ناگهان از يك شاهزاده كوچک تبديل شدم به دخترک خاكسترنشين
دو سال پیش از این از سوسن طاقدیس که اکنون میان ما نیست، خواستم که از کودکیهایش بگوید، برایم نوشت. گفتم خیلی عجیب است. ادامه نداد و در پاسخ نوشت: بقیهاش آن قدر... است که گمان نمیکنم کسی باور کند.
این کودکیهای نویسندهای است، که برای کودکان مینوشت و میخواست که زندگی کنند، در صلح و دوستی، در شادی و بازی. از گروه نویسندگانی که چون مهدی آذریزدی، خود کودکی نکردند، اما به جهان کودکان، کودکی بخشیدند.
«در خانوادهای به دنیا آمدم پر از دوگانگی. مادرم اهل کتاب وشعر و مجله، و پدرم، نمیدانم چه بگویم. در حالی که با مادرم مشکلی نداشت با تولد من، گویی به دنیای متعصب پیش از ازدواج برگشت. میگفت دختر نمیخواهم. تا آنجا که مادرم مجبور شد مرا به مادربزرگم ببخشد، و او مرا با جان و دل پذیرفت.
مثل یک شاهزاده کوچک. مثل یک پریزاد مثل فرشتهای که از آسمان فرود آمده باشد. آن هم با امکانات محدودش. تا دهسالگی دنیا چنین بود مادرم هر روز با همه سختیها به دیدنم میآمد و پدرم، فقط دو بار او را دیده بودم. و بعد از نهسالگی، مادرم پنجمین بچهاش را حامله بود. و یک روز پدرم آمد و مرا برداشت و با خود برد، و گفت میخواهم خودم تربیتش کنم. و تربیت من یعنی اینکه چون مادرم با پنج بچه به کارهای خانه نمیرسد من باید جبران کنم. از همان روز اول محکوم به انجام همه کار بجز آشپزی.
شب چهارم نمیدانستم از کدام طرف بخوابم که بدن دردناکم تحمل داشته باشد. جالب آن که مدام مادرم را مورد سرزنش قرار میداد که هیچکاری بلد نیستم. نیمه سال کلاس پنجم از مدرسه رفتن هم محروم شدم. برای آخرین بار به مدرسه رفتم با انشای سی و چهار صفحهای. مادربزرگم حق آمدن به خانه ما را نداشت. ناگهان از یک شاهزاده کوچک تبدیل شدم به دخترک خاکسترنشین، محروم از یک دوست.»
سوسن طاقدیس روز جمعه، ۵ اردیبهشت ۱۳۹۹ در اثر عارضه قلبی درگذشت.
افزودن دیدگاه جدید