شگردهایی برای خواندن یک کتاب خوب
کتابهایی که در بخش «شگردهایی برای خواندن یک کتاب خوب» بررسی میشوند، کتابهایی هستند که از لایههای درونی بیشتری برخوردارند. متن و تصویر این کتابها نکات آشکار و پنهانی دارد که باید از دید یک متخصص ادبیات کودکان به آنها پرداخته و رمزگشایی شوند. در این بخش، به بررسی این کتابها میپردازیم.
پس از مطالعهی شگردِ خواندنِ هر کتاب، دید متفاوتتری نسبت به آن کتاب خواهید داشت. مطالب این صفحه به شما کمک میکند که کمی تخصصیتر به ادبیات کودک و نوجوان بپردازید.
پیش از مطالعه، بخش نخست را بخوانید:بررسی کتاب «مهمان مامان» از دریچه سه فیلم، شگردهایی برای خواندن یک کتاب خوب (بخش نخست)
«مهمان مامان» داستان یک مهمانی ساده اما پردردسر در یک خانهی مستأجری است، خانهای که در هر کدام از اتاقهای دورتادور حیاطاش آدمهایی زندگی میکنند که سهمشان از خانه تنها یک اتاق است. یکی دستفروش است، یکی کارگر کارخانه و دیگری دانشجو. «مهمان مامان» داستان مادری است که پسرخواهر تازهداماد شدهاش قرار است همراه عروساش به خانهی او بیاید و این خاله نه چیزی دارد تا برایشان شام درست کند و نه میوه و شیرینیای تا کامشان را شیرین کنند. از مهمانی آن روز، تنها یک هندوانه و پیالهای تخمه قرار است اسباب پذیرایی باشد. داستان با صدای درِ خانه آغاز میشود. مادر مضطرب است که مهمانها پیش از آمدن شوهرش بیایند و مرتب کردن اتاق هم تمام نشده باشد، خانهای که حیاط آن مشترک است و راضی کردن همسایهها به اینکه حیاط را تمیز نگه دارند سخت است. اگر یکی مرغ و خروس هم داشته باشد که کار را سختتر میکند. داستان به ما میگوید که مادر از همسایهها خواسته تا در اتاقهایشان بمانند و مزاحمتی برای مهمانها نداشته باشند. پس راضی کردن آنها هم یکی از دردسرهای مامان است.
چهارشنبه, ۲۶ آبان
از دریچه سه فیلم
«کیسه برنج[1]» داستان پیرزنی به نام معصومه خانم، است که میخواهد برنج کوپنی بگیرد تا بتواند با آن نذرش را ادا کند. فیلمنامه فیلم را محمدعلی طالبی، کارگردان فیلم، با همراهی «هوشنگ مرادی کرمانی» نوشته است. به آسانی میتوانیم ردپای اندیشه و نگاه مرادی کرمانی را در فیلم بینیم، نگاهی ساده، انسانی، شفاف و بدون قضاوت. برای من «کیسهی برنج» داستان جیران است، دختربچهای که همراه پیرزن میشود در این راه، و فیلم تلاش میکند دور و نزدیک به هر دو، گاهی از نگاه این و گاهی از نگاه آن یکی، رخدادها را ببیند. جیران شیرینزبان و بانمک است و با همین شیرین زبانی است که پدر و مادر و معصومه خانم را با همه دردسرهایی که برایشان پیش میآورد، وادار میکند که به خواستههایش گوش بدهند: «معصومه خانم بریم پارک. خوبه خودت هم کوچولو بودی معصومه خانمتون تو رو نمیبرد پارک؟ معصومه خانم من تو رو خیلی دوست دارم دستت رو بوس میکنم. هر کی من رو نبره پارک، توی آتیش جهنم میسوزه. آگه بریم پارک خوشحال میشی. تو هم خوشحال میشی برنج گرفتی. پارک خیلی قشنگه. معصومه خانم دلات برای من نمی سوزه این قدر قلبات از سنگه...» و تکرار میکند و گریه میکند تا بالاخره خودش مقابل موتوری را میگیرد و راننده موتور که از قضا هم آموزگار است، میپذیرد کیسه برنج و جیران را بر موتور سوار کند و به همراهی معصومه خانم به پارک بروند.
یکشنبه, ۱۶ آبان
«یک انگشت میتوانست یک اردوگاه را با خاک یکسان کند و هزاران نفر را بکشد، حال آنکه مجموع همه تلاشها و زحمات ما نمیتوانست بر حیات حتی یک نفر از ما یک دقیقه بیشتر بیافزاید.[1]»
دوشنبه, ۳ آبان
یکشنبه, ۲۸ شهریور
بعضی روزها متفاوتاند!
«منچستر کنار دریا[1]»، یک کمدی سیاه است دربارهی پیچیدگی روان انسان. داستانی از روزمرگیها و رخدادهایی که ممکن است برای همه ما پیش بیاد یا پیش آمده باشد. از یک روز، همه چیز دگرگون میشود. یک رخداد سیاه همه چیز را به هم میزند. دیگر هیچ چیز مانند گذشته نیست و زندگی در توفان سیاهی فرو میرود و توان رهایی و بیرون آمدن از این توفان را نداریم. هر روز در این سیاهچاله فروتر میرویم و تنهایی ما را میبلعد.
چهارشنبه, ۱۷ شهریور
ما همه شکار هستیم!
فیلم شکار[1] داستان تکثیر یک شایعهی سیاه در شهری کوچک، به ظاهر تمیز، شاد و سپید است. شایعهای که چون بیماری واگیردار مردم شهر را به خودش مبتلا میکند و از ذهنی به ذهن دیگر فرو میرود و همه را مسموم میکند.
چهارشنبه, ۱۰ شهریور
«گاهی تنها روزنی که ما میتوانیم چهره انسان را ببینیم، همان چهره واقعی که در پشت صورتکها پنهان کرده است، ادبیات است. گاهی داستانها بازتابی از بحرانهای گوناگونی هستند که انسان درون آن غوطه میخورد. بیشتر انسانها، نمیتوانند از این بحرانها جدا شوند انگار که بستر زیستشان است؛ اما گروهی کمتر دلشان میخواهد بدانند که چرا انسان چنین چشم بر همه حقیقتهایی که میتوانند دیده شوند، میبندد و نمیخواهد آنها را ببیند. بحرانهایی که گاهی میتواند مرزهای انسانیت را از جنبه تیرگی جابهجا کند. یکی از این بحرانها که در همسایگی کشور ما در حال رخ دادن است، به خوبی عیار کور شدن چشمان کسانی را نشان میدهد که خود را پرچمدار جهان مدرن میدانند. آنها با چشمانی کور در برابر دوربینها حاضر میشوند تا درباره به مسلخ بردن یک ملت و یک فرهنگ به خود و دیگران دروغ بگویند. فرودگاه کابل و پرت شدن نوجوان فوتبالیست از هواپیما تنها آن بخش از فاجعهای است که دوربینها ضبط کردهاند. بخشهای ناپیدای این روایت آنجا است که چشمان کور سیاستمداران در هر کجای جهان شلاقهای آماده طالبان را که باز آمدهاند بر تن زنان و کودکان و همه مردم این سرزمین بکشند، نمیبینند. کورند یا خود را به کوری میزنند هنگامی که میگویند این سبک زندگی آنان است. ما میرویم تا آنها در سبک زندگی خود آزاد باشند. نقد و سنجش دو کتاب یکی ادبیات بزرگسال و دیگری از ادبیات کودک و نوجوان را نویسندگان این بررسی در هنگامهای به دست گرفتهاند که مردم افغانستان و به ویژه زنان و کودکان آن خطه زیر فشاری سخت و مرگبار هستند. بیپناه و درمانده. دغدغه آنها در این وضعیت طرح این پرسش بوده است که چرا عقل انسان کور است و کوری در حق و حقیقت ریشه در چه جنبههایی از وجود این انسان پیچیده دارد.»
محمدهادی محمدی
سه شنبه, ۲ شهریور
صدای مقصر را میشنوی؟
«خوشههای خشم[1]»، فیلمی است براساس رمانی[2] به همین نام. تام جود که به تازگی از زندان آزاد شده از راهی طولانی خودش را به خانه میرساند اما با زمینی متروک و خانهای خالی روبهرو میشود. توی تاریکی خانه، او یکی از همسایگانشان را میبیند و همسایه از سرنوشت تلخ تمامی ساکنان آن اطراف میگوید، از زمینهایی که مصادره شده، خانههایی که خراب شده و خانوادههایی که ناچار به کوچ شدهاند. تام در جستوجوی خانوادهاش به خانهی عمو میرود و پس از آن، این دو خانواده سفرشان را به ایالت دیگری آغاز میکنند. سفری که در آن تام، پدربزرگ و مادربزرگاش را از دست میدهد، تنها بازماندههای گذشته. زمین و خانه را بانک مصادره و بیریشهشان کرده و خستگی سفر و دلزدگی از دنیا و جبر مهاجرت، پدربزرگ و مادربزرگ را از آنها میگیرد. پدربزرگی که رویای بزرگاش خوردن انگور است و با همه چیزهایی که از دست داده، نمیخواهد زمین و خانهاش را ترک کند. خانواده تام از اردوگاهی به اردوگاهی دیگر میروند و تلخی زندگیشان پایانی ندارد. تنها صحنهی دلگرمکننده داستان، رقص همهی مهاجران در ارودگاهی است که وضعیت بهتری نسبت به دیگر جاها دارد. اما مردم بومی آن منطقه، نمیخواهند مهاجران آنجا بمانند و قصد آتش زدن اردوگاه را دارند. فیلم تلاش میکند با امید تمام شود اما راه تام از خانواده جدا شده و او برای فهمیدن و درک چرایی بلاهایی که به سرشان آمده، آنها را ترک میکند.
سه شنبه, ۱۹ مرداد
و هر انسان/ برای هر انسان/ برادری است
سه شنبه, ۲۹ تیر
گفت چونی گفت مُردم گفت شکر/ شد ازین رنجور پر آزار و نکر
اولین نمایشی که در آن بازی کردم، حکایت «به عیادت رفتن کر بر همسایه رنجور»، از مثنوی بود. 9 ساله بودم و ناشنوای حکایت را که مولانا نگفته بود زن بوده، پیرزنی کردند تا من که دختر و به سن تکلیف رسیده بودم، روسری و چادر بر سر بگذارم و نقشاش را باز کنم. هر واژهای که از دهانام بیرون میآمد، بچههای تماشاچی را به خنده میانداخت. آن نمایش آنقدر خوب از کار درآمد که چند بار دیگر هم در همان مدرسه و مدرسه دیگری آن نقش را بازی کردم. همه کودکان آن سالها که پای این نمایش نشستند، به ناشنوایی خندیدند که نمیدانست بیمار رنجوری که بر بالین او رفته چه میگوید. ناشنوایی که لبخوانی نمیدانست و با شکر و مبارک باد بر حال بد بیمار رنجور، او را خشمگین کرده بود: «چون عیادت بهر دلآرامیست/ این عیادت نیست دشمن کامیست» من بازیاش کردم و کودکان به ناشنوا میخندیدند. آموزگاران آن سالها برایمان نگفتند قصد مولانا از سرودن و گفتن این حکایت چه بود و مفهوم درستِ تربیت یا تربیتِ درست چیست.
دوشنبه, ۲۱ تیر
«دورافتاده[1]» داستان مردی است که هواپیمایاش با برخورد صاعقه به اقیانوس سقوط میکند. چاک، مسافر هواپیما، خودش را با قایقی بادی به جزیرهای میرساند اما متوجه میشود که کسی در جزیره زندگی نمیکند. او تلاش میکند نشانههایی در جزیره درست کند تا هواپیماهای دیگر او را ببینند اما نه این نشانهها دیده می شود و نه فرار او با قایق نجات ثمری دارد. کم کم او از بستههایی که اقیانوس با خود آورده، چیزهای مفیدی پیدا میکند.
سه شنبه, ۱۵ تیر
نوشته: چائو ونشوان
تصویرگر: راجر ملو
ناشر: طوطی
مترجم: سحر ترهنده
دوشنبه, ۷ تیر
جیغ در گلو گیر کرده است
«یک روز عصر قدمزنان در راهی میرفتم؛ در یک سوی مسیرم شهر قرار داشت و در زیر پایم آبدره. خسته بودم و بیمار. ایستادم و به آن سوی آبدره نگاه کردم؛ خورشید غروب میکرد. ابرها به رنگ سرخ، همچون خون، درآمده بودند. احساس کردم جیغی از دل این طبیعت گذشت؛ به نظرم آمد از این جیغ آبستن شدهام. و این تصویر را کشیدم.» و این لحظه تولد تابلوی «جیغ» از مونک نقاش برجسته است. تصویری از انسانی که سرش را میان دستاناش گرفته و در زمینهای مواج در رنگهایی سرخ و نارنجی و سیاه، انگار که در میانهی آتش ایستاده است. انسانی که آبستن یک جیغ است و تمامی پیکرهاش درد میکشد. دردی که نمیتواند آن را بیرون بریزد. مونک فریاد شدید و بیانتهایی را که از طبیعت شنیده نقاشی کرده است. این جیغ صدایی ندارد، نه چون نقاشی است، بیصداست چون استخوانی است که در گلو مانده و به بیرون پرتاب نمیشود. دردی است که انسان آبستن اوست اما توان جدا شدن و رهایی از آن را ندارد: «چیزی که نمیتواند به بیرون راه یابد زنجیرهایاش را پاره کند.[1]»
سه شنبه, ۱ تیر
اندیشهمند کسی است که دوباره به چیزها میاندیشد. معتقد است که آنچه پیشتر به آن اندیشیدهاند، هرگز بهطور کامل به آن اندیشیده نشده است.[1]» پل والری
دوشنبه, ۲۴ خرداد
زندگی برای کودکان بیوزن و بیزمان است
با ساعت دیواری قدیمی و بزرگ خانهی مادربزرگام، خواندن ساعت را یاد گرفتم. صبح با رسیدن ما به خانهی مادربزرگ آغاز میشد و شب وقتی میآمد، که ما به خانهی خودمان برمیگشتیم. زمان برای من حرکت عقربهها نبود. روز برآمدن خورشید و شب، آمدن ماه به آسمان بود. ظهر زمانی بود که ما باید میخوابیدیم و سروصدا و بازی در خانه ممنوع بود. روز و شب برایام تا روزی که خواندن ساعت را یاد گرفتم، با بازی و کتاب و نقاشی معنا میشد. از آن روز به بعد میدانستم بیست دقیقه به پنج، یک ساعت و نیم عقبتر از شش و ده دقیقه است اما هنوز نمیدانستم حرکت عقربههای ساعت چه معنایی دارد.
دوشنبه, ۱۷ خرداد
«کافکا مینویسد: هیچ بعید نیست که شکوه زندگی تا ابد و در اوج کمال در کمین تک تک ما نشسته باشد اما از نگاه پنهان، نهفته در اعماق، ناپیدا، بس دور. اما نه دشمنخوی، نه بیمیل، نه ناشنوا. اگر آن را با کلمهی درست با نام درستش صدا کنید با پای خود خواهد آمد.»
دوشنبه, ۱۰ خرداد
مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است.
پنج سالم بود که پشت در، بی آنکه بخواهم، صدای مادرم را شنیدم که از روزهای مرگ داییام میگفت. تا آن روز فکر میکردم دایی به سفر رفته است و من روزها و ماهها منتظر بازگشت او بودم. آن روز پشت آن در، تمام انتظار من برای دیدن داییام که فقط در عکسها او را دیده بودم، به یکباره تمام شد. از مادرم آزرده بودم که چرا دروغ گفته است اما گفتن از مرگ برای من آسان نبود. مادرم میخواست پرسشهای من را چگونه پاسخ دهد؟ از کسی که هیچ تجسمی از او نداشتم؟ صدایش را نشنیده بودم، مرا بغل نکرده ، به نام نخوانده و با من بازی نکرده بود؟ بهتر بود داییام تا زمانی که بزرگ میشدم، عکسی در آلبوم باشد که قرار است روزی از سفر بازگردد.
دوشنبه, ۳ خرداد
زندگی خود، دلانگیزترین قصه پریان است.
هانس کریستین اندرسن با آن قد بلند و صورت کشیده و استخوانی و چشمان بی فروغاش، ظاهر انسانهای امیدوار را ندارد. در چهره او، سردیِ اندوه بیش از هر حس دیگری خودش را نشان میدهد، حسی که از خواندن داستانهایش هم سراغمان میآید. داستانهای او هم دوسوی تیرگی و روشنی را با هم دارد. روشنی در دیدگاه اندرسن، امید به تغییر است نه پایان خوش قصههای پریان. شادی و کامیابی داستان او خیلی نرم و به آهستگی رخ میدهد، داستانهای او با تفکر همراه است و چالشهای شخصیتهایش آنقدر عجیب و حل ناشدنی است که جز به جادوی فانتزی راهی برای برون رفت از آن نیست. شخصیتهای داستانهای اندرسن خوشبین نیستند اما تلاش میکنند و اگر نتوانند راهی بیابند، اندرسن با قدرت قصههای پریان، نیروهایی به دستشان میدهد که آنها را از تنگنا و محدودیت زندگی میرهاند. برای این رهایی گاهی باید پرواز کرد، گاهی به موجودی دیگر تبدیل شد، گاهی از نیروی تفکر کمک گرفت و گاهی مرگی در رویا خود راهی به رهایی است مانند پایان داستان «دختر کبریت فروش» که در رویایی زیبا به خواب مرگ میرود. به باور او: «زندگی خود، دلانگیزترین قصه پریان است.»
چهارشنبه, ۲۹ اردیبهشت
!خیال خورده شدن ندارم
«من در کدام افسانه زندگی میکنم» کارل یونگ
دوشنبه, ۱۳ اردیبهشت
جای فیل روی خاک است؟
«نشانه واقعی هوش، دانش نیست، تخیل است» (انیشتین)
چهارشنبه, ۱۸ فروردین