مربیان کتابخانههای سیار روستایی و شهری کانون، خاطرات بکری دارند که گاه شنیدنشان لب را به خنده وامیدارد و گاهی افسوس و غمی را به شنونده منتقل میکند. اما هرچه هست، خاطرات این مربیها، به اندازهی تنوع قومی و منطقهای در سراسر ایران، متنوع و بکر و عجیباند.
حرفه: مربی
مهدی صالحی اقدم، مربی کتابخانهی سیار شهری تبریز
دو پسر بچه وارد مینیبوس میشوند. یکی کلاس دوم است و چند ماهی میشود که عضو کتابخانه شده. آن دیگری ولی کوچک است و نگاه مغروری دارد.
دوستش مشغول انتخاب کتاب از میان قفسههاست. او هم با کنجکاوی به کتابها نگاه میکند. مستقیم به طرفم میآید و میگوید: کتاب داستان دارین؟
میگویم: بله. ولی شما کارت عضویت دارین؟
میگوید: نه! اون دیگه چیه؟
دوستش – پسری که با او آمده – میگوید: اون هنوز مدرسه نمیره.
می گویم: چرا؟
خودش میگوید: میرفتم آمادگی، ولی ولش کردم. دارم میرم سر کار!
از لحن جدیاش خندهام میگیرد. دوستش میگوید: ترک تحصیل کرده. میره کارخونهی پدرش کار میکنه.
میپرسم: تو کارخونه چی میسازین؟
میگوید: وسایل آلومینیومی. دیزی و قابلمه.
و با غرور نگاهم میکند.
میپرسم ماهی چند حقوق میگیری؟
میگوید: دستمزدم روزانه است. اگه تا ظهر کار کنم ٢٠٠٠ تومان اگه هم تا عصر بمونم ٥٠٠٠.
آدرس کارگاهشان را میدهد و میگوید اگر چیزی لازم داشته باشم به او بگویم.
در این بین، دوستش کتابهایش را انتخاب کرده. آنها را به او امانت میدهم و راهیشان میکنم. کسی چه میداند، شاید برای خودش تاجر بزرگی شود، شاید هم هفتهی بعد دوباره با دوستش بیاید. شاید افسون کتاب او را هم جادو کند، پسری که از آمادگی ترک تحصیل کرده!
●
از دور که ماشین را میبیند، دست تکان میدهد. کتابهایی را که به امانت برده بود زیر بغل دارد و تکه کاغذ مچالهای را که چند روز رویش زحمت کشیده توی جیبش دارد. نامهای که چندبار آن را نوشته و خط و زده و از نو نوشته.
مینیبوس توقف میکند و درش که باز میشود بچهها سعی میکنند از هم جلو بزنند و زودتر سوار شوند. او اما عجلهای ندارد. سعی میکند نوبتش را به بقیه بدهد. میخواهد آخرین نفری باشد که از ماشین پیاده میشود.
نمیداند چرا لحظهها کش میآیند و تمام نمیشوند.
بالاخره نوبت او میشود. یعنی غیر از او و آقای مربی کس دیگری توی ماشین نیست. سرسری کتابی انتخاب میکند و به سوالهای مربی، بیحواس جواب میدهد. توی ذهنش بارها این صحنه را مجسم کرده است. نامه را میدهد و سریع از ماشین پیاده میشود. ولی اگر او از پشت صدایش کند یا نگذارد که برود و در مورد نامه از او بپرسد چه؟ ولی خوب او هم مگر همین را نمیخواهد؟ مگر نمیخواهد دربارهی آرزوهایش، این که دوست دارد چه کاره شود، چه کسانی را دوست دارد و خوابهایی که میبیند برای کسی حرف بزند؟ مگر نمیخواهد از رازهایش برای کسی حرف بزند؟ برای کسی که نه مثل مادر بیحوصله و خسته باشد، نه مثل پدر بداخلاق و عصبانی؟ کسی باشد که آرام به حرفهایش گوش کند و او وقتی حرف میزند دیگر آب دهنش توی گلویش نپرد و از صدای خودش بدش نیاید؟
اصلا کاش آقای مربی نامهاش را همانجا بخواند و از او درباره همه چیزهایی که توی دلش مانده بپرسد.
●
دختری سیهچرده و زبر و زرنگ است. دوستانش چند ماهی میشود که عضو کتابخانه هستند و با خودشان چندین نفر را هم به کتابخانه آوردهاند.
او ولی مثل این که بار اولش است که اینهمه کتاب را کنار هم میبیند. ذوقزده شده و دوست دارد هرچه زودتر کتابی از این کتابها انتخاب کند. فرم ثبت نام را دستش میدهم و به او میگویم باید پرش کند و بدهد مدیرشان امضا و مهرش کند. ده دقیقه طول نمیکشد که مدارکش را آماده و تمام و کمال تحویلم میدهد. دو تا کتاب انتخاب میکند و یک مجله. با شادی همراه دوستانش راهی مدرسه میشود.
هفتهی بعدش است و چشمم دنبالش است که ببینم کتابها را خوانده یا نه. سرم کمی شلوغ است و کتابخانه حسابی پر. میبینمش که کنار رانندهام نشسته و منتظر است نوبتش شود و آرام و در گوشی با او صحبت میکند. صدایشان را ولی میتوانم بشنوم.
آرام به راننده میگوید "من جواب سوالات علومم را از توی کتاب پیدا کردم ولی ترسیدم بنویسم شما بفهمید!"
من و راننده همزمان میخندیم و او از خندهی ما تعجب میکند. صدایش میکنم و به او میگویم بهترین کار این بوده که جواب سوالاتت را از توی کتاب پیدا کردهای. اصلا این کتابها را برای همین میبری که جواب سوالهایت را تویشان پیدا کنی. چشمانش توی صورت سیهچردهاش میخندند. او همان کتابها را دوباره میبرد تا جواب سوالهایش را از تویشان پیدا کند.
حکایت مار کتابدوست
عطااله گلی حصار، مربی کتابخانهی سیار روستایی سقز
گاهی وقتها فاصلهی روستاها از هم دورتر بود. استراحتی کوتاه در مسیر میکردم و راهی روستای بعدی میشدم. آن روز هم بساط ناهار را پای درخت پهن کردم و درهای ماشین را باز گذاشتم تا کمی خنک شود. نماز که خواندم آمادهی رفتن بودم اما، مار خوش خط و خالی که دلش هوای رانندگی کرده بود جای خالیام را پر کرده بود و روی صندلی راننده رویای رانندگی با پاژن را در سر میپروراند.
چوبی بلند برداشتم: هی جناب مار کار داریمها! بیا برو به گشت و گذارت برس.
دیدم تا نصف مار از کنار صندلی شاگرد پایین رفت اما هرچه نگاه کردم نفهمیدم کجا رفت. خب سرسبزی دشت بود و گیاهانی که خوب بلد بودند چهطوری مار را از دید من پنهان کنند.
به هر حال باید میرفتم.
در روستای بعدی هم کتابها را امانت دادم و بعد از اجرای برنامه در مسجد روستا برگشتم و راهی شدم. هنوز از جادهی خاکی روستا دور نشده و به آسفالت جاده نرسیده بودم که حس کردم چیزی روی پایم سنگینی میکند و پشت شیشه و فرمان بفرما بفرما میکند؛ جناب مار بود. مثل اینکه ماشین سواری به دهانش مزه کرده بود. شاید هم کتاب دوست بود و کتابها را خوش یافته بود.
نفسم بالا نمیآمد از ترس. ماشین را کناری کشیدم و درها را باز کردم. جناب مار آرام و سر سنگین خودش را بالا کشید و از در آویزان شد توی آیینهی بغل خودش را مرتب کرد و از روی کاپوت و سپر خودش را به زمین رساند.
هنوز سنگینیاش را روی پاهایم حس میکردم که دمی تکان داد و دور شد.
امانت کتاب در بیمارستان
مرتضی فرنام، مربی کتابخانهی سیار روستایی تفت و مهریز
اولین خاطره:
روزهای آخر سال تحصیلی از اولین سالی بود که در کتابخانه شروع به کار کرده بودم. قرار بود اولین تابستان را با بچههای روستا تجربه کنم، پس میبایستی مکانی مناسب برای قرارهای تابستانی فراهم میکردم.
در بعضی از روستاها مدارس قبول زحمت کردند، در برخی روستاها این زحمت به بانیان مساجد و کتابخانهها افتاد و در بعضی روستاها عابران و چهارپایان حضور ما را بر سر راهشان تحمل کردند. البته بیتجربگی من سهم عمدهای داشت.
از قضا در یکی از همین جستوجوها بود که سر از کوچههای روستای مدوار از توابع شهرستان مهریز درآوردم. در پی جایی مناسب با خودرویی نامناسب، کوچههای پیچ و مارپیچ و تنگ را سپری میکردم و با وحشتی وصفناپذیر به درهای هولناک که در سمت راست کوچه بود و با دلهرهای شگرف به صخرهای دهشتناک که در سمت چپ کوچه بود نگاه میکردم.
(لازم است توضیح دهم که: خودرو کتابخانهی سیار یک دستگاه مینیبوس هیوندا است- در ضمن ما بچههای کویر که در دیارمان دره و صخره نداریم. برای همین از جویهای بزرگ کنار جاده و دیوارهای کاهگلی آنطرف جاده، به عنوان دره و صخره یاد میکنیم تا شاید مسوولان دلشان به حال ما بسوزد و سختی کار و بدی آب و هوا بدهند)
دایم دلم شور میزد که نکند آخر این جاده که میروم ترکستان باشد. ناگهان سواری را در مقابل خود یافتم پس بیدرنگ افسار خودرو را کشیدم و دست کمک به سمت وی دراز کردم. آن مرد ایستاد و جویای حالم شد و من جویای پایان این ره. آن مرد گفت که خیالت راحت برو که راه داری. آسوده و سوتزنان به راهم ادامه دادم و از هوای شورانگیز خردادماه (ماه تولدم) لذت میبردم که ناگهان درختی همچون اژدهای دوسر بر سر راهم سبز شد و من حیران که چه ساده و با پای خودم به کام این اژدها رفتم. دیگر مجالی نبود، هر آن ممکن بود از پشت سر هم گرفتار شوم. پس دندهی عقبنشینی را جا زدم و رهسپار گشتم. تمام مسیر را با دلهرهای دوچندان برمیگشتم که به یک باره سر و صورت و دهانم پر از شاخههای درخت توت شد. بی اختیار به یاد غبطههایی که همکارانم میخوردند افتادم (آقای فرنام خوش به حالتون روستا که رفتید و توت نوبر کردید یاد ما هم بکنید). به هر نحوی که بود خود را از توفیق اجباری خلاص کردم و پیچ و خم کوچه را تا آخر عقب عقب رفتم.
دومین خاطره:
سهشنبه ٢٣ آبانماه بود که مطابق برنامهی قبلی به دبستان دخترانهی "حجاب" در روستای مدوار از توابع شهرستان مهریز رفتم و به امانت کتاب مشغول شدم. بچهها با شور و نشاط همیشگی وارد کتابخانهی سیار میشدند و کتابی را به امانت میبردند. در این میان یکی از بچهها خبر از بستری شدن دوستش را به من گفت، اما من که به شدت مشغول بودم متوجه نشدم و جدی نگرفتم. بعد از اینکه امانت کتاب تمام شد احساس میکردم هنوز باید یک نفر جا مانده باشد، قدری صبر کردم و سپس وسایل پخش فیلم را به داخل کلاس بردم. بعد از قصهگویی و زمان نمایش فیلم، ناگهان متوجه عدم حضور مهدیه در بین بچهها شدم، احوالش را از دوستانش پرسیدم و اینکه چرا او را ندیدم؟! یکی از دوستانش گفت: آقا ما به شما گفتیم که حالش بد بود بردنش بیمارستان. تازه به یاد حرفی که توی ماشین شنیدم افتادم، خودم را به سرعت نزد مدیر مدرسه رساندم تا احوال مهدیه را کاملتر بدانم. مدیر نیز خبر بیماری سخت مهدیه را تایید کرد و گفت: چند روزی بود که دایم مریض میشد تا اینکه چند روز پیش او را به بیمارستان شهید صدوقی یزد بردند و بستری کردند...
با شنیدن این حرفها حسی سرشار از دلتنگی و اندوه سرتاپایم را فرا گرفت. تصمیم خودم را گرفته بودم، مطمئن بودم که این وظیفهای است بر دوش من، باید بروم و امانت کتابم را کامل کنم. در مسیر برگشت به شهرستان یزد مدام در این فکر بودم که چگونه میتوانم او را خوشحال کنم. با همسرم تماس گرفتم و او را در جریان برنامهام قرار دادم تا برای رفتن به عیادت مهدیه آماده باشد.
چند کتاب (قصهگویی ١-۵ و ساچیکو یعنی شادی) را برایش برداشتم، اما آنقدر عجله کردم که عروسک از یادم رفت. به هر حال به اتفاق همسرم به بیمارستان رفتیم و من توانستم امانت کتاب آن روز را کامل کنم.
چتری برای باران
علی اصغر کرمی، مربی کتابخانهی سیار روستایی خرمآباد
باران تندتر میبارید که یعنی دست بجنبانم، که زودتر حرکت کنم. قطرهها صدای دیگری داشتند، هر قطره صدایی، هر قطره خواهشی، دانههای درشتتر به گونههام میزدنند که زودتر...
صدای هر قطره، صدای یک قطره در دالانی از سکوت بود با صدها بار انعکاس...
هر قطره خود با چشمانی پر از اشک... هر قطره... هر قطره...
انگار دلم هم باران بود با هر تپش، هر دم و هر بازدمی، هر پلکی بعد پلک. نفس آخر را عمیق کشیدم که بریدههای نفس بیرون برود تا نفس توان بدهد... و پیچ آخر را محکم کردم. به شدت باران وسایل پنچری را جمع کردم. تازه داشت یادم میافتاد که باران میبارد، یادم افتاد ساعت از قرارمان گذشته است، یادم افتاد کتاب را باید به او برسانم...
نه لباس خیس میفهمیدم نه شلوار گلی. همهچیز باید حرکت میکرد، همهچیز. حتی اگر قرار جهان بر سکون بود و ایستایی.
تا حرکت یک سویچ بود؛ چرخید. انگار صدای قلب میداد موتور کهنهی مینیبوس. درست که گوش کردم صدای قلب آهو بود، بی قرار دویدن، سرکش و مست... و دوید.
همهچیز جز آهو ایستاده بود. انگار زمانه و زمان هم. ساعت؟ نمیدانم کجا؟ نمیدانم فقط برابر بود و راه که هی بود و شتاب، بیتاب بود تاپ تاپ قلب تا سبز بلند را ببیند، سفید کبوتر آشتی، سرخ آن هیجان، پرچم را که مدرسه را اذان میگفت در هی علی خیرالعمل...
و چشمهام ندیدند، شنیدند صدای بلند اذان را صدای خیر العمل پرچم را و چشمهایی که قرارمان بود.
تارای کوچک خم بود، ترسیدم که سرما دستانش را لرزانده باشد. ترسیدم اشک به چشمهایش ببینم.
آهو ایستاد و انگار جهان حرکت را آغاز کرده بود.
تارا را بلند در گل فریاد کشیدم از شدت دویدن و صدا تا او رفت. ایستادم بی حرکت در حرکتهای جهان و صدا به تارا رسید.
قد خمیده آرام بلند شد، بلندتر و من ایستاده بودم پای سروی که قد بیرون زده بود از رویا...
گفتم: تارا!؟
خندید و گفت عمو کتابهایت!
دستهام از گریه لرزید در گریه خندیدم.
گفتم: چرا خم شدی تارا!؟
گفت: چتر کتابهایتان بودم عمو، ببین خیس نشدند زیر سایهی سرو.
گفت: کتابم کو عمو!؟ "شاه میداس" را میگفت رویایش دنیای طلایی بود. میخواست بچههای گرسنه را نان بدهد.
دست به امانت کتاب برداشت. دستهایش طلا بود، نه دیوانه نشدهام، قسم میخورم دستهایش طلایی بود.
و باران آرام
آرام
و تارا...
هنوز هم باران است که میبارد
میشنوی؟
بچههای دوچرخه سوار
محمد حمید کناری، مربی کتابخانهی سیار روستایی فریدونکنار
یکی از روزهای خوب تابستان بود. در روستای کوچک بیشهمحله بودم. با بچههای روستا در مسجد محله به فعالیت قصهگویی، نقاشی و بازی و سرگرمی مشغول شدیم.
بعد از اتمام کار، قصد عزیمت به روستای مجاور را کردم، غافل از اینکه به روستای نوایی محله رسیدهام. دیدم همهی بچهها منتظر من هستند. با بچهها مشغول گپ و گفتوگو بودیم که دیدیم تعداد زیادی دوچرخهسوار بهسرعت به سمت ما میآیند. وقتی نزدیک شدند دیدیم بله، تمام بچههای روستای قبلی با دوچرخههایشان آمدهاند تا در کنار این بچهها هم به فعالیت پردازند. آن روز تعداد بچهها در تابستان زیادتر از همیشه شد.
کتاب، اجباری نیست
محمد صفاری مهربان، مربی کتابخانهی سیار روستایی طبس
اولین خاطره
تابستان سال ٨٧ بود و اویل استخدامم در کانون؛ یادم میآید روزی به روستای دهشور که در فاصلهی ٢٧ کیلومتری شهرستان طبس واقع شده رفتم و بعد از استقرار در محل و تجمع اعضا، شروع به امانتدهی کتاب کردم.
در حین انتخاب کتاب توسط اعضا متوجه شدم یکی از پسرها مردد مانده و نمیداند چه کتابی را انتخاب کند. به او گفتم اجازه میدهی کمکت کنم؟ و بعد از دریافت پاسخ مثبت چند کتاب را که مناسب سن او بود، معرفی کردم. هنوز آن زمان سیستم امانتدهی کتاب به صورت دستی انجام میگرفت و کتابخانههای سیار به لپتاپ مجهز نبودند. نمیتوانستم تشخیص بدهم که هر عضو چه کتابهایی را به امانت برده است، بنابراین از او پرسیدم این کتابها را خواندهای؟ در پاسخم گفت: نمیدانم. گفتم مگر کتابهایی را که به امانت میبری مطالعه نمیکنی؟ گفت: نه! خیلی تعجب کردم و با خود گفتم پس چرا کتاب به امانت میبرد و دلیلش را از او پرسیدم. پاسخ داد: همهی دوستانم کتاب میگیرند و من هم فکر کردم امانت بردن کتاب اجباری است. گفتم نه پسرم اشتباه میکنی، اگر واقعا به کتاب علاقهمندی میتوانی کتاب بگیری، در غیر این صورت هیچ اجباری نیست.
صحنهی جالبی بود. پسر بچه نزدیک بود از خوشحالی بال دربیاورد. اما از آن روز فکر میکردم به چه طریقی میتوانم او را کتابخوان کنم.
بعد از بازگشایی مدارس و حضور در کتابخانهی سیار، فعالیتهایم در آنجا انسجام بیشتری گرفت و در هر مراجعه به مدارس در کلاسها حاضر شده و به فعالیت فرهنگی و هنری میپرداختم، اما سعی کردم در دبستان روستای دهشور بیشتر وقت خود را صرف قصهگویی و معرفی کتابهای جذاب کنم و نتیجهی این کار را قبل از اتمام سال مشاهده میکردم که همان عضو هر بار برای امانت گرفتن کتابهایی که روزی امانت آنها را اجبار میدانست مراجعه میکند. البته من هم در انتخاب و معرفی کتاب به او خیلی دقت میکردم و علایق او را مورد نظر میگرفتم.
حالا چند سالی از آن زمان میگذرد و هنوز هم این عضو به عنوان یکی از اعضای فعال کتابخانهی سیار روستایی طبس کتاب به امانت برده و از آن استفاده میکند.
خاطره دوم
تابستان سال ٧٨، اوایل کارم در کانون، جهت امانتدهی کتاب و انجام فعالیت فرهنگی به روستای فهالنج رفتم. آن زمان هنوز خودروی کتابخانهی سیار روستایی طبس وانت نیسان بود.
قسمت وانتبار خودرو را به صورت اتاقکی درآورده بودند و قفسهبندی شده بود و برای امانتدهی کتاب داخل آن اتاقک فلزی مینشستم و به امانتدهی کتاب میپرداختم.
بعد از تجمع اعضا مشغول امانتدهی کتاب بودم که متوجه شدم یکی از اعضای پسر که خیلی پر جنب و جوش و کمی شیطان بود شروع به داد زدن کرد: «ای سیب زمینی پیاز بدو بدو حراج شد» میخواستم او را ساکت کنم اما گوش نمیکرد و مرتب فریاد میزد «ای سیب زمینی پیاز بدو بدو حراج شد». همانطور که مشغول امانتدهی کتاب بودم متوجه شدم پیرمردها و پیرزنهایی که سواد نداشتند و نمیتوانستند نوشتههای خودروی سیار را بخوانند به سمت ماشین میآیند و زمانی که داخل خودرو را نگاه میکردند با انبوهی از کتاب مواجه میشدند و من از طرف آن عضو عذرخواهی نموده و برایشان توضیح دادم که چه اتفاقی افتاده است.
گرچه این کار پسرک از روی شیطنت بود اما آن روز پیرمرد و پیرزنهای روستا هم از کتابخانهی سیار بازدید کردند.
افزودن دیدگاه جدید