تام و سام، دو اردک زردرنگ، در آبگیر توی بوستان زندگی میکردن. بعضی روزها پسرکی به نام امی به آبگیر میاومد و به تام و سام تکههای نون میداد. تام و سام شناکنان میچرخیدن و به این خوراکیهای خیس، نوک میزدن. گاهی هم سرشون رو زیر آب میکردن تا اگه ماهی از اون دور و بر رد میشه، بگیرن.
در یک روز سرد، امی به آبگیر اومد: «تنها کاری که اردکها میتونن بکنن اینه که توی آبگیر شنا کنن و ماهی و نون بخورن. آهای اردکها، شما شنا هم بلدین؟ راهرفتن هم بلدین؟»
تام شناکنان به سمت امی اومد و گفت: «من میتونم پرواز کنم.» و بالهاش رو به هم زد و به آسمون پرید. بالای دره و کوه و دشتهای پر از علفهای ارغوانی، اوج گرفت. وقتی پروازش رو تموم کرد، دوباره توی آبگیر فرود اومد.
امی به سام نگاه کرد: «تو هم میتونی پرواز کنی؟»
سام بالهاش رو باز کرد و به آسمون پرید: «من هم میتونم پرواز کنم. میبینی؟» اون بالای علفزارها و دودکش کارخونهها پرواز کرد و بالای آبگیر فرود اومد.
امی گفت: «هر دوتاتون میتونین پرواز کنین، اما راه رفتن هم بلدین؟»
تام گفت: «من میتونم راه برم.»
سام گفت: «من هم میتونم راه برم.»
دو تا اردک از آب بیرون اومدن و روی علفها راه رفتن.
امی گفت: «من هم میتونم راه برم و هم میتونم شنا کنم؛ اما نمیتونم پرواز کنم.» بعد برای اردکها دست زد و براشون دست تکون داد.
تام و سام توی آب پریدن و شناکنان دور شدن.
امی گفت: «خدانگهدار. باز هم براتون نون میآرم.» و اون هم به خونهشون رفت.
افزودن دیدگاه جدید