یک نویسنده، یک اثر
انجمن یوزهای شریف
گفتوگوی محمدهادی محمدی با حمید اباذری
«انجمن یوزهای شریف» یک تجربه است از نویسندهای جوان که با آرمانهای محیط زیستی میخواهد دنیای روایت را با تجربههای حفاظت از محیط زیست سرزمین خود که به شدت آسیب دیده پیوند دهد. ناشر این اثر «انتشارات فنی ایران» است که در چند سال گذشته فراتر از قامت یک ناشر بر روی موضوع حفاظت از محیط زیست ایران متمرکز شده است. «جایزه سپیدار» یکی از کارهای این انتشارات و در همین راستا است. سالها تجربه در انتشار آثار غیرداستانی و چندسالی هم هست که تجربه ورزی در انتشار داستانهایی با همین موضوع از نویسندگان ایرانی. همه اینها را که کنار هم بگذاریم، یکی از میوههای آن میشود «انجمن یوزهای شریف»
- نگاه شما به موضوع حفاظت از محیط زیست از کجا ریشه میگیرد؟
اوایل سال ۹۳ از طریق دوستی مطلع شدم انتشارات فنی ایران قصد دارد به سرپرستی آقای عموزاده خلیلی رمان و داستانهای زیست محیطی منتشر کند. برای من که همیشه دغدغه مسائل و مشکلات محیط زیستی داشتم و پیگیر و جویای خبرها و آموزشهای مرتبط بودم، خبر خوبی بود.
در آثار قبلیام از جمله رمان اولم «هوشا در جستوجوی راز زیست گنبد»، با آن که اثری علمی_تخیلی بود، باز رویکرد و سعیام توجه به امور زیست محیطی بود و در مجموعه داستان بزرگسالم هم «عاشقی با حال و هوای پشههای لهیده» رگههایی از این مضمون در برخی داستانها وجود داشت.
البته به نظر خودم محیط و مکانی که در آن بزرگ شده بودم هم در این نگاه و دغدغه بیتأثیر نبود. من در منطقه و استانی میزیستم که کسی گمان نمیکرد به این زودیها دچار مشکلات محیط زیستی شود اما روز به روز به صدر فهرست بحرانهای برگشتناپذیر زیست محیطی نزدیک و نزدیکتر میشد. چطور ممکن بود در استانی با رودهای پرآبی همچون دز و کارون و کرخه، مردم حتی برای آب آشامیدنی خود هم کمبود داشته باشند و دچار مشکل شوند؟
از سال ۸۱ من در فرودگاه آبادان مشغول به کار شدم، آب آشامیدنی را با بشکههای بیست لیتری از منابع آبی که در هر محله وجود داشت و با تانکرهای آب پر میشد، پر میکردیم و به سختی تا خانه میکشیدیم. این را هم بگویم که هنوز هم با وجود اینکه خیلی از خانهها مجهز به پمپ آب و دستگاه تصفیه آب هستند، اما سهچرخههایی در شهر و برخی مناطق حاشیهای میگردند و آب تصفیه شده را به مردم میفروشند.
البته نباید فکر کنیم که این بحران مختص آبادان و خرمشهر و شهرهای جنوبی استان خوزستان است، من بزرگشدهٔ شهر سبز و پرآب دزفول هستم و خانوادهام در آنجا ساکناند. مطمئناً نیازی نیست به توضیح اینکه وقتی آب نباشد چه مصائب و مشکلات دیگری بهوجود میآید و برای اینکه صحبتم به درازا نکشد، از آنها میگذرم.
- رابطه شما با یوزها چگونه شکل گرفت؟
با این پیش زمینه، فرصتی که انتشارات فنی فراهم آورده بود، برای من بسیار مغتنم بود. برای شروع، من سه طرح به انتشارات دادم که دوتای آنها مربوط به حیوانات در حال انقراض بود و دیگری در مورد آب. از میان آنها طرح مربوط به «یوزپلنگ آسیایی» مورد پذیرش قرار گرفت و همچنین طرحی که در مورد آب بود. البته طرح دوم متاسفانه به دلایلی به سرانجام نرسید. طرح ابتدایی در مورد یوزپلنگ آسیایی این بود که چند نوجوان روستایی بعد از اینکه خبردار میشوند در اطراف محل زندگیشان یوزپلنگ آسیایی وجود دارد که از گونههای در خطر انقراض است، تصمیم میگیرند خودشان دست به کار شوند، یوزپلنگها را پیدا کنند و از آنها محافظت کنند.
ایده این طرح هم به لطف آشناییام با انجمنهای حفاظت از یوز ایرانی و فعالیتهای آموزشی و ترویجیشان برای آگاهیبخشی در مورد گونههای در حال انقراض به ذهنم رسیده بود. البته این آشنایی تا قبل از ارائه طرح و ایده از طریق فضای مجازی بود. بعد از اینکه طرحم در انتشارات پذیرفته شد، ملاقاتی با آقای حمید میرزاده داشتم که کارشناس محیط زیست انتشارات بود و آن ملاقات و صحبتها برای من بسیار مفید و تاثیرگذار بود.
ایشان من را با منابعی دستاولتر از آنچه در اختیار داشتم، آشنا کردند و البته که دانش، روحیه و دغدغههای اصیل ایشان در من و انگیزهام برای نوشتن رمان تأثیر عمیقی داشتند. شاید همین هم باعث شد که از همان ابتدا در فکر نوشتن رمانی باشم که در کنار قصه و داستان، رویکرد ترویجی و آموزشی هم داشته باشد.
در هر حال قصد داشتم سنگ بزرگی بردارم. و اینکه هم بتوانم نظر کارشناسان ادبی نشر را جلب کنم و هم رویکرد آموزشی و آگاهیبخشی را داشته باشم، کار سختی بود. البته چالش اصلی من رضایت کارشناسان ادبی اثر بود که در نسخههای اول، آن را به یک کلاس درس تشبیه کرده بودند و گمان میکنم در نهایت هم با تغییراتی که صورت گرفت آن را تأیید کردند. رویکرد و سختگیریها هم برای من قابل قبول بود. در هر حال ما اثر صرف آموزشی در امور محیط زیستی که زیاد داریم اما خب قصد انتشارات این بود که با خلق آثار ادبی جذاب، کودک و نوجوانِ فراری از کتاب را از طریق همین مدیوم با مسائل محیط زیستی آشنا و همراه کند.
- از کی فکر کردید که یوزها را دوست دارید؟
اگر بخواهم در مورد رابطهام با یوزها بگویم و اینکه چرا سراغ این گونه رفتم، علت اصلیاش آگاهی از وضعیت یوزها بود. اطلاع از اینکه ما در ایران گونههایی منحصربهفرد داریم که از قدیم در ادبیات و هنر کهنمان ردپایشان بوده و چیزی نمانده که دیگر آنها را نداشته باشیم. همین جمله را باز با خودمان مرور کنیم: «بودهاند و بهزودی دیگر نخواهند بود». گزاره کوتاه است اما تکاندهنده و دردناک.
و حالا تک تک ما در یک موقعیت مهم تاریخی در حفاظت و بودن این گونهها و نیستی و انقراضشان نقش داریم. در این بحران و موقعیت تاریخی، زمان بیش از آنکه حال باشد، آینده است و گذشته. حالی که آیندهای تاریک است از گذشته. و آیندهای که به سرعت میرسد و میتواند از حال، روشنتر باشد و یا تاریکتر.
البته این وضعیت یک مشکل جهانیست و فقط مختص کشور ما نیست و به نظر من یک دوره تاریخی است که از بعد از صنعتی شدن جهان شتاب گرفته و با ویرانی کامل طبیعت و زمین، مادر همه انسانها، به پایان میرسد. شاید چند دهه کمتر و بیشتر تا پایان این دوره فاصله داشته باشیم اما اگر جلوی شتابش گرفته نشود، بیشک فرزاندان و نسلهای بعد از ما ویرانهای را به ارث خواهند برد که حتی راهی برای نجاتش هم در اختیار نخواهند داشت.
شاید با خودمان فکر کنیم در میان این همه بحران جهانی از جمله جنگ و گرسنگی و تروریسم، دغدغه از بین رفتن یک گونه، خیلی لوکس و از روی شکمسیری است و یا حداکثر شایسته یک آه عمیق و نه بیشتر. اما با نگاهی حتی صرفًا علمی و نه انسانی و زیباشناسانه، میبینیم که در واقع ما با از بین بردن و از دست دادن عناصر طبیعی، استحکام و تعادل طبیعت را از بین برده و به قول معروف بهزودی دود آن در چشم خودمان خواهد رفت. فقط کافیست درگیریهای اخیر بین شهرها و استانهای کشور را سر موضوع آب مرور کنیم.
زمانی که فرصت نوشتن یک اثر زیست محیطی در اختیارم قرار گرفت، بدون تردید سراغ فهرست حیوانات در حال انقراض ایران رفتم و در صدر این فهرست یوز آسیایی بود با حداکثر ۷۰ قلاده و پیشبینی اینکه در یک دههٔ آینده هیچ یوز آسیایی نه تنها در ایران، بلکه در تمام کرهٔ زمین وجود نخواهد داشت.
در واقع برای من که تا به حال نه یوز دیده بودم و نه تا چند سال قبل از آن فراخوان اصلاً خبر داشتم که در ایران یوزپلنگ وجود دارد و آن هم گونهای از یوزپلنگ که فقط و فقط در کشور ما وجود دارد، تصمیم نوشتن رمانی در مورد این گونه نه تنها از این نظر بود که شاید نقش کوچکی در حفظ این گونه داشته باشم بلکه از این نظر بود که فکر میکردم و همچنان معتقدم توجه و حساسیت و حفاظت از یک گونه به معنای حفاظت از هزاران گونهٔ دیگر و در نهایت کل طبیعت خواهد بود.
فکر کردم همانطور که من با آگاهی از این بحران انگیزهای یافتهام تا یکی از میلیونها سوراخ سد محافظ طبیعت را با انگشت بپوشانم، میتوانم با آگاهیبخشی از طریق نوشتهام انگشتهای کوچک دیگری را هم برای نجات این سد فرسوده و فراموششده فرا بخوانم.
- آیا هیچوقت تجربه دیدن جانورانی مانند یوز را در محیط زیست خودشان داشتهاید؟
یکی از شگفتترین لحظات نوجوانی من که هیچگاه آن را فراموش نمیکنم، دیدن یک روباه آزاد بود. شب بود و یادم نیست چرا جلوی خانهمان تنها نشسته بودم که روباهی از تاریکی انتهای خیابانمان که به رودخانه دز میرسید، بیرون آمد. جلوی من و خانهمان دور خودش چرخی زد و باز در تاریکی گم شد. هنوز هم تصور آن همه زیبایی و شکوه تنم را میلرزاند. این ماجرا مربوط است به حدود بیست و پنج شش سال قبل و بعد از آن فقط یکبار دیگر آن هم برای چند لحظه یک روباه دیگر دیدم. شب بود و در نزدیکی کرمانشاه در حال رانندگی بودم. اما آیا این تجربه حتی برای یکبار برای فرزندان ما هم تکرار میشود؟
من نه یوز دیدهام و نه امید دارم که بتوانم یک یوز آزاد را روزی در دل طبیعت با چشمهای خودم ببینم اما اگر به وظیفهام در قبال طبیعت و محیط زیستم عمل کنم، مطمئناً لذت تماشای گونههای دیگر را که فعلاً وضعیت بحرانی ندارند، از نسلهای آینده نمیگیرم.
- و چگونه یوزها آمدند در انجمن یوزهای شریف؟
مکان داستان انجمن یوزهای شریف یک شهرک خیالی در منطقه حفاظت شده کوه بافق است. این منطقه در استان یزد یکی از زیستگاههای اصلی یوزپلنگ آسیایی است. یکی از حادثههای مهم مرتبط با یوزپلنگ، ماجرای یوزپلنگی به نام ماریتا است که در واقع شروع و تلنگری شد بر توجه به این گونه. از آنجا که حادثهای که برای ماریتا و خواهر و مادرش پیش آمد، در شهر بافق بود، من آن منطقه را به عنوان مکان داستان در نظر گرفتم. این شهرک خیالی به نام آغلچشمه، از نظر معماری و اقلیمی و حتی فرهنگی، هر چند شباهتهایی با یکی دو روستای آن منطقه دارد، اما نام و موقعیت جغرافیاییاش با آنها متفاوت است.
انجمنهایی که در زمینه حفاظت از یوزپلنگ فعالیت میکند، در مناطق و روستاهایی که زیستگاه یوزپلنگ وجود دارد برنامههای متنوع آموزشی برای حفاظت از این گونه برگزار میکنند. من هم ایدهٔ اولیهام را، تصمیم چند نوجوان برای حفاظت از این گونه، با این فعالیت گره زدم که هم انگیزه اولیه شخصیتهای قصه معتبر شود و هم اینکه از فعالیت قابل تقدیر و ارزشمند این انجمنها یاد و تقدیری کرده باشم.
در داستان از طرف این انجمن یک برنامه آموزشی برای بچههای مدرسهای آن شهرک برگزار میشود و همین هم باعث میشود که سینا، راوی رمان، تصمیم بگیرد با دو دوست دیگرش یوزپلنگها را پیدا کنند و از آنها محافظت کنند. البته سینا انگیزه دیگری هم برای این کار دارد و آن هم جلب کردن نظر خانم کارشناسی است که از طرف انجمن به آنجا آمده و سینا را به یاد مادرش میاندازد که فوت کرده است.
بدین صورت است که سینا به همراه دو دوست دیگرش به نامهای فیروز و شریف، که تا به حال یک گروه به نام «نینجاهای شریف» داشتهاند، نام گروهشان را به «یوزهای شریف» تغییر میدهند و راه میافتند در اطراف شهرک تا یوزها را پیدا کنند.
- سینای داستان، هم شخصیت اصلی است و هم راوی. یعنی نویسنده رفته است در جلد یا پوست شخصیت اصلی. از زبان او روایت میکند، البته نگاه و نگرش خودش را به او داده است. نوشتن از زبان شخصیت، یک حسن دارد و یک آسیب. هنگامی که از زبان شخصیت روایت میکنید، روایت درونیتر است، اما آسیب آن این است که زاویه نگاه نویسنده را میبندد. چهطور با این موضوع کنار آمدید؟
فکر میکنم دلیل اصلی این مسئله این باشد که اساساً نوشتن از زاویه دیدی غیر از منِ راوی، برای من سخت است و چندان علاقهای به غیر از راوی اول شخص ندارم. البته در کتابهای کودک و همچنین بزرگسالم زاویه دیدهای دیگر را تجربه کردهام اما برای رده سنی نوجوان در هر چهار اثر قبلیام، روایت از زبان شخصیت اصلی بوده. همانطور که شما هم فرمودید، انتخاب این زاویه دید محدودیتهایی را برای من به عنوان نویسنده ایجاد میکند و حتی حُسنهای این زاویه دید هم حکم شمشیر دو لبه را دارند.
شما اگر موفق شوید که راوی را برای مخاطب خود باورپذیر کنید و فراتر از آن، برایش امکان همذاتپنداری را فراهم کنید، در این صورت به حُسن این زاویه دید دست پیدا کردهاید و اگر لغزش کنید و مخاطب سایه شما را بر سر راوی و حرفهایش حس کند، دیگر بعید است که بتوانید حتی با ترفندهای دیگر از جمله تعلیق و گره و جذابیت، مخاطب را راضی نگه دارید. اما من معمولاً این ریسک را قبول و سعی کردهام از عهدهاش بربیایم. حتی در آخرین رمان نوجوانم هم که به گوزن زرد ایرانی، یک گونهٔ دیگر در معرض خطر، در فضایی متفاوت و فانتزی میپردازم و در نشر محراب قلم زیر چاپ است، راوی یک دختر نوجوان است و امیدوارم از عهدهٔ روایتش از نگاه یک غیرهمجنس به خوبی برآمده باشم.
من به عنوان یکی از هزاران پرورش یافته دهه شصت و درس و مدرسه و کنکور و آیندهٔ محدود به مهندسی و دکتری که در نهایت هم ریاضی خوانده و مهندس شده و شغلش هم در همین زمینه است، اولین مواجههٔ جدیام با فلسفه، خواندن یک متن کوتاه -احتمالاً در یک مجله- بود که در آن به یکی از اولین پرسشهای فلسفی انسان اشاره کرده بود: «آن کس یا چیزی که از درونمان و از کاسه چشمهایمان به دنیا نگاه میکند، چیست یا کیست؟». من زمانی که یک راوی نوجوان برای رمانم انتخاب میکنم، باید دقیقاً همان چیز یا کسی بشوم که از درون یک نوجوان به دنیا نگاه میکند. من باید تجربههای محدودی داشته باشم از آنچه به عنوان نویسنده دارم و تعریفم از هر آنچه تعریفپذیر است، متفاوتتر -و نه لزوماً محدودتر- خواهد بود.
از همه مهمتر زبانم به عنوان عنصر اصلی ساختار جهان ذهنیام که هم جهانم را میسازد و هم ابزاریست برای ارتباط با آن جهان، با واژههای کمتر و کلیتری شکل گرفته. برای اینکه صحبتم باز به درازا نکشد، آنچه نقشم را به عنوان یک نویسنده برایم جذاب میکند این است که از طریق نوشتن میتوانم به این جهانهای ذهنی و گوناگون دست پیدا کنم. پس هربار سعی میکنم در درجه اول به زبان شخصیتم نزدیک شوم و به عناصر و واژههای آن دست پیدا کنم و سپس از زبان او سخن بگویم. البته پرواضح است که در روایتهای غیر از اولشخص هم باید به همین دیدگاه رسید ولی در آنجا دست نویسنده برای بیان بازتر است ولی در اینجا شمایید و برتریها و محدودیتهای راوی.
- فقدان، عنصری اساسی در رمانهای نوجوانان است. فقدان مادر سینا، فقدان مادر توله یوز. آیا این موازیسازیهای فقدان در رمان شما انگیزهای برای جذب مخاطب بوده است؟
خب اگر بخواهم صادق باشم این فقدان در داستان در ابتدا یک تمهید داستانی بود. انگیزهٔ ثانویهای برای راوی تا به دنبال یوزها برود. تا توجه آن خانم را که مادرش را به یادش میآورد، جلب کند. معمولاً در نوشتن و بهویژه در مراحل اولیه برای من به عنوان یک نویسندهٔ تازهکار چنین آگاهیها و گزینش مضامین عمیق برای نوشته کمی دور از دسترس و شاید هم در اولیتهای بعدی باشد. من باید اول عناصر داستان را کنار هم بگذارم و طرح و پیرنگی محکم بچینم و بعد امیدوار باشم که در گسترش طرح و مراحل تحقیق و نوشتن و زیستن و آگاهی از شخصیتهای اصلیاش، مضامین انسانی و جهانشمول را در اثرم وارد کنم.
پس در ابتدا برای من این فقدان صرفاً یک تمهید بود و بعد که پیشتر رفت، به این شبیهسازی هم فکر کردم. البته من از یک منظر دیگر هم به این فقدان نگاه کرده بودم. در این سن هر چند نوجوان با گذر از کودکی بیش از هر چیزی به دنبال استقلال و کسب تجربههای نو است و همین هم چالشهایی برای او و خانواده و اطرافیانش ایجاد میکند، اما تجربه و برداشت شخصیام این است که یکی از بزرگترین ترسهای نوجوان در این سن فقدان عزیزان است. او میخواهد از آنها فاصله بگیرد اما نگران از دست دادن آنها نیز هست. به نظرم میرسد این فقدان باعث میشود که نوجوان دچار وقفه و لکنتی در تجربههایش در این سن شود.
سینای رمان هم دچار فقدان شده. مادرش را از دست داده. پدر و مادربزرگ و عمه هم نمیتوانند این فقدان را برایش پر کنند. او مادرش را میخواهد و حالا او را در وجود خانم کارشناس میبیند. البته او صرفاً یک دید مادرانه به او ندارد اما من همین وجه را پررنگ کرده و مدنظر داشتهام. سینا با وجود خانم معلم به عنوان مادر خیالی و کامل کردن خانوادهاش این فرصت را پیدا میکند که دنبال تجربههایی نو و متناسب با سنش برود و بعد از تجربههای تازه دوباره پیش خانوادهاش برگردد. سینا که خود دچار فقدان شده، بچه یوز را هم که تجربهای مشابه دارد نجات میدهد و به مادر خیالیاش تحویل میدهد. مادری که به او حفاظت از آن بچه یوز را هم آموخته از آن به بعد از آن بچه یوز محافظت خواهد کرد.
و اگر بخواهم از صحبت شما استفاده کنم، این موازی سازیِ فقدان را نه تنها در سینا و بچه یوز بلکه میشود در مخاطب هم تصور کرد. مادر ما انسانها، زمین، به احتضار افتاده و به نوعی فقدانش را تجربه میکنیم. حیوانات و درختها و دیگر موجودات هم همین مادر را از دست دادهاند. ما محافظان طبیعت را به عنوان مادر خیالی خود انتخاب میکنیم و حیوانات، درختها، کوه و کویر و دریا را با آموزههایی که از آن مادر خیالی آموختهایم، نجات میدهیم و در نهایت هم به آنها میسپاریم. از آن به بعد است که دنبال تجربههای تازهتر میرویم. همانطور که در پایان رمان، توجه سینا به دختر خانم کارشناس جلب میشود.
- رمان شما را میشود گونهای از روایتهای ماموریتی دانست. بچههای انجمن شریف برای خودشان یک مأموریت میتراشند. مأموریت آنها پیدا کردن و نگهداری از توله یوز است. آیا این بخشی است که شما میخواهید به عنوان پیام به مخاطب خود منتقل کنید؟ همهٔ ما در برابر نگهداری جانورانی چون یوز مسئولیت داریم؟
اینکه مخاطب بعد از خواندن این رمان چنین حس مسئولیتی را در خود نسبت به طبیعت احساس کند، نهایت خوششانسی و خوشبختی من به عنوان نویسنده خواهد بود. اما من آگاهم که با چند رمان و داستان و فیلم و سریال نمیشود به نتیجه دلخواه رسید. باید اینگونه فعالیتها ادامه پیدا کند و حداقل برای کودک و نوجوان ما به عنوان یک انتخاب از میان هزاران گزینه مطرح شوند. پرواضح است که اگر امیدی به نجات طبیعت و عناصرش از جمله یوز باشد، بخش عمدهاش همین تلاش کودکان و نوجوانان در این زمینه است.
امیدورام ما بزرگترها آنقدر همت به خرج بدهیم که طبیعت را در وضعیت قابل بهبودی به آنها تحویل دهیم و مطمئنم همانطور که کودکان و نوجوانان خیلی بهتر و شایستهتر از من و همنسلیهایم با اهمیت طبیعت آشنا شده و میشوند، آیندهای بسیار روشنتر در انتظارمان خواهد بود. البته همانطور که گفتم، اگر ما بتوانیم حداقل جلوی بدتر شدن اوضاع را بگیریم.
امیدوارم رمان «انجمن یوزهای شریف» بتواند برای نوجوانی که فکر و ذهنش با ابرقهرمانها و اعمال فراانسانیشان پر شده، چنین ماموریتهای مهم انسانی ارزش پیدا کند و هر کدام در حد و توان خودشان بتوانند نقشی در حفاظت از طبیعت داشته باشند.
افزودن دیدگاه جدید