یک روز چشمه ساری،
باریک چون نواری،
از کوه سر در آورد،
گردید جویباری.
با خنده و ترانه
بر کوه شد روانه،
از مارپیچ دره
می رفت شادمانه.
راهش که تنگ می شد،
خیلی زرنگ می شد؛
با سنگ های سرسخت
مشغول جنگ می شد.
شاد از بهار می رفت ،
با پشتکار می رفت،
از شوق کشتزاران
امیدوار می رفت.
خود را به سنگ می زد،
در خاک چنگ می زد،
بر آن تن زلالش
از خاک رنگ می زد.
راهش گشاد می شد،
آبش زیاد می شد،
از دیدن علف ها
بسیار شاد می شد.
تا آنکه ذره ذره،
شد کوه دره دره؛
گویی که سنگ را آب
می کرد اره اره.
هر دره داشت جویی،
هر جو روان به سویی،
همراه آرزویی،
می کرد جست و جویی.
آن جویبار مغرور
بانگی شنید از دور،
آمد به دیدن آن
امیدوار و پرشور.
از نبش دره پیچید،
رقصان دوید و خندید،
شد غرق در خجالت
تا رودخانه را دید.
بیچاره رفت از هوش،
افتاد گنگ و خاموش،
تا رود مثل مادر،
بر او گشود آغوش.
وقتی که ترس او ریخت،
با موجها درآویخت،
هی پخش و پخش تر شد
با آب رود آمیخت.
از کوهسار رد شد،
از کشتزار رد شد،
از شهرهای آباد
با افتخار رد شد.
با آرزوی دریا،
می رفت سوی دریا،
دیگر نداشت کاری
جز جستجوی دریا.
این سرنوشت او بود،
دریا بهشت او بود؛
می رفت و باز می رفت،
رفتن سرشت او بود.
چون روز و شب روان شد،
کوشید و پر توان شد،
آن جویبار کوچک
دریای بیکران شد.
افزودن دیدگاه جدید