شعار و پیام روز جهانی کتاب کودک ۲۰۱۰/۱۳۸۹

کتابی در انتظار تو است، آن را پیدا کن!

روزی، روزگاری       قایقی کوچک بود                  که بلد نبود چگونه و چطور شناور شود
یک، دو، سه،           چهار، پنج، شش هفته گذشت       و آن قایق کوچولو      آن قایق کوچولو شناور شد.

ما پیش از اینکه یاد بگیریم بخوانیم، بازی کردن و ترانه خواندن را یاد گرفتیم. من و کودکان سرزمینم این شعر را قبل از اینکه بتوانیم بخوانیم، می‌خواندیم. ما در خیابان حلقه می‌زدیم و در حالی که صدایمان با صدای جیرجیرک‌های تابستانی رقابت می‌کرد، بارها و بارها شعر غم و اندوه قایقی کوچک را می‌خواندیم که بلد نبود شناور شود.

گاهی هم قایق‌های کوچک کاغذی می‌ساختیم، در حوضچه‌ها می‌انداختیم و پیش از اینکه به ساحل برسند، غرق می‌شدند.
من هم مانند قایقی کوچک بودم که در خیابان محله لنگر انداخته بودم. بعدازظهرهایم روی پشت‌بام‌ها به تماشای غروب خورشید و خیال فردا می‌گذشت. اما معلوم نبود به آن دورها خیره می‌شوم یا به درون دل خودم و تصور دنیایی شگفت‌انگیز که هنوز در نظرم دور بود.
در یکی از کمدهای خانه و پشت تعدادی جعبه، کتابی کوچک بود که آن هم نمی‌توانست شناور شود، زیرا کسی آن را نخوانده بود. بارها و بارها از کنارش گذشته و آن را ندیده بودم. یک قایق کاغذی فرو رفته در گل، یک کتاب تنهای پنهان در قفسه، پشت جعبه‌ها.
یک روز که در قفسه دنبال چیزی می‌گشتم، دستم به عطف آن خورد. اگر من آن کتاب بودم، ماجرا را اینگونه تعریف می‌کردم: روزی دست بچه‌ای به جلدم خورد و احساس کردم بادبان‌هایم باز شده‌اند و آماده‌ی رفتن‌ام.
افتادن چشمم به آن کتاب عجب حادثه‌ای بود! کتابی کوچک بود با جلد قرمز و ته رنگِ طلایی... بی‌صبرانه آن را باز کردم، مثل کسی که صندوق گنجی را یافته و مشتاق دیدن محتویات داخل آن است. ناامیدم نکرد. چیزی نگذشت که مشغول مطالعه‌اش شدم و دیدم که بدون شک با ماجراهایش همراه خواهم شد. قهرمان آن یک زن بود، شخصیت‌های مثبت، منفی، تصاویری با زیرنویس که بارها و بارها آنها را تماشا کردم، خطرات، رویدادهای شگفت‌انگیز و ... همه و همه مرا به دنیای سراسر ناشناخته و مهیج برد.
این داستان باعث شد کشف کنم که در آن سوی خانه‌ام، رودخانه‌ای است و  پشت آن رودخانه، دریاچه‌ای و در آن دریاچه، قایقی شناور. اولین قایقی که سوارش شدم، لا هیسپانیولا بود که به راحتی می‌توانست ناتیلوس، روسینانته، سندباد یا قایق بزرگ هاکلبری‌فین نامیده شود. تمامی اینها، صرف نظر از زمان‌شان، منتظر چشمان کودکی بودند که به آنها نگاه کند، بادبان‌هایشان را باز کند و شناورشان سازد.
پس منتظر نمانید. دست‌تان را دراز کنید، کتابی را بردارید و بخوانید تا در آن بسیاری چیزها همچون ترانه‌ی کودکی مرا بخوانید: قایقی نیست، هر چند کوچک که در طول زمان شناور شدن را یاد نگیرد.

برگردان:
شهلا انتظاریان
نویسنده
الیاسر کانسینو
Submitted by editor6 on

کتابی در انتظار تو است، آن را پیدا کن!

روزی، روزگاری       قایقی کوچک بود                  که بلد نبود چگونه و چطور شناور شود
یک، دو، سه،           چهار، پنج، شش هفته گذشت       و آن قایق کوچولو      آن قایق کوچولو شناور شد.

ما پیش از اینکه یاد بگیریم بخوانیم، بازی کردن و ترانه خواندن را یاد گرفتیم. من و کودکان سرزمینم این شعر را قبل از اینکه بتوانیم بخوانیم، می‌خواندیم. ما در خیابان حلقه می‌زدیم و در حالی که صدایمان با صدای جیرجیرک‌های تابستانی رقابت می‌کرد، بارها و بارها شعر غم و اندوه قایقی کوچک را می‌خواندیم که بلد نبود شناور شود.

گاهی هم قایق‌های کوچک کاغذی می‌ساختیم، در حوضچه‌ها می‌انداختیم و پیش از اینکه به ساحل برسند، غرق می‌شدند.
من هم مانند قایقی کوچک بودم که در خیابان محله لنگر انداخته بودم. بعدازظهرهایم روی پشت‌بام‌ها به تماشای غروب خورشید و خیال فردا می‌گذشت. اما معلوم نبود به آن دورها خیره می‌شوم یا به درون دل خودم و تصور دنیایی شگفت‌انگیز که هنوز در نظرم دور بود.
در یکی از کمدهای خانه و پشت تعدادی جعبه، کتابی کوچک بود که آن هم نمی‌توانست شناور شود، زیرا کسی آن را نخوانده بود. بارها و بارها از کنارش گذشته و آن را ندیده بودم. یک قایق کاغذی فرو رفته در گل، یک کتاب تنهای پنهان در قفسه، پشت جعبه‌ها.
یک روز که در قفسه دنبال چیزی می‌گشتم، دستم به عطف آن خورد. اگر من آن کتاب بودم، ماجرا را اینگونه تعریف می‌کردم: روزی دست بچه‌ای به جلدم خورد و احساس کردم بادبان‌هایم باز شده‌اند و آماده‌ی رفتن‌ام.
افتادن چشمم به آن کتاب عجب حادثه‌ای بود! کتابی کوچک بود با جلد قرمز و ته رنگِ طلایی... بی‌صبرانه آن را باز کردم، مثل کسی که صندوق گنجی را یافته و مشتاق دیدن محتویات داخل آن است. ناامیدم نکرد. چیزی نگذشت که مشغول مطالعه‌اش شدم و دیدم که بدون شک با ماجراهایش همراه خواهم شد. قهرمان آن یک زن بود، شخصیت‌های مثبت، منفی، تصاویری با زیرنویس که بارها و بارها آنها را تماشا کردم، خطرات، رویدادهای شگفت‌انگیز و ... همه و همه مرا به دنیای سراسر ناشناخته و مهیج برد.
این داستان باعث شد کشف کنم که در آن سوی خانه‌ام، رودخانه‌ای است و  پشت آن رودخانه، دریاچه‌ای و در آن دریاچه، قایقی شناور. اولین قایقی که سوارش شدم، لا هیسپانیولا بود که به راحتی می‌توانست ناتیلوس، روسینانته، سندباد یا قایق بزرگ هاکلبری‌فین نامیده شود. تمامی اینها، صرف نظر از زمان‌شان، منتظر چشمان کودکی بودند که به آنها نگاه کند، بادبان‌هایشان را باز کند و شناورشان سازد.
پس منتظر نمانید. دست‌تان را دراز کنید، کتابی را بردارید و بخوانید تا در آن بسیاری چیزها همچون ترانه‌ی کودکی مرا بخوانید: قایقی نیست، هر چند کوچک که در طول زمان شناور شدن را یاد نگیرد.

افزودن دیدگاه جدید

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.

افزودن دیدگاه جدید

The comment language code.

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
نوع محتوا
شعار و پیام
نویسنده
الیاسر کانسینو