یک روز صبح جمعه
دلتنگ و خسته بودم
از بس که در اتاقم
تنها نشسته بودم
دیدم که چشمهایم
دیگر نمیتوانند
خط درشت را هم
با راحتی بخوانند
باد بهار از در
آمد به هوشم آورد
آواز آشنایی
با خود به گوشم آورد
در خانهی مجاور
میخواند یک قناری
با چهچهی دل انگیز
یک نغمهی بهاری
بستم کتاب و دفتر
رفتم که توی ایوان
بهتر به گوشم آید
آواز مرغ خوشخوان
دیدم چه آفتابی
پر کرده آسمان را
گرد طلا و نقره
آراسته جهان را
گل از شکفته رویی
انگار خنده میکرد
لبخندهاش هوا را
از عطر زنده میکرد
زنبور شاد میخواست
در کار خود بکوشد
تا نوش هر گلی را
با نیش خود بنوشد
ابری سفید و کوچک
زیبا و نازک اندام
مثل فرشته بر کوه
خوابیده بود آرام
نزدیک تپهی سبز
ناگاه یک کبوتر
از شاخهی درختی
در آفتاب زد پَر
آسوده بالها را
میبست و باز میکرد
انگار آسمان را
آهسته ناز میکرد
گفتم: «خدا به من هم
ای کاش بال میداد
تا مثل این کبوتر
پر میگرفتم آزاد
در باغ آسمانها
همراه باد بودم
از لذت تماشا
همواره شاد بودم»
ناگاه چشمهایم
بر آن قناری افتاد
بیچاره در قفس بود
از غم به زاری افتاد
آواز دلنوازش
از نالههای غم بود
چهچه نبود گویی
فریاد از ستم بود
میگفت: «ای برادر
از من خبر نداری
با غصه میکشی آه
چون بال و پر نداری
من بال دارم اما
از هرچه هست سیرم
زیرا که چند سال است
در این قفس اسیرم
ای کاش در بیابان
موری ضعیف بودم
تا با تمام عالم
در یک ردیف بودم
تا دور و فارغی از
تنهایی و اسارت
چیزی مخواه غیر از
آزادی و محبت»
آواز آن قناری
در قلب من اثر کرد
از راز زندگانی
جان مرا خبر کرد
با آن که چون کبوتر
من بال و پر ندارم
در باغ آسمانها
گشت و گذر ندارم
شادم که چون قناری
رنج قفس ندارم
آزادم و هراسی
از هیچ کس ندارم
افزودن دیدگاه جدید