یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. یک مردی بود تک و تنها، بی کس و کار، که توی یک خانه زندگی میکرد. همه جور اسباب زندگی تو خانهاش فراهم بود. زیر زمینهای خانه پر بود از خیکهای روغن و شیره و کیسههای برنج. تو طویله هم یک الاغ مصری خوب داشت که هر وقت هوس گردش میکرد سوار آن میشد. یک روز این مرد تنبانش را شست، و رفت بالای پشت بام تا روی بند پهن کند که خشک بشود و بعد بپوشد. اتفاقاً باد تندی آمد. تنبان را انداخت تو خانهی همسایه. این همسایه هم مردی بود کم بغل، یعنی فقیر که از مال دنیا سه تا دختر خُل و چِل داشت. تا دید تنبان افتاد تو خانه، بی معطلی برداشت پوشید.
مرد که طرف عصر رفت بالا پشت بام که تنبان را بیاورد دید نیست. سرک کشید که ببیند تو خانهی همسایه افتاده یا نه، دید به پای همسایه است! صدا زد آی عمو! به چه حق و حساب تنبان مرا پوشیدی؟ زود بردار بیار بده. همسایه گفت: «نداشتم، تنبانی از آسمان خدا رساند من هم پوشیدم. حالا تو این تنبان را از من نگیر، من عوضش سه تا دختر دارم یکی از دخترها را عوض تنبان به تو میدهم.» مردک قبول کرد. بساط عقد و عروسی را راه انداخت و دست دختر بزرگه را گرفت و آورد تو خانهاش. فردا صبح که خواست از خانه برود بیرون گفت: «ای زن، ببین تمام اسباب زندگیمان تو این خانه جمع است. این تو و این خانه، هر گلی زدی سر خودت زدی، ببینم چه جوری از این خانه نگاه داری میکنی.» زنش گفت: «خاطرت جمع باشد از چشمم بهتر این خانه را ضبط و ربط میکنم.»
مردک رفت بیرون، زنش اول کاری که کرد، پا شد تو اتاقها و زیر زمینها گردش کرد. دید اتاقها همه فرش کرده، زیر زمینها پر از آذوقه از خیک روغن و شیره گرفته تا خمرهی سرکه. تماشای اتاق و زیر زمین را تمام کرد، سری هم به پشت بام زد، وقتی رفت بالای پشت بام دید پشت بام کاه گل هاش بعضی ترک ورداشته. گفت الان درست میکنم. آمد با زحمت تمام خیکهای روغن و شیره را برد بالای پشت بام تو آفتاب. و با شیرهها قاطی کرد و تمام درزهای کاه گل را گرفت. نزدیکهای غروب بود که کارش تمام شد با خودش گفت هر چند خیلی زحمت کشیدم و جانم درآمد، اما خوب شد این مرد خانهاش را دستم سپرد لازم بود من این درزها را میگرفتم، هر طوری باشد باز من باید تو این خانه زندگی کنم!
شب شد مردک آمد رفت تو اتاق و حالا خوشحال است که تنها نیست یکی را دارد که پای چراغش بنشیند. ازش پرسید: «بگو ببینم تنهایی دلتنگ نشدی؟ چه کار کردی؟» گفت: «نه مشغول بودم.» فردا صبح شد مردک آمد تو حیاط دید از ناودانها روغن و شیره پایین آمده تعجب کرد. گفت: «زنکه اینها چیه؟» گفت: «البته حق داری بپرسی من که نمیخواستم منت سرت بگذارم، اما حالا که پرسیدی می گویم. من دیروز از صبح تا غروب پشت بامها را درست میکردم. برای یک غربیل حیاط تو از کمر افتادم، پا شدم رفتم با روغن و شیره تمام درزهای کاه گلها را گرفتم که اگر خدا نکرده پس فردا زمستان، برف و باران آمد، اتاقها چکه نکند.» مرد که این حرفها را شنید منگ شد، پا شد رفت دید از خیکهای روغن و شیره یک دانه هم برای نمونه جا نگذاشته. حالش به هم خورد، اوقاتش تلخ شد و پا شد دست زنکه را گرفت برد در خانهی پدرش گفت: «بابا من زن نمیخواهم. این دختر را بگیر تنبان ما را بده.» همسایه گفت: «مگر چه کار کرده؟» تفصیل را براش گفت. همسایه گفت: «تو را به خدا تنبان را از من نگیر من عوضش یک دختر دیگرم را به تو میدهم که از اولی عاقلتر است.» گفت: «چه عیب دارد؟» دختر دومی به جای اولی آمد تو خانهی این. صبح که خواست برود بیرون گفت: «دیگر مثل آن یکی نکن، خیال کن این بساط و زندگی مال خودت است. نگذار یک چیزی حرام و هرس بشود. ما به هزار زحمت یک برگ و نوایی جمع کردیم که اگر روزی دری به تخته خورد و شاه میری شد ما یک چیزی در خانه داشته باشیم که دست گدایی پهلوی این و آن دراز نکنیم، خواهرت برداشت هر چه روغن و شیره بود مالید به پشت بام. حالا ببینم تو چه کار میکنی؟» دختر گفت: «مطمئن باش همان طوری که جان خودم را دوست دارم، مال تو را هم دوست دارم.»
مرد مطلب دیگر هم گفت: «بی زحمت تو طویله به این خر یک رسیدگی کن، خوراکش را سر وقت بده آن هم زبان بسته است. وانگهی پاکِش خودمان است.» مرد که از خانه رفت بیرون، زنش پا شد سری به خانه و زندگی زد و رفت تو طویله سراغ خره. دید یک خر قشنگ آنجا بسته است. اما از بس روی پِهِنها غلت زده دست و پاش کثیف شده. رو کرد به خر و گفت: «خاک به سر خواهرم کند که عوض این که به تو برسد روغن و شیره به پشت بام مالید. هیچ نگو! من خودم دست و پات را تمیز میکنم و جای راحت و حسابی برات درست میکنم.» آمد دیگ را پر از آب کرد سر اجاق گذاشت. آب که جوش آمد کیسه و سنگ پا و لیف را برداشت افتاد به جان خر، از صبح تا بعد از ظهر خره را کیسه کشید و دست و پاش را سنگ پا زد و سرش را با لیف شست. یک حنای کلانی هم آب گرفت، سر و دست و پای خر را حنا بست و یالش را هم شانه کرد و از طویله آوردش تو اتاق پنجدری. لحاف ترمه و دشک اطلس و متکای مخمل را هم براش انداخت و خواباندش تو رختخواب. خودش هم بالای سرش نشست و بنا کرد برای خر حرف زدن که از دلتنگی بیرون بیاید و یک خرده استراحت کند. تا این کارها را کرد غروب شد.
شوهرش آمد در زد در را باز کرد که بیاید تو حیاط، دید در طویله باز است با خودش گفت یک سری به خره بزنیم، رفت تو دید خر نیست. پرسید: «خر کجاست؟ کسی که نبرده؟» گفت: «نه کسی نبرده. اما این جوری خر زبان بسته را نگه میدارند از صبح تا حالا جانم برای خاطر این درآمده. این حیوان را کرده بودیش تو طویلهی کثیف، دست و پاش چرک، زیر بدنش پِهِن. رفتم دست و پاش را تمیز کردم، حناش بستم بردم تو اتاق خواباندمش.» مردک گفت: «ضعیفه چه میگویی؟ سرسام گرفتی؟» آمد تو اتاق دید راست میگوید خر را شست و شو داده حناش گذاشته و تو رختخواب خوابانده. خر هم مثل اینکه منتظر یک همچو روزی بوده قشنگ و پاکیزه مثل بچهی آدم سرش را گذاشته و خوابیده. مرد داد و بیداد راه انداخت که این چه حال و روزی است که ما داریم! سه چهار تا لگد به خره زد از اتاق بیرونش کرد، خره هم یک راست رفت تو طویله. مرد هم دست دختر را گرفت رفت بالای پشت بام باباش را صدا زد گفت: «خدا پدرت را بیامرزد! ما زن نمیخواستیم تنبان ما را بیار، دختر را بگیر.» همسایه پرسید: «دیگر چطور شده؟» این تفصیل را بهش گفت. باز همسایه افتاد به عجز و التماس که تنبان را از من نگیر عوضش دختر سومی را به تو میدهم. آن یکی دیگر از اینها عاقلتر است. مرد که تو رو درماند. دختر سومی را برداشت آورد. باز بنا کرد به این نصیحت کردن که تو دیگر خلاف قاعده نکن، عقل داشته باش، برس به زندگیت. دیدی عاقبت آن دو تا را؟ حالا فکرهات را بکن. ببین چه کار باید بکنی. دختر سومی گفت: «من از آنها نیستم. از طرف من اطمینان داشته باش.» دو سه روز مردک گفت: «امشب ما هفت هشت تا مهمان داریم یک شام حسابی بپز که ما جلوشان خجالت نکشیم. خلاصه هر چه هنر داری بکش تو دوری تو قاب و سینی.» از برنج و روغن و گوشت و لپه و پیاز هر چه لازم بود براش فراهم کرد.
خودش رفت دنبال کارش. زنکه آمد وسط حیاط نزدیک چاه آبریز گفت: «خدایا من تک و تنها چطوری اینها را بپزم؟ اگر یک کسی بود کمکم میکرد بد نبود.» در این بین از توی چاه قورباغه صدا کرد «قور» گفت: «ای خاله قورباغه تو میخواهی کمکم کنی؟» قورباغه باز یک قور کرد. گفت: «بارک الله خاله قورباغه همهی این کارها را تو میکنی؟» باز یک صدای دیگر کرد. گفت: «پس حالا که این طور است برنج و روغن و گوشت همه اینها را به تو میدهم خودت درست کن، شب تحویل من بده.» باز قورباغه صدا کرده زنکه اینها را ریخت تو چاه که براش درست کند خودش آمد رفت رخت هاش را عوض کرد بالای اتاق روی دشک نشست تا غروب شد.
شوهرش آمد گفت: «بگو ببینم چه کار کردی؟» گفت: «تو چه کار داری به این کارها؟ تو سر بزنگاه از من شام بخواه.» گفت: «خیلی خوب.» در این بین سر مهمانها وا شد دانه دانه آمدند تا وقت شام شد. مرد آمد گفت: «شام بده.» گفت: «سفره را ببر تو، بشقابها را بچین، نان و پنیر و سبزی را هم بگذار تا من بگویم شام را بیاورند.» مرد سفره را برد، بشقابها را چید و آمد. گفت: «زود باش شام را بده.» زن آمد دم چاه گفت: «خاله، زود باش! شام خواستند.» دید صدایی نیامد. مرد گفت: «از که شام میخواهی؟» گفت: «از خاله قورباغه، خودش گفت که کمک میکنم شام را درست میکنم برات.» مرد گفت: «خاله قورباغه؟» گفت: «صبر کن من میروم تو چاه شام را میآورم.» زن پرید تو چاه دید یک چیزی سنگینی است برداشت آمد بالا به شوهرش گفت: «خاله قورباغه بدجنسی کرده. من هم سنگ چرخش را گرو گرفتم!» مرد نگاه کرد دید دست زنش یک خشت طلاست. تو آن اوقات تلخی خوشحال شد و گفت: «خوب شد!» مهمانها را من از بازار یک چیزی برایشان میآورم. تو این را یک جایی قایم کن. دو سه ماه دیگر که رمضان میآید باشد برای خرج رمضانمان، زن خیال کرد رمضان یک آدمی است. گفت: «خیلی خوب.» خشت طلا را برد تو صندوقش قایم کرد. مرد از بازار کباب و کره و تخم مرغ آورد شکم مهمانها را سیر کرد. اما هر وقت یاد خشت طلا میافتاد دلش غَنج میزد. از آن طرف هم زن هر روز میرفت دم در هر که رد میشد میگفت تو رمضانی؟ این هم میگفت نه؟ تا یک روزی حلوا جوزی فروش با طبق حلوا از در خانه رد میشد، ازش پرسید عمو تو رمضانی؟ این هم گفت: «بله.» گفت: «صبر کن امانتی تو را بیاورم که ما خسته شدیم از امانت داری.» او را دم در نگه داشت و رفت از توی صندوق خشت طلا را آوردی و تحویل عمو رمضان داد. عمو رمضان هم فهمید که زن عقلش پاره سنگ میبرد، خشت را برداشت و از خوشحالیش طبق حلوا را گذاشت و رفت. زن هم طبق حلوا را آورد تو خانه. از این حلواها هفت هشت ده تا آدمک درست کرد و هرکدام را اسمی براش گذاشت و کاری براشان معین کرد. یکی را کلفت کرد و یکی را ناظر، یکی را گیس سفید، یکی را آقاباشی، تا غروب شد و شوهرش آمد در زد، زنش جواب نداد نرفت در را باز کند همین قدر صدا زد: «بابا قاپچی در را رو آقا وا کن.» مردک هی در زد دید در را باز نمیکند. قایمتر زد، دید خیر در را باز نمیکند، پاشنهی در را درآورد و آمد تو دید زنش وسمه کشیده و بزک و دوزک کرده روی تشک نشسته. داد و بیداد راه انداخت که چرا نیامدی در را باز کنی؟ گفت: «با وجود این همه کلفت و نوکر من بیام در را وا کنم!» مردک گفت: «ای زن! به کلهات زده، چه میگویی؟» زن گفت: «مگر نمیبینی کلفتها و نوکرها را که قد و نیم قد راه و نیم راه تو اتاق و حیاط و دالان ایستادهاند؟» مرد نگاه کرد، دید بله هر طرف را نگاه میکند آدمکهای حلوا جوزی است. داد و فریادش بلند شد که عجب غلطی کردیم! تنبانمان را بردیم بالا پشت بام خشک بکنیم، ما را مسخره کردی؟ اینها را از کجا آوردی؟ زن گفت: «حق داری، تقصیر من است که برای تو جان میکنم، بد کاری کردم راحتت کردم؟ از امانت داری عمو رمضان خلاصت کردم!» پرسید امانت عمو رمضان کدام بود، گفت: «سنگ چرخ خاله قورباغه.» گفت: «چه کار کردی؟» گفت: «رمضان با طبق حلوا جوزی آمد از اینجا رد بشود، من صداش کردم. امانتش را دادم، آن هم طبق حلواش را جا گذاشت، من هم از حلواها برای تو این همه کلفت و نوکر درست کردم.»
وقتی مردک فهمید که خشت طلا را لو داده دود از سرش درآمد، گفت: «ببین تو را دیگر نمیبرم تحویل بابات بدهم که یکی دیگر را بیخ ریشم ببندد! از تنبانم میگذرم و از خانه بیرونت میکنم، یاالله پا شو گورت را گم کن.» دستش را گرفت و از خانه بیرون کرد. او هم رفت تو یک خرابهای نشست. در این بین یک سگ آمد و بنای واق واق را گذاشت. زن گفت: «خاله واق واق بیخود زحمت کشیدی آمدی اینجا، من دیگر پایم را تو خانهی این مرد بیصفت نمیگذارم.» سگ رفت بعد از چند دقیقه دیگر یک گربه آمد. بنای میومیو را گذاشت. زن گفت: «خاله پیش پیش! آمدی عقب من! من اگر پشت گوشم را ببینم خانهی این مرد را هم خواهم دید. برو همین طور بهش بگو.» بعد از گربه کلاغی سر دیوار آمد و بنای قار قار را گذاشت. زن گفت: «خاله قار قار! آن ظالم بلا تو را هم عقب من فرستاده، من دیگر با او آشتی بکن نیستم.» کلاغه هم قار قار کرد و رفت. این میان یکی از شترهای شاهی که بارش شمش طلا بود از دست ساربان ول شده بود و سر درآورد تو خرابه پهلوی زن. تا چشمش به شتره خورد گفت: «خاله گردن دراز، حالا تو را عقب من فرستاده؟ ببین این مرد چطور همه را تو زحمت انداخته! خاله الهی به قربان قدمت برم. من که خیال نداشتم دیگر چشمم را تو چشم آن مرد بیندازم. هر که هم دنبالم فرستاد جواب سر بالایی دادم، اما چه کنم تو غیر از آنها هستی، از روی تو خجالت میکشم برای خاطر تو هم که شده میآیم.» پا شد سوار شتر شد و راه افتاد به طرف خانه.
مرد که دم در خانه بود یک دفعه دید زنش سوار شتر دارد میآید. زن تا مرد را دید صدایش را بلند کرد که: «میخواستی اقلاً دو سه روز طاقت بیاری. تو که مرا خسته کردی، این را بفرست آن را بفرست به خدا اگر برای خاطر خاله گردن دراز نبود پایم را توی این خانه نمیگذاشتم.» مرد آمد جواب زن را بدهد متوجه شتر شد و دست گذاشت دید شمش طلاست. گفت خوب کاری کردی آمدی، حالا بیا پیاده شو برویم تو. زن را پیاده کرد و شتر را هم آورد تو دید بله ده شمش طلا بار شتره است. فکری کرد و گفت: «بهتر این است که به زن اِیز] رد[ گُم بکنیم.» گفت: «ای زن تو خستهای، برو بخواب. دو سه ساعت دیگر از آسمان آبگوشت و کوفته میبارد. آن وقت صدات میکنم پا شو بخور.»
زن رفت تو رختخواب و خوابید. مرد هم آمد طلاها را تو زیر زمین چال کرد و شتر را کُشت و آبگوشت مفصل و کوفتهی زیادی از گوشتش درست کرد و رفت بالای پشت بام، آبگوشتها را از ناودان سر داد پایین. کوفتهها را هم انداخت تو حیاط و زود زنش را صدا کرد که پا شو از آسمان آبگوشت و کوفته میبارد بخور. زنش پا شد دید درست میگوید یک خرده خورد و دراز کشید.
یکی دو روز از این مقدمه گذشت. ساربانها به سراغ شتر بلند شدند و در هر خانهای را میزدند و پی جویی میکردند، تا رسیدند در خانهی اینها. یکی دو نفر گفته بودند که ما در خانهی اینها شتر دیدیم. ساربانها و فراشها آمدند در خانهی این مرد و صدا زدند و کشیدندش از خانه بیرون که ببرنش پهلوی پادشاه. وقت بیرون آمدن از خانه به زنش گفت: «من میروم، تو حواست را جمع کن در خانه را بپا و به فکر من باش.» فوری زن پشت سر شوهرش در خانه را از پاشنه کند و گذاشت رو سرش و عقب شوهرش راه افتاد. مردم گفتند چرا همچی میکنی؟ گفت شوهرم گفت در خانه را بپا و به فکر من باش، ما اصلاً طایفگیمان حرف شنو هستیم.
باری مرد را بردند پهلوی پادشاه هر چه ازش سؤال کردند چیزی نفهمیدند، اذیتش کردن بروز نداد. اشگلک ]شکنجه[ کردند مُقِر نیامد ]اعتراف نکرد. [در این بین وزیر چشمش به زن خورد که در را رو سرش گرفته بود، پرسید: «این کیست؟» گفتند: «زن این مرد است.» کسی رفت به پادشاه گفت: «قربان! زن او را بخواهید و ازش بپرسید راستش را میگوید.» پادشاه زن را صدا کرد. ازش پرسید: «تو زن این مرد هستی؟» گفت: «بله» گفت: «بارک الله یک چیزی ازت میپرسم اگر راستش را بگویی صد اشرفی انعامت میدهم.» زن گفت: «بپرسید.» پادشاه پرسید: «یک همچو شتری با این شکل و نشانی تو خانهی شما نیامد؟» گفت: «چرا یک همچو شتری که میگویی آمد تو خرابه. من سوارش شدم رفتم خانهی شوهرم، مهارش هم بند ابریشم بود. جهازش هم زردوزی بود.» پادشاه خوشحال شد گفت: «الحمدالله پیدا شد.» رو کرد به مرد گفت: «تو مُقُر نیامدی. اما زنت مطلب را بروز داد. برو وردار بیار.» مرد گفت: «این زن نمیفهمد چه میگوید. عقلش پاره سنگ میبرد.» وزیر هم گفت: «راست میگوید، اگر این عقل میداشت در خانه را روی سرش نمیگذاشت.» پادشاه دوباره از زن پرسید: «شتر چه روزی آمد خانهی شما؟» گفت: «همان روزی که از طرف شوهرم آمد مرا ببرد آشتی بدهد، همان روزی که از آسمان به جای باران آبگوشت و به جای تگرک کوفته آمد، من خوردم، یکیش هم تو صورت شما خورد و هنوز جاش مانده.» آخر شاه صورتش سالک داشت. بعد پادشاه رو کرد به وزیر و گفت: «راست میگویی عقل درستی ندارد. بیچاره این مرد که با این زن سر میکند! مرخصش بکنید برود.» مرد با زنش پا شدند آمدند. مرد گفت: «من تو را به یک شرط به خانه راه میدهم که هر چی میپرسم بگویی و فقط با من حرف بزنی و با کس دیگر لام تا کام حرف نزنی.» زن گفت: «همین کار را میکنم.» و کرد. مرد هم از شر زبانش راحت شد.
این داستان را فاطمه جوادی در دی ماه 1320 برای من نقل کرد. بعد، این اواخر فرخ مهدوی هم از شنیدههای خود نسخهای فرستاد که فقط شرح حال دختر سومی را داشت و تقریباً با نقل فاطمه جوادی یکی بود. خانم فرجاد آزاد هم این داستان را به شکل دیگر فرستاد. در بین قصههایی که کریم کشاورز از یزد با خود آورده این قصه نیز هست. حسین توکل هم از تهران این قصه را به اسم «چهل قوز» که نام پدر دخترها باشد نوشته و فرستاده و دخترها را چهارتا دانسته.
در هر صورت من با دقت و مطالعهی این نسخهها و شنیدههای خودم آن را نقل کرده و چون داستانی که شاه بهرام شکری از دبیرستان یزد نوشته خالی از لطف نیست آن را هم با همان اصطلاحات محلی نقل میکنم.
می گویند: در روزگار قدیم یکتا مردکه بود سه تا دختر داشت. هر سه تایشان دیوانه بودند. یکتاش را عروسی کرد. آن وقت که مردکه بردش خانه گفت: «این پنبهها را میبینی که تو اتاق هشته و این گندمها تو تاپو هشته. میباید این پنبهها را بریسی و این گندم هم نون سال مون است. میباید بخوریم»، آن وقت دخترک رفت سر جوب آب بیاره عکسش افتاد تو آب گفت: «خاله آبی پنبه بدهم میرسی؟» گفت: «بله.» گفت: «مزدش را گندمت بدهم میستانی.» گفت: «بله.» آن وقت پنبهها را پشت کرد ریخت تو آب. گندمها را هم ریخت تو آب گفت: «این پنبهها را هم بریس و این گندم هم مزدش»، آن وقت که شوهرش خانه آمد گفت: «که چه کار کرد.» مردکه دختر را زد از تو خانه درش کرد. رفت پیش پدر دختر که دختر تو همه چیز مرا هدر داده. من هم درش کردم. گفت: «این یکی دختر را میدهمت»، این دخترش را اِسوند و برد خانه، گفت: «این گندمها را که میبینی، باید باشد، رمضان دُم دراز که میآید بخوریم، این روغنها که توی خیک است، باید اگر دست و پاهامون ترکید چربش کنیم.» گفت: «خیلی خوب.» مردکه رفت پی کارش، این دختر رفت بالای بام دید که مردی شالش روی شانهاش افتاده و دارد میدود. گفت: «رمضان دُم دراز تو هستی؟» گفت: «بله.» گفت: «بیا گندمهایت را بستان که تا حالا نگه داشتیم»، مردکه دلش خوش شد. برداشت و رفت. دخترک یک خرده گندم ریخت تو لِنگ گیوه و گذاشت تو کلیدون و رفت رو بام دید بامشان ترک برداشته و دو سه تا پسرک تو کوچه هستند. گفت گندمتان می دیم، بیایید خیک روغن ما را پشت کنید، بیایید روی بام دست و پای باممان ترکیده چرب کنیم. وقتی مردکه آمد، دختر کارهاش را گفت. مردکه این دختر را هم زد از تو خانه درش کرد.
دخترک رفت تو یکتا خرابه نشست. یکتا چغور] گنجشک[ آمد آنجا جیک جیک کرد. آن وقت دخترک گفت: «خاله جیک جیک کن. من خانه نمیآیم میبایست درم نکنند.» یکتا کلاغ دید گفت: «خاله قار قار کن! من خانه نمیآیم. میبایست درم نکنند.» یکتا شتر آمد یک زنگ گَلِ ]مُلِش[ موی گردنش بود و طلا و اشرفی بارش بود. گفت خاله گردن دراز! من خانه نمیآیم میبایست درم نکنند. مختصر دخترک مُل ]موی[ شتر را گرفت و آمد خانه مردکه با دختر گفت: «امروز تگرگ آدم خور میآید.» دخترک را کرد تو تنور، یکتا هم سینی هشت درش و یک خرده گندم کرد تو سینی. مرغ را هم کرد سر این سینی گندم بخورد. این مرغ که نیشک میزد گندم بخورد تُک تُک میکرد، دخترک گفت: «این راست گفت، این تگرگ آدم خوره.» آن وقت این دخترک تو تنور بود مردکه هر چی طلا بار شتر بود کرد تو تاپو. دخترک را از تنور درش کرد. دخترک رفت تو حمام. زن پادشاه آمد تو حمام. همه جلوی زن پادشاه برخاستند. فقط این دخترک برنخیزید. گفتند: «چرا جلوی زن پادشاه برنخیزیدی؟» گفت: «اگر زن پادشاه نون و پلو میخورد، من هم میخورم. اگر زن پادشاه پول دارد ما هم داریم.» آن وقت رفتند به پادشاه گفتند. پادشاه شوهر این دخترک را گرفت حبس کرد. مردکه به دخترک گفت: «هر چه تو کردی، (مواظب) در خانه باش.» دخترک هم میخواست برود شوهرش را ببیند در خانه را پشت کرد و رفت پیش پادشاه. (پادشاه یک چشمش کور بود) پادشاه گفت: «کی پول گیرت آمده؟» گفت: «آن روز که تگرگ آدم خور آمد، یکتا دانهاش هم خورد تو چشم پادشاه کور شد.» پادشاه دانست این زنکه دیوانه است هر دوتاییشان را آزاد کرد.
افزودن دیدگاه جدید