میریم اردو...
خانم طاهری برای بار دوم دم در اتوبوس نسرین و سحر را صدا زد. «دخترها... دخترها کجایید؟ آخر جا میمونیدها.» سرم را از پنجره بیرون آوردم و نسرین را دیدم که خودش را رسانده بود به اتوبوس و سحر هم چند متری عقبتر، نفسزنان تلاش میکرد خودش را به او برساند. دانههای درشت عرق را میدیدم که مثل چندتا مروارید کوچولو آرام آرام از پیشانی سحر قِل میخوردند، از لپهای تپلیاش رد میشدند و زیر شانهی گردش همدیگر را پیدا میکردند؛ انگاری که داشتند قایمباشک بازی میکردند.
یکی بود، یکی نبود. حمالی بود فقیر و بی چیز، که هر روز صبح کوله پشتی پشته و طناب حمالی را برمیداشت و میآمد سر میدان حمالی میکرد، پولی در میآورد، نان و آبی میگرفت و با زنش میخورد و شکر خدا میکرد. یک روز زنش هوس حمام کرد، پا شد بقچه کرباسیش را برداشت، و لباس کهنهی وصله دارش را که شسته بود توش گذاشت که وقتی از حمام میآید بپوشد.
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. یک مردی بود تک و تنها، بی کس و کار، که توی یک خانه زندگی میکرد. همه جور اسباب زندگی تو خانهاش فراهم بود. زیر زمینهای خانه پر بود از خیکهای روغن و شیره و کیسههای برنج. تو طویله هم یک الاغ مصری خوب داشت که هر وقت هوس گردش میکرد سوار آن میشد. یک روز این مرد تنبانش را شست، و رفت بالای پشت بام تا روی بند پهن کند که خشک بشود و بعد بپوشد. اتفاقاً باد تندی آمد. تنبان را انداخت تو خانهی همسایه. این همسایه هم مردی بود کم بغل، یعنی فقیر که از مال دنیا سه تا دختر خُل و چِل داشت. تا دید تنبان افتاد تو خانه، بی معطلی برداشت پوشید.
یکی بود، یکی نبود. یک پادشاهی بود که در حرمسرایش چهل زن داشت. اما از هیچ کدام بچهاش نمیشد.
آخرش نذر کرد که اگر خدا به من پسری بدهد یک حوض پر از عسل میکنم و یک حوض پر از روغن، تا مردم فقیر و بیچاره بیایند و ببرند و بخورند.
از قضا زن چهلمش براش یک پسر زایید. پادشاه خیلی خوشحال شد و همه جور اسباب راحتی را برای مادر این پسر فراهم کرد، تا آن طوری که دلش میخواست این پسر را بزرگ کند.
یکی بود و یکی نبود. تاجری بود که پول و سرمایهی زیادی داشت چون آدم راست و درستی بود، هرکس پولی یا چیزی داشت که نمیتوانست پهلوی خودش نگه دارد، «به رسم امانت» دست این مرد میسپرد.
یکی بود، یکی نبود. پادشاهی بود که به جز یک دختر فرزند دیگری نداشت. چون یکی یک دانه بود خیلی او را دوست میداشت و هرطوری که دل او بود رفتار میکرد. این دختر در ناز و نعمت بزرگ شد تا شانزده سالش تمام شد و پا گذاشت تو هفده سالگی. یک روز به پدرش گفت: «ای پدر، من از تو چهل کنیز میخواهم که همه یک شکل و یک قد و یک لباس باشند.» پادشاه گفت: «بسیار خوب.» این طرف و آن طرف، تو این خانه تو آن خانه، خواجهها را فرستادند تا چهل کنیز خوشگل که همه یک شکل و یک قد بودند پیدا کرد. بعد فرستاد از جامه خانه برای اینها یک عالم لباس درست کرد که چهل تا چهل تا مثل هم بودند. این کنیزها از صبح تا غروب و از غروب تا صبح دور و ور دختر پادشاه میپلکیدند.
یکی بود، یکی نبود. هزار سال پیش از این، مردی بود، یک زن بسیار خوبی داشت. تمام اسباب زندگی و خوشی و راحتیشان فراهم بود، جز آنکه بچه نداشتند. غصهی اینها همین بود. هر چه هم نذر و نیاز و دوا و درمان میکردند، فایده نداشت. آخر، زن به شوهرش گفت: «حالا که قسمت مان نیست خودمان بچه دار بشویم، بهتر این است یک بچه از سر راه ورداریم.» مرد گفت: «این فایده ندارد، نشنیدی بزرگان ما از قدیم چه گفتند: «فرزند کسی نمیکند فرزندی، گر طوق طلا به گردنش بر بندی.»
در سالهای خیلی پیش در کشوری خیلی دور پادشاهی سلطنت میکرد. این پادشاه دختری بسیار زیبا داشت. عموی این دختر در همان کشور زندگی میکرد و سه پسر داشت. دختر پادشاه از کودکی با پسر عموهایش درس میخواند و بازی میکرد. وقتیکه بزرگ شد هر یک از پسرها میخواست با او عروسی کند.
یکی بود، یکی نبود. یک گنجشک بود که توی هوای سرد زمستان و یخ و یخبندان از لانه به هوای دانه آمد بیرون. دید زمین و زمان از برف پوشیده شده، هر جا آب بود ماسیده، ناچار روی یک تکه یخ نشست و چشم انداخت این ور و آن ور که چیزی گیر بیاورد. پر و پا و رانش و بالای رانش یخ کرد. رو کرد به یخ گفت: «ای یخ چرا این قدر زور داری؟»
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. یک پادشاه بود یک پسر داشت. اسمش ملک جمشید، که او را از تخم چشمش بیشتر دوست داشت و از هر چیزی پهلوش عزیزتر بود. این پسر ده ساله بود که مادرش مرد و پسر از غصهی مادر شب و روز آرام نداشت و هر کاری میکردند از فکر مادر بیرون نمیرفت. عاقبت یک آدم دانایی به پادشاه گفت: «اگر بتوانی برای این پسر یک کُرهی دریایی گیر بیاری که همدمش باشد خیالش راحت میشود.» پادشاه فوری وزیرش را خواست و به او گفت: «که هر طوری هست باید کُرهی دریایی پیدا کنی.» وزیر گفت: «به چشم.» آمد بیرون یکی دو تا از نوکرهاش را که کارآمد بودند فرستاد کنار دریا. همین که کرهی دریایی از دریا آمد بیرون، کمند انداختند و کره را گرفتند و یک راست آوردند پهلوی وزیر، او هم بُرد پیش پادشاه. پادشاه خیلی خوشحال شد و انعام خوبی به وزیر و نوکرهاش داد. وزیر گفت: «این کرهی دریایی عوض آب، شربت و گلاب میخورد و به جای کاه و یونجه و جو، زعفران و قند و نبات. و مثل آدمیزاد هم حرف میزند.» پادشاه گفت: «خیلی خوب.» و ملک جمشید را صدا کرد و کُرهی دریایی را دستش سپرد.
صبح روز جمعه بود. آفتاب همه جا را روشن کرده بود. فرهاد کنار باغچه نشسته بود. چیزی را در خاک پنهان میکرد. فرشته پیش او آمد و پرسید: «فرهاد، چه چیزی را در خاک پنهان میکردی؟»
فرهاد گفت: «اگر گفتی!»
یکی بود، یکی نبود. یک گنجشکی بود، خار به پاش رفته بود. رفت سر دیوار خانهی پیرزنی نشست. پیرزن میخواست تنور را آتش کند، آتش گیره نداشت، ماند سرگردان که چه کار بکند. گنجشکه فهمید و گفت: «بیا، این خار را از پای من درآر، تنورت را روشن کن. به شرطی که یک توتک کوچولو هم برای من بپزی، تا من برم جیش کنم بیام، کُلام را پر از نخودچی کیشمیش کنم بیام.»
نامهای که شهردار به مدیر سیرک نوشت دیگر کار را تمام کرد. شهردار نوشته بود: «در ماه گذشته اتفاقهایی افتاده است که نشان میدهد که «بوزو» حیوان خطرناکی است. شهرداری نمیتواند اجازه بدهد که این حیوان را از قفس بیرون بیاورند. حتی نگهداری او در قفس هم کار آسانی نیست چون بوزو فیل بسیار بزرگ و نیرومندی است. هر لحظه ممکن است که قفس را بشکند و به کسی حمله کند. به این سبب به مدیر سیرک دستور داده میشود که هرچه زودتر این فیل را از بین ببرد یا او را از آنجا دور کند.»
غروب یکی از روزهای سرد و بارانی، پیرمردی از راهی میگذشت. او از راه دوری میآمد سرتاپایش از باران خیس شده بود. گرسنه بود فکر میکرد چه بکند و به کجا پناه ببرد. ناگاه از دور چشمش به روشنایی پنجرهی خانهای افتاد. خوشحال شد. با قدمهای بلند بهسوی آن خانه رفت. جلو در خانه که رسید، در زد و از صاحبخانه چیزی برای خوردن خواست. صاحبخانه که پیرزنی بود گفت: «من چیزی ندارم که به تو بدهم.»
یکی بود، یکی نبود. مردی بود اویار (آبیار). که مال و پول زیاد داشت، یک پسر هم داشت که مهرک نامش بود. این پسر یکی یک دانه، عزیز دُردانه و خیلی ساده و بی شیله پیله بود. وقتی که پا به سال گذاشت و ریش و پشم درآورد، پدرش براش یک زنی گرفت، که هم چیز فهم بود و هم زبر و زرنگ. اویاره زندگی خوشی میگذراند و هر شب دور چراغش، زنش، بچهاش و عروسش جمع میشدند و سر سفرهاش مینشستند. او هم کدخدایی میکرد و همه هم از دل و جان فرمان پذیرش بودند. باری روزها آمد، روزگارها رفت، ماهها آمد، سالها گذشت، تا اینکه اویار پیر و ناتوان شد.
حالا داستان «چل گیس» را برای شما نقل میکنم، قصهی «چل گیس و جهان تیغ» شنیدنی است. در خارج از ایران در آن جاهایی که زبانشان فارسی است، این افسانهی باستانی را میدانند. در بخارا و سمرقند و تاجیکستان این قصه را به اسم «رابعهی چل گزه موی» نقل میکنند و چون این داستان هم مثل سایر داستانهای قدیمی چند جور نقل شده من آن را که از همه معروفتر است انتخاب میکنم.
لوری جلو پنجره ایستاد. به آسمان نگاه کرد. آسمان آبی و صاف بود. باد ملایمی میوزید. برگهای زرد درختها در هوا میرقصیدند و به زمین میافتادند. لوری با خودش گفت: «پاییز آمده است. بعد ناگهان به یاد اردکهای وحشی افتاد. به یاد آورد که چند روز دیگر، در یک سپیده دم زیبا، اردکهای وحشی به جزیرهی آنها خواهند آمد. به یاد آورد که او بارها و بارها آمدن آنها را دیده است. به یاد آورد که آنها همیشه از یک طرف آسمان میآیند، در صفهای مرتب پرواز میکنند و وقتی که به وسط آسمان رسیدند، پایین میآیند و به زمین مینشینند.»
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. مردی بود یک زن داشت که خیلی خاطرش را میخواست. از این زن دختری پیدا کرد، خیلی قشنگ و پاکیزه. اسمش را گذاشتند شهربانو. وقتی که شهربانو بزرگ شد او را فرستادندش مکتب خانه، پهلوی ملا باجی. گاهی که ملا باجی از بچهها چیزی میخواست یا موسم نذر و نیاز، براش پیشکشی و هِل و گُلی میبردند. ملا باجی میدید چیزی که شهربانو آورده از مال همه سر است. فهمید که پدر این کار و بارش از آنهای دیگر بهتر است. بنا کرد از شهربانو زیر پا کشی کردن و ته و تو درآوردن. دید درست فهمیده، پدر شهربانو، هم خانه و زندگیش مرتب است و هم چیزدار است و هم خوب زن داری میکند.
وقتی که «بادپا» وارد قصر شد، همهی پیکهای پادشاه در آنجا جمع بودند. بادپا آهسته به کناری رفت و ایستاد. امیدوار بود که پیکهای دیگر او را نبینند. ولی چشم یکی از پیکها به او افتاد. به دیگران گفت: «نگاه کنید! نگاه کنید! بادپا آمده است!»
مادر توی اتاق نشسته بود. داشت خیاطی میکرد. منوچهر و مینا داشتند توی حیاط بازی میکردند. ناگهان توی اتاق آمدند. منوچهر گفت: «مادر، مینا میگوید که سال چهار فصل دارد. من می گویم که سال دوازده ماه دارد. حرف کدام یک از ما درست است؟»
مادر خندید و گفت: «حرف هر دوتای شما درست است. حرف تو درست است و حرف مینا هم درست است.
مینا گفت: «مادر، سال میتواند هم چهار فصل داشته باشد و هم دوازده ماه؟»