بررسی کتاب «روزی که پدرم را با دو ماهی طلایی عوض کردم»، شگردهایی برای خواندن یک کتاب خوب

«ترجیح می‌ده خوبی‌های زندگی رو برای بقیه نگه داره»

«کفر ناحوم[1]» داستان زهر روزمرگی، زندگی در بی‌زمانی، زندگی برای زنده ماندن است. نه آینده‌ای در کار است نه روزمرگی قرار است بهتر شود و نه گذشته و خاطراتش به فریادت خواهد رسید. هر چه هست، سیاهی و تلخی است که چون زهر، هر روز به جان‌ات می‌ریزد. «کفر ناحوم» داستان پسر دوازده ساله‌ای، به نام زین، است که با هفت خواهر و برادر دیگرش در جایی شبیه به یک انباری شکسته و کثیف زندگی می‌کنند. تشکی که شب‌ها روی‌شان می‌خوابند و پارچه‌هایی که روی‌شان می‌اندازند، کهنه پاره‌هایی که به جای فرش زیر پا انداخته‌اند، تمامی وسایل کهنه خانه، کثیفی سر و صورت و لباس‌شان که زین تلاش می‌کند هر روز با آب و صابون تمیزشان کند، غذایی که می‌خورند و تمامی لحظه‌های روزمره‌شان، زهری است که تا عمق جان این کودکان فرو رفته است و کودکی برای‌شان بی‌معنا شده است.


زین و خواهرها و برادرهایش

 این خانواده پناهنده سوری، در یکی از محلات فقیرنشین لبنان زندگی می‌کنند. برادر بزرگ زین در زندان است و زین با نسخه‌های تقلبی از داروخانه ترامادول می‌گیرد و با مادر و خواهرش، سحر، قرص‌ها را می‌کوبند، توی آب حل می‌کنند، لباس‌هایی را به آن آغشته می‌کنند و مادر برای برادر بزرگ‌شان می‌برد تا از فروش مواد در زندان پولی به دست آورند. تمامی دلخوشی زین، خواهرش سحر است که هر روز با خواهران و برادران دیگرش برای فروش لیوان‌های آب‌میوه به کنار خیابان می‌روند. سحر آدامس و چیزهای دیگر هم می‌فروشد و روزانه در برابر هجوم زشتی‌های مردانی در خیابان است که از او طلب چیز دیگری دارند و زین در غفلت والدین‌اش مجبور شده خیلی زود بزرگ شود و مراقب سحر باشد.


زین و سحر

 یک روز زین وقتی از خواب برمی‌خیزد، لکه خونی روی تشک می‌بیند و همان روز در خیابان متوجه شلوار خونی سحر می‌شود. سحر یازده ساله است و برای دختری که در آن محله زندگی می‌کند، خون یعنی رنج مضاعف. زین با عجله او را به یک دستشویی می‌برد و یادش می‌دهد که چگونه این اتفاق را از بقیه پنهان کند، به ویژه مادرش. زین لباس‌ زیر سحر را می‌شوید، پیراهن خودش را درمی‌آورد و به سحر یاد می‌دهد که چگونه آن را بین پاهایش بپوشاند و خون را پنهان کند. به او می‌گوید که اگر کسی بفهمد که چه اتفاقی افتاده چه بلایی سرش خواهد آمد. او از مغازه‌ای که صاحب‌اش‌ خواستگار سحر است و زین برای‌اش کار می‌کند، برای سحر نواربهداشتی می‌دزدد.

اما این راز پنهان نمی‌ماند. این انباری کثیف که در آن زندگی می‌کنند، پیشکش صاحب مغازه، اسد، به خانواده آن‌هاست در ازای دادن سحر به او. زین هر چه تلاش می‌کند، مادر مانع او می‌شود، کتک‌اش می‌زند و سرانجام سحر را در ازای گرفتن دو مرغ، به زور به خانه‌ی اسد می‌فرستند، روزی که زین قصد داشته که با سحر از خانه فرار کنند. از آن روز زین خانه را ترک می‌کند. اما قرار نیست دنیا چهره خوب‌اش را به زین نشان دهد.

او با زن مهاجری، راحیل، از اتیوپی آشنا می‌شود که در تلاش است تا کارت اقامت جعلی‌اش را تمدید کند تا بتواند با آن کارت برای پسرش مدارک شناسایی بگیرد. قاچاقچی پول زیادی می‌خواهد که راحیل ندارد و در ازای کارت، از او پسرش یونس را می‌خواهد اما راحیل نمی‌پذیرد. راحیل در خطر دستگیر شدن است. برخلاف مادر زین، این زن پر از مهر است و رفتار خوبی هم با زین دارد و تنها خلاف او این است که برگه اقامت جعلی دارد. او زین را به خانه می‌برد تا در ساعت‌هایی که در خانه نیست، زین مراقب یونس، پسرش، باشد.


زین و یونس

 راحیل تلاش می‌کند که تا پولی را که قاچاقچی خواسته به دست آورد، حتی با فروش موهای‌اش، اما نمی‌تواند و دستگیر می‌شود و زین مدت‌ها دنبال‌اش می‌گردد و وقتی پیدایش نمی‌کند، به تنهایی با یونس زندگی می‌کنند. او باید خرج شیر خشک و پوشک یونس را تأمین کند. هم‌چنین غذای خودش را اما از پولی که راحیل در خانه پنهان کرده، استفاده نمی‌کند. زین برای رفتن هردوی‌شان، یونس و خودش، به کشور دیگری، باید پول به دست آورد. زین ابتدا وسایل کهنه خانه را می‌فروشد تا این‌که یک روز در جیب لباس‌اش نسخه تقلبی را پیدا می‌کند و این‌بار خودش فروش ترامادول با آب را آغاز می‌کند اما صاحب‌خانه که از نیامدن راحیل باخبر شده، وسایل‌شان را از خانه بیرون می‌اندازد و زین که نه خانه‌ای دارد و نه به پول‌هایش دسترسی ندارد، ابتدا یونس را در خیابان رها می‌کند اما دلش می‌سوزد و برای یک زندگی بهتر، یونس را به قاچاقچی می‌دهد تا بتواند خودش هم از لبنان به سوئد برود.

 قاچاقچی برای رد کردن او از مرز، مدارک شناسایی‌اش را می‌خواهد و وقتی زین به خانه بازمی‌گردد می‌فهمد هرگز برای او برگه شناسانی گرفته نشده و نام او هیچ جا ثبت نشده است. همان روز زین از مرگ سحر، در اثر عوارض بارداری، باخبر می‌شود. همه چیز برای زین در دوازده سالگی تمام شده، تمامی امیدهایش مرده است و او چاقویی برمی‌دارد و شوهر سحر را با آن زخمی می‌کند.

فیلم با حضور زین در دادگاه آغاز می‌شود. او که به پنج سال زندان محکوم شده است این‌بار در جایگاه شاکی ایستاده است و از پدر و مادرش برای به دنیا آوردنش شکایت دارد. مادر و پدر زین در دادگاه تلاش می‌کنند که سرنوشت و نوع زندگی‌شان را مقصر زندانی شدن زین و مرگ سحر بدانند اما فیلم با زیرکی این فرصت را از آن‌ها می‌گیرد و اجازه نمی‌دهد خودشان را از قضاوت رها کنند. چون در سوی دیگر این داستان، ما راحیل را دیده‌ایم. زین که متوجه شده مادرش دوباره باردار است از دادگاه می‌خواهد که اجازه ندهد این بچه به دنیا بیاید.


مادر و پدر زین در دادگاه

پیش از این دادگاه، زین از زندان با یک برنامه تلویزیونی، که به مسائل کودکان آسیب‌دیده می‌پردازد، تماس می‌گیرد و از زندگی خود می‌گوید، جایی که تمامی زندانیان هم سن و سال زین از شادی فریاد می‌زنند چون صدای یکی از آن‌ها را دیگرانی خواهند شنید: «می‌خواهم بزرگسالان به من گوش بدهند. من می‌خواهم اون‌هایی که نمی‌تونند از پس بچه‌داری بربیایند، بچه نیاورند. بچه‌ها چی رو باید به یاد بیاورند؟ خشونت، توهین و کتک خوردن؟ زنجیر و کمربند؟ بهترین کلمه‌ای که بهم گفتن اینه که گمشو، حرومزاده! آشغال. زندگی خیلی مزخرفه. ارزشش بیش‌تر از دمپایی من نیست. من تو جهنم زندگی می‌کنم و مثل یک گوشت سوخته، سوختم. فکر می‌کردم ما آدم‌های خوبی می‌شویم و از همه قدردانی می‌شه. اما خدا نخواست این اتفاق بیافتد. او ترجیح می‌ده خوبی‌های زندگی رو برای بقیه نگه داره،» و در سکانس بعدی، فیلم زین را در دادگاه نشان می‌دهد که با گریه رو به والدین‌اش می‌گوید: «بچه‌ای که به دنیا می‌آورید یکی مثل من خواهد شد.»


«بچه‌ای که به دنیا می‌آورید یکی مثل من خواهد شد»

زین در «کفرناحوم» همان زین بیرون از فیلم است. او در سال 2012 همراه خانواده‌اش از سوریه به لبنان پناهنده شده بودند و تا سن دوازده سالگی، همان سن بازی‌اش در فیلم، خواندن و نوشتن نمی‌دانسته. زندگی زین در بیرون از فیلم، در همان محله و با همان تلخی و سیاهی همراه بوده است و کارگردان فیلم هم با دادن گذرنامه به زین برای رفتن به یک کشور ثالث داستان را تمام می‌کند. زین و خانواده‌اش هم‌اکنون در نروژ زندگی می‌کنند و به گفته خودش یک روز عادی برای او، بیدار شدن از خواب و رفتن به مدرسه و بازی و تفریح است، یک زندگی که حق هر کودکی است نه دست و پا زدن در پلیدی و جان کندن در باتلاقی که فقط نام زندگی را دارد.

نادین لبکی کارگردان و نویسنده کفرناحوم درباره اهداف ساخت آن می‌گوید: «این کودکان در پایان هر روز، هزینه‌های گزاف کشمکش‌های ما، جنگ‌های ما، سیستم‌های ما و تصمیمات احمقانه ما و دولت‌های ما را می‌پردازند... اگر این کودکان بتوانند حرف‌های‌شان را با ما بزنند، چه خواهند گفت؟ به جامعه‌ای که آن‌ها را نادیده گرفته چه خواهند گفت؟»

«روزی که پدرم را با دو ماهی طلایی عوض کردم[2]» داستان پسر نوجوانی است که پدرش را به دوست‌اش می‌دهد و به جایش دو ماهی قرمز طلایی می‌گیرد. پدری که در تمامی تصویرها، صورت‌اش با روزنامه‌ای که در دست دارد پوشانده شده و نه حرفی می‌زند و نه کنشی دارد. این کتاب هم داستان والدین درخودمانده‌ای است که کودک و کودکی‌هایش را نمی‌بینند، یکی در سیاهی و پلیدی خودش را غرق کرده و یکی در خواندن روزنامه و بی‌تفاوتی نسبت به رخدادی‌های پیرامون‌اش.

«او وقتی روزنامه می‌خواند به هیچی توجه نمی‌کرد»


تصویر نسخه اصلی

داستان از یک روز عادی آغاز می‌شود. روزی که مادر از خانه بیرون می‌رود، و راوی، پسر نوجوان، و خواهر کوچک‌اش پیش بابا می‌مانند: «بابام نشست جلوی تلویزیون و مشغول خواندن شد. او وقتی روزنامه می‌خواند به هیچی توجه نمی‌کرد.» و ما تصویر پدر را می‌بینیم که پایش را روی هم انداخته و چهره‌اش در پشت روزنامه پنهان شده است.


تصویر نسخه فارسی

پسر با خواهرش مشغول بازی می‌شود البته شیطنت! چون وقتی خواهر با عروسک‌اش بازی می‌کند او از پشت گردن خواهرش توی لباس‌اش گل می‌ریزد تا این‌که یکی از دوستان پسر به نام نیتان به خانه‌شان می‌آید، با یک تنگ ماهی که دو ماهی قشنگ توی‌اش هستند:«گفتم: اون‌ها رو ازت برمی‌دارم. نیتان پرسید: عوضش چی بهم می‌دی؟»

تصویرها، رنگ‌های عجیب و تیره‌شان و ترکیب سرخ و خاکستری و آبی تیره را ببینید. البته در نسخه فارسی، کیفیت بسیار متفاوت است و درخشش رنگ‌ها به چشم خواننده نمی‌آید.

             
تصویر نسخه اصلی


تصویر نسخه فارسی

پسر، نیتان را به اتاقش می‌برد و تمامی وسایلش را نشانش می‌دهد، از آدم آهنی، دلقک‌اش، سوت‌اش، سفینه فضایی اش و همه وسایلی که از نگاه خودش خیلی خوب هستند و می‌تواند برای نیتان هم جذاب باشد اما نیتان هیج‌کدام را نمی‌خواهد: «نه.» آن‌ها به اتاق طبقه پایین برمی‌گردند و نیتان باز هم می‌گوید که هیچ‌کدام از وسایل برایش جذاب نیستند. پسر داستان، ماهی‌های قرمز قشنگ را می‌خواهد. پس ایده‌ای به ذهن‌اش می‌رسد که از نگاه خودش ایده‌ی درخشانی است. او می‌گوید: «من بابام را جاش می‌دهم.» و به پدر اشاره می‌کند که هنوز روزنامه می‌خواند. نیتان می‌گوید که این معامله منصافه نیست چون او دوماهی دارد و پسر فقط یک بابا!: «بابام بزرگ‌تر از ماهی‌های طلایی توست. اون اندازه‌ی صد تا ماهی طلاییه... می‌تونه شنا کنه؟... بهتر از ماهی تو.» و خواهر پسر آرام می‌گوید که او دروغ می‌گوید و بابا فقط بلد است توی استخر دست و پا بزند! بابای پسر در نگاه این دو خواهر و برادر قابلیت‌هایش حتی از یک ماهی کم‌تر است و البته ارزشش از این نگاه این دو به اندازه‌ی دو ماهی طلایی هم نیست!      

 بررسی کتاب «روزی که پدرم را با دو ماهی طلایی عوض کردم»، شگردهایی برای خواندن یک کتاب خوب

او نیتان را راضی می‌کند، و دوماهی را می‌گیرد و به جایش بابایش را می‌دهد. فکر می‌کنید، وقتی نیتان، بابا را می‌برد تغییری در رفتار بابا رخ می‌دهد؟ اگر می‌خواهیم بدانیم، داستان را ادامه دهیم.

وقتی مادر با کیسه‌های خرید به خانه می‌رسد، پسر ماهی‌ها را نشان‌اش می‌دهد و می‌پرسد می‌تواند غذای ماهی برای‌شان تهیه کند؟ مادر از قشنگی ماهی‌ها می‌گوید و پاسخ بله می‌دهد اما در همان حال هم دنبال پدر می‌گردد و سراغ او را می‌گیرد. او همه جای خانه را دنبال‌اش می‌گردد و وقتی پیدایش نمی‌کند دخترش را می‌بیند که پسر در دهانش جوراب گذاشته و دست‌هایش را بسته است!: «او بابا رو داد به دوست اش نیتان و این ماهی‌های طلایی را به جایش گرفت.» مادر اول باور نمی‌کند و بعد هر دو را سرزنش می‌کند، حتی دختر را و از هر دو می‌خواهد که برای پس گرفتن پدر به خانه نیتان بروند و ماهی‌ها را هم به نیتان پس بدهند.       

این دو به خانه‌ی نیتان می‌روند و بابای شان را می‌خواهند اما متوجه می‌شوند که نیتان هم بابا را با چیز دیگری عوض کرده است، با یک گیتار برقی. پس گیتار را از نیتان می‌گیرند و سراغ واشتی می‌روند، صاحب گیتار، تا بابا را پس بگیرند! هیچ‌کس بابایی که فقط سرجایش نشسته و روزنامه می‌خواند و به پیرامون‌اش توجهی ندارد نمی‌خواهد. برای هیچ کودکی این بابا سرگرم کننده و باارزش نیست!: «بابات اصلا بامزه نبود. فقط بلد بود روزنامه بخونه.»


فقط بلد بود روزنامه بخونه

آن‌ها به خانه واشتی می‌روند اما واشتی و خواهرهایش هم بابای کسل‌کننده را نمی‌خواستند و او را با یک ماسک گوریل عوض کردند! واشتی گیتارش را می‌گیرد و ماسک را به پسر می‌دهد و آن‌ها به خانه‌ی وینکی می‌روند. توی راه با ماسک بازی می‌کنند و پلیسی به آن‌ها تذکر می‌دهد.


پلیس آمد و من را گرفت

و سپس به خانه وینکی می‌رسند که یک خانه بزرگ است. مستخدم در را باز می‌کند و وینکی را صدا می‌زند. او با خرگوشی در بغل‌اش می‌آید و پسر می فهمد که وینکی هم بابا را با یک خرگوش عوض کرده است! پس ماسک را می‌دهد و خرگوش را می‌گیرد و به خانه‌ی پتی می‌رود. هر دوی این خانه‌ها در بالای شهر هستند و برادر و خواهر راه زیادی را پیاده می‌روند تا به خانه‌های بزرگ برسند. به خانه پتی که می‌رسند، همه از دیدن خرگوش خوش‌حال می‌شوند.

بابا در لانه خرگوش نشسته و روزنامه می‌خواند و هویج می‌خورد. پتی می‌گوید که او یک خرگوش خوب نیست! خواهر و برادر با بابا که حتی وقتی راه هم می‌رود روزنامه مقابل صورت‌اش دارد به خانه بازمی‌گردند. مادر خوش‌حال است و پدر را به حمام می‌فرستند و از پسر قول می‌گیرد، می‌خواهد قسم بخورد که دیگر بابایش را با چیزی عوض نمی‌کند. پسر هم قسم می‌خورد اما: «قول ندادم که خواهرم را ندهم و چیز دیگری بگیرم...»

بر آن‌چه نمی‌خواهی و نمی‌پذیری نه بگو!

دو گفت‌وگو در «کفرناحوم» آزاردهنده و تلخ‌تر از سکانس‌های دیگر هستند. یکی زمانی است که راحیل برای پسرش کارت شناسایی می‌خواهد و قاچاقچی که می‌داند او پول کافی ندارد، مسخره‌اش می‌کند که حتی یک شیشه سس هم تاریخ تولید و انقضا دارد و پسر تو هیچ ندارد! و دومی جایی است که وقتی قاضی، اسد را به دادگاه فرامی‌خواند و از او می‌پرسد چرا فکر می‌کرده دختری یازده ساله می‌تواند همسر خوبی باشد، اسد پاسخ می‌دهد نمی‌دانم او رسیده بود! و زین فریاد می‌زند آره مثل سیب‌زمینی و گوجه که می‌رسند. هر دوی این گفت‌وگوها سرنوشت تلخ کودکانی را نشان می‌دهد که جنگ و فقر، هیچ چیزی از آن‌ها نگذاشته است. وقتی زین به خانه می‌رود که مدارک‌اش را بگیرد بابای زین سرش فریاد می‌زند که ما کمتر از هیچ هستیم، ما انگل هستیم! اما زین هنوز نمی‌خواهد بپذیرد و تا پایان می‌جنگد.

بابای «روزی که پدرم را با دو ماهی طلایی عوض کردم» هم یک هیچ است! پدری که پسر در پایان داستان می‌گوید که او خرگوش نیست و یک بابای خوب است اما در تصویر می‌بینیم که او روزنامه به دست جلو می‌رود و بچه‌ها پشت سرش هستند. بابا بدون هیج واکنشی به رخ‌دادهایی که خودش و فرزندان‌اش در آن شب، از سر گذرانده‌اند، به خانه بازمی‌گردد و دوباره همه چیز مثل قبل خواهد بود. راهی که این دو برای پس گرفتن بابا طی کرده‌اند، امن نبوده است! او فرزندان‌اش و هیچ چیز دیگری را نمی‌بیند، ما نمی‌دانیم که او واقعا روزنامه را هم می‌خواند یا روزنامه هم برای‌اش یک هیچ است و تنها بهانه‌ای است برای نادیده گرفتن کودکانش.

این دو پسر، انتخاب متفاوتی دارند و بر چیزی که دیگران می‌خواهند به آن‌ها ثابت کنند که سرنوشت‌شان است، طغیان می‌کنند و نمی‌پذیرند. سرنوشتی که آن‌ها را از درون پوچ و تهی خواهد کرد. سرنوشت هر دو پسر در پایان داستان خوب است اما زندگی همه مانند این دو پسر به پایان خوش نمی‌رسد. اما یک چیز قطعی است. چه آواره و پناهنده‌ای از کشوری جنگ‌زده یا فقیر باشی و یا ساکن خانه‌‌ای به ظاهر امن، این انتخاب هر روزه توست که می‌تواند مسیر را تغییر بدهد. پس تا تاریکی سفت و سخت نشده است و زمان هست، بر آن‌چه نمی‌خواهی و نمی‌پذیری نه بگو!


تنها تصویری که زین در آن می‌خندد؛ عکس گذرنامه


[1] . Capernaum. نادین لبکی. لبنان. 2018

[2] . The Day I Swapped My Dad for Two Goldfish. نیل گیمن. دیو مک کین.نشر حوض نقره.

نویسنده:
پدیدآورندگان:
Submitted by skyfa on

«ترجیح می‌ده خوبی‌های زندگی رو برای بقیه نگه داره»

«کفر ناحوم[1]» داستان زهر روزمرگی، زندگی در بی‌زمانی، زندگی برای زنده ماندن است. نه آینده‌ای در کار است نه روزمرگی قرار است بهتر شود و نه گذشته و خاطراتش به فریادت خواهد رسید. هر چه هست، سیاهی و تلخی است که چون زهر، هر روز به جان‌ات می‌ریزد. «کفر ناحوم» داستان پسر دوازده ساله‌ای، به نام زین، است که با هفت خواهر و برادر دیگرش در جایی شبیه به یک انباری شکسته و کثیف زندگی می‌کنند. تشکی که شب‌ها روی‌شان می‌خوابند و پارچه‌هایی که روی‌شان می‌اندازند، کهنه پاره‌هایی که به جای فرش زیر پا انداخته‌اند، تمامی وسایل کهنه خانه، کثیفی سر و صورت و لباس‌شان که زین تلاش می‌کند هر روز با آب و صابون تمیزشان کند، غذایی که می‌خورند و تمامی لحظه‌های روزمره‌شان، زهری است که تا عمق جان این کودکان فرو رفته است و کودکی برای‌شان بی‌معنا شده است.


زین و خواهرها و برادرهایش

 این خانواده پناهنده سوری، در یکی از محلات فقیرنشین لبنان زندگی می‌کنند. برادر بزرگ زین در زندان است و زین با نسخه‌های تقلبی از داروخانه ترامادول می‌گیرد و با مادر و خواهرش، سحر، قرص‌ها را می‌کوبند، توی آب حل می‌کنند، لباس‌هایی را به آن آغشته می‌کنند و مادر برای برادر بزرگ‌شان می‌برد تا از فروش مواد در زندان پولی به دست آورند. تمامی دلخوشی زین، خواهرش سحر است که هر روز با خواهران و برادران دیگرش برای فروش لیوان‌های آب‌میوه به کنار خیابان می‌روند. سحر آدامس و چیزهای دیگر هم می‌فروشد و روزانه در برابر هجوم زشتی‌های مردانی در خیابان است که از او طلب چیز دیگری دارند و زین در غفلت والدین‌اش مجبور شده خیلی زود بزرگ شود و مراقب سحر باشد.


زین و سحر

 یک روز زین وقتی از خواب برمی‌خیزد، لکه خونی روی تشک می‌بیند و همان روز در خیابان متوجه شلوار خونی سحر می‌شود. سحر یازده ساله است و برای دختری که در آن محله زندگی می‌کند، خون یعنی رنج مضاعف. زین با عجله او را به یک دستشویی می‌برد و یادش می‌دهد که چگونه این اتفاق را از بقیه پنهان کند، به ویژه مادرش. زین لباس‌ زیر سحر را می‌شوید، پیراهن خودش را درمی‌آورد و به سحر یاد می‌دهد که چگونه آن را بین پاهایش بپوشاند و خون را پنهان کند. به او می‌گوید که اگر کسی بفهمد که چه اتفاقی افتاده چه بلایی سرش خواهد آمد. او از مغازه‌ای که صاحب‌اش‌ خواستگار سحر است و زین برای‌اش کار می‌کند، برای سحر نواربهداشتی می‌دزدد.

اما این راز پنهان نمی‌ماند. این انباری کثیف که در آن زندگی می‌کنند، پیشکش صاحب مغازه، اسد، به خانواده آن‌هاست در ازای دادن سحر به او. زین هر چه تلاش می‌کند، مادر مانع او می‌شود، کتک‌اش می‌زند و سرانجام سحر را در ازای گرفتن دو مرغ، به زور به خانه‌ی اسد می‌فرستند، روزی که زین قصد داشته که با سحر از خانه فرار کنند. از آن روز زین خانه را ترک می‌کند. اما قرار نیست دنیا چهره خوب‌اش را به زین نشان دهد.

او با زن مهاجری، راحیل، از اتیوپی آشنا می‌شود که در تلاش است تا کارت اقامت جعلی‌اش را تمدید کند تا بتواند با آن کارت برای پسرش مدارک شناسایی بگیرد. قاچاقچی پول زیادی می‌خواهد که راحیل ندارد و در ازای کارت، از او پسرش یونس را می‌خواهد اما راحیل نمی‌پذیرد. راحیل در خطر دستگیر شدن است. برخلاف مادر زین، این زن پر از مهر است و رفتار خوبی هم با زین دارد و تنها خلاف او این است که برگه اقامت جعلی دارد. او زین را به خانه می‌برد تا در ساعت‌هایی که در خانه نیست، زین مراقب یونس، پسرش، باشد.


زین و یونس

 راحیل تلاش می‌کند که تا پولی را که قاچاقچی خواسته به دست آورد، حتی با فروش موهای‌اش، اما نمی‌تواند و دستگیر می‌شود و زین مدت‌ها دنبال‌اش می‌گردد و وقتی پیدایش نمی‌کند، به تنهایی با یونس زندگی می‌کنند. او باید خرج شیر خشک و پوشک یونس را تأمین کند. هم‌چنین غذای خودش را اما از پولی که راحیل در خانه پنهان کرده، استفاده نمی‌کند. زین برای رفتن هردوی‌شان، یونس و خودش، به کشور دیگری، باید پول به دست آورد. زین ابتدا وسایل کهنه خانه را می‌فروشد تا این‌که یک روز در جیب لباس‌اش نسخه تقلبی را پیدا می‌کند و این‌بار خودش فروش ترامادول با آب را آغاز می‌کند اما صاحب‌خانه که از نیامدن راحیل باخبر شده، وسایل‌شان را از خانه بیرون می‌اندازد و زین که نه خانه‌ای دارد و نه به پول‌هایش دسترسی ندارد، ابتدا یونس را در خیابان رها می‌کند اما دلش می‌سوزد و برای یک زندگی بهتر، یونس را به قاچاقچی می‌دهد تا بتواند خودش هم از لبنان به سوئد برود.

 قاچاقچی برای رد کردن او از مرز، مدارک شناسایی‌اش را می‌خواهد و وقتی زین به خانه بازمی‌گردد می‌فهمد هرگز برای او برگه شناسانی گرفته نشده و نام او هیچ جا ثبت نشده است. همان روز زین از مرگ سحر، در اثر عوارض بارداری، باخبر می‌شود. همه چیز برای زین در دوازده سالگی تمام شده، تمامی امیدهایش مرده است و او چاقویی برمی‌دارد و شوهر سحر را با آن زخمی می‌کند.

فیلم با حضور زین در دادگاه آغاز می‌شود. او که به پنج سال زندان محکوم شده است این‌بار در جایگاه شاکی ایستاده است و از پدر و مادرش برای به دنیا آوردنش شکایت دارد. مادر و پدر زین در دادگاه تلاش می‌کنند که سرنوشت و نوع زندگی‌شان را مقصر زندانی شدن زین و مرگ سحر بدانند اما فیلم با زیرکی این فرصت را از آن‌ها می‌گیرد و اجازه نمی‌دهد خودشان را از قضاوت رها کنند. چون در سوی دیگر این داستان، ما راحیل را دیده‌ایم. زین که متوجه شده مادرش دوباره باردار است از دادگاه می‌خواهد که اجازه ندهد این بچه به دنیا بیاید.


مادر و پدر زین در دادگاه

پیش از این دادگاه، زین از زندان با یک برنامه تلویزیونی، که به مسائل کودکان آسیب‌دیده می‌پردازد، تماس می‌گیرد و از زندگی خود می‌گوید، جایی که تمامی زندانیان هم سن و سال زین از شادی فریاد می‌زنند چون صدای یکی از آن‌ها را دیگرانی خواهند شنید: «می‌خواهم بزرگسالان به من گوش بدهند. من می‌خواهم اون‌هایی که نمی‌تونند از پس بچه‌داری بربیایند، بچه نیاورند. بچه‌ها چی رو باید به یاد بیاورند؟ خشونت، توهین و کتک خوردن؟ زنجیر و کمربند؟ بهترین کلمه‌ای که بهم گفتن اینه که گمشو، حرومزاده! آشغال. زندگی خیلی مزخرفه. ارزشش بیش‌تر از دمپایی من نیست. من تو جهنم زندگی می‌کنم و مثل یک گوشت سوخته، سوختم. فکر می‌کردم ما آدم‌های خوبی می‌شویم و از همه قدردانی می‌شه. اما خدا نخواست این اتفاق بیافتد. او ترجیح می‌ده خوبی‌های زندگی رو برای بقیه نگه داره،» و در سکانس بعدی، فیلم زین را در دادگاه نشان می‌دهد که با گریه رو به والدین‌اش می‌گوید: «بچه‌ای که به دنیا می‌آورید یکی مثل من خواهد شد.»


«بچه‌ای که به دنیا می‌آورید یکی مثل من خواهد شد»

زین در «کفرناحوم» همان زین بیرون از فیلم است. او در سال 2012 همراه خانواده‌اش از سوریه به لبنان پناهنده شده بودند و تا سن دوازده سالگی، همان سن بازی‌اش در فیلم، خواندن و نوشتن نمی‌دانسته. زندگی زین در بیرون از فیلم، در همان محله و با همان تلخی و سیاهی همراه بوده است و کارگردان فیلم هم با دادن گذرنامه به زین برای رفتن به یک کشور ثالث داستان را تمام می‌کند. زین و خانواده‌اش هم‌اکنون در نروژ زندگی می‌کنند و به گفته خودش یک روز عادی برای او، بیدار شدن از خواب و رفتن به مدرسه و بازی و تفریح است، یک زندگی که حق هر کودکی است نه دست و پا زدن در پلیدی و جان کندن در باتلاقی که فقط نام زندگی را دارد.

نادین لبکی کارگردان و نویسنده کفرناحوم درباره اهداف ساخت آن می‌گوید: «این کودکان در پایان هر روز، هزینه‌های گزاف کشمکش‌های ما، جنگ‌های ما، سیستم‌های ما و تصمیمات احمقانه ما و دولت‌های ما را می‌پردازند... اگر این کودکان بتوانند حرف‌های‌شان را با ما بزنند، چه خواهند گفت؟ به جامعه‌ای که آن‌ها را نادیده گرفته چه خواهند گفت؟»

«روزی که پدرم را با دو ماهی طلایی عوض کردم[2]» داستان پسر نوجوانی است که پدرش را به دوست‌اش می‌دهد و به جایش دو ماهی قرمز طلایی می‌گیرد. پدری که در تمامی تصویرها، صورت‌اش با روزنامه‌ای که در دست دارد پوشانده شده و نه حرفی می‌زند و نه کنشی دارد. این کتاب هم داستان والدین درخودمانده‌ای است که کودک و کودکی‌هایش را نمی‌بینند، یکی در سیاهی و پلیدی خودش را غرق کرده و یکی در خواندن روزنامه و بی‌تفاوتی نسبت به رخدادی‌های پیرامون‌اش.

«او وقتی روزنامه می‌خواند به هیچی توجه نمی‌کرد»


تصویر نسخه اصلی

داستان از یک روز عادی آغاز می‌شود. روزی که مادر از خانه بیرون می‌رود، و راوی، پسر نوجوان، و خواهر کوچک‌اش پیش بابا می‌مانند: «بابام نشست جلوی تلویزیون و مشغول خواندن شد. او وقتی روزنامه می‌خواند به هیچی توجه نمی‌کرد.» و ما تصویر پدر را می‌بینیم که پایش را روی هم انداخته و چهره‌اش در پشت روزنامه پنهان شده است.


تصویر نسخه فارسی

پسر با خواهرش مشغول بازی می‌شود البته شیطنت! چون وقتی خواهر با عروسک‌اش بازی می‌کند او از پشت گردن خواهرش توی لباس‌اش گل می‌ریزد تا این‌که یکی از دوستان پسر به نام نیتان به خانه‌شان می‌آید، با یک تنگ ماهی که دو ماهی قشنگ توی‌اش هستند:«گفتم: اون‌ها رو ازت برمی‌دارم. نیتان پرسید: عوضش چی بهم می‌دی؟»

تصویرها، رنگ‌های عجیب و تیره‌شان و ترکیب سرخ و خاکستری و آبی تیره را ببینید. البته در نسخه فارسی، کیفیت بسیار متفاوت است و درخشش رنگ‌ها به چشم خواننده نمی‌آید.

             
تصویر نسخه اصلی


تصویر نسخه فارسی

پسر، نیتان را به اتاقش می‌برد و تمامی وسایلش را نشانش می‌دهد، از آدم آهنی، دلقک‌اش، سوت‌اش، سفینه فضایی اش و همه وسایلی که از نگاه خودش خیلی خوب هستند و می‌تواند برای نیتان هم جذاب باشد اما نیتان هیج‌کدام را نمی‌خواهد: «نه.» آن‌ها به اتاق طبقه پایین برمی‌گردند و نیتان باز هم می‌گوید که هیچ‌کدام از وسایل برایش جذاب نیستند. پسر داستان، ماهی‌های قرمز قشنگ را می‌خواهد. پس ایده‌ای به ذهن‌اش می‌رسد که از نگاه خودش ایده‌ی درخشانی است. او می‌گوید: «من بابام را جاش می‌دهم.» و به پدر اشاره می‌کند که هنوز روزنامه می‌خواند. نیتان می‌گوید که این معامله منصافه نیست چون او دوماهی دارد و پسر فقط یک بابا!: «بابام بزرگ‌تر از ماهی‌های طلایی توست. اون اندازه‌ی صد تا ماهی طلاییه... می‌تونه شنا کنه؟... بهتر از ماهی تو.» و خواهر پسر آرام می‌گوید که او دروغ می‌گوید و بابا فقط بلد است توی استخر دست و پا بزند! بابای پسر در نگاه این دو خواهر و برادر قابلیت‌هایش حتی از یک ماهی کم‌تر است و البته ارزشش از این نگاه این دو به اندازه‌ی دو ماهی طلایی هم نیست!      

 بررسی کتاب «روزی که پدرم را با دو ماهی طلایی عوض کردم»، شگردهایی برای خواندن یک کتاب خوب

او نیتان را راضی می‌کند، و دوماهی را می‌گیرد و به جایش بابایش را می‌دهد. فکر می‌کنید، وقتی نیتان، بابا را می‌برد تغییری در رفتار بابا رخ می‌دهد؟ اگر می‌خواهیم بدانیم، داستان را ادامه دهیم.

وقتی مادر با کیسه‌های خرید به خانه می‌رسد، پسر ماهی‌ها را نشان‌اش می‌دهد و می‌پرسد می‌تواند غذای ماهی برای‌شان تهیه کند؟ مادر از قشنگی ماهی‌ها می‌گوید و پاسخ بله می‌دهد اما در همان حال هم دنبال پدر می‌گردد و سراغ او را می‌گیرد. او همه جای خانه را دنبال‌اش می‌گردد و وقتی پیدایش نمی‌کند دخترش را می‌بیند که پسر در دهانش جوراب گذاشته و دست‌هایش را بسته است!: «او بابا رو داد به دوست اش نیتان و این ماهی‌های طلایی را به جایش گرفت.» مادر اول باور نمی‌کند و بعد هر دو را سرزنش می‌کند، حتی دختر را و از هر دو می‌خواهد که برای پس گرفتن پدر به خانه نیتان بروند و ماهی‌ها را هم به نیتان پس بدهند.       

این دو به خانه‌ی نیتان می‌روند و بابای شان را می‌خواهند اما متوجه می‌شوند که نیتان هم بابا را با چیز دیگری عوض کرده است، با یک گیتار برقی. پس گیتار را از نیتان می‌گیرند و سراغ واشتی می‌روند، صاحب گیتار، تا بابا را پس بگیرند! هیچ‌کس بابایی که فقط سرجایش نشسته و روزنامه می‌خواند و به پیرامون‌اش توجهی ندارد نمی‌خواهد. برای هیچ کودکی این بابا سرگرم کننده و باارزش نیست!: «بابات اصلا بامزه نبود. فقط بلد بود روزنامه بخونه.»


فقط بلد بود روزنامه بخونه

آن‌ها به خانه واشتی می‌روند اما واشتی و خواهرهایش هم بابای کسل‌کننده را نمی‌خواستند و او را با یک ماسک گوریل عوض کردند! واشتی گیتارش را می‌گیرد و ماسک را به پسر می‌دهد و آن‌ها به خانه‌ی وینکی می‌روند. توی راه با ماسک بازی می‌کنند و پلیسی به آن‌ها تذکر می‌دهد.


پلیس آمد و من را گرفت

و سپس به خانه وینکی می‌رسند که یک خانه بزرگ است. مستخدم در را باز می‌کند و وینکی را صدا می‌زند. او با خرگوشی در بغل‌اش می‌آید و پسر می فهمد که وینکی هم بابا را با یک خرگوش عوض کرده است! پس ماسک را می‌دهد و خرگوش را می‌گیرد و به خانه‌ی پتی می‌رود. هر دوی این خانه‌ها در بالای شهر هستند و برادر و خواهر راه زیادی را پیاده می‌روند تا به خانه‌های بزرگ برسند. به خانه پتی که می‌رسند، همه از دیدن خرگوش خوش‌حال می‌شوند.

بابا در لانه خرگوش نشسته و روزنامه می‌خواند و هویج می‌خورد. پتی می‌گوید که او یک خرگوش خوب نیست! خواهر و برادر با بابا که حتی وقتی راه هم می‌رود روزنامه مقابل صورت‌اش دارد به خانه بازمی‌گردند. مادر خوش‌حال است و پدر را به حمام می‌فرستند و از پسر قول می‌گیرد، می‌خواهد قسم بخورد که دیگر بابایش را با چیزی عوض نمی‌کند. پسر هم قسم می‌خورد اما: «قول ندادم که خواهرم را ندهم و چیز دیگری بگیرم...»

بر آن‌چه نمی‌خواهی و نمی‌پذیری نه بگو!

دو گفت‌وگو در «کفرناحوم» آزاردهنده و تلخ‌تر از سکانس‌های دیگر هستند. یکی زمانی است که راحیل برای پسرش کارت شناسایی می‌خواهد و قاچاقچی که می‌داند او پول کافی ندارد، مسخره‌اش می‌کند که حتی یک شیشه سس هم تاریخ تولید و انقضا دارد و پسر تو هیچ ندارد! و دومی جایی است که وقتی قاضی، اسد را به دادگاه فرامی‌خواند و از او می‌پرسد چرا فکر می‌کرده دختری یازده ساله می‌تواند همسر خوبی باشد، اسد پاسخ می‌دهد نمی‌دانم او رسیده بود! و زین فریاد می‌زند آره مثل سیب‌زمینی و گوجه که می‌رسند. هر دوی این گفت‌وگوها سرنوشت تلخ کودکانی را نشان می‌دهد که جنگ و فقر، هیچ چیزی از آن‌ها نگذاشته است. وقتی زین به خانه می‌رود که مدارک‌اش را بگیرد بابای زین سرش فریاد می‌زند که ما کمتر از هیچ هستیم، ما انگل هستیم! اما زین هنوز نمی‌خواهد بپذیرد و تا پایان می‌جنگد.

بابای «روزی که پدرم را با دو ماهی طلایی عوض کردم» هم یک هیچ است! پدری که پسر در پایان داستان می‌گوید که او خرگوش نیست و یک بابای خوب است اما در تصویر می‌بینیم که او روزنامه به دست جلو می‌رود و بچه‌ها پشت سرش هستند. بابا بدون هیج واکنشی به رخ‌دادهایی که خودش و فرزندان‌اش در آن شب، از سر گذرانده‌اند، به خانه بازمی‌گردد و دوباره همه چیز مثل قبل خواهد بود. راهی که این دو برای پس گرفتن بابا طی کرده‌اند، امن نبوده است! او فرزندان‌اش و هیچ چیز دیگری را نمی‌بیند، ما نمی‌دانیم که او واقعا روزنامه را هم می‌خواند یا روزنامه هم برای‌اش یک هیچ است و تنها بهانه‌ای است برای نادیده گرفتن کودکانش.

این دو پسر، انتخاب متفاوتی دارند و بر چیزی که دیگران می‌خواهند به آن‌ها ثابت کنند که سرنوشت‌شان است، طغیان می‌کنند و نمی‌پذیرند. سرنوشتی که آن‌ها را از درون پوچ و تهی خواهد کرد. سرنوشت هر دو پسر در پایان داستان خوب است اما زندگی همه مانند این دو پسر به پایان خوش نمی‌رسد. اما یک چیز قطعی است. چه آواره و پناهنده‌ای از کشوری جنگ‌زده یا فقیر باشی و یا ساکن خانه‌‌ای به ظاهر امن، این انتخاب هر روزه توست که می‌تواند مسیر را تغییر بدهد. پس تا تاریکی سفت و سخت نشده است و زمان هست، بر آن‌چه نمی‌خواهی و نمی‌پذیری نه بگو!


تنها تصویری که زین در آن می‌خندد؛ عکس گذرنامه


[1] . Capernaum. نادین لبکی. لبنان. 2018

[2] . The Day I Swapped My Dad for Two Goldfish. نیل گیمن. دیو مک کین.نشر حوض نقره.

افزودن دیدگاه جدید

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.

افزودن دیدگاه جدید

The comment language code.

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
نویسنده (دسته بندی)
پدیدآورندگان (دسته بندی)
نوع محتوا
مقاله