بخش نخست: همه چیز هیچ چیز!
تاکنون از جایی رانده شدهاید؟ احساس غریبگی داشتهاید در یک جمع؟ حس کردهاید به جایی که در آن زندگی میکنید تعلق ندارید؟ با خودتان گفتهاید هیچکس شما را درک نمیکند و دانههای دلتان را نمیبیند؟ یا دلتان خواسته دانههای دل دیگران را ببینید؟ اینها حسهای آشنایی هستند که کم و بیش به سراغ همهٔ ما آمده است. تکه کلامهایی که گاهی به زبانمان میآید.
ما همیشه درحال داوری خودمان و دیگران هستیم. این داوری به معنای مقصر دانستن یا ندانستن و سرزنش کردن یا نکردن نیست، داوری به معنای ارزیابی کارهای خودمان و دیگران است، ارزیابی جامعه و حتی دیگرانی که شناخت اندکی از آنها داریم. اگر این دیگری شبیه ما باشد، فرهنگ و زبان و باوری مانند ما داشته باشد، داوری ما چون به داوری خودمان نزدیک است، محتاطتر هستیم اما اگر این دیگری با ما متفاوت باشد به ویژه در باورهایاش و شیوهٔ زیستناش، ما با خیال آسودهتری او را داوری خواهیم کرد. اینجاست که پای اخلاق به میان میآید. داوری ما چه خوب باشد چه بد، چه دربارهٔ خودمان باشد و چه دیگران، درک ما از اخلاق آن را شکل میدهد.
«داستانکهای نخودی» دربارهٔ نخودیای است که از گردونک هندوانه به زمین افتاده. نخودی نه شبیه آدمهاست و نه گردونکاش شبیه زمین. نخودی شبیه هیچ حیوان و گیاهی هم نیست. او هر آسیبی میبیند، از آن نجات مییابد و میشود همان نخودی قبلی چون نخودی زمینی نیست و داستان زیستن او باید ادامه داشته باشد. در پایان این متن از چراییاش برایتان میگویم. نخودی برای کار کردن به جاهای بسیاری میرود و کارهای بسیاری هم انجام میدهد که برخی عجیب هم هستند. این کارها همچنان که میتوانند برای ما آشنا باشند، از ما دور هم هستند. برای درکشان و دیدنشان، بیایید چند تا از موقعیتهای نخودی را در این داستانکها با هم بخوانیم.
«نخودی جلوی آینهها رفت. تا آن روز آینه ندیده بود.» به جملهٔ بعدی دقت کنیم: «نمیدانست کسی که در آینه میبیند، خودش است... نخودی همه جای دکان را گشت، تا یک چکش کوچولو در زیر میز آینهفروش پیدا کرد و افتاد به جان آینهها... تا نخودیها را نجات دهد.» این موقعیت برای ما آشنا نیست؟ به این فکر کردهایم که تا چه اندازه درک ما از خودمان، رفتارمان را شکل میدهد و رفتار دیگران را برای ما معنا میکند؟
«نخودی نمیدانست فوتبال چهجور بازیای است.» جمله بعدی را به دقت بخوانید: «اما چون جرئتاش زیاد بود، جلو رفت و گفت: آقا، من خیلی خوب فوتبال بازی میکنم... نخودی چند جفتک انداخت و به طرف توپ دوید. زیر توپ رفت، آن را قل داد و در دروازهٔ حریف انداخت. وقتی اولین گل را زد، تماشاگران از جایشان برخاستند و یک جا فریاد زدند: نخودی قهرمان!... نخودی شلوغه که بازی بلد نبود،» جمله بعدی را به دقت بخوانیم: «با این تشویقها از حال خودش بیرون آمد. او نمیدانست که نباید به دروازهٔ تیم خودشان هم گل بزند...» و نخودی چند گل به خودشان میزند! این موقعیت را نمیشناسیم؟ سراغمان نیامده؟ داشتن جرئت بدون دانش سبب گرفتاری ما نشده؟ تشویقهای دیگران بررفتار ما اثر نگذاشته؟
«نخودی میان درختهای پر میوه قدم میزد. آنقدر میوه به درختها بود که شاخههایشان روی زمین برگشته بودند و نزدیک بود که بشکنند. نخودی روی هلویی نشست و گفت: چهکار کنم که شاخهها سبک شوند؟... دوان دوان به سراغ دوستاناش رفت... آنها را همراه خودش به باغ آورد... بچهها هرچه میوه به شاخهها بود کندند و خوردند. نخودی با خوشحالی سرش را خاراند و گفت: به من میگویند بهترین باغبان دنیا!... خاله پیرزن وقتی باغ بیمیوهاش را دید، با عصا بر سر نخودی زد... نخودی پا به فرار گذاشت و گفت: بیا و مهربان باش! این هم جواب مهربانی!» تاکنون نشده فکر کنیم دیگران چه نامهربان هستند با ما؟ گرفتار این احساس نشدهایم که دیگران منصف نبودهاند دربارهمان و روزها بعد فهیمده باشیم ما هم اشتباه داشتهایم؟ آیا نخودی اشتباه میکند؟ اشتباه یعنی چه؟
نخودی به یک مهمانی در باغ دعوت شده و: «چون در خانه قاشق نداشت، تصمیم گرفت از اولین دکان سر راهاش قاشق بخرد.» جمله بعدی را به دقت بخوانید: «نخودی خیال کرد هرجه قاشق مهمان بزرگتر باشد، عزیزتر است... نخودی با دیدن بیلچه دستهایاش را به هم مالید و گفت: آخ جان، چه قاشق بزرگی!... وقتی بیلچه را پر از پلو خورشت کرد، هرچه تلاش کرد، نتوانست آن را دهاناش جا بدهد... سرخ شد و از خجالت سرش را پایین انداخت.» تاکنون از شرم ندانستن چیزی سرتان پایین نیفتاده و خودتان را داوری نکردهاید؟ فکر نکردهاید اگر لباستان یا وسیلههای همراهتان بیشتر به چشم بیاید، عزیزتر میشوید؟ این داوری را درباره لباس و وسیلههای دیگران نداشتهاید؟
راستی میدانید چرا آینهفروش و پیرزن نخودی را برای دکان و باغشان انتخاب میکنند؟: «چون کوچولوست، مزدش را کم میدهم. آینهها را هم نمیشکند!» «پیرزن دستهایاش را به هم مالید و گفت: این هم ارزانترین باغبان دنیا!» برایتان پیش نیامده بخواهید چیزی را تقسیم کنید و یا برای دو دوست همزمان هدیهای ببرید و به این فکر کنید که کدامیک که شایسته هدیه بهتری است؟ چراییاش را چطور فهمیدهاید؟ سنجش شما براساس چه بوده؟
کدام کارهای نخودی برایتان آشنا بود؟ کداماش از نظرتان درست و یا نادرست بود؟ بیایید کمی به اخلاق فکر کنیم و کارهایی اخلاقی و نااخلاقی. نا را میگذارم که نفیاش کنم. اما آیا اخلاق را میتوان نفی کرد؟
چند موقعیت ساده و آشنا برایتان مثال میزنم که ما آدمها انجاماش میدهیم و مانند موقعیتها و کارهای نخودی نباشد! دو نمونه برایتان مثال میزنم.
من شیشهٔ خانهای را میشکنم. این کار من اشتباه است. در تعبیر عامیانه، اخلاقی نیست. پس اخلاقی برای ما کارهای خوب معنا میدهد و شکستن شیشه نااخلاقی است. حالا اگر من شیشهٔ خانهای را بشکنم چون آن خانه آتش گرفته و قصد من این باشد که دود از خانه بیرون بیاید و کسانی که داخلاش ماندهاند، فرار کنند، کار من هنوز نااخلاقی است؟ درست است، پاسخ نه است. شکستن شیشه اینجا نه تنها خوب است، بلکه میتواند از من قهرمان هم بسازد. نخودی هم آینهها را هم برای نجات نخودیهای دیگر میشکند. دیدید موقعیت نخودی چه آشناست! اما شکستن آینهها او را قهرمان نمیکند! او بعد میفهمد که چه کاری کرده است: «زمانی به درازا کشید تا نخودی شلوغه فهمید آن کسانی که در آینه دیده بود، عکس خودش بود.» اما چرا مثال شکستن شیشه را آوردم؟ میخواهم همین موقعیت را در حالتهای دیگری هم با هم بخوانیم و درک کنیم.
موقعیت دوم وقتی است که من به یک مهمانی دعوت شدهام و خوراکی برایام میگذارند که نمیدانم چگونه باید آن را بخورم ممکن است ظرفی که خوراکی در آن است شکسته شود یا خراباش کنم و در آخر، دلام بسوزد و یا خودم را سرزنش کنم برای ظرف غذایی که شکستم. این کار من اخلاقی است؟ کار نخودی را یادتان میآید؟
بیایید مثال اول را طور دیگری بخوانیم. هنگامی که میخواهم سنگی بردارم و شیشهٔ خانهٔ آتش گرفته را بشکنم، پیامی دریافت میکنم یا تلفنی به من میشود و خبر میدهند وامی که میخواستم درست شده و یا پولی برنده شدهام و ده دقیقه برای گرفتناش فرصت دارم و فاصلهٔ من هم تا محل بانک یا محل گرفتن جایزه همان دقیقه است اگر تند بروم. باید چهکار بکنم؟ پولی را که مدتها دنبالاش بودم فراموش کنم و یا با سنگ شیشه را بشکنم و به آنهایی که در خانه ماندهاند کمک کنم؟ و یا به خودم بگویم کس دیگری برای کمک خواهد آمد؟ اگر کسی آن اطراف جز من نباشد تا کمک کند باید چه کنم؟ پیش خودم بگویم آتش نشان خواهد آمد؟ شاید به خودم بگویم، شکستن شیشه کمکی نکند و یا شاید جان من هم به خطر بیفتد؟ با همهٔ اینها، سنگ را به شیشه میزنم یا نه؟ شاید زدن سنگ خودش سبب رساندن آسیبی شود؟ میدانید چرا زنجیرهای از دلیلها برای نزدن شیشه به ذهنام آمد؟ چرا بار اول بدون هیچ فکری تنها میخواستم شیشه را بشکنم و هر طور شده کسانی را که گرفتار شدهاند، نجات دهم؟ میلی مقابل من است که راه را بر انگیزه نجات میبندد. میل من دیگر تنها نجات گرفتاران در آتش نیست، خبری به من رسیده که مرا به سوی دیگر میکشد.
مثال دوم را طور دیگری بخوانیم. اگر غذا را کناری بگذارم از میلام برای خوردن غذا عقب کشیدهام. من چیزی را نشکسته و یا خراب نکردهام اما غذایی هم نخوردهام و ممکن است گرسنه بمانم.
میل مهم است! همه واکنشهای ما تحث تأثیر میلهای ما است. تاکنون چندبار برایتان پیش آمده که نتوانید بین دوچیز تصمیم بگیرید؟ ما تا کجا به دنبال میلمان خواهیم رفت؟
حالت سومی را برای مثال اول در نظر بگیریم. اگر من یک ساعت فرصت داشته باشم تا برای گرفتن وام یا جایزه بروم بازم هم سنگ را به شیشه خواهم زد؟ اگر فرستادن یک عدد با گوشی موبایلام کافی باشد تا گرفتن جایزه را تأیید کنم باز هم سنگ را خواهم زد؟ پس زمان میتواند به میل من معنای دیگر بدهد و قدرتی بدهد که بتوانم تصمیم بهتری بگیرم.
اخلاق، میل و قدرت بههم وابسته هستند و دانش! اگر در مثال دوم من با یک جستوجوی ساده در اینترنت بتوانم روش خوردن غذا را پیدا کنم، اینجا دانش به کمک میل من خواهد آمد تا از آن دست نکشم و گرسنه نمانم.
دوستی برای ام تعریف میکرد، همسفر کسی بوده که به جرمی پانزده سال در زندان کشور دیگری بوده است. وقتی آزاد شده بود هیچ درکی از گوشیهای لمسی نداشت و همه چیز برایاش ناآشنا بود. نمیدانم زندان اش چرا اینقدر دور از همه ابزار تکنولوژی بوده، پاسخاش را نمیدانم و مسئلهٔ ما هم نیست. اما این را میدانم که زمان و مکان و فضا میتواند برای ما ناآشنایی بسازد، غریبهمان کند با چیزهای تازه. این چیزهای تازه میتواند یک رخداد باشد، دیدن یک انسان متفاوت باشد، رویارویی با یک ابزار تازه باشد و هزاران چیز دیگر.
همین غریبگی میتواند تعریف تازهای به ما بدهد از همه چیز و هیچ چیز برایمان بسازد! هیچ چیز زمانی است که ما درکی از موقعیتی که در آن هستیم نداریم مانند شازده کوچولویی که به زمین میآید و تلاش میکند زمین و ساکناناش را بشناسد و یا نخودیای که از گردونکاش به زمین افتاده و از درست و اشتباه ما آدمها خبر ندارد!
ناشناختههای ما بسیار هستند، موقعیتهایی که میتوانند سبب شوند مرزهای اخلاق تغییر کنند. این بدین معنا نیست که ما مجاز به انجام هر کاری هستیم با توجیهها و دلیلهای شخصی خودمان، اما موقعیت میتواند، مانند نمونههایی که آوردم و نمونههایی که در نخودی دیدید، ما را به چالش بکشد. ما درگیر میل، قدرت، زمان، مکان، موقعیت و دانش هستیم و همه میتواند چالشهای اخلاقی برای ما ایجاد کند و آزادی ما را محدود و یا نامحدود کند. همهٔ اینها میتواند تصمیمهایی را که میگیریم، تغییر دهد.
درد و رنج چه تاثیری بر تصمیمهای ما دارد؟ اگر در مثال اول، کمک کردن من تحت هر شرایطی سبب رنج خودم بشود باز هم این کار را انجام خواهم داد؟ این را میدانیم که کمک کردن من، میل من به انجام دادن کار خوب است. آیا آسیب به خودم میتواند این میل را تغییر دهد؟ آسیب رساندن به خودم کار خوبی است؟ چگونه این را برای خودم معنا خواهم کرد؟
هر داستانی یک موقعیت است و مرزهای «عمل» با توجه به محدودیتهای زمانی و مکانیاش میتواند تغییر کند. افسانهها این مرزها را بیش از هر داستان دیگری میشکنند. خوبی و بدی هیچ مرزی ندارند. یک کار بد میتواند سبب زنجیرهای از آسیبها شود و یک کار خوب مانند معجزهای همه چیز را زیبا کند.
تاکنون فکر کردهایم که چرا اینقدر افسانهها را دوست داریم؟ در افسانهها محدودهای برای «میل» ما وجود ندارد. انجام هر کاری برای رسیدن به آنچه شخصیتها میخواهند امکانپذیر است. هر جادویی در جهان افسانه به کمک برآورده شدن میل شخصیت میآید. این میل چه خوب باشد و چه بد، راهها به سویاش باز است. تنها مرزهای اخلاق است که در پایان راه را بر امیال شر میبندد. این نکته را فراموش نکنیم، شر و خیر یا خوبی و بدی در ادبیات به آسانی جا عوض میکنند.
قهرمانها در افسانهها دستهایی خالی دارند. گاهی سلاحی هم همراهشان نیست و سلاح را در میانهٔ راه بهدست میآورند. گاهی این سلاح یک پر است اما جادویی عجیب و قدرتمند دارد. قهرمانها باید دستهای خالی داشته باشند چون نیروی آنها دیدنی نیست، این نیرو یا در دانششان است، یا در هوششان یا در نیروی بازویشان. قهرمانان افسانهها باید دست خالی باشند و بیخانه و آواره، چون خانه و محل آسایششان، جایگاه میلشان است. آنها همه چیز را رها میکنند تا به آنچه میخواهند برسند و آنجا و آن چیز میشود محل آسایششان، جای زیستنشان. هر چیزی که بردارند اگر به کار برآورده شدن میلشان نیاید، باری میشود در سفرشان. قهرمانان افسانهها تنها هستند و در مسیر رسیدن به میلشان، فرزانگی را میآموزند.
حال اگر داستانی از ظرف افسانه استفاده کرده باشد مرزهای برآورده شدن میل شخصیتاش تا کجا میتواند پیش برود؟ اگر ظرفاش افسانهای باشد اما نقش و نگار جهان مدرن را داشته باشد و از جادو و غول و پری خبری نباشد، شخصیت چگونه باید مرزها را برای برآورده شدن میلاش بشکند؟
بیایید بازگردیم و به دیدن و خواندن داستانهای نخودی بنشینیم و با او همسفر شویم تا ببینیم برای خواستههایاش چه میکند و چگونه مرزهای خوب و بد را پیش چشم ما جابهجا میکند تا نشانمان دهد از دید دیگران گاهی باید بیچاره، آواره، بیخانه، ترسو و گرسنه باشیم و هیچ نداشته باشیم و همه چیز را برای هیچ چیز بههم بریزیم، نخودی نشانمان میدهد، باید رانده شده باشیم!
برایتان گفتم که «داستانکهای نخودی» با داستان افتادن نخودی به زمین آغاز میشود. نخودی در گردونهٔ کوچکی زندگی میکند که اینقدر کوچک است که اینقدر کوچک است که اینقدر کوچک است که همهٔ نخودیها باید مواظب باشند تا بههم دیگر نخورند! نخودیها روزها مشکلی ندارند اما شبها برای خوابیدن جا کم میآورند. زندگی در گردونک هندوانه دشوار است. میان نخودیهای گردونک، نخودیای وجود دارد که آرام و قرار ندارد. او دوست دارد بازی کند و بدود اما در اجازهٔ این کارها را در گردونه ندارد. یک روز نخودی هوس خوردن آش به سرش میزند اما ننهاش برای او آشی درست نمیکند. فکر میکنید چرا؟ چون وقتی آش بخورد، شکماش گنده میشود و دیگر جایاش در گردونه نیست! همینجا تأمل کنید و یک بار دیگر مرور کنید. نخودی کارهایی را دوست دارد انجام دهد که هیچکدامشان اشتباه نیست با هیچ قانون اخلاقی مغایرت ندارد. اما مکان چنین اجازهای به او نمیدهد. زندگی او محدود است! نخودی میل خوردن آش دارد. این هم اشتباه نیست اما باز همان مکان نمیگذارد. اما نخودی کار خودش را میکند و آش میپزد و همهاش را میخورد. گمان میکنم بتوانیم حدس بزنیم که چه بلایی سر نخودی میآید. شب که همه میخوابند، جا کم آمده و و شکم گندهٔ نخودی شلوغه را میبینند و پادشاه نخودیها دستور میدهد او را بیرون کنند و نخودی را پرت میکنند به زمین. پس میل نخودی اشتباه نیست اما مغایر با قانونهای گردونک است. میل نخودی، محدویتهای گردونک را میشکند و همین میشود اشتباه نخودی از دید نخودیهای دیگر. نخودی روی زمین افتاده و... این جملههای کتاب را به دقت بخوانید: «نخودی، اول کمی دردش آمد. اما وقتی دید زمین جای خیلی بزرگ و قشنگی است، خوشحال شد و دردش را از یاد برد. نخودی شلوغه دستهایاش را به هم مالید و گفت: خوب شد آش خوردم وگرنه زمین به این بزرگی و قشنگی را نمیدیدم.» خوب شد آش خوردم وگرنه... دیدید! میل نخودی چگونه محدودیت مکان را برای او میشکند؟ اما داستان تازه آغاز شده است و سفر نخودی برای رسیدن به فرزانگی. دربارهٔ فرزانگی در این متن برایتان خواهم گفت که دستیافتنی است و یا نه.
نخودی شلوغه به زمین آمده و تنبل هم نیست! او دنبال کار میگردد و به دکان آینهفروشی میرسد. برایتان گفتم چرا آینهفروش به او کار میدهد. آینهفروش برای قد کوتاهاش او را استخدام میکند نه از روی خیرخواهی چون گمان میکند نخودی چون کوچک است هم میتواند مزدش را کم بدهد و هم نخودی نمیتواند آینهها را بکشند. اما اتفاق دیگری رخ میدهد. باقی را میدانید. نخودی با دیدن خودش در آینه گمان میکند که صدها نخودی در آینه اسیر شدهاند: «آینهفروش به دنبال نخودی دوید و گفت: چرا آینهها را شکستی؟ نخودی بیآنکه پشت سرش را نگاه کند، گفت: میخواستم نخودیهای توی آینه را نجات بدهم. چرا آنها را زندانی کردهای؟» و این حرفهای نخودی: «خیلی دلام برای نخودیها میسوزد! من آزادم و آنها زندانی! هر طور شده باید نجاتشان میدادم.» کار نخودی اخلاقی است یا نه؟ بد است یا خوب؟ اگر من سنگ را به شیشه میزدم و بعد میفهمیدم دودی که از خانه بیرون میآمد برای آتش نبود و دلیل دیگری داشت تمامی فرضها و فکرهای من بههم ریخت، نه؟
در داستان سوم، نخودی لباسی ندارد و از پوست درخت برای خودش لباس سبزی درست میکند اما کلاغی او را در میانهٔ گردوها با گردو اشتباه میگیرد و نخودی دچار دردسر میشود و پایان این داستان: «وقتی خطر از نخودی دور شد، لباس سبزش را درآورد، دور انداخت و گفت: لباس نخواستیم بابا! همینطور لخت باشیم باصفاتر است!» لخت بودن اینجا چه معنایی دارد؟ بار را در سفر قهرمان افسانه یادتان میآید که برایتان گفتم؟
نخودی در سفر به زمین، کلهاش مانند قیف میشود، به دیوار میچسبد و او را با یک نقاشی متحرک اشتباه میگیرند. در بازی فوتبال، به دروازه تیم خودشان گل میزند، گربهای را فریب میدهد، تمامی شیر گاوی که دوشیده به خود گاو میدهد تا بخورد، جای شیر برای بچهای، شیر جنگل را به خانه میآورد، در کشتی از یک فیل میبرد، در دهان یک خرس میخوابد و در دیگ آش میافتد و عنکبوتی او را از خمرهٔ سرکه نجات میدهد و بهترین دوستاش میشود. در همهٔ این داستانها و داستانهای بعدی نخودی از موقعیتی که در آن است، بیرون میرود، گاهی فرار میکند، گاهی خودش میرود. اما شاید یکی از عجیبترین اینها، داستانک درختی باشد که نخودی در دلاش میکارد. نخودیای که هیچ خانه و مکانی برای خودش ندارد، هوس کاشتن درخت به سرش زده. او سیبی میخرد و میخورد و میخواهد دانهاش را در جایی بکارد اما هیچکس به او اجازه نمیدهد تا دانهاش را در زمینشان بکارد. اما این سبب نمیشود تا نخودی از میلاش دست بکشید، او دانه سیب را قورت میدهد و آنقدر آب میخورد و آب میخورد و آب میخورد تا دانه در دلاش سبز میشود: «چند وقت که گذشت، درخت سیب از دهان نخودی بیرون زد و بزرگ و بزرگتر شد. طوری که نخودی مجبور بود همیشه سرش را بالا بگیرد و راه برود. یک روز نخودی برای اینکه درختاش بیشتر آفتاب بخورد، راه بیابان گرم را در پیش گرفت.» اما نخودی که سرش بالاست، در چاه میافتد. نخودی درخت را از دلاش بیرون میآورد و بالاخره روزی مسافری به او کمک میکند و از چاه بیرون میآید. میبینید! نخودی هیچ محدودیتی را برای رسیدن به میلاش نمیپذیرد. در همهٔ این داستانها، نخودی خطر میکند، تجربه میکند و میآموزد.
اما سرانجام نخودی در این داستانها چه میشود؟ نخودی از زمین هم رانده میشود. گمان میکنم چرایی و پاسخاش را بدانید اما اگر نمیدانید، داستانکهای نخودی را تا پایان بخوانید: «نخودی شلوغه از زمین رانده شد و به گردونک دیگری رفت. مدتی نخودی شلوغه در آن گردونک ماند و به خاطر شلوغبازیهایاش از آنجا هم رانده شد و به گردونک دیگری رفت.» و هنوز که هنوز است: «از این گردونک به آن گردونک پرتاب میشود.» چرا؟: «چون کوچولوها از کارهای او میخندند و بزرگترها از شلوغبازیهای او عصبانی میشوند.»
نخودی زندانی زندگی نمیشود. از گردونهاش رانده میشود و سفر میکند و تجربه. او برای خودش فرصت میسازد برای زیستن. به اطرافاش نگاه میکند. به گردونکهای زیادی سفر میکند و از همهشان رانده میشود. او خطر میکند و زیبایی و زشتی میبیند. این سفرها پایانی ندارد، نباید پایانی داشته باشد. برای همین از هر آسیبی نجات مییابد.
نخودی هیچ بهدست نمیآورد. دستهای او و جیبهای او همیشه خالی است. حتی لباسی هم ندارد. او همه چیز را برای هیچ چیز رها میکند. این هیچچیز، همان فرزانگی است، همان میل است و زندگی در لذت!
فرزانگی در سفر است، در آموختن مداوم. فرزانگی ایستگاهی نیست که ما به آن برسیم، سفری است که برای گام گذاردن در آن باید شجاع باشیم و رانده شده از محدودیتهای زمانهٔ خود!
قهرمان افسانهٔ زندگی خودمان باشیم، همه چیز را برای هیچ چیز کنار بگذاریم و سفری آغاز کنیم بیبار!
در بخش دوم از نخودی در «فارسی آموز ۱ و ۲» برایتان خواهم گفت و با او، میلاش و دردسرهایاش و سفرهای شگفتاش همراه خواهیم شد و برایتان میگویم چرا نخودی و نه یک انسان، حیوان و یا هر موجود دیگری!
افزودن دیدگاه جدید