سوگوار نیستم، رنج می‌کشم! بازنمایی، فقدان، رنج و سوگواری در رمان مراقبت از یک سیاه‌چاله‌ی خانگی

«نگویید سوگواری. این عبارت بسیار روانکاوانه است. سوگوار نیستم. رنج می‌کشم.»

-رولان بارت، خاطرات سوگواری[1]

مرگ رخدادی‌ست که جریان زندگی را متوقف می‌کند. تابلوی ایستی که در مسیر زندگی ناگاه بر سر راه همه ما قرار می‌گیرد. اما مرگ فقط جریان زندگیِ درگذشته را متوقف نمی‌کند، مرگ دیگری، مرگِ عزیز، تکانه‌ای است که ما را به درنگ می‌کشاند. چاره‌ای نداریم جز فهم این رخداد. اما ما طفلان ابدی هستیم که نه برای زندگی و نه درک مرگ مجهز نیستیم. کسی رفته است، کجا؟ چرا؟ فقط می‌دانیم که نیست و نمی‌دانیم با نبودن او چه کنیم. هیچ تجربه‌ای پیشنی شبیه به تجربه مرگِ دیگری نیست که برای فهم مرگ از آن کمک کمک بگیریم. تا همین دیروز که با او حرف می‌زدم، مگر دو هفته پیش ندیدمش؟ چطور ممکن است نباشد؟... مدام از خود می‌پرسیم و برای این پرسش‌ها پاسخی نیست؛ پرسش‌هایی از سر عجز و ناباوری. ما در بی‌تجربگی و استیصال در برابر تجربه مرگ دیگری مشترکیم. اما تجربه مرگِ دیگری مانند وقوع مرگ خودمان گریزناپذیر است. هرکس عزیزی دارد روزی او را از دست خواهد داد و چه بهتر که بدانیم در این معرکه بهت و حیرت و درد و عجز تنها نیستیم. رنج شخصی است. «تمام افراد درد را با شدتی یکسان تجربه نمی‌کنند اما امکان ندارد کسی را که عمیقاً به او دل‌بسته بوده‌ایم بی تجربه کردن حدی از درد از دست بدهیم.»[2]


خرید کتاب کودک درباره پذیرش مرگ


کودکان در نافهمی و رنج مرگِ دیگری مانند ما هستند و چه بسا اگر زبان و بیان مناسب درک، همراهی و تسلایشان را ندانیم، اگر شتاب کنیم برای بیرون کشیدن‌شان از فضای اندوه، اگر بر دردشان سرپوش بگذاریم در محبس رنج گرفتار بمانند و ندانند چه کنند. درد که از اندازه بیرون شد، دردمند برای تسکین به هر دستاویزی چنگ می‌زند؛ مانند استلا که می‌خواست خاطرات پدر را درون سیاه‌چاله خانگی‌ش دفن کند تا دیگر چیزی حس نکند. ادبیات یاری‌دهنده‌ست‌. ادبیات نجات‌بخش است. رمان مراقبت از یک سیاه‌چاله خانگی[3] داستان رویارویی استلا رودریگز با مرگ پدر است.

استلا رودیگرزِ یازده ساله پدرش را از دست داده است و احساس می‌کند فقدان پدر حفره‌ای در قلبش ایجاد کرده، فضایی خالی و تاریک مثل یک سیاه‌چاله‌: «سیاه‌چاله‌ها زمانی شکل می‌گیرند که ستاره‌ای عظیم می‌میرد[...] سیاه‌چاله قلب تاریک جاذبه است.» پدر استلا مرده است، ستاره بزرگ زندگی او! استلا در زبان لاتین به معنای ستاره است، با مرگ پدر فروغ شادی زندگی استلا خاموش شده و حالا خاطراتی که با پدرش داشته قلبش را به درد می‌آورند. استلا آرزو می‌کند ای کاش می‌توانست کاری کند که همه چیزهای دردناک ناپدید شوند. استلا غمگین است و اندوه طوری او را احاطه کرده که می‌خواهد دیگر چیزی حس نکند، دیگر به خاطر نیاورد.

رمان روایت رویارویی استلا با این سیاه‌چاله خانگی و فقدان پدر است. استلا داستانش را خطاب به پدرش و برای او نوشته است. روایت او از عصری به رنگ ستاره‌های دنباله‌دار آغاز می‌شود با دختری سراپا سیاه‌پوش که حفره‌ای در دلش و چشم‌اندازی تیره‌وتار در برابرش دارد. استلا شبی به ناسا می‌رود تا چیزی را به کارل سیگن بدهد. کارل سیگن اخترفیزیکدانی‌ست که می‌خواهد لوح طلایی‌ وویجر را به فضا بفرستد تا آواهای گونه‌گون زمین را به موجودات فرازمینی برساند؛ مانند نهادن پیامی در یک بطری و سپردن به امواج اقیانوس تا شاید غریبه‌ای صدای ما را بشنود. استلا گمان می‌کند جای چیزی در این نوار خالی‌ست: جای صدای پدر و خنده‌هایش. استلا نمی‌تواند نوار صدا را به کارل سیگن بدهد و به خانه‌ برمی‌گردد بی‌خبر از این‌که چیزی اسرارآمیز او را تا خانه دنبال می‌کند: بله یک سیاه‌چاله! استلا سیاه‌چاله را به خانه دعوت می‌کند و تلاش می‌کند او را اهلی کند درست مثل یک حیوان خانگی. از قضا رام‌کردن سیاه‌چاله از رام‌کردن توله‌سگ خانگی آسان‌تر است. سیاه‌چاله همیشه گرسنه است و هر چیزی را که سر راهش باشد می‌بلعد.‌ استلا کم‌کم به این فکر می‌افتد که از شر خرت‌وپرت‌های مزاحم و دوست‌نداشتنی خلاص شود: مجموعه پلیورهای زشت دست‌بافت خاله جِنی، کیسه زباله‌ای که بیرون گذاشتن آن یعنی پا گذاشتن روی حلزون‌های لزج چمن‌های مرطوب حیاط، کلم‌بروکلی‌ها، اسباب‌بازی اعصاب‌خوردکن برادر کوچک‌تر، گلوله‌های گردوغبار، لنگه‌جوراب‌ها و ... اما اگر سیاه‌چاله بتواند خاطرات پدر را بخورد چه؟

مراقبت از یک سیاه چاله ی خانگی


خرید کتاب مراقبت از یک سیاه چاله‌ی خانگی


پدر رفته است و هر چیز کوچک و بزرگی او را به یاد استلا می‌آورد. استلا فکر می‌کند با گم کردن خاطرات در دل سیاه‌چاله خانگی کم‌کم حالش بهتر خواهد شد و اصلاً بهتر است دیگر چیزی حس نکند. همیشه غمگین‌بودن استلا را خسته کرده است. پس شروع می‌کند به خوراندن یادگارهای خاطرات پدر به سیاه‌چاله خانگی تا شاید به مرور زمان دیگر چیزی نماند که غصه‌دارش کند. دور کردن یادگارهای عزیز درگذشته یعنی انکار معنای فقدان: «بازماندگان با از میان بردن هر شی که آن‌ها را با واقعیت مرگ [عزیز] روبه‌رو سازد از خویشتن محافظت می‌کنند.»[4]

اما فقط یادگاری‌های پدر نیستند که در دل سیاه‌چاله غیب می‌شوند، این یادبودها حامل خاطراتی‌اند که با حذف‌شان گویی آن تکه از زمان پاک می‌شود؛ مانند رد زخمی که از چانه استلا پاک می‌شود وقتی بِشر آزمایشگاهی را به خورد لَری، سیاه‌چاله خانگی، می‌دهد که از یادگارهای خاطره مشترک او و پدر است. هنگام آزمایش ظرف ترکیده و زخمی روی چانه استلا گذاشته اما با حذف بِشر نه زخم مانده و نه دیگر استلا خاطره را خوب به یاد می‌آورد. حتا نام مستعار استلا، مورچه، از خاطر مامان رفته چون استلا کلکسیون حشراتش را به خورد لری داده که دلیل این نام مستعار بود. استلا کم‌کم متوجه می‌شود آنقدر به تلاش برای خلاص شدن از چیزهای بد زندگی‌اش ادامه داده که گویی دیگر هیچ‌چیز خوبی هم باقی نمانده است. هویت ما بافته درهم‌تنیده‌ای‌ست از تجربه‌های خوش و ناخوش، روزهای نیک و بد. نمی‌توانیم بخشی از خاطرات را قیچی کنیم و دست‌نخورده باقی بمانیم؛ مثل شکافتن بافته‌ای از میان آن، من بدون آن خاطره دیگر من نیستم. حذف خاطره یعنی حذف تجربه که یعنی دست‌کاری در هویت خود که بدون پیامد نخواهد بود. با دور ریختن ظرف خاطره رد زخم از چانه استلا پاک می‌شود اما او گویی چیزی را گم کرده است.

در سایت آموزک بخوانید: کودک و پذیرش مرگ

حذف چیزها کار خود را کرده و مامان پیشنهادی می‌دهد که پیش از بلعیده شدن خاطرات، ناممکن به نظر می‌رسید: آوردن یک توله‌سگ! اما این موجود کوچولوی پشمالو درست از همان‌دست چیزهایی‌ست که لری عاشق بلعیدشان است‌.

یک روز تصادفاً «بی‌نام»، توله‌سگ نیمه‌اهلی خانواده، دنبال توپش به درون سیاه‌چاله می‌رود و استلا تصمیم می‌گیرد برای نجات «بی‌نام» درون سیاه‌چاله برود و با تاریکی با واقعیت فقدان رو‌به‌رو شود. کازمو، برادر کوچک استلا، که هم درون وان پایه‌شیری حمام نشسته بود به دلیل جاذبه سیاه‌چاله به درون آن کشیده می‌شود و ماجراجویی استلا و کازمو در جست‌وجوی «بی‌نام»آغاز می‌شود. درون سیاه‌چاله شرایطی پیش می‌آید که استلا ناگزیر به انتخاب می‌شود: بیان حقیقتی که حتا پیش خودش هم بلند نگفته و رسیدن به «بی‌نام»یا کتمان حقیقت و سکوت و پیدا نکردن «بی‌نام». استلا راه نخست را برمی‌گزیند و به مرگ پدر اقرار می‌کند. بعد از مرگ پدر، استلا به کازمو هم اجازه نداده که دیگر درباره او حرف بزنند. گویی استلا تصور می‌کرد اگر نام پدر را بر زبان نیاورند از احضار فقدان او و سرریزشدن خاطرات دردناک خلاص می‌شود. بعد از مرگ پدر زمان دو نیمه شده، مرگ او مانند شکافی در زمان همه‌چیز را به قبل و بعد از خود تقسیم کرده. و «قبل» واژه رمزی‌ست که در خانه برای اشاره به زمان حضور و زنده‌بودن پدر استفاده می‌کنند.


خرید کتاب کودک درباره مرگ و از دست دادن عزیزان


ما برای مرگ عزیزان‌مان هرگز آماده نیستیم‌. مرگ ناگهان سر می‌رسد، حتا اگر بیماری، هشدار به آمدنِ نزدیکش را داده باشد اما باز مرگ ناگهان سر می‌رسد و ما نمی‌دانیم با نبودن عزیزمان چه کنیم؛ با جای خالی که در زندگی، ذهن و دلمان ایجاد شده. تنها کالبد بی‌جان عزیز از دست‌رفته نیست که روی دست‌مان مانده، بعد از مرگ او ما نیز روی دست خودمان می‌مانیم. با هجوم خاطرات چه باید بکنیم که هر کدام نیشتری‌ست گواه نبودن او؟ ممکن است درد آن‌قدر خسته و کلافه‌مان کند که برای فرار از مصیبت درد بخواهیم مانند استلا دیگر چیزی حس نکنیم. «شاید این‌که چیزی حس نکنی بهتر باشد.» اگر بتوانیم شاید ما هم تمام چیزهایی را که یاد دیگری می‌اندازدمان جمع کنیم و از شر آن خلاص شویم‌. اما خاطرات با ما تنیده شدند و دور ریختن خاطرات یعنی حذف ذهن و ضمیر خود‌ و ما خود را نیمه‌کاره به خاک می‌سپاریم و می‌دانیم مردگانی که آیین خاک‌سپاری‌شان به درستی انجام نشده باشد، به هیئتی مهیب بازخواهند گشت و این همان بلایی‌ست که دور ریختن چیزها در سیاه‌چاله بر سر آن‌ها آورد. مشکلات غیب نشدند، ناپدید نشدند بلکه به نسخه‌ای «مهارناپذیر و وحشی» تبدیل شدند: مثل همستر کوچک بدبوی کلاس که در دل سیاه‌چاله به موجود غول‌آسایی با بوی تحمل‌ناپذیر بدل شد. این همان کاری‌ست که گریز از تاریکی و درد می‌کند، هرچه دورتر بروی، هرچه تلاش کنی دورش کنی در هیئتی بزرگ‌تر به سوی تو بازخواهد گشت و ممکن است به تمامی تو را در خود ببلعد. باید درد را از سر گذراند تا  بار آن را سراسر عمر بر دوش نکشید.


خرید کتاب برای آشنایی نوجوانان با مفهوم مرگ


استلا درون سیاه‌چاله با دری روبه‌رو می‌شود: دری که او را به آشپزخانه می‌برد اما در زمان قبل، یعنی وقتی پدر زنده بود و به همان روزی که هر دو لطیفه تعریف می‌کردند و استلا صدای پدر را ضبط کرده بود. استلا در جریان رویا‌رویی با این خاطرهِ زنده، به پدر می‌گوید که دلش برایش تنگ شده. و با این جمله بار دیگر به نبودن او نزد خود اعتراف می‌کند‌. پدر با استلا حرف می‌‌زند اما جوری واضح و زنده و روشن که گویی واژه‌ها از درون استلا برمی‌خیزند. او صدای پدر را درون خود می‌شنود و می‌فهمد پدر همیشه با اوست. عشق پدر تمام زندگی همراه او اوست و استلا خوب می‌داند اگر پدر بود در هر موقعیتی چه می‌گفت و چقدر او را باور داشت. استلا می‌فهمد خاطراتی که از پدر دارد تا ابد مال اوست و فضای امنی برای او ساخته که می‌تواند هر موقع که غمگین و ترسیده بود به آنجا برود. استلا درمی‌یابد اگر جلوی درد را نگیرد «درونش را می‌شکافد و نور می‌تاباند. این درد رنگ‌ها و سایه‌هایی از وجودش را به او نشان داد که جور دیگری نمی‌توانست ببینیدشان». «سیاه‌چاله‌ها می‌توانند شما را به مکان‌هایی در درون و بیرون خودتان ببرند که اصلاً نمی‌دانستید باید آن‌جاها را ببینید.»

هر جا ترس هست، نجات‌دهنده همان‌جاست. فضای بی‌حدی که غم درون‌تان اشغال کرده، می‌تواند فضای نهایت‌ناپذیری برای عشق‌ورزی باشد. گاهی تنها درد است که وسعت احساس آدمی را به او نشان می‌دهد، اگر درد تسخیرتان کرده، اگر درد و غم سراپا احاطه‌تان کرده به این معنی نیست که درون‌تان فضایی بی‌حد برای مهر‌ورزی دارید؟ چنان‌که تولستوی می‌گوید: «تنها کسانی که قادر به عشق عمیق هستند ممکن است از غم عظیم هم رنج بکشند، اما همین نیاز به عشق یاری‌شان خواهد داد تا با اندوه خویش مقابله کنند و التیام یابند.[5]»

دری که به آشپزخانه باز می‌شد، دروازه‌ای بود که استلا را به خودش بازگرداند: «بعضی وقت‌ها معلوم می‌شه اون چیزی که فکر می‌کنی سیاه‌چاله است و قراره همه‌چی رو بکشه توی تاریکی خودش، در واقع کرم‌چاله است، دروازه است. اگه طاقت بیاری و با تاریکی روبه‌رو بشی تو رو برمی‌گردونه به خودت.»

استلا بین زیستن در آن خاطره و تکرار ابدی آن و خداحافظی با پدر و برگشت به خانه، راه دوم را برمی‌گزیند. می‌داند که پدر نیز همین را می‌خواست. استلا و کازمو «بی‌نام» را که حالا دیگر نامی دارد، سیگن، پیدا می‌کنند و به خانه بازمی‌گردند. حضور برادر و مادر یعنی همان کسانی که در فقدن با استلا شریک‌اند کمک بزرگی‌ست برای عبور از سیاه‌چاله اندوه

کتاب سرشار از شوخی‌های کلامی‌ست و با زبان و بیانی مناسب کودکان و نوجوانان نوشته شده. میشل کیوواس نویسنده کتاب که تصویرگر نیز هست، طنز را به تصویرها و صورت کتاب هم راه داده: «فصل یازدهم را سیاه‌چاله‌ای بلعیده است. لطفاً به فصل دوازدهم مراجعه بفرمایید.» وقتی استلا به دل سیاه‌چاله می‌رود، صفحه‌های کتاب سیاه می‌شوند تا با شوخ‌طبعی خواننده را با استلا همراه کند. انگار ما هم چاره‌ای نداریم جز یکی یکی ورق‌زدن این صفحه‌های تاریک و دنبال کردن صدای استلا که فریاد می‌زند: آهاااااااااای!

ممکن است همگی ما از گریزناپذیری مرگ آگاه باشیم اما پذیرشِ واقعیتِ فقدان زمان می‌برد «چرا که نه‌تنها به پذیرش عقلی که به پذیرش عاطفی هم نیاز دارد.»[6] سوگواری مسیری مستقیم نیست. چنین نیست که مراحل و تکالیف سوگ را یکی‌یکی بگذارنیم و خیال کنیم از غم فقدان برای همیشه رهایی یافته‌ایم. جای خالی عزیزِ رفته گاه و بی‌گاه خودش را به رخ ما می‌کشد اما بعد از پذیرش واقعیت فقدان و گذراندن سوگ می‌توانیم او را بدون درد به خاطر بیاوریم، می‌توانیم از او یاد کنیم بی‌آنکه سیل اشک زبان و امان‌مان را ببرد، می‌توانیم زندگی کنیم، می‌توانیم دوباره دوست بداریم و " این به معنی کم‌تر دوست‌داشتن او نیست." ما یاد می‌گیریم مانند استلا عزیز رفته را در فضایی امن درون خود به یاد ‌سپاریم، اما برای مهر دیگران هم جا بگذاریم و اجازه دهیم به قلب ما راه یابند و دوست بداریم‌شان. ما یاد می‌گیریم آرام‌آرام خود را به جریان زندگی بسپاریم. ما هم چون کودکان در رویارویی با بسیاری از پیشامدهای زندگی نابلدیم، و چاره‌ای نداریم جز تاتی‌تاتی کردن، زمین خوردن، بلند شدن، دوباره زمین خوردن تا سرانجام ایستادن را نه بی ‌تکیه به دیوار که راه رفتن را بی ترس از زمین خوردن یاد بگیریم.


[1] . خاطرات سوگواری، رولان بارت، ترجمه محمدحسین واقف؛ نشر حرفه هنرمند

[2]. رنج و التیام، ویلیام وردن، ترجمه محمد قائد، نشر نو

[3] . مراقبت از یک سیاه‌چاله‌ی خانگی، میشل کیوواس، ترجمه زهرا چوپانکاره، نشر چشمه، کتاب چ

[4]. رنج و التیام، ویلیام وردن، ترجمه محمد قائد، نشر نو

[5] .رنج و التیام، ویلیام وردن، ترجمه محمد قائد، نشر نو

[6] . رنج و التیام، ویلیام وردن، ترجمه محمد قائد، نشر نو

نویسنده:
پدیدآورندگان:
Submitted by editor69 on

«نگویید سوگواری. این عبارت بسیار روانکاوانه است. سوگوار نیستم. رنج می‌کشم.»

-رولان بارت، خاطرات سوگواری[1]

مرگ رخدادی‌ست که جریان زندگی را متوقف می‌کند. تابلوی ایستی که در مسیر زندگی ناگاه بر سر راه همه ما قرار می‌گیرد. اما مرگ فقط جریان زندگیِ درگذشته را متوقف نمی‌کند، مرگ دیگری، مرگِ عزیز، تکانه‌ای است که ما را به درنگ می‌کشاند. چاره‌ای نداریم جز فهم این رخداد. اما ما طفلان ابدی هستیم که نه برای زندگی و نه درک مرگ مجهز نیستیم. کسی رفته است، کجا؟ چرا؟ فقط می‌دانیم که نیست و نمی‌دانیم با نبودن او چه کنیم. هیچ تجربه‌ای پیشنی شبیه به تجربه مرگِ دیگری نیست که برای فهم مرگ از آن کمک کمک بگیریم. تا همین دیروز که با او حرف می‌زدم، مگر دو هفته پیش ندیدمش؟ چطور ممکن است نباشد؟... مدام از خود می‌پرسیم و برای این پرسش‌ها پاسخی نیست؛ پرسش‌هایی از سر عجز و ناباوری. ما در بی‌تجربگی و استیصال در برابر تجربه مرگ دیگری مشترکیم. اما تجربه مرگِ دیگری مانند وقوع مرگ خودمان گریزناپذیر است. هرکس عزیزی دارد روزی او را از دست خواهد داد و چه بهتر که بدانیم در این معرکه بهت و حیرت و درد و عجز تنها نیستیم. رنج شخصی است. «تمام افراد درد را با شدتی یکسان تجربه نمی‌کنند اما امکان ندارد کسی را که عمیقاً به او دل‌بسته بوده‌ایم بی تجربه کردن حدی از درد از دست بدهیم.»[2]


خرید کتاب کودک درباره پذیرش مرگ


کودکان در نافهمی و رنج مرگِ دیگری مانند ما هستند و چه بسا اگر زبان و بیان مناسب درک، همراهی و تسلایشان را ندانیم، اگر شتاب کنیم برای بیرون کشیدن‌شان از فضای اندوه، اگر بر دردشان سرپوش بگذاریم در محبس رنج گرفتار بمانند و ندانند چه کنند. درد که از اندازه بیرون شد، دردمند برای تسکین به هر دستاویزی چنگ می‌زند؛ مانند استلا که می‌خواست خاطرات پدر را درون سیاه‌چاله خانگی‌ش دفن کند تا دیگر چیزی حس نکند. ادبیات یاری‌دهنده‌ست‌. ادبیات نجات‌بخش است. رمان مراقبت از یک سیاه‌چاله خانگی[3] داستان رویارویی استلا رودریگز با مرگ پدر است.

استلا رودیگرزِ یازده ساله پدرش را از دست داده است و احساس می‌کند فقدان پدر حفره‌ای در قلبش ایجاد کرده، فضایی خالی و تاریک مثل یک سیاه‌چاله‌: «سیاه‌چاله‌ها زمانی شکل می‌گیرند که ستاره‌ای عظیم می‌میرد[...] سیاه‌چاله قلب تاریک جاذبه است.» پدر استلا مرده است، ستاره بزرگ زندگی او! استلا در زبان لاتین به معنای ستاره است، با مرگ پدر فروغ شادی زندگی استلا خاموش شده و حالا خاطراتی که با پدرش داشته قلبش را به درد می‌آورند. استلا آرزو می‌کند ای کاش می‌توانست کاری کند که همه چیزهای دردناک ناپدید شوند. استلا غمگین است و اندوه طوری او را احاطه کرده که می‌خواهد دیگر چیزی حس نکند، دیگر به خاطر نیاورد.

رمان روایت رویارویی استلا با این سیاه‌چاله خانگی و فقدان پدر است. استلا داستانش را خطاب به پدرش و برای او نوشته است. روایت او از عصری به رنگ ستاره‌های دنباله‌دار آغاز می‌شود با دختری سراپا سیاه‌پوش که حفره‌ای در دلش و چشم‌اندازی تیره‌وتار در برابرش دارد. استلا شبی به ناسا می‌رود تا چیزی را به کارل سیگن بدهد. کارل سیگن اخترفیزیکدانی‌ست که می‌خواهد لوح طلایی‌ وویجر را به فضا بفرستد تا آواهای گونه‌گون زمین را به موجودات فرازمینی برساند؛ مانند نهادن پیامی در یک بطری و سپردن به امواج اقیانوس تا شاید غریبه‌ای صدای ما را بشنود. استلا گمان می‌کند جای چیزی در این نوار خالی‌ست: جای صدای پدر و خنده‌هایش. استلا نمی‌تواند نوار صدا را به کارل سیگن بدهد و به خانه‌ برمی‌گردد بی‌خبر از این‌که چیزی اسرارآمیز او را تا خانه دنبال می‌کند: بله یک سیاه‌چاله! استلا سیاه‌چاله را به خانه دعوت می‌کند و تلاش می‌کند او را اهلی کند درست مثل یک حیوان خانگی. از قضا رام‌کردن سیاه‌چاله از رام‌کردن توله‌سگ خانگی آسان‌تر است. سیاه‌چاله همیشه گرسنه است و هر چیزی را که سر راهش باشد می‌بلعد.‌ استلا کم‌کم به این فکر می‌افتد که از شر خرت‌وپرت‌های مزاحم و دوست‌نداشتنی خلاص شود: مجموعه پلیورهای زشت دست‌بافت خاله جِنی، کیسه زباله‌ای که بیرون گذاشتن آن یعنی پا گذاشتن روی حلزون‌های لزج چمن‌های مرطوب حیاط، کلم‌بروکلی‌ها، اسباب‌بازی اعصاب‌خوردکن برادر کوچک‌تر، گلوله‌های گردوغبار، لنگه‌جوراب‌ها و ... اما اگر سیاه‌چاله بتواند خاطرات پدر را بخورد چه؟

مراقبت از یک سیاه چاله ی خانگی


خرید کتاب مراقبت از یک سیاه چاله‌ی خانگی


پدر رفته است و هر چیز کوچک و بزرگی او را به یاد استلا می‌آورد. استلا فکر می‌کند با گم کردن خاطرات در دل سیاه‌چاله خانگی کم‌کم حالش بهتر خواهد شد و اصلاً بهتر است دیگر چیزی حس نکند. همیشه غمگین‌بودن استلا را خسته کرده است. پس شروع می‌کند به خوراندن یادگارهای خاطرات پدر به سیاه‌چاله خانگی تا شاید به مرور زمان دیگر چیزی نماند که غصه‌دارش کند. دور کردن یادگارهای عزیز درگذشته یعنی انکار معنای فقدان: «بازماندگان با از میان بردن هر شی که آن‌ها را با واقعیت مرگ [عزیز] روبه‌رو سازد از خویشتن محافظت می‌کنند.»[4]

اما فقط یادگاری‌های پدر نیستند که در دل سیاه‌چاله غیب می‌شوند، این یادبودها حامل خاطراتی‌اند که با حذف‌شان گویی آن تکه از زمان پاک می‌شود؛ مانند رد زخمی که از چانه استلا پاک می‌شود وقتی بِشر آزمایشگاهی را به خورد لَری، سیاه‌چاله خانگی، می‌دهد که از یادگارهای خاطره مشترک او و پدر است. هنگام آزمایش ظرف ترکیده و زخمی روی چانه استلا گذاشته اما با حذف بِشر نه زخم مانده و نه دیگر استلا خاطره را خوب به یاد می‌آورد. حتا نام مستعار استلا، مورچه، از خاطر مامان رفته چون استلا کلکسیون حشراتش را به خورد لری داده که دلیل این نام مستعار بود. استلا کم‌کم متوجه می‌شود آنقدر به تلاش برای خلاص شدن از چیزهای بد زندگی‌اش ادامه داده که گویی دیگر هیچ‌چیز خوبی هم باقی نمانده است. هویت ما بافته درهم‌تنیده‌ای‌ست از تجربه‌های خوش و ناخوش، روزهای نیک و بد. نمی‌توانیم بخشی از خاطرات را قیچی کنیم و دست‌نخورده باقی بمانیم؛ مثل شکافتن بافته‌ای از میان آن، من بدون آن خاطره دیگر من نیستم. حذف خاطره یعنی حذف تجربه که یعنی دست‌کاری در هویت خود که بدون پیامد نخواهد بود. با دور ریختن ظرف خاطره رد زخم از چانه استلا پاک می‌شود اما او گویی چیزی را گم کرده است.

در سایت آموزک بخوانید: کودک و پذیرش مرگ

حذف چیزها کار خود را کرده و مامان پیشنهادی می‌دهد که پیش از بلعیده شدن خاطرات، ناممکن به نظر می‌رسید: آوردن یک توله‌سگ! اما این موجود کوچولوی پشمالو درست از همان‌دست چیزهایی‌ست که لری عاشق بلعیدشان است‌.

یک روز تصادفاً «بی‌نام»، توله‌سگ نیمه‌اهلی خانواده، دنبال توپش به درون سیاه‌چاله می‌رود و استلا تصمیم می‌گیرد برای نجات «بی‌نام» درون سیاه‌چاله برود و با تاریکی با واقعیت فقدان رو‌به‌رو شود. کازمو، برادر کوچک استلا، که هم درون وان پایه‌شیری حمام نشسته بود به دلیل جاذبه سیاه‌چاله به درون آن کشیده می‌شود و ماجراجویی استلا و کازمو در جست‌وجوی «بی‌نام»آغاز می‌شود. درون سیاه‌چاله شرایطی پیش می‌آید که استلا ناگزیر به انتخاب می‌شود: بیان حقیقتی که حتا پیش خودش هم بلند نگفته و رسیدن به «بی‌نام»یا کتمان حقیقت و سکوت و پیدا نکردن «بی‌نام». استلا راه نخست را برمی‌گزیند و به مرگ پدر اقرار می‌کند. بعد از مرگ پدر، استلا به کازمو هم اجازه نداده که دیگر درباره او حرف بزنند. گویی استلا تصور می‌کرد اگر نام پدر را بر زبان نیاورند از احضار فقدان او و سرریزشدن خاطرات دردناک خلاص می‌شود. بعد از مرگ پدر زمان دو نیمه شده، مرگ او مانند شکافی در زمان همه‌چیز را به قبل و بعد از خود تقسیم کرده. و «قبل» واژه رمزی‌ست که در خانه برای اشاره به زمان حضور و زنده‌بودن پدر استفاده می‌کنند.


خرید کتاب کودک درباره مرگ و از دست دادن عزیزان


ما برای مرگ عزیزان‌مان هرگز آماده نیستیم‌. مرگ ناگهان سر می‌رسد، حتا اگر بیماری، هشدار به آمدنِ نزدیکش را داده باشد اما باز مرگ ناگهان سر می‌رسد و ما نمی‌دانیم با نبودن عزیزمان چه کنیم؛ با جای خالی که در زندگی، ذهن و دلمان ایجاد شده. تنها کالبد بی‌جان عزیز از دست‌رفته نیست که روی دست‌مان مانده، بعد از مرگ او ما نیز روی دست خودمان می‌مانیم. با هجوم خاطرات چه باید بکنیم که هر کدام نیشتری‌ست گواه نبودن او؟ ممکن است درد آن‌قدر خسته و کلافه‌مان کند که برای فرار از مصیبت درد بخواهیم مانند استلا دیگر چیزی حس نکنیم. «شاید این‌که چیزی حس نکنی بهتر باشد.» اگر بتوانیم شاید ما هم تمام چیزهایی را که یاد دیگری می‌اندازدمان جمع کنیم و از شر آن خلاص شویم‌. اما خاطرات با ما تنیده شدند و دور ریختن خاطرات یعنی حذف ذهن و ضمیر خود‌ و ما خود را نیمه‌کاره به خاک می‌سپاریم و می‌دانیم مردگانی که آیین خاک‌سپاری‌شان به درستی انجام نشده باشد، به هیئتی مهیب بازخواهند گشت و این همان بلایی‌ست که دور ریختن چیزها در سیاه‌چاله بر سر آن‌ها آورد. مشکلات غیب نشدند، ناپدید نشدند بلکه به نسخه‌ای «مهارناپذیر و وحشی» تبدیل شدند: مثل همستر کوچک بدبوی کلاس که در دل سیاه‌چاله به موجود غول‌آسایی با بوی تحمل‌ناپذیر بدل شد. این همان کاری‌ست که گریز از تاریکی و درد می‌کند، هرچه دورتر بروی، هرچه تلاش کنی دورش کنی در هیئتی بزرگ‌تر به سوی تو بازخواهد گشت و ممکن است به تمامی تو را در خود ببلعد. باید درد را از سر گذراند تا  بار آن را سراسر عمر بر دوش نکشید.


خرید کتاب برای آشنایی نوجوانان با مفهوم مرگ


استلا درون سیاه‌چاله با دری روبه‌رو می‌شود: دری که او را به آشپزخانه می‌برد اما در زمان قبل، یعنی وقتی پدر زنده بود و به همان روزی که هر دو لطیفه تعریف می‌کردند و استلا صدای پدر را ضبط کرده بود. استلا در جریان رویا‌رویی با این خاطرهِ زنده، به پدر می‌گوید که دلش برایش تنگ شده. و با این جمله بار دیگر به نبودن او نزد خود اعتراف می‌کند‌. پدر با استلا حرف می‌‌زند اما جوری واضح و زنده و روشن که گویی واژه‌ها از درون استلا برمی‌خیزند. او صدای پدر را درون خود می‌شنود و می‌فهمد پدر همیشه با اوست. عشق پدر تمام زندگی همراه او اوست و استلا خوب می‌داند اگر پدر بود در هر موقعیتی چه می‌گفت و چقدر او را باور داشت. استلا می‌فهمد خاطراتی که از پدر دارد تا ابد مال اوست و فضای امنی برای او ساخته که می‌تواند هر موقع که غمگین و ترسیده بود به آنجا برود. استلا درمی‌یابد اگر جلوی درد را نگیرد «درونش را می‌شکافد و نور می‌تاباند. این درد رنگ‌ها و سایه‌هایی از وجودش را به او نشان داد که جور دیگری نمی‌توانست ببینیدشان». «سیاه‌چاله‌ها می‌توانند شما را به مکان‌هایی در درون و بیرون خودتان ببرند که اصلاً نمی‌دانستید باید آن‌جاها را ببینید.»

هر جا ترس هست، نجات‌دهنده همان‌جاست. فضای بی‌حدی که غم درون‌تان اشغال کرده، می‌تواند فضای نهایت‌ناپذیری برای عشق‌ورزی باشد. گاهی تنها درد است که وسعت احساس آدمی را به او نشان می‌دهد، اگر درد تسخیرتان کرده، اگر درد و غم سراپا احاطه‌تان کرده به این معنی نیست که درون‌تان فضایی بی‌حد برای مهر‌ورزی دارید؟ چنان‌که تولستوی می‌گوید: «تنها کسانی که قادر به عشق عمیق هستند ممکن است از غم عظیم هم رنج بکشند، اما همین نیاز به عشق یاری‌شان خواهد داد تا با اندوه خویش مقابله کنند و التیام یابند.[5]»

دری که به آشپزخانه باز می‌شد، دروازه‌ای بود که استلا را به خودش بازگرداند: «بعضی وقت‌ها معلوم می‌شه اون چیزی که فکر می‌کنی سیاه‌چاله است و قراره همه‌چی رو بکشه توی تاریکی خودش، در واقع کرم‌چاله است، دروازه است. اگه طاقت بیاری و با تاریکی روبه‌رو بشی تو رو برمی‌گردونه به خودت.»

استلا بین زیستن در آن خاطره و تکرار ابدی آن و خداحافظی با پدر و برگشت به خانه، راه دوم را برمی‌گزیند. می‌داند که پدر نیز همین را می‌خواست. استلا و کازمو «بی‌نام» را که حالا دیگر نامی دارد، سیگن، پیدا می‌کنند و به خانه بازمی‌گردند. حضور برادر و مادر یعنی همان کسانی که در فقدن با استلا شریک‌اند کمک بزرگی‌ست برای عبور از سیاه‌چاله اندوه

کتاب سرشار از شوخی‌های کلامی‌ست و با زبان و بیانی مناسب کودکان و نوجوانان نوشته شده. میشل کیوواس نویسنده کتاب که تصویرگر نیز هست، طنز را به تصویرها و صورت کتاب هم راه داده: «فصل یازدهم را سیاه‌چاله‌ای بلعیده است. لطفاً به فصل دوازدهم مراجعه بفرمایید.» وقتی استلا به دل سیاه‌چاله می‌رود، صفحه‌های کتاب سیاه می‌شوند تا با شوخ‌طبعی خواننده را با استلا همراه کند. انگار ما هم چاره‌ای نداریم جز یکی یکی ورق‌زدن این صفحه‌های تاریک و دنبال کردن صدای استلا که فریاد می‌زند: آهاااااااااای!

ممکن است همگی ما از گریزناپذیری مرگ آگاه باشیم اما پذیرشِ واقعیتِ فقدان زمان می‌برد «چرا که نه‌تنها به پذیرش عقلی که به پذیرش عاطفی هم نیاز دارد.»[6] سوگواری مسیری مستقیم نیست. چنین نیست که مراحل و تکالیف سوگ را یکی‌یکی بگذارنیم و خیال کنیم از غم فقدان برای همیشه رهایی یافته‌ایم. جای خالی عزیزِ رفته گاه و بی‌گاه خودش را به رخ ما می‌کشد اما بعد از پذیرش واقعیت فقدان و گذراندن سوگ می‌توانیم او را بدون درد به خاطر بیاوریم، می‌توانیم از او یاد کنیم بی‌آنکه سیل اشک زبان و امان‌مان را ببرد، می‌توانیم زندگی کنیم، می‌توانیم دوباره دوست بداریم و " این به معنی کم‌تر دوست‌داشتن او نیست." ما یاد می‌گیریم مانند استلا عزیز رفته را در فضایی امن درون خود به یاد ‌سپاریم، اما برای مهر دیگران هم جا بگذاریم و اجازه دهیم به قلب ما راه یابند و دوست بداریم‌شان. ما یاد می‌گیریم آرام‌آرام خود را به جریان زندگی بسپاریم. ما هم چون کودکان در رویارویی با بسیاری از پیشامدهای زندگی نابلدیم، و چاره‌ای نداریم جز تاتی‌تاتی کردن، زمین خوردن، بلند شدن، دوباره زمین خوردن تا سرانجام ایستادن را نه بی ‌تکیه به دیوار که راه رفتن را بی ترس از زمین خوردن یاد بگیریم.


[1] . خاطرات سوگواری، رولان بارت، ترجمه محمدحسین واقف؛ نشر حرفه هنرمند

[2]. رنج و التیام، ویلیام وردن، ترجمه محمد قائد، نشر نو

[3] . مراقبت از یک سیاه‌چاله‌ی خانگی، میشل کیوواس، ترجمه زهرا چوپانکاره، نشر چشمه، کتاب چ

[4]. رنج و التیام، ویلیام وردن، ترجمه محمد قائد، نشر نو

[5] .رنج و التیام، ویلیام وردن، ترجمه محمد قائد، نشر نو

[6] . رنج و التیام، ویلیام وردن، ترجمه محمد قائد، نشر نو

افزودن دیدگاه جدید

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.

افزودن دیدگاه جدید

The comment language code.

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
نویسنده (دسته بندی)
پدیدآورندگان (دسته بندی)
نوع محتوا
مقاله
جایگاه
اسلایدشو
مقالات صفحه اصلی