«اسب تورین[1]» فیلمی فلسفی است به کارگردانی «بلا تار». فیلم با بازگویی روایت رویارویی نیچه با اسبی سرکش و شلاقخورده آغاز میشود. روزی نیچه در میان ازدحام مردم، اسبی را میبیند که گاریچی شلاقاش میزند تا حرکت کند. نیچه از بین مردم راه میگشاید و خودش را به اسب میرساند و پریشان و گریان، اسب را در آغوش میگیرد. پس از آن رخداد، نیچه دو روز نه چیزی میخورد و نه چیزی میگوید. تا اینکه با گفتن این آخرین واژهها به جنونی ده ساله فرو میرود: «مادر! من یک احمقام» یا به تعبیری، من دیوانهام!
«اسب تورین» در ادامهٔ روایتاش میگوید که ما سرگذشت نیچه را میدانیم اما از سرگذشت اسب چیزی نمیدانیم و فیلم، سرگذشت اسب، گاریچی و دخترش را در شش روزِ منتهی به پایان دنیا، روایت میکند. شش روزی که در آن دنیا، که شاید دنیای ذهنی اسب، نیچه، گاریچی و هریک از ما باشد، به پایان خود میرسد و تاریک میشود. دنیایی که به گفته متون مقدس در شش روز آفریده شده و در «اسب تورین» در شش روز هم به تاریکی و سکوت فرو میرود.
در این شش روز، باد میوزد و همهچیز خشک و سرد است. فیلم با دو رنگ سیاه و سفید، روزمرگییِ خالی و در بهت فرو رفتهٔ مرد گاریچی و دخترش را نشان میدهد. مردی که دست راستاش حرکت نمیکند و دو بار در روز، دختر لباسهای کار او را به تناش میپوشاند و از تناش درمیآورد، یکی یکی و آرام. و دوباره لباس خانه را به تن او میپوشاند. در این روزمرگی که خود مسیری به نابودی جهان است که پیش از مرگ از راه میرسد، جز پختن سیبزمینی و شستن لباسها و غذا دادن به اسب، کنش دیگری از دختر نمیبینیم. او آرام و سربهزیر است؛ رامتر از اسب که حالا سرکش شده و ابتدا از رفتن به شهر و بستهشدنِ گاری به تناش خودداری میکند و سپس از خوردن غذا. در این شش روز، پدر و دختر گاهی روبهروی تنها پنجرهٔ خانه مینشینند و از قاب آن به بیرون نگاه میکنند تا این روزمرگییِ خالیشده از معنا را با انتظار، پر کنند. شاید انتظار آمدن معجزهای که خشکی و باد را ببرد. روزانه هر کدام یک سیبزمینییِ پخته میخورند. زمانی که آب چاه تمام میشود، سیبزمینی را در اجاق میپزند و زمانی که نور از جهان میرود و نه آبی مانده و نه آتشی، پدر از دختر میخواهد سیبزمینییِ خام را بخورد تا زنده بمانند اما زندگی پیش از مردن، دنیا را ترک کرده است و همهچیز تمام شده و دختر چونان مردهای که نور از آن رفته، در سکوت نه چیزی میخورد و نه کاری میکند و پدر پس از او، تسلیم تاریکی میشود و همهچیز تمام میشود.
«اسب تورین» روایتی آرام و خزنده و دردناک است از فروپاشی دنیا؛ دنیایی که در ذهن نیچه فروپاشیده و سبب جنوناش شده و دنیای اسب و بعد از آن دختر، پدرش و دنیایی که همهٔ پیرامونشان را گرفته است. دردی واگیردار که نمیدانیم ابتدا اسب را مبتلا کرده و نیچه گرفتار آن شده یا نیچه آبستن این درد بوده و اسب به آن مبتلا شده است. دنیای «اسب تورین» دنیای تسلیم شدن به تاریکی و فراموشی و پذیرفتن فروپاشی است. یک روز همه چیز تمام میشود و نور خواهد رفت. همه چیز خشک خواهد شد و ما که هنوز زنده هستیم، در سکوت و تاریکی تمام خواهیم شد.
«فضانوردها در کوره آجرپزی[2]» و «پرنده قرمز[3]» روایت همین تاریکی و دنیای فروپاشیده است. روایت تسلیم و سرکشی شخصیتهاست، یکی میپذیرد و دیگری تلاش میکند تا زنده بماند؛ مانند دوگانهٔ دختر و پدر در «اسب تورین»، شخصیتهای این دو کتاب هم میدانند دنیایشان فروپاشیده، میدانند در این دنیا دیگر نوری برایشان نیست، جایی برای آنها نیست و راهشان از دیگران جدا شده است. اما آنها در این سکوت و تاریکی راهی میگشاند به دنیای دیگری، پا میگذارند به سوی دیگری که نور است، حتی اگر این نور را دنیای ذهنشان ساخته باشد.
در داستان «فضانوردها در کوره آجرپزی» زندگی، دورتر از مرگ ایستاده است!
خرید کتاب فضانوردها در کوره آجرپزی
«فضانورها در کورهٔ آجرپزی»، داستان دو پسر مهاجر از خراسان جنوبی است که کارگران کورهٔ آجرپزی هستند. «سبزعلی»، یکی از پسران، پایاش در میان خاک به چیزی تیز گرفته و زخمی شده و گرفتار بیماری مهلک کزاز شده است. «چمن»، پسر دیگر، میخواهد او را نجات دهد؛ اما از این بیماری خلاصی نیست. سبزعلی بیمار است و هذیان میگوید: «بیبی من رفتم توی کوزه شنا کنم. آنقدر به من نگو سوسک سیاه! ببین ماهی شدم!... نه مرا نیاندازید توی تنور!» چمن که میخواهد او را زنده نگه دارد، به یاد فیلمی میافتد که در تلویزیون دیدهاند: فیلمی دربارهٔ سفر به ماه: «مگر قرار نیست با هم به کره ماه برویم؟ فضانوردها را یادت رفته؟ کره ماه را چه؟ نگاهاش کن، از پنجره پیداست! آن سیاهیهای رویاش را ببین! آنجا آب و درخت است!» اما سبزعلی آرام نمیگیرد و مرتب تکرار میکند که میمیرد. او از مرگ میترسد: «من که مردم، زیر خاکام میکنید! مثل بابا غریب! چمن نگذار مارها گوشت تنام را بخورند!» چمن با تصویرهایی که از سفر به ماه برای سبرعلی میسازد، تلاش میکند او را تا سحر بیدار نگه دارد؛ زیرا گفتهاند سبزعلی، سحر را نخواهد دید و این درد، درمانی ندارد: «درماناش مرگ است!»
گفتوگوی شبانه این دو، پر از فقدان و تاریکی و امید و نور است. تاریکی، واقعیت پیرامونشان است. فقدان، جاهای خالی زندگیشان است که سال به سال، نه تنها پر نشده که خالی و خالیتر شده است. امید و نور، خیالشان است که دستسازی با واقعیتهای پیرامونشان است. ماه سرزمینی شبیه همین دنیاست اما خالی از رنج. ماه برای آن دو، رهایی از رنج کورهپزخانه، رهایی از درد و رسیدن به زن، لذّت و میل است. ماه شبیه به هر آن چیزی است که سبزعلی و چمن در واقعیت میخواهند اما به آن دست نمییابند: ازدواج و خانه، خانوادهای خوشبخت و گرم که در واقعیت از آنها دور و دستنیافتنی است. چمن، کنار سبزعلی تا سحر مینشیند و برای او از ماه و رویایهایشان میگوید تا اینکه سحر، دل تاریکی را میشکند و سبزی، سحر را میبیند: «بگو سحر را دیدی! بگو زنده میمانی! بگو به ماه میرویم! بگو!»
در این روایت، زندگی دورتر از مرگ ایستاده است و یک سوی این گفتوگو میکوشد که با تمام توان، جای زندگی و مرگ را جابهجا کند و زندگی را که از دوستاش روی برگردانده به او نزدیکتر از مرگ کند.
اینجا در میرا همهٔ روزها به رنگ موشهای خاکستری طویلهاند
«پرنده قرمز» داستان خواهر و برادری است که از سرزمینشان به سرزمین میرا نزد کشاورزی میروند تا کار کنند و زمستان به مدرسه بروند. آنها هیچکس را ندارند و مدرسه، تمامی میل و آرزوی دو کودک در میانهٔ دنیای تاریک و سرد پیرامونشان میشود و قرار است فقدان خانواده و شادی را برایشان پُر کند. «آنا» دخترک داستان مانند سبزعلی، مرتب تکرار میکند که تا زمستان زنده نمیماند تا به مدرسه برود، و «متیو» برادرش، همیشه او را دلداری میدهد. زمستان میرسد و دو کودک به مدرسه میروند، اما رنگ خاکستریِ نداری نهتنها از میان نمیرود، بلکه پررنگتر میشود و تمامی زندگی آنها را دربرمیگیرد، تمامی امیدشان را. مدرسه شبیه رویایشان نیست و تاریکی و سرما دوباره آنها را میبلعد و دنیایشان دوباره در خاکستری نداری فرو میرود. تا اینکه پرنده قرمزی یک روز در میانهٔ زمستان از راه میرسد و راه مرغزار آفتابی را نشانشان میدهد. دری در سرما و تاریکی به رویشان گشوده میشود، رنگی به زندگیشان میآید و آن دو را به هر چه شادی است مهمان میکند و به زندگی سرد و تاریکشان، رنگ میدهد. این خیال، شبیه واقعیت دنیایی است که باید برای کودکان مهیا باشد، بازی، آرامش، لبخند، غذا و همه چیز، به اندازه همان دنیا، خیالی و دور از دسترس است از دنیای خاکستری این کودکان. مرغزار آفتابی، مانند ماه داستان «فضانوردها در کوره آجر پزی»، بهشت نیست، خیالی بالاتر از بهشت است. واقعیتی است که از درد و رنج خالی شده است. دنیایی است که هر کودکی سزاوار داشتناش است. در پایان داستان، دو کودک به مرغزار آفتابی میروند، در را بهروی خود میبندند؛ دری که هیچگاه دیگر باز نمیشود و آنان را به واقعیت خاکستریشان برنمیگرداند.
تنها خیال است که می تواند مرگ را از زندگی دور کند!
«فضانوردها در کوره آجرپزی» با تصویر ماه آغاز میشود، ماهی که چمن از قاب پنجره آن را میبیند. ماهی که تنها زیبایی آن شب تیره و پر درد است؛ مانند قاب پنجرهای که پدر و دختر «اسب تورین» روبهرویاش مینشستند و بیرون را نگاه میکردند. با این تفاوت که آن پدر و دختر، بیرون این قاب هیچ نمیبینند اما چمن، بیرون این قاب، ماه را میبیند و خیالاش رنگ میگیرد. ماهی که در تصویری از کتاب میبینیم در کاسهٔ آب افتاده و چمن، سبزعلی را به نوشیدن ماه دعوت میکند به نوشیدن خیال تا زنده بماند.
«پرنده قرمز» با تصویری از سرزمین میرا آغاز میشود، بسیار شبیه به سرزمین «اسب تورین» و به همان سردی و خشکی و بیرنگی. پرنده قرمز با تنهایی و نداری آغاز میشود: با رنگ خاکستری نداری. این دو کودک، در روزگار نداری هستند مانند روزگار چمن و سبزعلی.
«چمن از کوزهای که زیر پنجره بود، کاسه را پُر از آب کرد. از پنجرهٔ گشوده نگاهی به آسمان انداخت. ماه، بالای سرش میدرخشید. هالهای از نور دورش را گرفته بود... چمن به ماه خیره شد. ماه از همیشه به زمین نزدیکتر بود.»
ماه نزدیک میشود و خیالِ چمن رنگ میگیرد. هالهٔ نورِ پیرامونش، خیال را قوّت میبخشد. این دایرهٔ ماه، رسیده به انتهایی است که آغازی برای ابتداست. چمن، پایان و مرگ را نمیپذیرد، با خیال، راهی به دنیایی دیگر باز میکند: به نامیرایی برای سبزعلی! مانند نامیرایی در «پرندهٔ قرمز». آنا و متیو سرزمین خود را ترک میکنند و نزد کشاورزی در روستای میرا میروند. میرا یعنی میرنده! جایی که مرگ را برای کودکان مرتب تکرار میکند. سرزمین هر دو داستان، سبب مرگ میشود و هر دو داستان، نامیرایی را جایی دیگر میجویند: یکی در مرغزار آفتابی و دیگری در سفر به ماه. آنها بهشت را نمیخواهند چون راهِ رسیدن به بهشت از مرگ میگذرد و تنها خیال است که مرگ هم به آن راهی ندارد و با آن به نامیرایی میتوان رسید!
«من هرگز در زندگی رویِ خوشی و شادی ندیدهام.»
متیو میگفت: «درست است، اینجا در میرا همهٔ روزها به رنگ موشهای خاکستری طویلهاند.»
متیو تشبیه زیبایی را متناسب با محیط زندگیاش و طویلهای که این اتفاق در آن در حال رخ دادن است، بهکار میبرد. متیو در یک جمله تمام رنج خود را نمایش میدهد: ۱.رنج همهٔ روزها؛ ۲. رنگ همهٔ روزها؛ ۳. موشهای خاکستری که نشانهٔ محیط زندگی اسفناک این دو کودک است؛ ۴. طویله که کار و محل زندگی و رنجاش را از این کار و زندگی نشان میدهد؛ ۵. همنشینان این دو کودک.
«کشاوز میرا بر این باور بود که شکم کودکان به غذایی جز سیبزمینی پخته نیازی ندارد.»
«آنا میگفت: من زیاد زنده نخواهم ماند. با خوردن سیبزمینی پخته تا زمستان دوام نمیآورم.» سیبزمینی، خوراک کشاورزان فقیر است. مانند خوراک روزانهٔ دختر و پدر «اسب تورین». شاید در «پرندهٔ قرمز» رنج خوردن روزانه این خوراک را از میان واژهها حس نکنیم حتی زمانی که این دو کودک به مدرسه میروند و جز سیبزمینی چیزی ندارند در برابر خوراکهای رنگارنگ و خوشمزهٔ کودکان دیگر. شاید لازم نباشد کودکان خواننده این داستان، این رنج را حس کنند اما «اسب تورین» این رنج را در جانمان مینشاند تا پوچی و سردی پایان را حس کنیم.
«متیو میگفت: اما تو باید تا زمستان زنده بمانی. در زمستان میتوانی به مدرسه بروی و روزها دیگر همچون موشهای طویله، خاکستری نخواهند بود.»
«سبزی نام مرگ را شنید. زیر لب گفت: چمن، من میمیرم! ...
چمن گفت: تو نمیمیری! کی گفته که میمیری! تازه میخواهیم به کره ماه برویم. پاییز، آخرِ پاییز، وقتی خشتزنی در کوره تعطیل شد، سوارِ آپولو میشویم و مثل فضانوردها به کره ماه میرویم؟»
با گذاشتن آجر به آجر واژگان، دنیای خیال ساخته می شود!
زبان از واژگان ساخته میشود و واژگان همان آجرهایی هستند که گاه در کوره آجرپزی یا در طویله کودکان یتیم داستان «پرنده قرمز» روی هم گذاشته میشوند تا آن دنیایی خیالی که گاهی مستحکمتر از دنیای واقعی است ساخته شود.
در دنیای زبانی این شخصیتها، مکان در ابتدا چیزی تهی است. مکانی که در واقعیت نیست در زبان ساخته میشود تا حفرهای فقدان را پُر کنند. کودکان در هر دو داستان، در انتظار زمانی برای رسیدن به شادی و لذّتاند؛ زمانی برای خلاصی از درد و رنج، که هرگز فرانمیرسد. یکی با آمدن زمستان و در داستان دیگر، آخر پاییز. آنا و سبزی مرتب تکرار میکنند که زنده نمیمانند و چمن و متیو هر دو از امید میگویند.
هذیانهای سبزی شدّت میگیرد و واژهها و تصویرهای جابهجایاش، حتی میتوانند ما را به خنده بیاندازد، خندهای تلخ:
«سبزی که درد جاناش را میچلاند گفت: پشه امشب میمیرد! پشه وقتی مرد، در کوزه کار نمیکند! میگیرد روی ماه میخوابد. زیر درخت توت چالاش کنید. باباغریب نی بزند. گوسفندها بع بع کنند. بیبی گریه کند. پشه خوشاش میآید!»
مرگ گاهی خود را در شکل فقدان نشان میدهد. فقدان غذا برای کودک، معادل نزدیک شدن به مرگ است، یعنی دور شدن از حیات. در هر دو داستان، چمن و متیو به سبزی و آنا یادآوری میکنند باید غذا بخورند تا زنده بمانند. هر دو داستان گرفتار گرسنگی و فقراست:
«آنا گفت: من زیاد زنده نخواهم ماند. با خوردن سیبزمینی پخته تا زمستان دوام نخواهم آورد.»
«سبزی که در آتش تب میسوخت، گفت: «پس من هم میمیرم... یقین امشب به سحر نمیرسانم!
چمن گفت: پس باید نان بخوری، تا جان داشته باشی به کره ماه برویم. میدانی از اینجا تا کره ماه چهقدر راه است؟ خیلی خیلی راه! از تهران تا تربتِجام بیشتر! از تهران تا مزارشریف هم بیشتر! مگر میشود شکمِ خالی این همه راه را رفت. نه نمیشود! بیا این لقمه را فرو بده!»
کودکانِ هر دو داستان کارهایی طاقتفرسا انجام میدهند. کودکان هر دو داستان کودکی ندارند، بازی نمیکنند:
«دستهای کودکان، خیلی خوب میتوانند کار کنند، تا زمانی که به آنها اجازه داده نشود با پوست درخت قایق بسازند یا از ساقهٔ نی، سوتسوتک بتراشند یا لانههایی در تپهها درست کنند. دستهای کودکان میتوانند خیلی خوب گاوهای ماده را بدوشند و گاوهای نر را تمیز کنند. دستهای کودکان میتوانند هر کاری را خوب انجام دهند تا زمانی که قایق، سوتسوتک و لانه یا هر چیزی که درست کردن آن بهراستی لذّتبخش است، نساخته باشند.» (پرنده قرمز)
اگر از جملهٔ اوّل «به آنها اجازه داده نشود» را برداریم و دوباره آن را بخوانیم، به راحتی میتوانیم ببینیم که داستان بر چه چیزی تأکید میکند. تو اجازه نداری کاری را که برای توست، استعدادش را داری یا دوستش داری، انجام بدهی و همین درونت را پُر از جاهای خالی میکند؛ خالی از شادیهایی که میتوانی داشته باشی و نداری.
«بیبی! تو آبانبار چهقدر خُنک است! سیاه است - تاریک! من از اینجا بیرون نمیآیم. همینجا میخوابم. اینجا خیلی خُنک است. بیرون گرم است، خیلی گرم! آفتاب همه چال را گرفته!... عمو رضا داد میزند: سبزی بجنب! سبزی بجنب غروب شد! قالبها جلوی دستم مانده! دیگر نمیخواهم بدوم. آفتاب از تنور داغتر است! میخواهم در سایهٔ آبانبار بخوابم. همهاش بخوابم بیبی! تو را خدا مرا نفرست پیش عمورضا! همینجا به بیابان میروم و هیزم جمع میکنم. خودم شترها را به بیابان میبرم. چوپانِ بزها میشوم. مرا نفرست کوره! کوره گرم است.» (فضانورها در کوره آجرپزی)
و بخش شگفت داستان فضانوردها در کوره آجرپزی، هنگامی است که چمن از شباهت میان زمین و ماه میگوید و سبزی نمیخواهد حتی به ماه برود:
«سبزی گفت: در ماه، کوره آجرپزی هست؟ چمن گفت: البته که هست. مگر آنجا نمیخواهند خانه بسازند؟ سبزی گفت: من دیگر در کوره کار نمیکُنم. میخواهم برگردم پیش بیبیام. آنجا به صحرا میروم برای هیزم جمع کنی! آنجا دنبال شتر میروم. من به کره ماه نمیآیم تا دوباره در کوره کار کنم! حتم کورههای ماه هم همیشه خُردهشیشه دارد، تو پایم میرود، ناخوشم میکند!»
در هر دو داستان، کودکِ همراه، میکوشد کودک دیگر را از فراز مانع بپراند تا در حقیقت، او را از مرگ برهاند:
«آنا زیرگریه زد و گفت: اگر پرنده را پیدا نکنیم، من همین حالا در برف دراز میکشم تا بمیرم. متیو او را آرام کرد. گونههایاش را نوازش کرد و گفت: من دارم صدای آواز پرنده را از آن سوی کوه میشنوم.» (پرنده قرمز)
«تو نمیمیری! سحر که شد با هم به ماه میرویم. دیدی فضانوردها چهطوری روی ماه نشستند! ما میرویم جایی از ماه که آب و درخت باشد. گوسفند و بز باشد. خار و هیزم برای سوزاندن باشد. تو روزها به صحرا میروی، هیزم جمع میکنی! من جایت در کورهٔ آجرپزی ماه کار میکنم. صدهزار خشت میزنم، تا بهترین خانه ماه را بسازیم. زیرِ اتاقها طویله درمیآوریم. گوشهٔ حیاط هم یک تنور بزرگ میسازیم!» (فضانوردها در کوره آجرپزی)
مرغزار آفتابی همه چیزی است که کودکان دوست داشتند و به آن نمیرسیدند، مانند سوتسوتک و...، در ماه هم خُنکی است و شادی و بازی:
«کودکان بسیاری در حال بازی بودند. آنها قایقهای کوچکی را که از پوست تنهٔ درخت ساخته بودند، در نهرهای آب میانداختند و با سوتسوتکهایی که از ساقهٔ نی تراشیده بودند، نوایی مینواختند.» (پرنده قرمز)
خرید کتاب پرنده قرمز
در مرغزار آفتابی، آنا و متیو مادر دارند و در ماه، سبزی و چمن، زن را برای آرامششان دارند و خُنکی و از گرمای کورهپزخانه خبری نیست و رنگ و شادی است مانند مرغزار آفتابی:
«در ماه رودخانهای پُر از ماهی است. آفتاب که آتش کرد، به کنارِ رودخانه میرویم. در آب شنا میکنیم. خنکمان که شد، دنبال سبزهقباها میافتیم. ماه پُر از سبزهقباست. پُر از جوجهٔ سبزهقباست. از همان سبزهقباها که در ده داریم!
سبزی دیگر ناامید نبود. لبخندی چهرهاش را پوشانده بود. خیلی آرام گفت: من زنده میمانم! سحر را دیدم! ما به ماه میرویم. ماه خنک است! ماه سبزهقبا دارد!» (فضانوردها در کوره آجرپزی)
در پایان، سبزی سحر را میبیند و آنا و متیو به مرغزار آفتابی میروند و در را به روی خودشان میبندند.
«سبزی سحر را دید! سبزی سحر را دید! سحر! ستارههای سحر! سبزی زنده میماند! سبزی برادرم میماند! ما به ماه میرویم! سحر! سحر! سحر! ماه! ماه! ماه! ستارهها! ستارهها! سبزی سحر را دید! سحر!» (فضانوردها در کوره آجرپزی)
«پشت دیوار، جنگلی سرد و یخزده قرار داشت. آنا از لای در نگاهی به جنگلی که در تاریکی فرو میرفت، انداخت. آنا پرسید: چرا در باز است؟ متیو گفت: اوه، آنا کوچولو، یادت نمیآید؟ وقتی در بسته شود، هرگز باز نخواهد شد! آنا گفت: چرا، خوب بهیاد دارم. هرگز، هرگز. سپس متیو و آنا بههم نگاه کردند. برای مدتی بههم چشم دوختند و سپس خندیدند. آنها آرام و ساکت بهسوی در رفتند و در را بستند» (پرنده قرمز)
باید بکوشیم نور خودمان را به این جهان بتابانیم!
دنیای ذهن ما و دنیای پیرامونمان فروپاشیده، پایان نزدیک است و زندگیمان را فقدانها پر کردهاند. روزمرگی در غیاب معنا و چشماندازی برای آینده، پوچ شده است. روزها را میگذرانیم تا به پایان برسیم. دنیایمان سرد و خالی شده است و روبهروی قاب پنجره، چشمانتظار هستیم. این تصویری نزدیک به زندگی همه ماست.
«فضانوردها در کوره آجرپزی» و «پرنده قرمز» روایت همین تاریکی و دنیای فروپاشیده است. روایت تسلیم و سرکشی شخصیتهاست، یکی میپذیرد و دیگری تلاش میکند تا زنده بماند. شخصیتهای این دو کتاب هم میدانند دنیایشان فروپاشیده، میدانند در این دنیا دیگر نوری برایشان نیست، جایی برای آنها نیست و راهشان از دیگران جدا شده است. اما آنها در این سکوت و تاریکی راهی میگشایند به دنیای دیگری، پا میگذارند به سوی دیگری که نور است، حتی اگر این نور را دنیای ذهنشان ساخته باشد. تنها با تاباندن این نور است که می شود بر مرگ غلبه کرد، حتی اگر مرگ واقعیترین بخش زندگی و آنیترین آن باشد. باید بکوشیم نور خودمان را به این جهان بتابانیم!
«بدترین ویژگی دنیا این نیست که با آدم دشمنی میکند. نه. از همه بدتر این است که اصلا برایاش فرقی نمیکند چه بر سر آدم میآید. ولی اگر با این بیاعتنایی کنار بیاییم و چالشهای زندگی را در داخل مرزهای مرگ بپذبریم، مهم نیست آدمی تا چه حد بتواند آن مرزها را جابهجا کند، هستی نوعی ما میتواند معنایی حقیقی یابد و کامیاب گردد. حتی اگر از کران تا به کران را لشکر ظلمت گرفته باشد، باید بکوشیم نور خودمان را فراهم سازیم.[4]»
[1] . A torioi lo. بلاتار، اگنس هرانیتسکی. 2011. مجارستان
[2] محمدی؛ محمدهادی، «فضانوردها در کورهٔ آجرپزی»، تهران: تاک، 1400. کتاب برگزیده «شورای کتاب کودک» در سال ۱۳۶۷.
[3] لیندگرن؛ آسترید (اریکسون)، پرنده قرمز»، ترجمه زهره قایینی، تهران: مؤسسه پژوهشی تاریخ ادبیات کودکان، چاپ نخست ۱۳۹۳، ۴۴ صفحه.
[4] گفتوگوی پلی بوی با استنلی کوبریک. ترجمه صالح نجفی. از کانال سینما پارادیزو.
افزودن دیدگاه جدید