چطور جهان داستان را بسازیم؟
بررسی کتاب «فرغولی و از ما بهترون» و «اژدهای عینکی کله ارهای»
جهان داستان چیست؟ چطور ساخته میشود؟ از ایده تا پایان، باید چه اتفاقی در داستان بیفتد تا آجرهای جهاناش از جایشان پایین نیفتد و داستان روی سر خواننده آوار نشود؟ با یک ایده فقط میتوانیم یک جهان داستانی بسازیم؟ یا به تناسب زاویههای دیدی که داریم امکانات ساخت ما گسترش مییابد؟ اگر زاویهمان را انتخاب کردیم، باید خودمان را محدود کنیم یا دستمان را باز بگذاریم؟
«فرغولی و از ما بهترون» داستان بامزه یک بچه غول است بهنام فرغولی که ویژگیاش «فر خوردن» است، آن هم با خاراندن دماغاش. همین فر خوردن تا جایی از داستان فرغولی را خوشحالاش میکند و البته همزمان اسباب دردسر خیلیها را فراهم میکند. فرغولی، اتفاقی گرفتار «از ما بهترون» میشود و همین فر خوردن اسباب دردسر خودش را فراهم میکند و اتفاقی باز میگردد به خانهشان. اینبار فرغولی فکر میکند و از فر خوردناش استفاده مثبتی! میکند.
این کلمات را بهخاطر داشته باشید: اتفاقی، دردسر، رفتن و برگشتن. به اینها برمیگردم. یک مسئله مهم! اگر دقت کنید برای فرغولی یک ساختار دایرهای نوشتم. یعنی چی؟ داستان از جایی شروع میشود، اتفاقی مسیرش تغییر میکند، اتفاقی باز میگردد به نقطه اول و... پایان. حتی خوشحالی ابتدایی فرغولی و خوشحالی انتهای داستان را داریم. البته جنس خوشحالی پایانی تغییر کرده. این سه نقطه (...) هم مهم هستند، بین اول و... پایان. اتفاق را ننوشتم چون میخواهم درباره این اتفاق داستانی در ساخت جهان داستان بگویم و نشانتان دهم که چه میشود.
اول: چرا میگویم داستان بامزه است! نباید کلمات را بیدلیل بهکار ببریم. شیطنتهای فرغولی با اینکه دیگران را آزار میدهد، بامزه است و کودکانه. حالا چرا میگویم کودکانه؟ کودکانه یعنی چی؟ چه کنشی در داستان کودکانه است و چه کنشی نه؟ شیطنتهای فرغولی را مینویسم که هم بامزگیاش را ببینید و هم کودکانگیاش را!
پیش از آن بدانید، برای نویسندهای که داستان برای کودکان مینویسد، شناخت شیطنتها و احساسات کودکانه لازم است. برای این شناخت سری به آثار شل سیلوراستاین بزنید. دفترچه راهنما است از این شیطنتها و احساسات!
اباذری این دو را خوب میشناسد هم شیطنتها و هم احساسات کودکانه را. کتاب «اژدهای عینکی کله ارهای»، هم نمونه خوبی برای این شیطنتهاست و هم یک جهان داستانی خوب دارد! برای همین در میانهٔ این سطرها، از این کتابِ نویسنده هم میگویم. پیش از نوشتن شیطنتها، بدانید که نویسندهها گاهی به عمد دست خودشان را خط میزنند و این خط زدن دستشان، میشود نقاط درخشان داستانشان. این را هم داشته باشید تا درباره این خط خوردگی در فرغولی برایتان بگویم. گفتن شیطنتها را با گفتن شگردهای دیگر دارم عقب میاندازم تا با ذهنتان بازی کنم. چرا؟ چون میخواهم ذهنتان خط بخورد! به این هم برمیگردم. اما حالا شیطنتها:
«مامان غوله به فرغولی گفت: تو که اینقدر خوب فر میخوری، برو برگهای حیاط را جمع کن! فرغولی با خودش گفت: حالا کاری میکنم دیگر چیزی از من نخواهد. فرغولی دماغاش را خاراند و مثل فرفره توی حیاط چرخید. برگها بلند شدند. گرد و خاک شد. درختها لرزیدند. برگهای بیشتری ریختند و دور فرغولی یک گردباد حسابی درست شد. خاک و برگ تمام خانه را گرفت. مامان غوله فریاد کشید: امیدوارم گرفتار از ما بهترون بشوی.» فرغولی اسباب شیرینیفروش را هم بههم میریزد و غولهای دوقلویی که از او کمک میخواهند را از ته چاه پرتاب میکند بالای درخت. چرا این شیطنتها کودکانه است؟ درباره سیلوراستاین گفتم. یکی از شعرهایش درباره دختری است که برای رهایی از ظرف شستن، ظرفها را میشکند تا کسی از او نخواهد کاری انجام دهد. فرغولی هم برای اینکه کسی از او کاری نخواهد انجام دهد، مرتب خرابکاری میکند. شیطنت به معنای خرابکاری نیست اما خرابکاری در دنیای کودکان با دنیای بزرگسالان معنایش متفاوت است و این تفاوت معناست که خرابکاریهای کودکانه را شیطنتآمیز میکند و حتی بامزه. مثلاً اگر به جای فرغولی، بابایش برگها را بههم میریخت، دیگر بامزه به نظر نمیآمد! چون بابای فرغولی میداند خرابکاری چیست.
پاراگراف ابتدایی داستان را یکبار دیگر بخوانید. نکات خوباش را برای خودتان بنویسید: داستان بیمقدمه آغاز شده. این یک نکته کلیدی در داستاننویسی برای کودکان است. با توصیف و توضیح درباره شخصیت و مکان و فضا، داستان را شروع نکنید. اگر داستان غریبی دارید، هر چه راحتتر و سریعتر شروعاش کنید، باورپذیرتر است. با داستان راحت باشید، باورش کنید تا خواننده هم باورش کند. جملات کوتاه هستند و این به روایت شتاب میدهد و شتاب روایت، باورپذیری و حس اتفاق داستانی را بالا میبرد. فرغولی انگشت میگذارد روی دماغش و میچرخد. انتخاب خوبی است و همین انگشت گذاشتن در جای دیگری از داستان به درد نویسنده میخورد. نکته بعدی: فرغولی گردباد درست میکند.
این هم خوب است چون فرغولی با گردباد به سرزمین از ما بهترون میافتد. و مهمترین نکته: جابهجایی زاویه نگاه از غولها به عنوان از ما بهترون به آدمهاست. اینبار برعکس است. از ما بهترون آدمها هستند و خواننده در چند صفحه اول این را نمیداند. پس دنیای ناشناخته از ما بهترون داستان، از قضا برای ما بسیار هم آشناست و این تضاد، امکانات بسیار خوبی به نویسنده میدهد برای تلفیق یک فضای افسانهای با جهان مدرن! امکانات هر دو فضا را میتواند به کار بگیرد. اما «فرغولی و از ما بهترون» با این امکان چه کرده است؟ پیش از آن، میخواهم جهان داستانی «اژدهای عینکی کله ارهای» از همین نویسنده را نشانتان دهم:
تصویرهای کتاب را حتماً ببینید. داستان بدون تصاویرش کامل نیست و شگرد تصویرگر برای روایت داستان با تصاویر هوشمندانه است. داستان درباره پسری است که از اسباببازیهایش خسته شده. چند تا کودک میشناسید که هرچه هم اسباببازی داشته باشند، بعد از مدتی از همهشان خسته میشوند؟ پس این نگاه کودکانه است. مانند داستان فرغولی که آن هم نگاه کودکانه دارد. وقتی داستانی را از زاویه دید کودک روایت میکنیم، باید حواسمان به این کودکانگی باشد. پسر دلش یک اژدها میخواهد. باز چند تا کودک میشناسید که دلش بخواهد شما و هر چه در خانه هست را بخورد تا از دست امر و نهیهایتان رهایی یابد یا شما را متوجه خود کند؟ پسر کیسهای با خودش برمیدارد و سراغ پدر و مادر و خواهرش میرود. میرود به کارگاه و پدر میگوید: «نگفته بودم اینجا نیا؟» چند تا پدر و مادر میشناسید که با کودکانشان بازی نمیکنند؟ کلمات به ما نمیگویند پسر چه چیزی برمیدارد. نقطهچینها از اره تا کیسه را نشان میدهد. پسر اره را برمیدارد. همین نقطهچینها در صفحات بعدی، برداشتن عینک خواهر و لباس مادر را هم نشان میدهد. پسر با چیزهایی که برداشته به اتاقش برمیگردد و اژدهایش را میسازد. چند تا کودک میشناسید که به وسایل دستساز خودشان جان داده باشند؟ پسر اژدها را میسازد و مینشیند روی اژدها اما اژدها میگوید اگر بروی توی شکمم بیشتر به تو خوش میگذرد.
میبینید چقدر هوشمندانه است؟ اژدها بدون پسر نمیتواند تکان بخورد. پس پسر میرود توی لباس و اژدها راه میافتد. در خیال پسر، اژدها او را که لقمه خوشمزهای است میخورد اما اژدها گرسنه است و راه میافتد توی خانه. اما شانس با او نیست و سراغ هر کس میرود، تکهای از اژدها را برمیدارد، وسیله خودش را، و سرانجام پدر هم ارهاش را میگیرد. قبل از آن، یک تعقیب و گریزی میان اژدها که فقط کلهٔ ارهای او مانده با پسر رخ میدهد. چرا؟ چون خطرناکترین وسیلهای که پسر برداشته اره است و کتاب کمی پسر را میترساند تا مراقب باشد. پایان کتاب اینجا نیست! غیر از نکته درخشان محبت خانواده به پسر، او هنوز با کیسهاش توی خانه میگردد و دنبال ساختن اژدهایی است که گرسنه نباشد! گرسنگی اژدها چه بود در کتاب؟ پاسخاش فکر میکنم ساده باشد. کودکی که به او توجه نمیشد با و او بازی نمیکردند، در پایان کتاب محبت همه اعضای خانواده را دید. غیر از این، متوجه ساخت دقیق جهان داستان کتاب شدید؟ کودکانگی و شیطنتاش را که دیدید؟ وفاداری داستان به زاویه نگاه از دید کودک را دیدید که تا پایان چقدر خوب پیش رفت؟ فضای کودکانه را چطور؟ زنده شدن و راه افتادن اژدها که نکته درخشان آن است؟ پس هم شخصیت، هم مکان، هم فضا هم گفتوگوها و کنشها کودکانه است و آجرهای داستان خوب روی هم چیده شده است. جز اینها، تصویرگری خوب کتاب به آن کمک کرده است. تصویرگر هم تکه تکهها را کنار هم گذاشته و با تکنیک کلاژ، همراستا با داستان فضایی کودکانه ساخته است. حالا بازگردیم به «فرغولی و از ما بهترون»!
از نویسنده کتاب خواستم تا از ایده ابتدایی تا نهایی داستاناش را در اختیارم بگذارد تا بتوانم بهتر نشانتان دهم که چه چیزی رخ داده در جهان داستانی فرغولی. اباذری برای خودش ویژگی شخصیتی را که میخواسته خلق کند، نوشته است: کاری ازش ساخته نیست، گرد است، کم کم متوجهٔ قابلیتاش میشود، به دیگران کمک میکند و... مهمترین این بخش یادداشت این است که اباذری نمیخواسته شخصیت مثبتی خلق کند.
نویسندهها گاهی به عمد دست خودشان را خط میزنند و این خط زدن دستشان، میشود نقاط درخشان داستانشان. این جمله را یادتان است؟ اباذری دو جا این کار را میکند:
۱) با خلق شخصیتی که مثبت نیست
۲) با تغییر زاویه نگاه از ما بهترون به آدمها به جای غولها
دومی امکانات دو فضا را در اختیارش میگذارد و اولی شیطنتهای کودکانهاش را باورپذیر میکند. اما اباذری یک کار دیگر هم میکند. از همان اول در دست نوشتههایش مینویسد: «با فر خوردن جایگاهاش مثبت شود. میشود از این قابلیت استفاده منفی بکند و...» نکته را متوجه شدید؟ شما وقتی به عنوان نویسنده، شیطنت کودکانه را کنشی منفی میبینید، ذهنتان خودکار تنظیم میشود برای مثبت کردن آن. پس حتماً در داستانتان تفکر آموزشی سروکلهاش پیدا میشود. در کتاب اژدها هم کودک از اره میترسد و دنبال ساختن اژدهایی میگردد که دیگر گرسنه نباشد اما کنش کودک از دید کتاب منفی نیست. تفاوت دو کتاب در این است. کتاب اژدها به زاویه دیدش از نگاه یک کودک وفادار میماند اما فرغولی از زمانی که فرغولی میافتد در سرزمین از ما بهترون، زاویه دید را تا انتهای کتاب برمیگرداند به نگاه بزرگسالان و تنبیه فرغولی. پس وقتی دارید جهان داستانی میسازید حواستان باشید که اگر میخواهید نگاهتان را تغییر دهید، باید خیلی مراقب باشید.
یک سؤال: کتاب «فرغولی و از ما بهترون» از امکاناتی که افسانه در اختیارش میگذاشت چه استفادهای کرده؟ جز قیافهٔ شخصیتها در کتاب و جایی که غولهای دوقلو در چاه میافتند، فضای زندگی فرغولی همان فضای زندگی از ما بهترون است. برای همین وقتی فرغولی میافتد در سرزمین از ما بهترون، تعجب نمیکند و یا از دیدنشان شگفتزده نمیشود. فکر میکنید چرا؟ نویسنده شخصیت خیلی خوبی خلق کرده. یک ویژگی بامزه و کودکانه برایش گذاشته، خاراندن دماغش و درست شدن گردباد اما باقی را رها کرده. دیگر به فضای داستانش کاری نداشته. برای همین در پایان کتاب با ساختن نیروگاه غولها روبهرو میشویم.
فرغولی بدجور تنبیه میشود: «فرغولی از درد فریاد کشید... از حال رفت.» مراقب این جملهها در کتابهای کودکان باشید. مجازات، آنها را از تجربه کردن میترساند. کتاب «اژدهای عینکی کله ارهای» را به خاطر بیاورید، خرابکاری کرد اما مجازاتش سخت نبود. کمی ترسید و بعد دوباره رفت سراغ ساختنی دیگر و تجربهای دیگر.
آن سه نقطه را یادتان میآید که در ابتدای یادداشت گفتم و کلماتی که گفتم به خاطر داشته باشید؟ فرغولی با گردباد از سرزمین خودش میرود اما چرا یک دفعه میافتد در سرزمین از ما بهترون؟ کمی سریع نیست؟ جای خالی ندارد؟ چرا جای خالی دارد؟ چون جهان داستانی ساخته نشده است. فرغولی برای برگشت هم همین اتفاق برایش میافتد. وقتی میخواهید جهان خیالی و واقعی را هم با هم ترکیب کنید، یادتان باشد که وسایلی از هر دو برای دوختن بههم لازم دارید. مثلاً دریا پیوند خوبی میتواند باشد برای عبور یا گردبادی که فرغولی را میبرد اما باید حواستان به چراییها باشد و استفاده از این امکانها!
چرا امکانات فضای زندگی فرغولی و از ما بهترون هیچ فرقی با هم ندارند؟ قرار نیست شما فرغولی را ببرید توی غار و جنگل و یا زندگیاش را عجیب و غریب کنید اما مانند آن چاه و پرتاب کردن بچه غولها روی درخت باید از امکانات فضای داستانتان خوب استفاده کنید.
و آن سه نقطه! در نسخه اول داستان اباذری، یک سوم پایانی و ساخت نیروگاه نیست. در نسخههای نهایی آورده. چرا؟ آن جمله مثبت کردن منفی را یادتان میآید؟ چون بزرگسالان همیشه نگران هستند. برخی نویسندهها هم خیلی نگراناند که حتماً پایان خوش برای قصههایشان بنویسند و یا خرابکاریهای شخصیتشان را درست کنند. باز هم کتاب «اژدهای عینکی کله ارهای» به یاد بیاورید.
قرار نیست در این یادداشت بگوییم و بنویسیم که «فرغولی و از ما بهترون» چطور باید نوشته میشد. این داستان نکات درخشانی دارد. با هم مرورش کردیم تا ببینیم چطور باید جهان داستانی بسازیم! راستی ذهنتان را با جابهجایی میان دو کتاب خط زدم؟ عادتها باید شکسته شوند و این دو کتاب نمونه خوب خط زدن هستند و این یادداشت!
افزودن دیدگاه جدید