کتاب «بوته زارکیت» اثر نویسنده انگلیسی دیوید آلموند برنده جایزه هانس کریستین آندرسن شده ۲۰۱۰ است.
این داستان، قصه سحرآمیز و جادویی پسری جوان است که همراه خانوادهاش به شهر معدن زغال سنگ قدیمی نقل مکان میکند، کیت ماجرای پدربزرگ بیمارش و بازیهای عجیب و غریبی که کودکان آن شهر بازی می کنند، با زبانی رمزآلود و خیالانگیز تعریف میکند. رمان با موضوعات خانواده، معنا، خاطره و مرگ سر و کار دارد. آلموند، که خودش در شهر معدن زغال سنگ نیوکاسل بزرگ شده، میگوید جنبههایی از این کتاب به ویژه جزئیات شهر مربوط به زندگینامه خودش است. کتاب «بوتهزار کیت» دومین کتاب اوست و جایزههای معتبر زیادی را از آن خود کرده است. نخستین رمانش «اِسکلیگ» است که آن هم با استقبال بسیاری رو به رو شد.
رمان از زمانی شروع میشود که کیت واتسون ۱۳ساله و خانوادهاش برای مراقبت از پدربزرگ، به شهر معدن زغال سنگ قدیمی که به دروازه سنگی معروف است نقلمکان میکنند. مادربزرگش به تازگی مرده، و پدربزرگش نشانههایی از بیماری آلزایمر را بروز میدهد. اگرچه حال پدربزرگ کیت خوب نیست اما هنوز هم بسیاری از قسمتهای زندگی خود را به یاد میآورد و برای کیت داستانهایی در باره کارش در معادن زغالسنگ و از زندگی سختش به عنوان مردی جوان که در دروازه سنگی بزرگ شده میگوید.
همانطور که کیت مدرسه را شروع میکند، شروع به یافتن دوستانی از میان افراد ناسازگار و مطرود میکند. با دختری به نام آلی دوست می شود که خود را بد مینامد اما با کیت با مهربانی رفتار می کند. شخصیت «دختر بد» نقشی است که او بازی می کند؛ و آرزو دارد روزی هنرپیشه شود. همچنین با پسری عجیب و خشن که نقاش خوبی است به نام جان اسکیو، آشنا میشود. کیت توجه اسکیو را جلب میکند زیرا او داستانها و خاطرات پدربزرگش را یادداشت کرده و آنها را در مدرسه به اشتراک میگذارد. او نویسندهای نوپا است، و تحسین معلمان و دانشآموزان را به خود جلب میکند.
کیت و اسکیو هر دو از خانوادهای با پیشینه طولانی در صنعت معدن شهر هستندکه اینک از بین رفته است. هر دو اجدادی دارند که در فاجعه گودال دروازه سنگی همراه با ۱۰۰ پسر جوان کشته شدهاند در حال حاضر بسیاری از تونلهای معدن رها شده و به نظر میرسد توسط پسربچههایی که در داخل آن مردهاند، تسخیر شده باشند.
اسکیو، کیت را برای شرکت در بازی مرگ دعوت میکند. این بازی، مراسم اجرای مجدد نمایش کودکانی است که در گودال جان باختهاند، بازی شامل گذاشتن چاقو بر روی زمین و چرخاندن آن است هنگامی که چاقو متوقف میشود، به کیت اشاره میکند و اسکیو به او میگوید که او انتخاب شده است تا «بمیرد». این به این معنی است که او باید مسیر خود را در یکی از تونلهای متروکه معدن که هنوز در زیر سطح شهر قرار دارد پیدا کند.
وقتی کیت وارد غار میشود، به نظر میرسد ارواحی را میبیند، چهره پسرانی که خیلی وقت پیش کشته شدهاند. او ترسیده است، میترسد مبادا عقلش را از دست بدهد. رفتار او پس از گردش در معادن تغییر میکند. یکی از معلمها هنگام بازی آنها را تعقیب میکند و از مراسم بازی با خبر میشود. هنگامی که مقامات مدرسه متوجه میشوند، اسکیو اخراج میشود، و مجبور میشود با پدری بدرفتار در خانه بماند. بدین ترتیب «بازی مرگ» خاتمه مییابد و غار قدیمی پر میشود.
اما بازی اثرات ماندگاری دارد. کیت همچنان تصوراتی از مردگان را میبیند. او همچنین شخصیتهای داستانهایی را که مینویسد، میبیند. با این حال، تصاویر واقعی به نظر میرسند، که اثبات میکند جنون نیست اما نوعی بصیرت خاص است. ذهن پدربزرگ کیت، رو به وخامت میگذارد و همچنین شروع به دیدن تصاویری از مردگان و رفتگان میکند. شرایط او در حال بدتر شدن است و او هر آنچه که از خود و حافظهاش مانده را از دست میدهد.
اسکیو از کیت بخاطر لو دادن بازی عصبانی است. او از خانه بیرون میرود و با استفاده از پسری دیگر به نام بابی به دنبال انتقام گرفتن از کیت است، تا کیت را به درون گودال بکشاند. در آنجا، دو پسر با یکدیگر روبهرو میشوند. اسکیو خشمگین است، اما کیت راه دیگری را برای منحرف کردن خشم او پیدا می کند و با استفاده از قدرت کلماتش و تعریف کردن داستانی باعث متحول شدن او میشود. اسکیو میتواند به مدرسه برگردد، جایی که در کلاسهای هنر راه نجاتی پیدا میکند. پدرش از نوشیدن دست برداشته و زندگی خانوادگی برای او قابل تحمل میشود. پدربزرگ کیت میمیرد، اما پسر با مرگ در صلح است، و میداند پدربزرگش از طریق داستانهایی که درباره زندگیش نقل کرده همواره در کنارش خواهد بود.
داستان با نوشتاری بدیع و بیان باورهای کهن و تجربیاتی که متاثر از دوران کودکی نویسنده است مرز میان دنیای واقعی و ماورایی را از میان برمیدارد و این گونه کودکان و نوجوانان را به خواندن کتاب ترغیب میکند .
آلموند یکی از فعالترین نویسندگان معاصر است که به طور مستمر به شهرها و کشورهای مختلف سفر میکند و برای معرفی کتابهای خود و نیز پاسخگویی به سئوال مخاطبان در جلساتی که بیشتر در مدارس و کتابخانهها تشکیل میشود حضور مییابد.
او معتقد است نوشتن ممکن است کار دشواری باشد، اما گاهی آدم احساس میکند که نوعی جادوگری است. من فکر میکنم در میان مهمترین موجودات دنیا، داستانها موجوداتی زنده هستند.
«چه کسی فکرش را میکرد با این همه چیزهایی که از سر گذرانده بودیم، هنوز بتوانیم با خوشحالی در کنار هم حرکت کنیم؟ زمانی چنان بود که گویی بر آن وقایع پایانی نخواهد بود. گویی هرگز روشنایی وجود نخواهد داشت. ماجرا، با یک بازی شروع شد. در یک روز پاییزی بود که سرگرم این بازی شوم شدیم. اولین باری که من این بازی را انجام دادم، روزی بود که ساعتها را عقب کشیدند.»
کیت، تازه با پدر و مادرش به استونی گیت، زادگاه پدرش آمده تا با پدربزرگش زندگی کنند و او را از تنهایی درآورند. استونی گیت، شهر کوچکی در کنار یک معدن قدیمی است. جایی که، پدربزرگ او و بسیاری دیگر از مردان شهر نسل پشت نسل در آن کار کرده اند. معدن، خانه دوم مردان این شهر بوده، اما حالا دیگر متروک است. پدربزرگ، کم کم با ترانهها و خاطرههایش، میراث بزرگی را برای کیت به جای میگذارد، چیزی که هویت او را میسازد. کیت، در استونی گیت با ماجراهایی روبه رو میشود که زندگی او و دوستانش را برای همیشه دگرگون میکند.
بوته زار کیت، داستانی است که در عمق، تاریکی و گذشته میگذرد. عمق وجود آدمها را میشکافد، در تاریکی معدن متروک، خاطرات را میکاود و در کلاس درس، به گذشتههای دور و دراز زمین سر میکشد تا کودکان امروز را از راه احساس و روح انسانی، با کودکانی در دوران پارینه سنگی بپیوندد. در بوته زار کیت، داستان خانوادهای با پایههای لرزان روایت میشود: پدری سیاه مست که فرزندانش را تحقیر میکند و کتک میزند و پسری که سرگردان اما هنرمند است. در این داستان نیز مانند دیگر کتابهای دیوید آلموند، در نبرد عمیق، جدی و هراسناک تاریکی و مرگ با زندگی و نور، این زندگی و امید است که پیروز میشود. پیروزی ای که با کوشش، دوست داشتن و اندیشیدن به دست میآید و رشد شخصیتهای آن را به همراه دارد. بوته زار کیت، روح زندگی و مرگ را در داستانی از گذشته و حال بهم می پیوندد. این داستان، بیرون کشیدن آفتاب از دل ذره است!
گفت و گوی فردی یا گروهی با نوجوانان پس از خواندن کتاب پیشنهاد میشود.