بخش اول: خطها، چهرهها و بدنها
کتاب «لوبیها در من نبودم»
«لوبیها به این معروفاند که... بیشتر وقتها با هم کنار میآیند.» در دو تصویر روبهروی هم، لوبیها به یک پرنده، یک فنجان پرنده، یک اسب پرنده و یک فیل پرنده فکر میکنند. ابرهای بالای سر لوبیها به ما نشان میدهد به چه چیزی فکر میکنند و حالا دستها و دهان و چشمهایشان به ما میگویند درباره فکرهایشان با هم حرف میزنند.
پس با دیدن تصویر ِکتاب «لوبیها در من نبودم» میتوانیم جملهٔ دوم متن را کامل کنیم: «بیشتر وقتها با هم کنار میآیند...» و ادامه دهیم: «حرفها و فکرهای مشترکی دارند. وقتی به یک پرنده فکر میکنند، بعد از آن، همه با هم میتوانند به یک فنجان پرنده فکر کنند و دربارهاش حرف بزنند، سپس یک اسب و یک فیل پرنده.»
اما لوبیها چه هستند و چرا حرفها و فکرهایشان مهم است؟ لوبیها در این مجموعه کتابها، موجوداتی انسانی با ظاهری شبیه لوبیا هستند. لوبیها طرحهای سادهای از ظاهر یک انسان با دست و پا هستند و در چهره، دهان و چشم و بینی دارند. زمینهٔ تصویرهای این کتابها سفید است، مانند ظاهر خالی خود لوبیها و تنها کنشها و حضور لوبیها، این زمینه خالی و سفید را پر میکند.
لوبیها به این معروفاند که فکرهای مشترکی دارند. اگر دو لوبی دربارهٔ یک پرنده حرف بزنند، سه لوبی میتوانند دربارهٔ یک فنجان پرنده حرف بزنند و چهار لوبی دربارهٔ یک اسب پرنده و پنج لوبی دربارهٔ یک فیل پرنده.
اینبار جملهها متفاوت هستند. همان دو تصویر را خواندهام اما تعداد لوبیها را هم در تصویرها شمردهام. هربار که یک لوبی اضافه شده، فکرهای لوبیها متفاوت شده است و بزرگتر اما: «بیشتر وقتها با هم کنار میآیند.» تا اینکه: «اما بعضی وقتها هم نه...» تصویر به ما نشان میدهد که حالت چهره و دستهای لوبیها متفاوت شده است. دهانشان بیشتر باز شده و حفرههای بزرگ سیاهی را در چهرهشان میبینیم. ابروهایشان هم خطی صاف شده است، پس در هم فرو رفته. یکی دست به سینه ایستاده، یکی دستهایاش را به کمرش زده، یکی دست روی شکماش گذاشته و دونفرشان روبهروی هم ایستاده و دستهایشان را بالا بردهاند و دهانشان تا جایی که امکان داشته، باز شده است. ابر بالای سرشان هم فیلی را نشان میدهد که به تودهای درهم از خطها نزدیک میشود و از این توده رعد و برق بیرون میزند.
حالا برگردیم و حالت بدن و چهره لوبیها را در دو تصویر قبلی ببینیم. تفاوت را احساس میکنیم و گفتوگوی دوستانه و آرام آنها را تنها در چند خط ساده در بدن و چهرهشان درک میکنیم. این هنر تصویرگری کتاب است! تنها با خطهایی ساده، تمامی حس این موجودات انساننما را به نمایش گذاشته است.
لوبیها با هم دعوایشان شده. آنطور هم که به نظر میرسد دربارهٔ فیل پرنده به تفاهم نرسیدهاند. فیل به سمت رعد و برق میرود. خب فیل پرنده در آسمان، حتماً مشکلاتی دارد!
خرید کتاب «لوبیها در من نبودم»
«یکی از این وقتها بود که...
گیلی وسط بحث چند لوبی از راه رسید.» در ابر بالای سر گیلی نوشته: «شما سر چی دعوا کنید؟» و تصویر به ما لوبیها را نشان میدهد که در ابر بالای سرشان، فیلی نیست و پر از خطها سیاه و قرمز و بنفش و طرح اسکلت و فلش و مربع و شکلهای درهم دیگر است. یکی از لوبیها، دستهایاش بالاست، دیگری فریاد زده، یکی دیگر دو دست روی صورتاش گذاشته، یکی هراسان است و یکی هم سرش را بالا گرفته و دارد سر همه داد میزند. به حالت دستها هم نگاه کنیم، یکی مشت کرده، یکی تمام انگشتهایاش باز است. همهٔ اینها نشان میدهد که بحث لوبیها به دعوا رسیده است!
و لوبیها هر کدام تقصیر را گردن دیگری میاندازند. در چهار صفحه، جز واژههای درون ابرهای سر لوبیها هیچ متن دیگری در صفحهها نیست. بالای سر یکی نوشته: «این شروع کرد!» و در ابر بالای سر دیگری: «من؟» به حال چهرهٔ این دو نفر و باقی لوبیها حتی گیلی نگاه کنید. تنها دهان اولی باز است و با دست دیگری را نشان میدهد. چهرهٔ دیگری متعجب است و با دهانی نیمهباز و با دست خودش را نشان میدهد و میگوید: «من؟» باقی هیچ دهانی ندارند، حتی خطی که نشان از بسته بودن داشته باشد. این یعنی، بقیه ساکت هستند و گوش میدهند. در تصویر بعدی دیگری که تقصیر را گردن او انداختهاند میگوید: «من نبودم! خودش بود.» و ابروهایاش در هم فرورفته و اولی میگوید: «نه خیر هم!» هنوز در چهرهٔ دو نفر هیچ دهانی نیست و دو نفر دیگر با دهانی گرد و باز متعجب هستند و فکر میکنند. به حالت دستهایشان هم نگاه کنیم.
و همه شروع میکنند به انداختن تقصیر بر گردن دیگری!: «نه نه نه نه نه! من نبودم... اصلاً تقصیر این بود!... این بود..» و یک نفر از بین لوبیها و گیلی دهانی ندارد!
در صفحهٔ بعد، زمینه آبی تند شده است: «چی؟ من نبودم!... عجب!... آره خودش بود... راستی راستی؟... من عصبانیام!» و گیلی هاج و واج سرش را بالا گرفته و درمانده است. چرا میگویم درمانده؟ دستهایاش از دو طرف بدناش آویزان است، چشمهایاش همراه با حرکت سرش، بالا رفته است و دهاناش نیمدایرهای رو به پایین است.
میبینید با چند خط ساده چهقدر زیبا میشود حالت و احساس را نشان داد؟ خطها چه زیبا میتوانند حرف بزنند و واژه شوند در ذهن ببینندهٔ این کتاب!
وقتی ابرهای بالای سر لوبیها را در این تصویر میخوانید، حتماً حالت چهرههایشان را هم ببینید.
و باز هم دعوا: «آنها سر هیچ چیزی به توافق نمیرسیدند.» همهٔ لوبیها فریاد میزنند. دهان و دستهایشان باز است و سرهایشان را بالا گرفتهاند. رنگ چهره دو نفر از آنها تندتر از بقیه است و حالت دستهای هر کدام متفاوت! ابر بزرگ بالای سرشان دو دایره آبی و قرمز است که نشان میدهد لوبیها دو دسته شدهاند. حتماً میتوانید حدس بزنید، ابر قرمز، بالای سر کدامیک از لوبیهاست. همان دوتایی که رنگ چهرهشان تندتر است. توی این دو ابر، خط خطیهای سیاه است و گیلی میگوید: «بس کنید!»
اما لوبیهایی که فریاد میزنند، صدای گیلی را هم نمیشنوند. حفرهٔ سیاه توی چهرهشان بزرگتر شده و یک ابر بالای سرشان است که قرمز تند است و خط خطیهای سیاه و بزرگتر و درهمتری دارد. ابر بالای سر گیلی هم بزرگ شده با رنگ زرد و گیلی دو دستاش را گذاشته کنار صورتاش و با دهانی باز میگوید: «بس کنید!» حالت پاها و چهره گیلی دیدنی است!
و در دو تصویر روبه روی هم؛ یک طرف لوبیها هستند که همه در سکوت به گیلی گوش میدهند. چهار تا از پنج لوبی دهانی ندارد و دهان یکی نشان از تعجب دارد و گیلی در صفحهٔ روبهرو میگوید: «شما سر چی دعوا میکنید؟» و متن صفحه برای ما نوشته: «گیلی میخواست بداند.»
و دو تصویر عجیب! در دو تصویر روبهروی، لوبیها و گیلی بدون هیچ رنگی، مانند زمینه سفید هستند. پس از پرسش گیلی، همه دارند فکر میکنند. لوبیها هیچ دهانی ندارند و تنها در تصویر روبهرویاش، گیلی دهان دارد. دو نفر دستهایشان هم پیدا نیست و حالت سرشان، نشان میدهد که هاج و واج ماندهاند که سر چی دعوا میکردند. ذهن لوبیها خالی است، مانند زمینهٔ سفید و خالی تصویر!
و صفحهٔ بعدی به ما میگوید: «لوبیها دستپاچه شدند.» و در تصویر، بالای سر یکیشان ابری است که نوشته: «اوممممم...» و جز لوبیای که این را میگوید، باقی دهانی ندارند و در تصویر روبهرو، لوبیها دوباره رنگ گرفتهاند. آنها به پاسخ رسیدهاند: «راستش مطمئن نیستم... یادم نیست!» و گیلی دست به سینه ایستاده و در گوشهٔ تصویر نگاهشان میکند.
گیلی راهحلی به ذهناش رسیده برای اینکه لوبیها باز به توافق برسند. او در تصویر روبهروی بعدی به آنها میگوید: «دوست دارید مگس مرده ببینید؟!» و همه لوبیها بی دهان هستند و خوشحالی را چهرهٔ گیلی میبینیم.
«و این راهی بود برای آرام کردن همه چیز...» و همهٔ لوبیها دارند میدوند تا به دیدن مگس مرده بروند و در ابرهای بالای سرشان نوشته: «چرا که نه!... چرا زودتر نگفتی؟... از کی مرده؟»
و دو تصویر پایانی باز هم لوبیهای سفید در زمینهٔ سفید که به مگس مرده نگاه میکنند. از حالت چهره و دستهایشان میتوانیم حرفهایشان را بخوانیم و واژهها در حالت بدنشان ببینیم!
اما مجموعهٔ لوبیها چه میخواهد بگوید؟ با بخش دوم و کتاب دیگری از این مجموعه همراه شوید تا برایتان بگویم داستان لوبیها، داستان چیست و کیست!
افزودن دیدگاه جدید