کتاب، قصه دیروزها، راز فرداها
فرداها از آن بچه هاست و بچه ای که این راز را بداند از تاریکی نمی هراسد." کتاب" قصه دیروزها راز فرداها هنوز آفتاب سر نزده بود که بچه ها دویدند تا سر کوهی رسیدند ، کوه کلاه سفیدش را بر سر گذاشته و آرام نشسته بود. دختری در میان بچه ها به کوه گفت:
"کلاهت را به من قرض می دهی؟" کوه پرسید: "که با آن چکار کنی؟" دختر جواب داد: "کلاهت را بر سر می گذارم. دیگر کسی مرا نمی بیند. آنگاه به باغ روشنایی سفر می کنم." کوه پرسید: "و بعد" دخترک جواب داد: "به اتاق رازها می روم و کتاب خودم را در آنجا پیدا می کنم." کوه کمی به فکر فرو رفت و بعد گفت: "به دو شرط: یکی اینکه کلاهم را پیش از غروب آفتاب برایم بیاوری. دوم اینکه اگر رازی را فهمیدی به من بگویی."بعد کلاهش را برداشت و به دخترک داد. دخترک آن را به سر گذاشت و از چشم ها ناپدید شد. با نسیم از دریاها گذشت و از کویرها عبور کرد تا به قلعه ای رسید که هفت دروازه داشت و بر هر دروازه نگهبانی بود. آخرین نگهبان کلید جادویی را به دختر داد. او دروازه ها را گشود. کلید را در جیب گذاشت و داخل قلعه شد. توی قلعه باغی بود. وارد باغ شد. در باغ به جای شن ستاره ریخته بودند. در میان باغ ساختمانی بود که یک آجرش از نوع آفتاب و یک آجرش از نوع مهتاب بود. و بر در آن دو کویه بود: یکی راز و دیگری آواز. دخترک لحظه ای ایستاده، نفس در سینه حبس کرد و آرام کوبه راز را نواخت. در باز شد. یکه ای خورد. در اتاق ها فرشهایی پهن بود با نقش هایی از گلهای زیبا و درختانی که گل و گیاه هزار باغ به طراوتشان نمی رسید و هزار پرنده روی شاخه هایشان آواز می خواندند. دخترک خیلی دلش می خواست از این باغ یک دسته گل سرخ بچیند. اما ترسید که دیر شود. آرام از اتاقها گذر کرد و به اتاقی رسید که بر درش هفت قفل زده بودند.
دخترک کلید را از جیب در آورد و قفلها را گشود و وارد اتاق شد. فریادی از شادی کشید. در آن اتاق برای همه بچه های دنیا کتاب بود. دخترک از جلوی قفسه کتاب ها گذشت تا شاید کتاب خودش را میان آن همه کتاب پیدا کند. گشت و گشت، ناگهان در گوشه ای از اتاق کتاب بزرگی دید و به طرف آن رفت. روی کتاب نوشته شده بود: کتاب رازها. دخترک کتاب را ورق زد. در صفحه اول آن چشمش به نقشه ای افتاد که راه رهایی از سیاهی و رسیدن به برج روشنایی را نشان می داد. در صفحه بعد راه میان بر سفر از ماه به نپتون نشان داده شده بود و روی رودخانه مخفی زهره علامت گذاشته بودند. دخترک کتاب را ورق زد. در صفحههای میانی کتاب درباره انواع بیماریها و درمان آنها چیزهایی نوشته شده بود. در میان بیماریها نامی هم از بیماری نادانی و درمان آن آمده بود. دخترک زیر لب گفت: "چه خوب، کتاب را همراه خودم می برم." اما آنقدر سنگین بود که هر چه کوشش کرد نتوانست آن را بلند کند. از پنجره به بیرون نگاه کرد. خورشید میخواست غروب کند و دخترک می بایست آن همه راه را که آمده بود برگردد. داشت دیر می شد و کوه انتظار می کشید که کلاهش را پیش از غروب پس بگیرد. یکبار دیگر به سرعت کتاب را ورق زد و در آخرین صفحه خواند که: "فرداها از آن بچه هاست و بچه ای که این راز را بداند از تاریکی نمی هراسد." ناچار کتاب را رها کرد و با حسرت از آن اتاق و از آن باغ بیرون آمد و سوار باد شد و برگشت. بچه ها در دامنه کوه به انتظار او نشسته بودند. دخترک به کوه سلام کرد و کلاه را پس داد. کوه لبخندی زد؟ گفت: "خوب دخترم، سفر خوش گذشت؟ با خود چه آوردی؟ "دخترک با خوشحالی گفت: "کتابی بود خیلی بزرگ شاید به اندازه خود شما. در آن خیلی چیزها نوشته شده بود. خواستم آن را همراه خودم بیاورم. نتوانستم. "کوه پرسید: "خوب در آن چه نوشته شده بود؟" دخترک فکر کرد و گفت: در صفحه آخر آن نوشته شده بود: "فرداها از آن بچه هاست." کوه ناراحت شد و سرش را پایین انداخت. اما پس از مدتی سر بلند کرد و گفت: "خوب، گذشته مال کوه و دشت و دریا بود، آینده هم مال بچه ها باشد."
افزودن دیدگاه جدید