدها پرستان بازرگان را دوستدار راستین گمان بردند و او را به خدمت اژدها گماشتند.

اردشیر سه روز در خدمت اژدها بود و از هیچ گونه فرمانبرداری دریغ نکرد. آن درهم و دینار و جامه را نیز میان خادمان و پاسداران اژدها قسمت کرد. همه خشنود شدند و بربازرگان آفرین گفتند و مهرش را به دل گرفتند.

روز سوم اردشیر گفت: «آرزوی من آن است که سه روز خورش اژدها را به دست خودم در کام وی بریزم.» نگهبانان و خادمان رضا دادند. آن‌گاه اردشیرکس فرستاد و فرمان داد تا چهار هزار از سپاهیان جنگ آزما و جان سپار وی به پیرامون دژ آمدند و در شکستگی کوه و شکاف سنگ‌ها جا گرفتند. سپس به سپاهیان خود پیغام فرستاد که چشم به دژ داشته باشید. هرگاه دیدید که دود از دژ برخاست روی به دژ بگذارید و مردانگی و جانفشانی خود را آشکار کنید.

روز سوم چون هنگام خورش خوردن اژدها رسید، اژدها مانند هر روز بانگ کرد. اردشیر از پیش، خدمتگزاران و پاسداران اژدهارا مست و بیخود ساخته و روی گداخته نیز آماده کرده بود.

کشتن اژدها و گشودن دژ

 اردشیر با برز و برزآذر پیش رفت و مانند هر روز خون گاوان و گوسفندانی را که برای چاشت اژدها فراهم شده بود در برابر چشم او گرفت. اژدها به گمان آن که خون خواهد خورد دهان گشود. اما اردشیر به چابکی روی گداخته را پیش کشید و در کام وی ریخت.

وقتی روی گداخته به درون اژدها رسید چنان بانکی از گلوی او بیرون جست که همه دژ را لرزه گرفت. اژدها دو پاره شد و آشوب در دژ افتاد. اردشیر برزو برآذر راگفت تا آتشی بزرگ بیفروزند و یاران را خبر دهند و خود دست به سپر و شمشیر کرد و به پیروان ازدها حمله ور شد و به یاری یزدان پاک بسیاری از آنان رابه خاک انداخت.

در همین هنگام سپاهیان اردشیر که دود آتش را از دژ دیدند اسب انگیختند و به یاری اردشیر به سوی دژ تاختند و فریاد برداشتند که: «پیروزباد، پیروز باد اردشیر پاپکان شاهنشاه ایران، که شمشیر در میان پیروان اهریمن گذاشته است.»

نگاهبانان دژ ناتوان شدند و شکست در میان لشکریان هفتان بوخت افتاد. بسیاری به دست سپاه اردشیر کشته شدند و بسیاری از حصار دژ به زیر افتادند. دیگران زنهار خواستند و بندگی و فرمان‌برداری اردشیر را گردن نهادند.

اردشیر دژ را برکند و ویران ساخت و فرمان داد تا شهری پاکیزه و آباد در جای آن بناگذاردند و هفت آتشکده در آن بنیان نهادند. گنج بسیار از دژ به دست اردشیر افتاد، چنان که هزار شترمال و خواسته و درهم و دینار از دژ به اردشیر خوره، که مقر اردشیر بود، بردند.

برزو برزآذر را اردشیر به پاس وفاداری و یگانگی و فرمان برداری پاداش نیکو بخشید و آنان را بر شهری در آن دیار امیر کرد و خود به پارس بازگشت.

افزودن دیدگاه جدید

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.

افزودن دیدگاه جدید

The comment language code.

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
نویسنده (دسته بندی)
نوع محتوا
مقاله