ادوارد و سگ کوچولوش به نام لیستون، هر روز با هم بازی میکردن. ادوارد، لیستون رو خیلی دوست داشت و خیلی خوب از اون مراقبت میکرد. اون موهای لیستون رو شونه میزد، ظرف غذای اون رو پر میکرد و آب تمیز براش میگذاشت، و اون رو برای پیادهروی با خودش به پارک میبرد.
یک روز عصر، مامان ادوارد بهش یادآوری کرد که باید پیش دندونپزشک بره. ادوارد دوست نداشت چنین کاری بکنه، اما مامان وادارش کرد: «داداش بزرگهات- جون- میبردت. چون من باید برم بازار برای خرید.» مامان، جون را صدازد و جون هم کلیدهای ماشینش را برداشت و از پلهها پایین اومد.
جون گفت: «بیا ادوارد، بیا بریم.»
ادوارد، گردن لیستون رو نوازش کرد و گفت: «من زود برمیگردم لیستون. تو برو توی حیاط پشتی و زیر درخت بخواب.» بعد همراه برادرش رفت.
وقتی سوار ماشین شدن و رفتن، لیستون از لای نردهها، اونها رو تماشا میکرد. بعد شروع کرد به زوزهکشیدن، چون دوست نداشت تنها بمونه. دورتادور باغ میدوید تا شاید راهی به بیرون پیدا کنه و به دنبال ادوارد بره. یکی از نردهها شل شده بود و لیستون خودش رو از لای اون، با فشار رد کرد و تونست از حیاط خارج بشه. بعد به دنبال ماشین دوید، اما ماشین خیلی تند میرفت و چیزی نگذشت که لیستون متوجه شد که در یک محل ناآشنا، گم شده.
وقتی ادوارد به خونه برگشت، یکراست دوید به حیاط پشتی تا با لیستون بازی کنه: «لیستون … لیستون …! تو کجایی؟» هر جا رو نگاه کرد، لیستون رو ندید. برگشت توی خونه و از برادرش- جون- خواست کمکش کنه تا لیستون رو پیدا کنه. ولی هیچکدومشون نتونستن پیداش کنن.
ادوارد از خونه اومد بیرون و توی خیابون، بالا و پایین رفت و اسم سگش رو صدا زد. درست همون موقعی که دیگه میخواست به خونه برگرده، صدای واقواق لیستون رو شنید. «لیستون … لیستون … من اینجام!» لیستون دواندوان به طرف ادوارد دوید و توی بغلش پرید و شروع کرد به لیسیدن دست و صورت اون. «کجا بودی لیستون جونم؟ چه خوب شد که بالاخره برگشتی خونه.» ادوارد، لیستون رو به پارک برد و با هم به این طرف و اون طرف دویدن. وقتی از بازی خسته شدن، روی علفها نشستن تا پرندهها رو تماشا کنن.
از اون به بعد، ادوارد حواسش رو جمع کرد تا هر وقت همه بیرون میرن و کسی توی خونه نیست، راهی برای بیرون رفتن لیستون باز نمونه، تا دوباره نتونه از خونه فرار کنه.
افزودن دیدگاه جدید