شگردهایی برای خواندن یک کتاب خوب، بررسی مجموعه کتاب‌های لوبی‌ها، بخش دوم

پیش از مطالعه این مطلب بخش نخست آن را مطالعه کنید

بخش دوم: همه ما لوبی هستیم!

ما چه اندازه‌ای هستیم؟ بزرگ هستیم یا کوچک؟ کوچکی و بزرگی‌مان را با چه چیزی می‌سنجیم؟ فاصله را از کجا حساب می‌کنیم؟ خودمان را در کجا می‌بینیم؟ معیارمان چه چیزی است؟ متر است، کیلومتر، فرسنگ، وجب؟ چند نوع فاصله می‌شناسیم؟ فاصله‌ها در بیرون هستند یا در ذهن ما؟ تفاوت برای‌مان چیست؟ چه تفاوت‌هایی با دیگران داریم؟ با دوستان، آشنایان یا بیگانه‌هایی که می‌شناسیم؟ بیگانه برای‌مان کیست؟

اندازه، فاصله، کوچک، بزرگ و تفاوت، همگی می‌تواند ساختار ذهن ما را برای نزدیک و دور شدن از یکدیگر و حتی خودمان تشکیل دهد. شناخت ما از موقعیت و جایی که هستیم، شناخت ما از دیگرانی که می‌شناسیم یا گمان می‌کنیم شناختی از آن‌ها داریم، ما را بزرگ و کوچک و دور و نزدیک می‌کند. تعریفی که ما از خودمان داریم، با تعریفی که دیگران از ما دارند، متفاوت است. درک ما از تفاوت، تعریف ما از خودمان و دیگران را شکل می‌دهد و دنیا را چه در ذهن و چه بیرون از ذهن‌مان معنا می‌کند و ارتباطات ما را می‌سازد.

«لوبی‌ها به این معروف‌اند که... بیش‌تر وقت‌ها با هم کنار می‌آیند.» این جمله‌های کتاب «لوبی‌ها در من نبودم» است

«لوبی‌ها به این معروف‌اند که... همگی عین هم هستند.» و این جمله‌های کتاب «لوبی‌ها در بلوز جدید» است.

در کتاب اول، در دو تصویر روبه‌روی هم، همهٔ لوبی‌ها به یک پرنده، یک فنجان پرنده، یک اسب پرنده و یک فیل پرنده فکر می‌کنند و تفاوت در رنگ لباس لوبی‌ها است.

در کتاب دوم، در دو تصویر روبه‌روی هم، سه لوبی را می‌بینیم که هر سه ظاهری شبیه به‌هم دارند، سفید و بی‌رنگ و کتاب می‌گوید آن‌ها مانند هم فکر می‌کنند اما در تصویرهای بعدی برای‌تان می‌گویم تفاوت‌شان در چه چیزی است.

تفاوت و شباهت، کلیدهای خواندن این دو کتاب هستند و درک ما از تفاوت و شباهت، به محتوای این دو کتاب عمق می‌دهد.

کتاب اول را به‌خاطر دارید که در بخش اول برایتان گفتم؟ داستان لوبی‌هایی بود که بیش‌تر وقت‌ها با هم کنار می‌آمدند تا این‌که سر یک فکر، دعوای‌شان شد و گیلی از راه رسید و تلاش کرد بفهمد و از آن‌ها پرسید سرچه چیزی دعوا می‌کنند و لوبی‌ها هرچه فکر کردند یادشان نیامد سرچه چیزی و چرا دعوای‌شان شد و چه کسی دعوا را شروع کرد تا این‌که گیلی حواس لوبی‌ها را پرت کرد به سوی یک مگس مرده و لوبی‌ها دوباره با هم به تفاهم رسیدند.

داستان کتاب «لوبی‌ها در بلوز جدید» دربارهٔ شباهت‌هایی است که شباهت نیستند و تفاوت‌هایی که معنای تفاوت ندارند. کتاب را با هم بخوانیم و ببنیم.

خرید کتاب «لوبی‌ها در بلوز جدید»

«لوبی‌ها به این معروف‌اند که... همگی عین هم هستند.. آن‌ها خیلی زیادند و بیش‌تر وقت‌ها...» و واژه‌ها سکوت می‌کنند و ما در دو تصویر روبه‌روی هم جمعیتی از لوبی‌ها را می‌بینیم که یکی‌شان بلندگویی دست گرفته و در ابر بالای سرش نوشته: سلام. او به ما سلام می‌کند و ما را به دنیای خودشان راه داده! مگر ما هم یک لوبی هستیم؟ چرا تفاوت ما با لوبی‌ها آن‌ها را نمی‌ترساند؟ در تصویرهای بعدی می‌بینیم که لوبی‌ها از تفاوت می‌ترسند!

کتاب را ورق می‌زنیم «... البته بهتر است بگوییم همهٔ آن‌ها هم‌شکل و قیافه هستند، عین هم فکر می‌کنند...» تصویر چه نشان می‌دهد؟ یک لوبی مقابل آینه نشسته و برسی در دست‌اش است و در پایین تصویر، دو لوبی هستند که یکی بیل دست‌اش و دیگری دست‌های‌اش را پشت کمرش گره کرده و سوت می‌زند و در ابر بالای سرشان، هر دو به یک فنجان چای یا قهوه داغ فکر می‌کنند. پس لوبی‌ها هم‌شکل هستند و مانند هم فکر می‌کنند. توجه کنیم که لوبی‌ها در همه این تصویرها بی‌رنگ هستند و همین بی‌رنگی دلیل شباهت‌شان است در این کتاب!

«و عین هم کار می‌کنند...» تصویر پنج لوبی را نشان می‌دهد که هر کدام قابی به دیوار می‌زنند. اما شکل قاب‌ها و نحوهٔ کوبیدن‌شان به دیوار با هم متفاوت است. همین‌جا صبر کنید، برگردید به ابتدای کتاب و دوباره بخوانید. ما آدم‌ها شبیه یکدیگر نیستیم؟ چه‌قدر متفاوت از هم فکر می‌کنیم و متفاوت از هم کار؟ لوبی‌ها هم قاب‌ها متفاوتی به دیوار می‌زنند، اما کنش‌شان شبیه به هم است. گاهی یکی کار می‌کند و دیگری نه، اما شبیه به هم فکر می‌کنند. تاکنون اتفاق نیفتاده کنار دوست یا حتی غریبه‌ای باشید و هر دو به نوشیدن و خوردن یک چیز فکر کنید؟ همین الان که دارید این متن را می‌خوانید، می‌دانید چند نفر مانند شما همین کار را می‌کنند؟ این با زدن قاب به دیوار تفاوت دارد؟ شما در کامپیوتر می‌خوانید، دیگری در گوشی تلفن همراه، یکی دیگر تبلت. شما نشسته‌اید، یکی دراز کشیده، دیگری راه می‌رود. مکان‌ها و شهرهای متفاوتی هم دارید. این یعنی تفاوت؟ برای درک بهتر تفاوت در این کتاب، باقی آن را بخوانیم و ببینیم.

«... تا این‌که روزی یکی از آن‌ها که اسمش رابرت بود یک بلوز جدید قشنگ بافت.» و یک لوبی بی‌رنگ می‌بینیم که بلوزی نارنجی با خط‌های مورب می‌بافد: «او همه جا بلوزش را می‌پوشید و پُز می‌داد. هرچند که هیچ‌کس از سلیقهٔ او خوشش نمی‌آمد.» درِگوشی حرف زدن چه شکلی است؟ اگر نمی‌دانید تصویر این صفحه را ببینید. حتی می‌توانید حرف‌های درگوشی دو لوبی را هم بشنوید!: «و حتی خیلی از لوبی‌ها از او می‌ترسیدند!» چرا؟ تاکنون برای‌تان پیش نیامده که کسی رفتار متفاوتی داشته باشد و به قول خودمانی انگشت‌نما شده باشد و این رفتارش شما را بترساند؟ چرا از تفاوت می‌ترسیم؟ به این فکر کنیم.

«اما رابرت دست بردار نبود. راستی راستی رابرت نمی‌دانست که لوبی‌ها همگی باید مثل هم باشند؟» و یک لوبی در تصویر گریه می‌کند و دیگری فریاد می‌زند. شاید پاسخ را بتوانید در همین جمله پیدا کنید، در واژه‌هایی مانند باید و همگی!

«رابرت رفت پیش گیلی. گیلی حس کرد متفاوت بودن چقدر جالب است.» و چه اتفاقی می‌افتد؟: «او تصمیم گرفت یک بلوز جدید قشنگ عین بلوز رابرت ببافد.» واژه‌های بعدی کتاب را به دقت بخوانیم: «این‌طوری شد که او هم متفاوت شد!» حواسمان به این باشد که تنها لوبی‌های رنگی، همین دو لوبی‌ای هستند که بلوز برای خودشان بافته‌اند، تنها این دو هم‌رنگ بقیهٔ لوبی‌ها نیستند!

و این دو جملهٔ زیبا و مهم: «وقتی بقیهٔ لوبی‌ها گیلی را کنار او دیدند، دیگر رابرت به نظرشان عجیب و غریب نمی‌آمد.» رابرت شبیه گیلی است و گیلی شبیه رابرت. دیگر تفاوت کسی را نمی‌ترساند.

«کم کم متفاوت بودن طرفدار پیدا کرد.» و همه بلوزهای شبیه به هم می‌بافند. این متفاوت بودن است که طرفدار پیدا کرده است؟ یا هم‌رنگ شدن؟: «و خیلی‌های دیگر هم دوست داشتند متفاوت باشند! تند تند بلوزهای جدید در همه جا دیده شد.» و دو جملهٔ عجیب در ابرهای بالای سر دو لوبی: «وای، چه متفاوت شدی!... تو هم همین‌طور!»

و می‌توانید حدس بزنید چه اتفاقی می‌افتد؟: «خیلی طول نکشید که همهٔ آن‌ها متفاوت شدند و دیگر هیچ‌کس شبیه دیگری نبود!» و جمیعتی از لوبی‌ها در تصویر هستند و این‌بار یک لوبی خطاب به ما در بلندگو می‌گوید: «تو بلوزهای جدیدمان را دوست داری؟» مگر ما لوبی هستیم؟

و پایان کتاب: «بعد رابرت تصمیم گرفت کلاه سرش بگذارد و باز همه چیز تغییر کرد.»

تفاوت و شباهت چیست؟ لوبی‌ها با ما تفاوتی داشتند، با تک تک ما؟ تفاوتشان در چه بود و شباهت‌شان در چه؟

در ذهن ما تفاوت و شباهت چه معنایی می‌دهد؟ چه‌قدر میان خودمان و دیگران تفاوت می‌بینیم و چه‌قدر دلمان می‌خواهد یا سعی می‌کنیم متفاوت باشیم؟ آیا می‌توانیم؟ این تفاوت چه کارکردی برای‌مان دارد و دیگرانی که در ارتباط با ما هستند؟ ما هم از تفاوت‌های دیگران در هراس هستیم؟

نویسنده
عادله خلیفی
Submitted by admin on

پیش از مطالعه این مطلب بخش نخست آن را مطالعه کنید

بخش دوم: همه ما لوبی هستیم!

ما چه اندازه‌ای هستیم؟ بزرگ هستیم یا کوچک؟ کوچکی و بزرگی‌مان را با چه چیزی می‌سنجیم؟ فاصله را از کجا حساب می‌کنیم؟ خودمان را در کجا می‌بینیم؟ معیارمان چه چیزی است؟ متر است، کیلومتر، فرسنگ، وجب؟ چند نوع فاصله می‌شناسیم؟ فاصله‌ها در بیرون هستند یا در ذهن ما؟ تفاوت برای‌مان چیست؟ چه تفاوت‌هایی با دیگران داریم؟ با دوستان، آشنایان یا بیگانه‌هایی که می‌شناسیم؟ بیگانه برای‌مان کیست؟

اندازه، فاصله، کوچک، بزرگ و تفاوت، همگی می‌تواند ساختار ذهن ما را برای نزدیک و دور شدن از یکدیگر و حتی خودمان تشکیل دهد. شناخت ما از موقعیت و جایی که هستیم، شناخت ما از دیگرانی که می‌شناسیم یا گمان می‌کنیم شناختی از آن‌ها داریم، ما را بزرگ و کوچک و دور و نزدیک می‌کند. تعریفی که ما از خودمان داریم، با تعریفی که دیگران از ما دارند، متفاوت است. درک ما از تفاوت، تعریف ما از خودمان و دیگران را شکل می‌دهد و دنیا را چه در ذهن و چه بیرون از ذهن‌مان معنا می‌کند و ارتباطات ما را می‌سازد.

«لوبی‌ها به این معروف‌اند که... بیش‌تر وقت‌ها با هم کنار می‌آیند.» این جمله‌های کتاب «لوبی‌ها در من نبودم» است

«لوبی‌ها به این معروف‌اند که... همگی عین هم هستند.» و این جمله‌های کتاب «لوبی‌ها در بلوز جدید» است.

در کتاب اول، در دو تصویر روبه‌روی هم، همهٔ لوبی‌ها به یک پرنده، یک فنجان پرنده، یک اسب پرنده و یک فیل پرنده فکر می‌کنند و تفاوت در رنگ لباس لوبی‌ها است.

در کتاب دوم، در دو تصویر روبه‌روی هم، سه لوبی را می‌بینیم که هر سه ظاهری شبیه به‌هم دارند، سفید و بی‌رنگ و کتاب می‌گوید آن‌ها مانند هم فکر می‌کنند اما در تصویرهای بعدی برای‌تان می‌گویم تفاوت‌شان در چه چیزی است.

تفاوت و شباهت، کلیدهای خواندن این دو کتاب هستند و درک ما از تفاوت و شباهت، به محتوای این دو کتاب عمق می‌دهد.

کتاب اول را به‌خاطر دارید که در بخش اول برایتان گفتم؟ داستان لوبی‌هایی بود که بیش‌تر وقت‌ها با هم کنار می‌آمدند تا این‌که سر یک فکر، دعوای‌شان شد و گیلی از راه رسید و تلاش کرد بفهمد و از آن‌ها پرسید سرچه چیزی دعوا می‌کنند و لوبی‌ها هرچه فکر کردند یادشان نیامد سرچه چیزی و چرا دعوای‌شان شد و چه کسی دعوا را شروع کرد تا این‌که گیلی حواس لوبی‌ها را پرت کرد به سوی یک مگس مرده و لوبی‌ها دوباره با هم به تفاهم رسیدند.

داستان کتاب «لوبی‌ها در بلوز جدید» دربارهٔ شباهت‌هایی است که شباهت نیستند و تفاوت‌هایی که معنای تفاوت ندارند. کتاب را با هم بخوانیم و ببنیم.

خرید کتاب «لوبی‌ها در بلوز جدید»

«لوبی‌ها به این معروف‌اند که... همگی عین هم هستند.. آن‌ها خیلی زیادند و بیش‌تر وقت‌ها...» و واژه‌ها سکوت می‌کنند و ما در دو تصویر روبه‌روی هم جمعیتی از لوبی‌ها را می‌بینیم که یکی‌شان بلندگویی دست گرفته و در ابر بالای سرش نوشته: سلام. او به ما سلام می‌کند و ما را به دنیای خودشان راه داده! مگر ما هم یک لوبی هستیم؟ چرا تفاوت ما با لوبی‌ها آن‌ها را نمی‌ترساند؟ در تصویرهای بعدی می‌بینیم که لوبی‌ها از تفاوت می‌ترسند!

کتاب را ورق می‌زنیم «... البته بهتر است بگوییم همهٔ آن‌ها هم‌شکل و قیافه هستند، عین هم فکر می‌کنند...» تصویر چه نشان می‌دهد؟ یک لوبی مقابل آینه نشسته و برسی در دست‌اش است و در پایین تصویر، دو لوبی هستند که یکی بیل دست‌اش و دیگری دست‌های‌اش را پشت کمرش گره کرده و سوت می‌زند و در ابر بالای سرشان، هر دو به یک فنجان چای یا قهوه داغ فکر می‌کنند. پس لوبی‌ها هم‌شکل هستند و مانند هم فکر می‌کنند. توجه کنیم که لوبی‌ها در همه این تصویرها بی‌رنگ هستند و همین بی‌رنگی دلیل شباهت‌شان است در این کتاب!

«و عین هم کار می‌کنند...» تصویر پنج لوبی را نشان می‌دهد که هر کدام قابی به دیوار می‌زنند. اما شکل قاب‌ها و نحوهٔ کوبیدن‌شان به دیوار با هم متفاوت است. همین‌جا صبر کنید، برگردید به ابتدای کتاب و دوباره بخوانید. ما آدم‌ها شبیه یکدیگر نیستیم؟ چه‌قدر متفاوت از هم فکر می‌کنیم و متفاوت از هم کار؟ لوبی‌ها هم قاب‌ها متفاوتی به دیوار می‌زنند، اما کنش‌شان شبیه به هم است. گاهی یکی کار می‌کند و دیگری نه، اما شبیه به هم فکر می‌کنند. تاکنون اتفاق نیفتاده کنار دوست یا حتی غریبه‌ای باشید و هر دو به نوشیدن و خوردن یک چیز فکر کنید؟ همین الان که دارید این متن را می‌خوانید، می‌دانید چند نفر مانند شما همین کار را می‌کنند؟ این با زدن قاب به دیوار تفاوت دارد؟ شما در کامپیوتر می‌خوانید، دیگری در گوشی تلفن همراه، یکی دیگر تبلت. شما نشسته‌اید، یکی دراز کشیده، دیگری راه می‌رود. مکان‌ها و شهرهای متفاوتی هم دارید. این یعنی تفاوت؟ برای درک بهتر تفاوت در این کتاب، باقی آن را بخوانیم و ببینیم.

«... تا این‌که روزی یکی از آن‌ها که اسمش رابرت بود یک بلوز جدید قشنگ بافت.» و یک لوبی بی‌رنگ می‌بینیم که بلوزی نارنجی با خط‌های مورب می‌بافد: «او همه جا بلوزش را می‌پوشید و پُز می‌داد. هرچند که هیچ‌کس از سلیقهٔ او خوشش نمی‌آمد.» درِگوشی حرف زدن چه شکلی است؟ اگر نمی‌دانید تصویر این صفحه را ببینید. حتی می‌توانید حرف‌های درگوشی دو لوبی را هم بشنوید!: «و حتی خیلی از لوبی‌ها از او می‌ترسیدند!» چرا؟ تاکنون برای‌تان پیش نیامده که کسی رفتار متفاوتی داشته باشد و به قول خودمانی انگشت‌نما شده باشد و این رفتارش شما را بترساند؟ چرا از تفاوت می‌ترسیم؟ به این فکر کنیم.

«اما رابرت دست بردار نبود. راستی راستی رابرت نمی‌دانست که لوبی‌ها همگی باید مثل هم باشند؟» و یک لوبی در تصویر گریه می‌کند و دیگری فریاد می‌زند. شاید پاسخ را بتوانید در همین جمله پیدا کنید، در واژه‌هایی مانند باید و همگی!

«رابرت رفت پیش گیلی. گیلی حس کرد متفاوت بودن چقدر جالب است.» و چه اتفاقی می‌افتد؟: «او تصمیم گرفت یک بلوز جدید قشنگ عین بلوز رابرت ببافد.» واژه‌های بعدی کتاب را به دقت بخوانیم: «این‌طوری شد که او هم متفاوت شد!» حواسمان به این باشد که تنها لوبی‌های رنگی، همین دو لوبی‌ای هستند که بلوز برای خودشان بافته‌اند، تنها این دو هم‌رنگ بقیهٔ لوبی‌ها نیستند!

و این دو جملهٔ زیبا و مهم: «وقتی بقیهٔ لوبی‌ها گیلی را کنار او دیدند، دیگر رابرت به نظرشان عجیب و غریب نمی‌آمد.» رابرت شبیه گیلی است و گیلی شبیه رابرت. دیگر تفاوت کسی را نمی‌ترساند.

«کم کم متفاوت بودن طرفدار پیدا کرد.» و همه بلوزهای شبیه به هم می‌بافند. این متفاوت بودن است که طرفدار پیدا کرده است؟ یا هم‌رنگ شدن؟: «و خیلی‌های دیگر هم دوست داشتند متفاوت باشند! تند تند بلوزهای جدید در همه جا دیده شد.» و دو جملهٔ عجیب در ابرهای بالای سر دو لوبی: «وای، چه متفاوت شدی!... تو هم همین‌طور!»

و می‌توانید حدس بزنید چه اتفاقی می‌افتد؟: «خیلی طول نکشید که همهٔ آن‌ها متفاوت شدند و دیگر هیچ‌کس شبیه دیگری نبود!» و جمیعتی از لوبی‌ها در تصویر هستند و این‌بار یک لوبی خطاب به ما در بلندگو می‌گوید: «تو بلوزهای جدیدمان را دوست داری؟» مگر ما لوبی هستیم؟

و پایان کتاب: «بعد رابرت تصمیم گرفت کلاه سرش بگذارد و باز همه چیز تغییر کرد.»

تفاوت و شباهت چیست؟ لوبی‌ها با ما تفاوتی داشتند، با تک تک ما؟ تفاوتشان در چه بود و شباهت‌شان در چه؟

در ذهن ما تفاوت و شباهت چه معنایی می‌دهد؟ چه‌قدر میان خودمان و دیگران تفاوت می‌بینیم و چه‌قدر دلمان می‌خواهد یا سعی می‌کنیم متفاوت باشیم؟ آیا می‌توانیم؟ این تفاوت چه کارکردی برای‌مان دارد و دیگرانی که در ارتباط با ما هستند؟ ما هم از تفاوت‌های دیگران در هراس هستیم؟

افزودن دیدگاه جدید

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.

افزودن دیدگاه جدید

The comment language code.

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
نوع محتوا
مقاله