باور کنیم که خدای او چهره ای کودکانه دارد!

آذر ،‌ این دوست خوب ما و دوست خوب بچه های ایرانی از میان ما رفت.

مهدی آذر یزدی مانند پروین دولت آبادی موسسه پژوهشی تاریخ ادبیات کودکان را از خودش می دانست و آن چنان با این نهاد همبستگی و همجوشی داشت که گاهی فکر می کنم چه پدیده ای آدم هایی مانند آن ها  را به این پیوند می رساند،‌ تعریفی برای آن ندارم، جز این که  بگویم هوش شهودی که آدم هایی مانند آذر  و پروین از آن بسیار بهره برده اند. پیوندهای آذر با ما و موسسه پژوهشی تاریخ ادبیات بسیار گسترده بود. ما پیش تر  در جاهایی گفته ایم که آذر چند بار با نهایت لطف آنچه سرمایه هایش از میراث ادبیات کودکان بود با گشاده دستی در اختیار این نهاد قرار داد. بار نخست مربوط به یازده سال پیش از این می شود که از او خواستیم که اجازه دهد که مجموعه کتاب های چاپ سنگی او را که معروف به کتاب های بچه خوانی است ببینیم و دستکم از آن ها اسکنی یا کپی بگیریم. اما او با گشاده دستی تمام به گونه ای حاصل زندگی اش را به موسسه بخشید. این مجموعه که بیش از ۱۰۵ نسخه کتاب های بچه خوانی از دوره مشروطه تا سال های ۱۳۲۰ می شود،  مجموعه بی همتایی است که جزء میراث سرزمین ما به شمار می رود و موسسه تا روزی که موزه فرهنگ و تاریخ ادبیات کودکان ایران راه اندازی شود،‌ آن ها را به امانت نگه داری خواهد کرد.
پس از آن ما همواره با او در ارتباط تنگاتنگ بودیم. یا با نامه یا در دیدار. نامه های او با آن خط زیبا که برای ما می فرستاد،‌ همواره نکته هایی داشت که ما را بیش تر به او نزدیک می کرد. چند سال پیش، پس از ساختن فیلم توران میرهادی به نام « توران ،‌دختر ایران» فکر کردیم که باید از همه بزرگان ادبیات کودکان فیلم و تصویر داشته باشیم. آذر و پروین در خط مقدم بودند. هر دو ناتوان روزگار سالمندی را به زحمت می گذراندند. پروین تا روزهای آخر در این مورد مقاومت کرد، اما چیزی معجزه مانند سبب شد که در روزهای آخر اجازه دهد که نیم ساعتی با او گفت و گو کنیم. اما آذر مانند همیشه که از او می خواستیم با ما همکاری کند سربالا می انداخت،‌ اما تا اسم تاریخ ادبیات کودکان می آمد،‌دلش نرم می شد و می گفت: شما کار بزرگی کرده اید. ما را که همین الان هم گم شده ایم،‌ آورده اید توی تاریخ. پس نمی شود به شما نه گفت. پس اجازه داد که همه زندگی اش را با هم مرور کنیم. هنگامی که با تیم  فیلم بردار به یزد رفتیم، با هزار بهانه گفت من از در خانه بیرون نمی آیم اما در خانه هرچه می خواهید از من فیلم تهیه کنید. خانه خوب بود،  اما آذر مهربان را واداشتیم که به جاهایی برویم که تا کنون با کسی نرفته است. به باغ مظفر که باغ اربابی بود و کودکی اش را دران گذرانده بود. به خانه کودکی اش و به باغ دولت آباد. در همه این صحنه ها آذر خیلی از خودش همکاری نشان داد. متاسفانه زمانه اجازه نداد که کنار آذر بنشینم و این فیلم ها را با هم تماشا کنیم.
هنگامی که در یزد کار فیلم را انجام می دادیم، متوجه شدیم که آذر دیگر نمی تواند به تنهایی خودش را اداره کند. همان جا با بسیاری کسان تماس گرفتیم که به او کمک کنند. بسیاری پذیرفتند و همان موقع هم برای این که ضعف زیاد داشت او را برای مدتی در بیمارستان بستری کردند. پس از آن ما به تهران آمدیم و همواره جویای حال او و نگران از این وضعی بودیم که برای خودش ساخته بود. تا این که زمستان ۸۷ شد و او تصمیم گرفت پیش خانواده صبوری که فرزند خوانده اش است،‌ بیاید. به کرج آمد و ما به دیدن او رفتیم. خانواده صبوری از او مراقبت می کردند و همه چیز برای او فراهم بود. تا این که در پایان زمستان ۸۷ یک باره او دوباره همان آذریزدی همیشگی شد. بی قرار و عصبی. من را به کرج فراخواند. نمی دانستم می خواهد چه بگوید. هنگامی که در آنجا حاضرشدم،‌ دیدم جو خانه سنگین است. آذر من را به تنهایی در اتاقش پذیرفت. دیدم که همه کتاب هایش را بسته بندی کرده است و میانه اتاق گذاشته است. بدون مقدمه گفت. این کتاب ها همه برای موسسه است. آن ها را ببر در موسسه باشد که جایش خوب است. اول مقاومت کردم و بعد به ظاهر پذیرفتم. گفت می خواهد به یزد برگردد. به او گفتم نمی توانی. تو دیگر نمی توانی تنها زندگی کنی. گفت که این جا هم نمی توانم. گفتم که مگر مشکلی داری. بهانه هایی آورد که پذیرفتنی نبود. آقا و خانم صبوری هم از او خواهش می کردند. التماس می کردند. اما دوباره شده بود همان آذری که می گفت مرغ یک پا دارد. در همین دیدار آذر به من کارتنی را نشان داد که آن را  نخ پیچ کرده بود. او گفت: اما همه زندگی معنوی من که نیمه تمام است در این کارتن قرار دارد. این را به شخص تو می سپارم که پس از من اگر نبودم آن ها را کامل کنی. کارتن را به همراه نامه ای با خود آوردم. بیش از چهار ماه از آن تاریخ می گذرد،  اما هنوز نخ های آن کارتن را باز نکرده ام. به قصد این کار را نکرده ام و شاید تا روزی هم که موزه تاریخ ادبیات کودکان شکل نگیرد،  این کار را نکنم. تا دیروز خبر آمد که آذر از میان ما رفت. اما در فاصله ای از اسفند ماه که او به یزد رفت و بعد تصادف کرد و دوباره با کرج برگردانده شد،‌ بیش از یک ماه نگذشت. دوباره خانواده صبوری کنار او بودند. از او پذیرایی می کردند. اما آقای صبوری بی تابی می کرد و همواره می گریست و می گفت آذر چرا حرف ما را گوش نکردی. پای آذر شکسته بود و این موضوع را در یزد تشخیص ندادند. در تهران هم که تشخیص دادند،  عمل پا انجام شد،‌ اما ریه ها به مشکل برخورد. آذر خسته بود. این را من بهتر از همه می فهمیدم. هنگامی که میراث معنوی اش را به من سپرد، این موضوع را حسی می فهمیدم که او دیگر چندان میان ما نخواهد بود. من همچنان این کارتن را نگشوده ام و تاکید می کنم ، ممکن است برای زمان بلندی که موزه فرهنگ و تاریخ ادبیات کودکان درست نشود،‌ آن را نگشایم.
 اما نامه ای که نوشته است برای شما می آورم:
ده شخصیت تاریخی ده افسانه ای هستند
که هم جنبه تحقیقی و تاریخی دارند و هم افسانه ای. نمونه کاری که درست انجام شده در دو دفتر مجله دانشکده ادبیات درباره ملانصرالدین تحقیق درست و دقیق شده، بقیه هم که نقص دارد. روش کار را بلد نیستم. عنوان آن ها می تواند از تاریخ تا افسانه باشد یا چیزی شبیه آن. ملانصرالدین،‌ لقمان، بهلول، اسکندر و از این قبیل هستند. ده نفرند، اسم بقیه فعلاً در ذهنم نیست. این کار را من مهمتر از قصه های خوب می دانم. که هم خواننده دارد و هم می تواند پولساز باشد یا نباشد. مسئله پولسازی اش مهم نیست،‌ یادگار شدنش مهم است.
ضمناً یکی از آرزوهایم نوشتن یک اتوبیوگرافی از خودم است. البته حالا قابل چاپ شدن نیست و باید در تنهایی مطلق این کار را بکنم که در تهران برایم ممکن نیست. زیرا اسیر عادت های تنهایی خودم هستم و بعداً اگر زنده بمانم باید در یزد باشم. در تهران مغزم کار نمی کند.
موضوع این است. من ۸۸ ساله هستم و از پیری خود خبر دارم. زیاد هم به زنده ماندن بیش از توانایی چندان علاقه مند نیستم. فقط فکر خودکشی به سرم نزده.
چندبار رفتن و آمدن از یزد تا تهران مسئله لاینحلی نیست

متن دستنویس آذز یزدی

آذر می دانست که می رود. محتوای این نامه نشان می دهد. شوریدگی وجه غالب وجودش بود،  و در این نامه نیز این شوریدگی و بی قراری آشکار است. اکنون آذر تن شوریده اش را برای مادر زمین گذاشت و روح بلندش را که تا سقف دنیای کودکی می رسید، در جهان آنان منتشر کرد. باور کنیم که خدای او چهره ای کودکانه دارد!

Submitted by editor6 on

آذر ،‌ این دوست خوب ما و دوست خوب بچه های ایرانی از میان ما رفت.

مهدی آذر یزدی مانند پروین دولت آبادی موسسه پژوهشی تاریخ ادبیات کودکان را از خودش می دانست و آن چنان با این نهاد همبستگی و همجوشی داشت که گاهی فکر می کنم چه پدیده ای آدم هایی مانند آن ها  را به این پیوند می رساند،‌ تعریفی برای آن ندارم، جز این که  بگویم هوش شهودی که آدم هایی مانند آذر  و پروین از آن بسیار بهره برده اند. پیوندهای آذر با ما و موسسه پژوهشی تاریخ ادبیات بسیار گسترده بود. ما پیش تر  در جاهایی گفته ایم که آذر چند بار با نهایت لطف آنچه سرمایه هایش از میراث ادبیات کودکان بود با گشاده دستی در اختیار این نهاد قرار داد. بار نخست مربوط به یازده سال پیش از این می شود که از او خواستیم که اجازه دهد که مجموعه کتاب های چاپ سنگی او را که معروف به کتاب های بچه خوانی است ببینیم و دستکم از آن ها اسکنی یا کپی بگیریم. اما او با گشاده دستی تمام به گونه ای حاصل زندگی اش را به موسسه بخشید. این مجموعه که بیش از ۱۰۵ نسخه کتاب های بچه خوانی از دوره مشروطه تا سال های ۱۳۲۰ می شود،  مجموعه بی همتایی است که جزء میراث سرزمین ما به شمار می رود و موسسه تا روزی که موزه فرهنگ و تاریخ ادبیات کودکان ایران راه اندازی شود،‌ آن ها را به امانت نگه داری خواهد کرد.
پس از آن ما همواره با او در ارتباط تنگاتنگ بودیم. یا با نامه یا در دیدار. نامه های او با آن خط زیبا که برای ما می فرستاد،‌ همواره نکته هایی داشت که ما را بیش تر به او نزدیک می کرد. چند سال پیش، پس از ساختن فیلم توران میرهادی به نام « توران ،‌دختر ایران» فکر کردیم که باید از همه بزرگان ادبیات کودکان فیلم و تصویر داشته باشیم. آذر و پروین در خط مقدم بودند. هر دو ناتوان روزگار سالمندی را به زحمت می گذراندند. پروین تا روزهای آخر در این مورد مقاومت کرد، اما چیزی معجزه مانند سبب شد که در روزهای آخر اجازه دهد که نیم ساعتی با او گفت و گو کنیم. اما آذر مانند همیشه که از او می خواستیم با ما همکاری کند سربالا می انداخت،‌ اما تا اسم تاریخ ادبیات کودکان می آمد،‌دلش نرم می شد و می گفت: شما کار بزرگی کرده اید. ما را که همین الان هم گم شده ایم،‌ آورده اید توی تاریخ. پس نمی شود به شما نه گفت. پس اجازه داد که همه زندگی اش را با هم مرور کنیم. هنگامی که با تیم  فیلم بردار به یزد رفتیم، با هزار بهانه گفت من از در خانه بیرون نمی آیم اما در خانه هرچه می خواهید از من فیلم تهیه کنید. خانه خوب بود،  اما آذر مهربان را واداشتیم که به جاهایی برویم که تا کنون با کسی نرفته است. به باغ مظفر که باغ اربابی بود و کودکی اش را دران گذرانده بود. به خانه کودکی اش و به باغ دولت آباد. در همه این صحنه ها آذر خیلی از خودش همکاری نشان داد. متاسفانه زمانه اجازه نداد که کنار آذر بنشینم و این فیلم ها را با هم تماشا کنیم.
هنگامی که در یزد کار فیلم را انجام می دادیم، متوجه شدیم که آذر دیگر نمی تواند به تنهایی خودش را اداره کند. همان جا با بسیاری کسان تماس گرفتیم که به او کمک کنند. بسیاری پذیرفتند و همان موقع هم برای این که ضعف زیاد داشت او را برای مدتی در بیمارستان بستری کردند. پس از آن ما به تهران آمدیم و همواره جویای حال او و نگران از این وضعی بودیم که برای خودش ساخته بود. تا این که زمستان ۸۷ شد و او تصمیم گرفت پیش خانواده صبوری که فرزند خوانده اش است،‌ بیاید. به کرج آمد و ما به دیدن او رفتیم. خانواده صبوری از او مراقبت می کردند و همه چیز برای او فراهم بود. تا این که در پایان زمستان ۸۷ یک باره او دوباره همان آذریزدی همیشگی شد. بی قرار و عصبی. من را به کرج فراخواند. نمی دانستم می خواهد چه بگوید. هنگامی که در آنجا حاضرشدم،‌ دیدم جو خانه سنگین است. آذر من را به تنهایی در اتاقش پذیرفت. دیدم که همه کتاب هایش را بسته بندی کرده است و میانه اتاق گذاشته است. بدون مقدمه گفت. این کتاب ها همه برای موسسه است. آن ها را ببر در موسسه باشد که جایش خوب است. اول مقاومت کردم و بعد به ظاهر پذیرفتم. گفت می خواهد به یزد برگردد. به او گفتم نمی توانی. تو دیگر نمی توانی تنها زندگی کنی. گفت که این جا هم نمی توانم. گفتم که مگر مشکلی داری. بهانه هایی آورد که پذیرفتنی نبود. آقا و خانم صبوری هم از او خواهش می کردند. التماس می کردند. اما دوباره شده بود همان آذری که می گفت مرغ یک پا دارد. در همین دیدار آذر به من کارتنی را نشان داد که آن را  نخ پیچ کرده بود. او گفت: اما همه زندگی معنوی من که نیمه تمام است در این کارتن قرار دارد. این را به شخص تو می سپارم که پس از من اگر نبودم آن ها را کامل کنی. کارتن را به همراه نامه ای با خود آوردم. بیش از چهار ماه از آن تاریخ می گذرد،  اما هنوز نخ های آن کارتن را باز نکرده ام. به قصد این کار را نکرده ام و شاید تا روزی هم که موزه تاریخ ادبیات کودکان شکل نگیرد،  این کار را نکنم. تا دیروز خبر آمد که آذر از میان ما رفت. اما در فاصله ای از اسفند ماه که او به یزد رفت و بعد تصادف کرد و دوباره با کرج برگردانده شد،‌ بیش از یک ماه نگذشت. دوباره خانواده صبوری کنار او بودند. از او پذیرایی می کردند. اما آقای صبوری بی تابی می کرد و همواره می گریست و می گفت آذر چرا حرف ما را گوش نکردی. پای آذر شکسته بود و این موضوع را در یزد تشخیص ندادند. در تهران هم که تشخیص دادند،  عمل پا انجام شد،‌ اما ریه ها به مشکل برخورد. آذر خسته بود. این را من بهتر از همه می فهمیدم. هنگامی که میراث معنوی اش را به من سپرد، این موضوع را حسی می فهمیدم که او دیگر چندان میان ما نخواهد بود. من همچنان این کارتن را نگشوده ام و تاکید می کنم ، ممکن است برای زمان بلندی که موزه فرهنگ و تاریخ ادبیات کودکان درست نشود،‌ آن را نگشایم.
 اما نامه ای که نوشته است برای شما می آورم:
ده شخصیت تاریخی ده افسانه ای هستند
که هم جنبه تحقیقی و تاریخی دارند و هم افسانه ای. نمونه کاری که درست انجام شده در دو دفتر مجله دانشکده ادبیات درباره ملانصرالدین تحقیق درست و دقیق شده، بقیه هم که نقص دارد. روش کار را بلد نیستم. عنوان آن ها می تواند از تاریخ تا افسانه باشد یا چیزی شبیه آن. ملانصرالدین،‌ لقمان، بهلول، اسکندر و از این قبیل هستند. ده نفرند، اسم بقیه فعلاً در ذهنم نیست. این کار را من مهمتر از قصه های خوب می دانم. که هم خواننده دارد و هم می تواند پولساز باشد یا نباشد. مسئله پولسازی اش مهم نیست،‌ یادگار شدنش مهم است.
ضمناً یکی از آرزوهایم نوشتن یک اتوبیوگرافی از خودم است. البته حالا قابل چاپ شدن نیست و باید در تنهایی مطلق این کار را بکنم که در تهران برایم ممکن نیست. زیرا اسیر عادت های تنهایی خودم هستم و بعداً اگر زنده بمانم باید در یزد باشم. در تهران مغزم کار نمی کند.
موضوع این است. من ۸۸ ساله هستم و از پیری خود خبر دارم. زیاد هم به زنده ماندن بیش از توانایی چندان علاقه مند نیستم. فقط فکر خودکشی به سرم نزده.
چندبار رفتن و آمدن از یزد تا تهران مسئله لاینحلی نیست

متن دستنویس آذز یزدی

آذر می دانست که می رود. محتوای این نامه نشان می دهد. شوریدگی وجه غالب وجودش بود،  و در این نامه نیز این شوریدگی و بی قراری آشکار است. اکنون آذر تن شوریده اش را برای مادر زمین گذاشت و روح بلندش را که تا سقف دنیای کودکی می رسید، در جهان آنان منتشر کرد. باور کنیم که خدای او چهره ای کودکانه دارد!

افزودن دیدگاه جدید

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.

افزودن دیدگاه جدید

The comment language code.

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
نوع محتوا
خبر