«مِه» داستان سقوط انسان است، داستان سنگ شدن واژهها در ذهن و بیچهره شدن هنرمند است. در روزهای پایانی حکومت شوروری سابق، دولت جشنی را برای هنرمندان برپا میکند. دو هنرمند، که داستان اشارهای نمیکند چه هنری دارند، از معدود کسانی هستند که تصمیم میگیرند به این جشن بروند. صبح همان روز جشن، حکومت دو جوان را تیرباران میکند و خبرش در شهر میپیچد. هوا مه گرفته و سنگین و خاکستری است و دو هنرمند که خودشان را آراستهاند از خیابانهای غمزدهی شهر، راهی جشن میشوند. در گوشهای از شهر، رنگ و موسیقی و رقص جریان دارد و در گوشهای دیگر گریه و خشم و سیاهی و اندوه. این فضای دوگانه را داستان چنان قوی نشان داده است که هنگام خواندنش از هرچه جشن و رنگ است بیزارمان میکند. شب که این دو به خانه بازمیگردند، هنوز مه در هوا جریان دارد. قابهای طلایی را که هدیه گرفتهاند بر طاقچهی خانهیشان میگذارند و هر دو به خواب میروند. صبح، در دو خانه در این شهر، اتفاق عجیبی رخ میدهد. هر دو با سر دردی شدید از خواب بیدار میشوند. مقابل آینه میروند اما انگار آینه را مِه گرفته و نمیتوانند صورت خود را تشخیص دهند. هر دو تنها هستند و کسی نیست به آنها بگوید که صورتشان چه شکلی شده است. سردرد هر دو ادامه دارد. هر زمان که میخواهند به واژهها فکر کنند، سرشان سنگینتر و سردردشان بیشتر میشود. به سختی غذا میخورند و سرشان را تکان میدهند. دو روز بعد، هر دو از دو خانه در این شهر، بیرون میآیند تا پیش پزشک بروند. باد و توفان شهر را گرفته است و این دو که سردردشان شدیده شده و چشمهایشان تار میبیند، تلو تلو میخورند. هر دو در یک خیابان به هم میرسند، یکی این سو و دیگری آن سو. به نیمهی خیابان که میرسند، صدای شکستن درختی، هر دو را میترساند، ماشینی از میانشان به سرعت عبور میکند و این دو که ترسیدهاند، میدوند و به هم میخورند و صدایی مهیب بلند میشود. رخداد پایانی و شگفت داستان اینجاست. زمانی که ماشین میایستد و راننده پیاده میشود تا ببیند صدای چه بوده است، کف خیابان پر از خردههای بزرگ سنگ است!
«مه» داستان جامعهای اسیر استبداد در دوران شوروی سابق است. در این جامعه که بیشترینهی مردمانش بیچهره هستند و بیارزش برای حکومت، دو هنرمند که از معدود کسانی هستند که چهره دارند، تصمیم میگیرند عروسکانی در دست حکومت شوند. هنرمندانی که با هر دیده شدن و هر صدازدن نامشان از سوی مردم، صاحب چهره شدهاند حالا پشت به فضای اندوهزدهی جامعه، خودشان را به عروسکگردانان سپردهاند: «خود را چنان یکسره از عزتنفس و خویشتندوستی از احساسات و شخصیت عاری میسازند که عملا چیزی بیش از ماشینی کارآمد نبودند که هرگاه مافوقهایش دکمههای فرمان را میفشردند کار میکردند.[1]»
در سایت کتابک بخوانید: پیکو، جادوگر کوچک
صحنههایی که این دو به پیش پزشک میروند، دو انسان نزار، با سر افتاده و شانههایی خمشده را نشان میدهد. دو انسان تسلیمشده، که درد در سرشان زبانه میکشد و درونشان هیچ نشانی از اندیشه باقی نمانده است. «مه» داستان انتقام خدای عدالت است یا سرنوشت مسخشدگان و تسلیمشدگان؟
این تصویری از کتاب «پیکو جادوگر کوچک» است. آدمهایی را با سر افتاده و شانههایی خمشده نشان میدهد. در صفحهی روبهرو در توضیح تصویر نوشته شده: «پیکو سوار بر دستهجارویاش مدتی طولای بر فراز آن شهر پرواز کرد و به پایین نگریست.... آدمها پالتوهایی سنگین پوشیده و کلاههای پوستی کلفت بر سر داشتند و به سرعت و با سرهای فروافتاده از کنار هم میگذشتند، چرا که از پادشاه میترسیدند. آنها در هراسی همیشگی از ستم او به سر میبردند.[2]»
آنها به هم نگاه نمیکنند، با یکدیگر حرف نمیزدند و به محیط پیرامونشان واکنشی ندارند و تسلیم ترس شدهاند: «آنان باید از نشان دادن واکنش به محیط دست میکشیدند و به اشیا بدل میشدند اما با این کار، از انسان بودن دست میکشیدند نقطه ای هست که در آن انسانها در حالی که ظاهرا انسان میمانند از انسان بودن باز میایستند.[3]»
در میان این جمعِ آدمهای ترسیده و سکوت کرده و سنگ شده، تنها پسرکی سرمازده است که نمیترسد صدایش را بلند کند شاید چون هنوز ترس از پادشاه را نمیشناسد! او مادرش را گم کرده است: «پیکو پسرکی را دید که کنارهی رودخانه ایستاده بود. پسرک گریه میکرد و داد میزد مامان!..» پسرک غمگین است اما هیچکس به او توجه نمیکند هیچکس به فریاد او واکنش نمیدهد. همه با سرعت از کنارش میگذرند. آنها زبانشان خشک شده، با کسی سخن نمیگویند، از ترس به دیگری اعتماد نمیکنند و کم کم فکرشان هم خشک خواهد شد و به ناانسان تبدیل میشوند: «در آنجا زبانت در عرض چند روز خشک میشد و فکرت هم همراه با آن![4]» برای همین است که پیکو به فکر موجودات وارد میشود.
در سایت کتابک بخوانید: شگردهایی برای نوشتن یک کتاب خوب، بررسی کتاب پیکو جادوگر کوچک، بخش نخست
«پیکو جادوگر کوچک» داستان دیدن و صدا است. داستان قدرت بیقدرتانی است که رهاییشان از زنجیرهایشان، تنها با تغییر در فکرشان ممکن میشود. یکی زنجیرها را پاره میکند، دیگری از دستور سرپیچی میکند و ساز مینوازد، دیگرانی به صداها واکنش میدهند و به حرکت در میآیند و در همراهی با هم، پادشاه را از سرزمینشان بیرون میکنند. این کتاب، روایت سیاهی و ستمی فراگیر است که ریزترین موجود داستان که ناماش پیکو است آن را میبیند و حس میکند اما مردمان تسلیمشدهی این سرزمین آن را نادیده میگیرند و نسبت به این ستم واکنشی ندارند: «در دشتهای مهگرفته آدمها را میدید که راه میرفتند و میدویدند و با توپخانه به سوی هم شلیک میکردند، میدید که آنها چگونه میرقصیدند و همدیگر را میبوسیدند و یکدیگر را در کاخهای پوشیده از گل سرخ برای صد سال زندانی میکردند. میدید که چگونه آنها با بیخیالی به سیبهای مسموم گاز میزدند. »
این کتاب روایت دیدن، به صدادرآمدن و حرکت کردن است. روایت کسانی: «که در سکوت رژه میروند و کار میکنند، بارقهی الهی درونشان مرده است و پیشاپیش خالیتر از آناند که به راستی رنج کشند. آدم دودل میماند که آنان را زنده بنامد[5].» اما کم کم با تغییر در اندیشهشان کنشهای انسانی را یک به یک بازمییابند. تسلیمشدگانی که هر نوع از اراده و آگاهی را از دست داده و ناانسان شدهاند، دوباره انسان میشوند. ابتدا تغییر در سگ و خرس رخ میدهد. اگر موجوداتی که قدرت اندیشدن ندارند، میتوانند از زنجیرهای شان رهایی یابند چرا انسان نتواند؟ شاید این دو هم پیکرهی مسخشده انسان هستند.
«پیکو جادوگر کوچک» داستانی است دربارهی اهمیت تفکر. آیا انسان جسم است یا ذهن؟ چه چیزی از ما انسان میسازد؟ این کتاب روایت کسانی است که هر رنجی را تاب آوردهاند و از درون تهی شدهاند: «انسان هرگز نباید ناچار شود هر چیزی را تاب بیاورد یا هرگز نباید ناچار شود ببیند که چگونه این رنج بردن به حد نهایت دیگر هیچ وجه انسانی ای ندارد.[6]» برای رهایی از این ناانسان شدن باید چه کند؟: «ما نباید حالت حیوان پیدا کنیم... هنوز برایمان یک نیرو باقی مانده است... نیروی خودداری از دادن رضایت.[7]»
خرید کتاب کودک درباره پرسشگری و تفکر انتقادی
«پیکو جادوگر کوچک» داستان ریزترین جادوگر است. پیکو نه انسان نه حیوان. او چهره ندارد حتی جادوگران دیگر او را ندیدهاند چون آنقدر کوچک و ریز است که زیر قویترین ذرهبینها هم دیده نمیشود: «او آنقدر کوچک بود که زیر دانهی شن، میان گرد و خاکهای پشت یک ساقهی علف جای داشت... هیچکس، هیچگاه او را ندیده بود، حتا جادوگرانی که سوار بر دستهجاروهایشان پرواز میکردند و در کار جادوی انسانها و جانوران بودند... هیچکس نمیدانست که پیکو وجود دارد.» نه کسی صدای پیکو را میشنود، نه کسی او را میبیند و نه کسی میداند پیکو چه شکلی است او چهره و صدا ندارد اما فکر میکند و همه چیز را میبیند و میشنود. پیکو همان قوهی تعقل این سرزمین است که به آنها بازمیگردد. برای همین است که او در سرجانوران وارد میشود آن هم از دماغشان، تا فکرهایشان را تغییر دهد: «درست توی دماغ سگ پرید و میان فکرهای او به پرواز درآمد. آنجا دیگر کوچک نبود. چرا که فکرها خودشان بسیار کوچکاند، هزار بار کوچکتر از کوچکترین ذرهی غبار.»
پیکو به سگ میگوید که زنجیرش را پاره و غرش کند: «سگ چنان غرید و نالید و زوزه کشید که تا آن زمان هیچ سگی چنین نکرده بود.» آدمها در فاصلهی دور صدای او میشنوند و میخکوب میشوند: «در دوردستها سگهای دیگر هم با شگفتی شروع کردند به غریدن... چرا که آنها نمیدانستند یک سگ میتواند چنین بغرد و بنالد و زوزه بکشد.» صدای سگ، سگهای دیگر را هم به صدا درمیآورد. سگهای ساکتی که هیچکدام نه میغریدند نه زوزه میکشیدند و نه کسی و چیزی را گاز میگرفتند. سگ میدود و گاز میگیرد. پیکو از فکرهای سگ بیرون میآید و سگ را با کارهایش تنها میگذارد. صاحب سگ او را تنبیه میکند و سگ دوباره همان سگ ساکت و اسیر میشود. داستان نشان میدهد، سگ حتی حس درد را هم از یاد برده بوده: «میخواست ناله کند، چون از درد عجیبی که تا آن هنگام نمیشناخت رنج میبرد.» سگ، دماغ دهقان را هم کنده و او هم به تلافی سه روز سگ را بدون آب و غذا میگذارد. داستان میگوید: «اما پیکو که فرشته نبود، یک جادوگر بود.» او به سگ راه نجات و رهاییاش را نشان داده است. اما آیا سگ این را فهمیده است؟
پیکو به پروازش ادامه میدهد. از مزرعهای به روستایی میرسد و جمعیتی را در میدانی مقابل کلیسا میبیند که رقصیدن خرسی را تماشا میکنند. خرس غمگین است با اینکه میرقصد. زنجیری به پای خرس در دست مرد ویلنزن است و پوزهبندی هم دارد. پیکو میان فکرهای قدیمی خرس پرواز کرد همان فکرهایی که در آن خرس آزاد بوده است. خرس پوزهبندش را برمیدارد، ویولن را میگیرد و مینوازد و به مردم میگوید، برقصند!: «همهی آدمها در میدان شروع به رقص کردند؛ حتا پیرزن خمیده، مردانی با پای مصنوعی چوبی با بچههایی بر دوششان و همینطور سگها» هیچکس تا آن زمان، چنان موسیقی آتشین و پرهیجانی را نشنیده است. پیکو از فکرهای خرس میرود بیرون و همان اتفاقی میافتد که برای سگ افتاد: «خرس چشمان بزرگ و غمگیناش را به زمین دوخته بود و آنچه به سرش آمده بود وحشتناک بود. این تنها چیزی بود که میفهمید.» پس شجاعت آزادی کجاست؟
در سایت اموزک بخوانید: راه را با پیمودنش میسازیم، مکالماتی دربارۀ آموزش و تغییر اجتماعی
پیکو به پایتخت میرسد، جایی که پادشاه ستمگر زندگی میکند. پادشاهی که دخترش را از ترس تصاحب سلطنتاش زندانی کرده چون پیشگویان به او گفتهاند روزی دخترش حکمران سرزمین خواهد شد و پادشاه با شرمساری از آنجا فرار میکند.
طرح داستان کامل میشود. ابتدا پیکو سراغ سگی چهارپا میرود، سپس خرسی که روی دوپا ایستاده و بعد از آن به سراغ انسانها میرود. آیا آنها پس از رهایی از زنجیر میتوانند آزادی را به دست آورند؟
در سایت کتابک بخوانید: شگردهایی برای نوشتن یک کتاب خوب، بررسی کتاب پیکو جادوگر کوچک، بخش دوم
پیکو، پسربچهای گریان را کنار رودخانه میبیند. به درون فکرهای او میرود و اندیشههای غمانگیری را میبیند، مانند کتک خوردن، گرسنه خوابیدن و از سرما یخ زدن. پسربچه تنها کسی است در این داستان که هنوز قدرت اندیشیدن دارد، حتا اندیشدن به رخدادهای ناگوار! سگ، خرس و مردم هیچچیز ندارند، تودههایی خالی از حس شدهاند. حتا دیگر درد و رنج را هم حس نمیکنند و نمیفهمند. میان تمامی شخصیتهای کتاب، تنها پسربچه برای دردی که میکشد گریه میکند: «تسلیم شدگان، غرق شدگان،... تودهای بی نام و نشان که پیوسته بازساخته میشود و هماره یکسان است، تودهای از نا انسانهایی که در سکوت رژه میروند و کار میکنند، بارقه الاهی درون شان مرده است، و پیشاپیش خالیتر از آناند که به راستی رنج کشند... چون درمانده تر از آناند که بفهمند... در ذهن(تسلیمشده) دیگر جایی برای تمایل خوب یا بده اصیل یا فرومایه، فکری با غیرفکری نداشت. او جسدی بود که تلوتلو میخورد،.. مردان مومیایی، مردگان زنده،[8]»
پیکو به پسرک میگوید که غمگین نباشد و از او میخواهد یک چیز خوشمزه آرزو کند. اما پسرک فقط همین جمله را تکرار میکند. پسرک یاد نگرفته آرزو کند! پس پیکو میگوید یک کیک گرم شکلاتی و پسرک که ایوان نام دارد فریاد میزند: «یک کیک گرم شکلاتی! مردم رهگذر ایستادند و شگفتزده این پسربچه راکه فریاد میزد؛ نگاه کردند. صدای ایوان چنان با تحکم و نیرومند بود که آنها به خانههایشان رفتند و با دهها کیک گرم شکلاتی برگشتند.» مردم از کسی که فریاد بزند و با تحکم از آنها چیزی بخواهد اطاعت میکنند!
پس از آن پیکو در فکرهای ایوان میگوید که همهی زندانیها را بیاورند و در مدت کوتاهی دهها زندانی لاغر و یخزده با پاهایی در رنجیر میآین: «پیکو گفت: هرکه را بیگناه است آزاد کن! ایوان هم گفت: آزاد کنید هر کسی را که بیگناه است!» زندانبانها با دستهایی لرزان زنجیرها را باز میکنند. پیکو فکر میکند و اینبار از ایوان میخواهد که بلند بگوید: «پادشاه را بیاورید اینجا تا ببینیم چه کسی قدرتاش بیشتر است.» مردمی که درونشان از ترس خالی شده، با چوب و اسلحه به سوی کاخ شاه میروند. سر و صدا و دود سیاهی بلند میشود. حتا تیراندازی میشود و مردم با پادشاه بازمیگردند. تصویر را ببینید. گوشهی میدان بزرگ شهر، مردم ایستادهاند با پادشاه که بر زمین افتاده و در میانهی میدان، ایوان است که اینبار اوست که بر همه فرمان میراند! پیکویی که در فکرهای ایوان است، پادشاه را مجبور میکند که بگوید متاسف و پشیمان است و سینهخیز از آن سرزمین برود: «پادشاه چهار دست و پا به سوی رودخانه رفت و از روی دورخانهی یخزده گذر کرد.. اشک از چشمهایش سرازیر شده بود و زیرلب التماس میکرد که بخشوده شود. اما چنین واژگانی را نمیشناخت. بارها آنها را از زبان مردم بیگناه شنیده بود ولی به آنان گوش نداده بود.» چه کسی قدرتمندتر بود؟ پیکو که از ریزترین موجودات هم ریزتر بود از دانههای شن ریزتر بود و توانست فکرها را تغییر دهد یا پادشاه؟
پس از آن شاهزاده خانم از بند رها شده بر آن سرزمین کشور را میگردانند و همه خوشبخت میشوند و پیکو هم یک پری میشود!: «پیکو یک روز به آن جنگل تاریک که جادوگرها گرد هم میآمدند بازگشت و به درون گوش کپکزدهی نیرومندترین جادوگر رفت و میان وحشتناکترین و زشتترین اندیشههای او به پرواز درآمد. در سر جادوگر آشوبی درگرفت.» میان اندیشههای بد جادوگر انفجار بزرگی رخ میدهد و همه جادوگرها هزار تکه میشوند و اندیشههای بد از میان میروند.
[1] . باقیماندههای آشویتس، جورجیو آگامبن، نشر بیدگل
[2] . پیکو جادوگر کوچک، تون تلهگن و ماریت تورین کویست، انتشارات موسسه پژوهشی تاریخ ادبیات کودکان، تاک
[3] باقیماندههای آشویتس، جورجیو آگامبن، نشر بیدگل
[4] باقیماندههای آشویتس، جورجیو آگامبن، نشر بیدگل
[5] . باقیماندههای آشویتس، جورجیو آگامبن، نشر بیدگل
[6] . باقیماندههای آشویتس، جورجیو آگامبن، نشر بیدگل
[7] . آیا این یک انسان است؟ پریمو لوی.
[8] . باقیماندههای آشویتس، جورجیو آگامبن، نشر بیدگل
افزودن دیدگاه جدید