شگردهایی برای خواندن یک کتاب خوب
کتابهایی که در بخش «شگردهایی برای خواندن یک کتاب خوب» بررسی میشوند، کتابهایی هستند که از لایههای درونی بیشتری برخوردارند. متن و تصویر این کتابها نکات آشکار و پنهانی دارد که باید از دید یک متخصص ادبیات کودکان به آنها پرداخته و رمزگشایی شوند. در این بخش، به بررسی این کتابها میپردازیم.
پس از مطالعهی شگردِ خواندنِ هر کتاب، دید متفاوتتری نسبت به آن کتاب خواهید داشت. مطالب این صفحه به شما کمک میکند که کمی تخصصیتر به ادبیات کودک و نوجوان بپردازید.
آنچه در رویارویی با زندگی به آن نیاز داریم
برای زیستن به چه چیزهایی نیاز داریم؟ آب، غذا، جایی برای زندگی، کار و پول؟ چه چیزهای دیگری میخواهیم یا برای زیستنمان لازم است؟ کتاب «جادو» پاسخی است به این پرسش.
دوشنبه, ۱۸ آذر
سوگواری!
چه چیزهایی برایمان ارزشمند است؟ ارزشمندی را با چه چیزی میسنجیم؟ اگر چیزها یا کسانی را که دوست داریم، از دست بدهیم چه میکنیم؟ همهی ما گرفتار غم از دست دادن میشویم، از دست دادن چیزی یا از دست دادن کسی! هر دوی اینها ممکن است ما را درهم شکند.
دوشنبه, ۱۱ آذر
پیش از مطالعه این مطلب بخش نخست آن را مطالعه کنید
بخش دوم: همه ما لوبی هستیم!
ما چه اندازهای هستیم؟ بزرگ هستیم یا کوچک؟ کوچکی و بزرگیمان را با چه چیزی میسنجیم؟ فاصله را از کجا حساب میکنیم؟ خودمان را در کجا میبینیم؟ معیارمان چه چیزی است؟ متر است، کیلومتر، فرسنگ، وجب؟ چند نوع فاصله میشناسیم؟ فاصلهها در بیرون هستند یا در ذهن ما؟ تفاوت برایمان چیست؟ چه تفاوتهایی با دیگران داریم؟ با دوستان، آشنایان یا بیگانههایی که میشناسیم؟ بیگانه برایمان کیست؟
دوشنبه, ۴ آذر
«اسب تورین[1]» فیلمی فلسفی است به کارگردانی «بلا تار». فیلم با بازگویی روایت رویارویی نیچه با اسبی سرکش و شلاقخورده آغاز میشود. روزی نیچه در میان ازدحام مردم، اسبی را میبیند که گاریچی شلاقاش میزند تا حرکت کند. نیچه از بین مردم راه میگشاید و خودش را به اسب میرساند و پریشان و گریان، اسب را در آغوش میگیرد. پس از آن رخداد، نیچه دو روز نه چیزی میخورد و نه چیزی میگوید. تا اینکه با گفتن این آخرین واژهها به جنونی ده ساله فرو میرود: «مادر! من یک احمقام» یا به تعبیری، من دیوانهام!
چهارشنبه, ۲۲ آبان
بخش اول: خطها، چهرهها و بدنها
کتاب «لوبیها در من نبودم»
«لوبیها به این معروفاند که... بیشتر وقتها با هم کنار میآیند.» در دو تصویر روبهروی هم، لوبیها به یک پرنده، یک فنجان پرنده، یک اسب پرنده و یک فیل پرنده فکر میکنند. ابرهای بالای سر لوبیها به ما نشان میدهد به چه چیزی فکر میکنند و حالا دستها و دهان و چشمهایشان به ما میگویند درباره فکرهایشان با هم حرف میزنند.
دوشنبه, ۲۰ آبان
چیزهایی از همه جا، همه وقت!
فراموشی سراغ همهٔ ما میآید. گاهی به یاد میآوریم و گاهی، چیزی که از یاد بردهایم دیگر به ما باز نمیگردد. یک نوع فراموشی دیگر هم هست، ما از یاد میبریم چه چیزی را فراموش کردهایم، حتی نمیدانیم دنبال چه هستیم! تنها میدانیم چیزی را از یاد بردهایم. نانسی در کتاب «نانسی میداند» دچار همین نوع از فراموشی شده است.
دوشنبه, ۱۳ آبان
همه چیز یک بازی است!
«هر روز صبح که هوا روشن میشود، مامان به اتاق خرگوش کوچولو میآید و میگوید: وقتاش که از خواب بلند شوی خرگوش کوچولو!» این آغاز داستان کتاب «صبح بخیر، خرگوش کوچولو است!» است.
دوشنبه, ۶ آبان
زانوی غم بغل بگیر!
تیلور غمگین است، جیم بداخلاق و فلامینگو ناراحت! آجرهای بازیای که تیلور روی هم چیده، زمین ریخته و ساختماناش خراب شده اما جیم و فلامینگو نمیدانند چه خبر است و چرا حالشان خوب نیست؟
دوشنبه, ۲۹ مهر
بخش دوم: همتا و بیهمتا!
یکی بود یکی نبود، روزی بود روزگاری بود، در زمانهای دور، دیوی بود، پادشاهی بود، درختی بود که خوردن برگهایاش عمر را جاودان میکرد، ماهیگری بود که یک ماهی بزرگ از دریا گرفت، زن و شوهری بودند که فرزندی نداشتند و از دیگ غذایشان یک نخود بیرون افتاد و شد بچهشان، سه ملکزاده بودند که عاشق یک دختر شده بودند، دریای سیاهی بود که دیو سیاه در آن خانه داشت و بیشمار قصهٔ دیگر. جلو بیاییم و برسیم به قصههای امروز، یک روز جوجه اردک، خرسی که کلاهاش را گم کرده بود، نانسی از معلم مدرسهاش میترسید و باز هم بیشمار قصه.
دوشنبه, ۲۲ مهر
بخش نخست: همه چیز هیچ چیز!
تاکنون از جایی رانده شدهاید؟ احساس غریبگی داشتهاید در یک جمع؟ حس کردهاید به جایی که در آن زندگی میکنید تعلق ندارید؟ با خودتان گفتهاید هیچکس شما را درک نمیکند و دانههای دلتان را نمیبیند؟ یا دلتان خواسته دانههای دل دیگران را ببینید؟ اینها حسهای آشنایی هستند که کم و بیش به سراغ همهٔ ما آمده است. تکه کلامهایی که گاهی به زبانمان میآید.
دوشنبه, ۱۵ مهر
عشق در رویارویی است!
تاکنون مزهٔ عشق را چشیدهاید؟ گمان نمیکنم کسی باشد که عشق را نچشیده باشد، چه در دنیای خودش، چه با حس کردناش در دنیای دیگران و چه با خواندن و دیدناش در کتابها و فیلمها. عشق همه ما را به سوی خود میکشد، وسوسهانگیز است، شادی آور و حتی دردهایاش به گواهی سخن عاشقان برای دلشان شیرین است.
دوشنبه, ۸ مهر
دیدار با وحشی
تاکنون با وحشی درونتان دیدار داشتهاید؟ میدانید این دیدار چه اندازه مهم است و میتواند پایههای شخصیت شما را بسازد؟
دوشنبه, ۱ مهر
پیش از مطالعه این مطلب بخش نخست آن را مطالعه کنید.
هرگز، هیچوقت و هیجکجا!
«کلاهم نیست. دلم کلاهم را میخواهد» این واژهها اولین جملههای کتاب «من میخواهم کلاهام برگرد» است یا با عنوان ترجمه شده «چرا از من میپرسی».
دوشنبه, ۲۵ شهریور
چشمها و حبابها را دنبال کنید!
جان کلاسن، نویسنده و تصویرگر سه گانه کلاه در عکسهایی که از او منتشر شده، بر سرش کلاه دارد. نمیدانم زیر کلاهاش چه دارد، خودش هم کلاهاش را از جای دیگری برداشته، یا برای نوشتن این کتابها کلاه سرش گذاشته، یا بعد از نوشتن این داستانها کلاه از سرش نیافتاده؟ اما یک چیز را خوب میدانم، او بلد است سر همهٔ ما، خواننده و ببیندهٔ کتاب، کلاه بگذارد. برای همین باید مراقب باشیم سرمان کلاه نرود! اما میرود، زیرا در این کتابها جان کلاسن داستان خود را به گونهای روایت کرده که توانسته سر همه ما و شخصیتهای قصههایاش کلاه بگذارد.
یکشنبه, ۱۷ شهریور
فدای دوستی مثل تو که مرا اندازه خودت نمیخواهی!
یک داستان دربارهٔ دوستی! یک داستان نامتعارف دربارهٔ دوستی میان گربه و موش. چرا میگویم نامتعارف؟ چون امروزه دوستی میان موش و گربه در واقعیت هم امکانپذیر است و در داستانها هم دیگر عجیب نیست.
دوشنبه, ۱۱ شهریور
و همه چیز بد و بدتر بشود!
«بعضی وقتها روز در حالی شروع میشود که منتظر هیچ چیز نیستی.» روز با این حس آغاز شده و کتاب «درخت قرمز» هم با این جملهها. برای خواندن «درخت قرمز» باید به عقب برویم و تصویرهای پیشین را هم ببینیم. پیش از این صفحه آغاز و پس از صفحه شناسنامه، کتاب تصویری دارد که متنی همراهاش نیست. این تصویر با ما چه میگوید؟ در این تصویر، ساعت پایهدار بلندی را میببینیم که عقربهاش کمی مانده تا به یک برگ قرمز برسد.
دوشنبه, ۴ شهریور
...و لوسی بازی میکند!
«پدر لوسی گفت: باید برویم در مدار قطب شمال زندگی کنیم... برادرش گفت: بهنظرم باید برویم در فضا زندگی کنیم... مادرش گفت: باید برویم در صحرای آفریقا زندگی کنیم...» به کجا میتوانیم فرار کنیم؟ تا کجا؟ برای فرار از صداها چه جایی برای سکونتمان بهتر است؟ گریختن، صداها را از ما دور میکند؟ تا چه زمانی میتوانیم بگریزیم؟
دوشنبه, ۲۸ مرداد
پرسش همان پاسخ است!
«هنگامی که نمیتوانم پاسخی برای پرسشهایام پیدا کنم به سراغ قوچ دانا میروم.» کتاب «سلما» با این واژهها شروع میشود. در تصویر همین صفحهٔ آغازین، سگی را میبینیم که دستهایاش را گذاشته زیر سر و در فکر است.
سه شنبه, ۲۲ مرداد
عشق بیدار است!
شما هم با خواندن قصهٔ ننهسرما و عمونوروز دلتان میگیرد؟ ننهسرمایی که هر سال به انتظار عمونوروز مینشیند و سَرِبزنگاه، او را خواب میرباید، و هنگامی که عمونوروز سرمیرسد، دلباختهاش را غرق در خواب میبیند و دلش نمیآید او را بیدار کند، و نشانهای برایش میگذارد. ننهسرما که بیدار میشود، اندوه دلش را میسوزاند کهای وای! بازهم خواب ماندم! و سال آینده این قصه باز تکرار میشود.
اما «بنفشههای عمونوروز» داستان عشقی بیدار است، خاکی که بیدار شده است: «روز سوم، عمونوروز بوی خاکِ بیدار را حس کرد.»
دوشنبه, ۱۴ مرداد
بررسی کتاب «ماه میخواهد پلنگ را بدزدد
پلنگ میخواهد ماه را بدزدد»
میخواهم تو را بدزدم!
دوشنبه, ۷ مرداد