سرگذشت اردشیر پاپکان - بخش چهارم، اردشیر و شاهپور

فهرست:
پیام اردشیر به کید هندی
دختر مهرک
برسر چاه
راز دختر
زادن هرمزد
راز گفتن شاهپور

پیام اردشیر به کید هندی

پس از آن که اردشیر کارگردان و هفتان بوخت را به پایان رسانید. شورش‌های دیگر به پاخاست و اردشیر برای فرونشاندن مدعیان از دیاری به دیاری می‌رفت و پیوسته در کارزار و پیکار بود. هرگاه آشوبی را در گوشه‌ای خاموش می‌کرد از گوشه دیگر فتنه‌ای برمی‌خاست.

اردشیر از این روی غمین و اندیشه ناک بود و با خود می‌گفت: «شاید در طالع من نیست که همه ایرانشهر را به فرمان یک پادشاه درآورم و در زیر یک درفش متحد سازم.. با خود اندیشید که بهتر آن است از دانایان و فرزانگان و اخترشناسان جویا شوم. اگر در بخت من نیست که ایران را به سامان آرم پس خرسند باشم و این همه پیکار و خونریزی را به کناری گذارم و خود را از این رنج و آزار به رهانم.

پس جوانی از معتمدان و استواران خویش را بر آن گماشت تا نزد «کید» دانای هندی برود و از وی بپرسد که آیا اردشیر خواهد توانست بر همه مدعیان پیروز شود و ایرانشهر را در فرمان یک پادشاه آرد؟

وقتی جوان به نزد کید رسید پیش از آن که پیام خود را بازگوید کید گفت: «تو را شاه ایران از پارس نزد من فرستاده است تا بداند آیا می‌تواند همه ایرانشهر را در زیر درفش خود یگانه کند یا نه.» بازگرد و در پاسخ بگری که: «شهریاری که باید ایرانشهر را یگانه کند از پیوند دو خاندان پدید خواهد آمد. یکی خاندان تو که اردشیری و دیگری خاندان مهرک نوش‌زادان، و جز این نتواند بود.»

دختر مهرک

جوان نزد اردشیر بازگشت و وی را از پاسخ کید آگاه کرد. اردشیر پیمان شکنی مهرگرا به یاد آورد و برآشفت و گفت: «هرگز آن روز مباد که میان خاندان من و خاندان مهرک پیوندی باشد و هرگز مباد که از دودمان مهرک کسی بر ایرانشهر پادشاه شود. چه، مهرک بدنهاد و پیمان شکن دشمن من بود و فرزندان او دشمن من و فرزندان من‌اند. من او را به کیفرناسپاسی کشتم. اگر فرزندانش نیرو گیرند و توانا شوند و کین پدر را بازجویند به فرزندان من گزند خواهد رسید.»

اردشیر از اندیشه نیروگرفتن فرزندان مهرک چنان به خشم آمد که کس فرستاد تا فرزندان مهرک را بجویند و از میان بردارند تا از تخمۀاو کسی برجا نماند.

در میان فرزندان مهرک دختری سه ساله بود. او را نهانی بیرون بردند و به برزگری سپردند تا او را بپرورد و از گزند اردشیر در امان بدارد. برزگر دخترک را به خانه برد و در پرورش او کوشید. چندسالی بر این بر آمد. دختر مهرک دختری نیک چهره و بلنداندام شد و در همه کار یارویاور برزگر بود. چنان شد که در چابکی و نیرومندی مانندی نداشت.

برسر چاه

روزی شاهپور، فرزند اردشیر، که جوانی دلیر و نیرومند شده بود به شکار رفت. از آنجا که تقدیر ایزدی در کار بود. پس از نخجیر با نه تن از سواران خودگذارش به روستایی که دختر مهرک در آن بود افتاد. برزگر در روستا نبود و دختر بر سر چاه بود و ستوران را آب می‌داد. وقتی چشمش به سواران افتاد، پیش رفت و سر فرود آورد و گفت: «خوش آمدید ای‌سواران، بدرود باشید، دمی پیاده شوید و بنشینید و از رنج راه بیاسایید. هوا گرم و سایه درختان خوش است. اندکی درنگ کنید تا من آب بکشم و ستوران شما را آب بدهم.»

شاهپور از خستگی و گرسنگی و تشنگی تنگ حوصله بود. از سخن دختر برزگر برآشفت و به او گفت: «دخترک دور شو ستوران مارا به آبی که تو از چاه بکشی نیازی نیست.» دخترک غمگین شد و به کناری رفت و اندوهناک در گوشه‌ای بنشست. سپس شاهپور روی به سواران خود کرد و گفت: «دلو به چاه بیندازید و آب بکشید و اسبان را آب بدهید تا ما نیز چیزی بخوریم.» سواران دلو بر چاه انداختند. اما چون خواستند دلو را بالا بکشند درماندند. دلو بزرگ بود و سواران نیروی کشیدن آن را نداشتند. دختر از دور کار آنان را می‌نگریست.

شاهپور چون درماندگی سواران خودرا دید خشمگین شد و بر سر چاه آمد و درشتی کرد و ناسزا گفت که: «شما را شرم باد که چنین بی‌هنرید، دختر برزگری نیرویش از شما بیش است.» سپس به خشم طناب را از دست سواران گرفت و نیرو کرد و دلو پر آب را به چابکی از چاه بیرون کشید.

دختر از دور می‌نگریست. از زور و نیرو و چالاکی شاهپور در شگفت ماند، چه می‌دانست در سراسر پارس جز یک تن چنان نیرومند نیست که آن دلو پر آب را از چاه بیرون بکشد. پس برخاست و دوان نزد شاهپور آمد و سر فرود آورد و وی را بدان زور بازو ستایش کرد و گفت: «آفرین باد بر تو ای‌شاهپور فرزند اردشیرهای سر آمد جوانان ایران زمین.»

راز دختر

شاهپور خندید و گفت: «تو از کجا دانستی که من شاهپورم؟» دختر گفت: «من از بسیاری کسان شنیده‌ام که در سراسر ایران کسی به نیرو و زور بازو و چابکی و برازندگی شاهپور نیست.»

شاهپور به دختر نگریست. او را خوب چهره و آزاده و خوش سخن یافت. گفت: «بگو تا تو دختر کیستی و از چه نژادی؟ گفت: «من دختر برزگری از مردم این روستایم.» شاهپور گفت: «راست نمی‌گویی، سخن درست بگو. از شیوه رفتار وگفتار تو پیداست که از مردم روستا نیستی. جز آن که راست بگویی و نژاد خود را آشکار کنی چاره نیست.» دختر گفت: «اگر مرا زنهار بدهی و به تن و جان ایمن کنی راست خواهم گفت.» شاهپور وی را زنهار داد. آنگاه دختر گفت: «من دختر مهرک نوش زادم که به دست پدر تو کشته شد. از هفت فرزند مهرک جز من کسی به جا نمانده است. مرا از بیم اردشیر به این روستا آوردند و به برزگر سپردند. من در خانه وی بزرگ شدم و وی مرا چون پدر است.» شاهپور مهر دختر را در دل گرفت و فریفته زیبایی و هنرمندی و سخن دانی او شد. فرمان داد تا برزگر را حاضر کردند و دختر را از وی به زنی خواست.

زادن هرمزد

شاهپور این راز را از اردشیر نهان می‌داشت. اما مهروی با دختر استوار بود. پس از چندی دختر مهرک فرزندی آورد. او را «هرمزد» نام نهادند. شاهپور از بیم خشم اردشیر هرمزد را در نهان می‌پرورید و فرزند را از دیده پدر دور می‌داشت، تا آن که هرمزد به سن هفت سالگی رسید

روزی هرمزد با کودکان و شاهزادگان خردسال دربار به چوگان بازی رفت. اردشیر و موبد موبدان و سالار لشکریان و بسیاری از بزرگان و آزادگان نیز برای تماشا به میدان آمدند و بازی کودکان را می‌نگریستند. هرمزد از همه کودکان در بازی چیره‌تر و چابک‌تر بود.

قضا را چنان شد که یکی از کودکان چوگان بر گوی زد و گوی در کنار اردشیر بر زمین افتاد. اردشیر هیچ نگفت. کودکان همه خاموش ماندند. از شکوه و بزرگی اردشیر هیچ یک را یارای آن نبود که پیش رود و گوی از کنار اردشیر بردارد.

راز گفتن شاهپور

هرمزد به چالاکی پیش دوید و به گستاخی گوی را از کنار اردشیر برگرفت و بانگ کشید و با چوگان سخت برگوی زد. اردشیر از همراهان پرسید: «این کودک فرزند کیست؟»، گفتند: «وی را نمی‌شناسیم.» اردشیر کسی فرستاد و هرمزد را پیش خواند و پرسید «تو فرزند کیستی؟»

 گفت: «من فرزند شاهپورم.»

اردشیر را شگفت آمد. در حال کس فرستاد تا شاهپور را به خدمت آوردند و از وی پرسید: «این کودک فرزند توست؟» شاهپور از پدر زنهار خواست. اردشیر وی را زنهار داد. آن‌گاه شاهپور داستان خود را با دختر مهرک نوش‌زادان به پدر باز گفت.

اردشیر را مهر هرمزد در دل جنبید و گفت: «فرزند، خوب نکردی که پسری چنین شایسته و نیک چهره و دلیر را هفت سال از من پنهان داشتی. چنین فرزندی مایهٔ سرفرازی توست. کید هندی نیز چنین گفته بود که شهریاری ایران از پیوند خاندان ما و خاندان مهرک نوش‌زادان استوار خواهد شد. از تقدیر چاره نیست.» سپس یزدان را سپاس گفت و فرمود تا هرمزد را گرامی داشتند و به جامهٔ نیکو آراستند و در کنار شاه‌زادگان جای دادند.

چون هرمزد به شاهنشاهی ایران رسید از هند تا روم در فرمان او بود.

Submitted by editor74 on

فهرست:
پیام اردشیر به کید هندی
دختر مهرک
برسر چاه
راز دختر
زادن هرمزد
راز گفتن شاهپور

پیام اردشیر به کید هندی

پس از آن که اردشیر کارگردان و هفتان بوخت را به پایان رسانید. شورش‌های دیگر به پاخاست و اردشیر برای فرونشاندن مدعیان از دیاری به دیاری می‌رفت و پیوسته در کارزار و پیکار بود. هرگاه آشوبی را در گوشه‌ای خاموش می‌کرد از گوشه دیگر فتنه‌ای برمی‌خاست.

اردشیر از این روی غمین و اندیشه ناک بود و با خود می‌گفت: «شاید در طالع من نیست که همه ایرانشهر را به فرمان یک پادشاه درآورم و در زیر یک درفش متحد سازم.. با خود اندیشید که بهتر آن است از دانایان و فرزانگان و اخترشناسان جویا شوم. اگر در بخت من نیست که ایران را به سامان آرم پس خرسند باشم و این همه پیکار و خونریزی را به کناری گذارم و خود را از این رنج و آزار به رهانم.

پس جوانی از معتمدان و استواران خویش را بر آن گماشت تا نزد «کید» دانای هندی برود و از وی بپرسد که آیا اردشیر خواهد توانست بر همه مدعیان پیروز شود و ایرانشهر را در فرمان یک پادشاه آرد؟

وقتی جوان به نزد کید رسید پیش از آن که پیام خود را بازگوید کید گفت: «تو را شاه ایران از پارس نزد من فرستاده است تا بداند آیا می‌تواند همه ایرانشهر را در زیر درفش خود یگانه کند یا نه.» بازگرد و در پاسخ بگری که: «شهریاری که باید ایرانشهر را یگانه کند از پیوند دو خاندان پدید خواهد آمد. یکی خاندان تو که اردشیری و دیگری خاندان مهرک نوش‌زادان، و جز این نتواند بود.»

دختر مهرک

جوان نزد اردشیر بازگشت و وی را از پاسخ کید آگاه کرد. اردشیر پیمان شکنی مهرگرا به یاد آورد و برآشفت و گفت: «هرگز آن روز مباد که میان خاندان من و خاندان مهرک پیوندی باشد و هرگز مباد که از دودمان مهرک کسی بر ایرانشهر پادشاه شود. چه، مهرک بدنهاد و پیمان شکن دشمن من بود و فرزندان او دشمن من و فرزندان من‌اند. من او را به کیفرناسپاسی کشتم. اگر فرزندانش نیرو گیرند و توانا شوند و کین پدر را بازجویند به فرزندان من گزند خواهد رسید.»

اردشیر از اندیشه نیروگرفتن فرزندان مهرک چنان به خشم آمد که کس فرستاد تا فرزندان مهرک را بجویند و از میان بردارند تا از تخمۀاو کسی برجا نماند.

در میان فرزندان مهرک دختری سه ساله بود. او را نهانی بیرون بردند و به برزگری سپردند تا او را بپرورد و از گزند اردشیر در امان بدارد. برزگر دخترک را به خانه برد و در پرورش او کوشید. چندسالی بر این بر آمد. دختر مهرک دختری نیک چهره و بلنداندام شد و در همه کار یارویاور برزگر بود. چنان شد که در چابکی و نیرومندی مانندی نداشت.

برسر چاه

روزی شاهپور، فرزند اردشیر، که جوانی دلیر و نیرومند شده بود به شکار رفت. از آنجا که تقدیر ایزدی در کار بود. پس از نخجیر با نه تن از سواران خودگذارش به روستایی که دختر مهرک در آن بود افتاد. برزگر در روستا نبود و دختر بر سر چاه بود و ستوران را آب می‌داد. وقتی چشمش به سواران افتاد، پیش رفت و سر فرود آورد و گفت: «خوش آمدید ای‌سواران، بدرود باشید، دمی پیاده شوید و بنشینید و از رنج راه بیاسایید. هوا گرم و سایه درختان خوش است. اندکی درنگ کنید تا من آب بکشم و ستوران شما را آب بدهم.»

شاهپور از خستگی و گرسنگی و تشنگی تنگ حوصله بود. از سخن دختر برزگر برآشفت و به او گفت: «دخترک دور شو ستوران مارا به آبی که تو از چاه بکشی نیازی نیست.» دخترک غمگین شد و به کناری رفت و اندوهناک در گوشه‌ای بنشست. سپس شاهپور روی به سواران خود کرد و گفت: «دلو به چاه بیندازید و آب بکشید و اسبان را آب بدهید تا ما نیز چیزی بخوریم.» سواران دلو بر چاه انداختند. اما چون خواستند دلو را بالا بکشند درماندند. دلو بزرگ بود و سواران نیروی کشیدن آن را نداشتند. دختر از دور کار آنان را می‌نگریست.

شاهپور چون درماندگی سواران خودرا دید خشمگین شد و بر سر چاه آمد و درشتی کرد و ناسزا گفت که: «شما را شرم باد که چنین بی‌هنرید، دختر برزگری نیرویش از شما بیش است.» سپس به خشم طناب را از دست سواران گرفت و نیرو کرد و دلو پر آب را به چابکی از چاه بیرون کشید.

دختر از دور می‌نگریست. از زور و نیرو و چالاکی شاهپور در شگفت ماند، چه می‌دانست در سراسر پارس جز یک تن چنان نیرومند نیست که آن دلو پر آب را از چاه بیرون بکشد. پس برخاست و دوان نزد شاهپور آمد و سر فرود آورد و وی را بدان زور بازو ستایش کرد و گفت: «آفرین باد بر تو ای‌شاهپور فرزند اردشیرهای سر آمد جوانان ایران زمین.»

راز دختر

شاهپور خندید و گفت: «تو از کجا دانستی که من شاهپورم؟» دختر گفت: «من از بسیاری کسان شنیده‌ام که در سراسر ایران کسی به نیرو و زور بازو و چابکی و برازندگی شاهپور نیست.»

شاهپور به دختر نگریست. او را خوب چهره و آزاده و خوش سخن یافت. گفت: «بگو تا تو دختر کیستی و از چه نژادی؟ گفت: «من دختر برزگری از مردم این روستایم.» شاهپور گفت: «راست نمی‌گویی، سخن درست بگو. از شیوه رفتار وگفتار تو پیداست که از مردم روستا نیستی. جز آن که راست بگویی و نژاد خود را آشکار کنی چاره نیست.» دختر گفت: «اگر مرا زنهار بدهی و به تن و جان ایمن کنی راست خواهم گفت.» شاهپور وی را زنهار داد. آنگاه دختر گفت: «من دختر مهرک نوش زادم که به دست پدر تو کشته شد. از هفت فرزند مهرک جز من کسی به جا نمانده است. مرا از بیم اردشیر به این روستا آوردند و به برزگر سپردند. من در خانه وی بزرگ شدم و وی مرا چون پدر است.» شاهپور مهر دختر را در دل گرفت و فریفته زیبایی و هنرمندی و سخن دانی او شد. فرمان داد تا برزگر را حاضر کردند و دختر را از وی به زنی خواست.

زادن هرمزد

شاهپور این راز را از اردشیر نهان می‌داشت. اما مهروی با دختر استوار بود. پس از چندی دختر مهرک فرزندی آورد. او را «هرمزد» نام نهادند. شاهپور از بیم خشم اردشیر هرمزد را در نهان می‌پرورید و فرزند را از دیده پدر دور می‌داشت، تا آن که هرمزد به سن هفت سالگی رسید

روزی هرمزد با کودکان و شاهزادگان خردسال دربار به چوگان بازی رفت. اردشیر و موبد موبدان و سالار لشکریان و بسیاری از بزرگان و آزادگان نیز برای تماشا به میدان آمدند و بازی کودکان را می‌نگریستند. هرمزد از همه کودکان در بازی چیره‌تر و چابک‌تر بود.

قضا را چنان شد که یکی از کودکان چوگان بر گوی زد و گوی در کنار اردشیر بر زمین افتاد. اردشیر هیچ نگفت. کودکان همه خاموش ماندند. از شکوه و بزرگی اردشیر هیچ یک را یارای آن نبود که پیش رود و گوی از کنار اردشیر بردارد.

راز گفتن شاهپور

هرمزد به چالاکی پیش دوید و به گستاخی گوی را از کنار اردشیر برگرفت و بانگ کشید و با چوگان سخت برگوی زد. اردشیر از همراهان پرسید: «این کودک فرزند کیست؟»، گفتند: «وی را نمی‌شناسیم.» اردشیر کسی فرستاد و هرمزد را پیش خواند و پرسید «تو فرزند کیستی؟»

 گفت: «من فرزند شاهپورم.»

اردشیر را شگفت آمد. در حال کس فرستاد تا شاهپور را به خدمت آوردند و از وی پرسید: «این کودک فرزند توست؟» شاهپور از پدر زنهار خواست. اردشیر وی را زنهار داد. آن‌گاه شاهپور داستان خود را با دختر مهرک نوش‌زادان به پدر باز گفت.

اردشیر را مهر هرمزد در دل جنبید و گفت: «فرزند، خوب نکردی که پسری چنین شایسته و نیک چهره و دلیر را هفت سال از من پنهان داشتی. چنین فرزندی مایهٔ سرفرازی توست. کید هندی نیز چنین گفته بود که شهریاری ایران از پیوند خاندان ما و خاندان مهرک نوش‌زادان استوار خواهد شد. از تقدیر چاره نیست.» سپس یزدان را سپاس گفت و فرمود تا هرمزد را گرامی داشتند و به جامهٔ نیکو آراستند و در کنار شاه‌زادگان جای دادند.

چون هرمزد به شاهنشاهی ایران رسید از هند تا روم در فرمان او بود.

افزودن دیدگاه جدید

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.

افزودن دیدگاه جدید

The comment language code.

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
نویسنده (دسته بندی)
نوع محتوا
مقاله