مامان برای بریجت یک گربه خرید.
– «اسم پیشی، ملوسکه و خیلی بازیگوشه. اگر چه خوشش نمیاد، باید اون رو هفتهای یک بار بشویی، و هر روز صبح باید بهش غذا بدی.»
بریجت گفت: «باشه… باشه….»
مامان به بریجت هشدار داد و گفت: «باید مواظب باشی به پیشی خیلی خوراکی ندی، چون چاق و تنبل میشه و نمیتونه دنبال موشها بره.»
بریجت گفت: «باشه… بهش زیاد خوراکی نمیدم.»
مامان ظرف خوراکی ملوسک و کیسه پر از غذای گربه رو به آشپزخونه بُرد و توی کابینت گذاشت. بعد سرگرم غذا درست کردن شد.
بریجت، ملوسک رو نوازش کرد و به اتاقش بُرد و با چند تکه نخ و چند تا توپ با اون بازی کرد. ملوسک مدتی از بازی کردن خوشش اومد، ولی بعد شروع به میومیو کرد. بریجت به چهره سبیلوی ملوسک نگاه کرد و پرسید: «چیه ملوسک؟ چرا این قدر میومیو میکنی؟ گرسنهای؟»
بریجت به دور و برش نگاهی کرد. مامان توی آشپزخونه نبود. بریجت ظرف غذای ملوسک رو پُر از خوراکی گربه کرد و به اتاقش برد و جلوی ملوسک گذاشت تا بخوره. ملوسک با اشتها همه خوراکیها را خورد. بریجت به آشپزخانه دوید و دوباره ظرف غذای ملوسک را پُر از خوراکی کرد و برای او آورد.
این جوری بود که بریجت هر روز سه بار غذای اضافی به ملوسک میداد.
یک روز مامان بریجت، ملوسک را دید که کف آشپزخونه دراز کشیده. مامان به ملوسک گفت: «هِی ملوسک! کمکم داری چاق میشی!»
در همین موقع یک موش قهوهای از این سمت آشپزخونه به طرف دیگه دوید.
مامان جیغی زد و روی صندلی پرید و گفت: «ملوسک! زود باش برو بگیرش. بدو ملوسک!» اما ملوسک از جاش تکون نخورد.
– «هی ملوسک، با تو ام! بدو اون موش رو بگیر، بدو دیگه گربه تنبل!»
در این موقع بریجت وارد آشپزخونه شد. وقتی اون هم موش را دید، روی صندلی دیگه پرید و داد کشید و به ملوسک گفت: «ملوسک جان، برو موشه رو بگیر!»
اما ملوسک که خیلی خوراکی خورده و تنبل شده بود، دیگه دلش نمیخواست موشها را بگیره. او گرسنه نبود تا بخواد موش بخوره.
مامان گفت: «میبینی چه کار کردهای بریجت؟ به این گربه بیچاره اون قدر خوراکی دادهای که دیگه نمیخواد موش بگیره. حالا باید اینقدر اینجا بمونیم که شب بشه و پدرت از سر کار به خونه برگرده.»
اما اون شب بابا دیرتر از همیشه آمد و وقتی که به خونه رسید، مامان و بریجت را دید که روی صندلیها ایستادهاند. بریجت داد زد: «بابا! بابا! موش … موش!»
بابا به ملوسک نگاهی کرد و گفت: «پس چرا این پیشی تنبل، اون موش رو نگرفته؟»
بریجت با شرمندگی و خواهش گفت: «من یواشکی بهش خوراکی میدادم، اون هم هر چقدر دلش می خواست می خورد! بابا جون، شما موش رو بگیر، من قول میدم … قول میدم دیگه زود زود به ملوسک خوراکی ندم … قول میدم!»
بابا، موش را گرفت و از خونه به بیرون انداخت. بریجت و مامان هم از صندلیها پایین اومدند.
از اون روز به بعد، خوراکی هر روز ملوسک، حتی اگر همه روز میومیو میکرد، فقط به اندازه ظرف غذاش بود. بریجت، ملوسک را به بیرون از خانه میفرستاد تا موش بگیره و دنبال پرندهها بدوه. این جوری ملوسک سرحالتر شد و بریجت و مامان هم راضی بودند.
افزودن دیدگاه جدید