بخش نخست: ابزارهای واقعیت، ابزارهای خیال؛ داستان چه میکند؟
تغییر در جهان چگونه رخ میدهد؟ اگر یک آدم برفی باشیم با عمری یک شبه، چهکار خواهیم کرد؟ داستان میتواند چه تغییری در جهان داستانی، در جهان خودش، داشته باشد با عمری کوتاه در یک کتاب؟ بیایید به کتاب «آدم برفی و گل سرخ» از این دریچه نگاه کنیم.
زمان و مکان در داستان مهم است و هر دو میتوانند فضا را بیافرینند و فضا میتواند ما را به دیدن و خواندن کتاب بنشاند. هرچه زمان کوتاهتر و مکان محدودتر شود، امکانات داستانی کمتر میشود اما برای گریز از این محدودیت، جزئیات میتواند پررنگتر شود. هر نویسندهای شگردی برای بازگویی داستانش دارد، چرا میگوییم بازگویی؟ چون داستان پیش از اینکه در کلمهها بنشیند در ذهن متولد میشود و البته ترتیب زمانی میان این دو نیست اما هر چه هست، ما با زبان فکر میکنیم، پس تکراری در میان است.
نویسندهای موفق است که بداند داستان را از کجا و از کدام دریچه بازگو کند و چهطور بر زمان و مکان این دنیا، زمان و مکان داستان خودش را سوار کند. آنگاه، هم امکانهای فضای این دنیا را دارد و هم امکانهای فضای دنیایی که خود آفریده و هیچ محدودیتی نخواهد داشت جز ظرف داستانی که در آن مینویسد.
آدم برفی و گل سرخ از این جنس است. همه چیز همانقدر که برای ما آشناست، همان اندازه هم غریب است! و این نشستن داستان است بر دوش واقعیت. جایی که نمیدانیم کدام لایه واقعی است و کدام خیال داستانی؟ در هم تنیدگی این دو، هر چهقدر سختتر باشد و نخهایی که بههم پیوندشان میدهد نامرئیتر، تأثیرگذاری داستان بر خواننده بیشتر خواهد شد و جهان داستانی نویسنده اصیلتر!
طعم کلمهها مهم است. چرا طعم؟ مگر طعمها را هنگام خواندن حس میکنیم؟؟ چشیدن در داستان در ذهن اتفاق میافتد و این چشیدن متفاوت از چشیدن در واقعیت باشد. از نمونهای در همین کتاب این نکته را روشن میکنم. ببینید! هر کلمه بافتی دارد و به تناسب بافت خودش میتواند در کنار کلمههای دیگر معنایی متفاوت بگیرد. طعم کلمههای این کتاب در فضای خودش، به داستان رنگ میدهد. برای مثال: «شب بود...» از کلمه شب، سیاهی به ذهن ما میرسد و تاریکی اما: «شب بود، شب سفید.» دیدید چه اتفاقی افتاد؟ سیاهی با سفیدی جایشان عوض شد. در بافت جملههای کتاب، پی در پی با این آشناییزدایی سرو کار دارید و طعم کلمهها مرتب در دهان خواننده مزهای دیگری پیدا میکند. کلمهها جز طعم، ریتم هم دارند و این ریتم ملایم و آهنگین که منطبق با ریتم بارش برف است، هم حرکتِ کلمهها را آسان کرده و هم روایت را روان!
در «آدم برفی وگل سرخ»، سفر از واقعیت به خیال، شتاب تندی دارد و این حرکت تند، درهم پیچیدگی این دو را سخت میکند اما چرا داستان را آرام میخوانیم؟ چرا با این شتاب روایت، مکث میکنیم؟ ذهن ما در نوسان میان این واقعیت و خیال در هم تنیده که مرتب جا عوض میکند، هر بار با هر جمله، تصور پیشین خود را میشکند و این شکستن تصور، هر بار با هر جمله چیزی را در ذهن خواننده تغییر میدهد از کلیشهها تا باورهای پیشیناش و این شکستهای پیاپی، سبب تفکر میشود. به هر جمله در کتاب میشود فکر کرد!
اما شگرد بعدی!: «دلام میخواست برای شب ستاره بسازم. آتش نداشتم. آتشام خاکستر شده بود. چند ستاره خاکستری ساختم... دلام میخواست ستارههایام را به برف بدهم. اما نمیدانستم برف به من چه میداد. اگر ستارههایام را به تو بدهم، تو به من چه میدهی؟ یک آدم برفی!» تضادهای میان برف و آتش و سفیدی و سیاهی و رنگِ پرمعنای خاکستری را دیدید؟ عجیب است که ترکیب هیچکدام، شبیه تضادهای آشنای یک شب سرد برفی در خانهای گرم نیست. اما نکته عجیبتر همین بخش آغازین کتاب، گفتوگوی میان دختر و برف است که حاصلاش تولد آدم برفی میشود.
بیایید ببینیم گفتوگو در داستان چه میکند؟ داستان را پیش میبرد، شخصیتها را ملموستر و آشناتر میکند، فضا میسازد و ... اما در کنار همه اینها، گفتوگوها در این کتاب کارکرد دیگری دارد. کتاب «آدم برفی و گل سرخ» نه تنها در خلق جهان داستان، از کلیشهها عبور میکند که در ساختار داستان هم طرحی نو میافکند! و بازتعریف جدیدی از کارکردهای ابزار داستاننویسی میدهد. اما چگونه؟
در کتاب تعجب نمیکنید! باریدن برف فضایی آشناست. دادن ستاره به آسمان هم غریب است و هم آشنا، چون آسمان خودش ستاره دارد اما جایی در آسمان برای ستارههای دختر نیست و دختر ستارهها را به دیوار اتاقاش میچسباند. اما دادن ستاره به برف؟ دختر دلاش میخواهد ستارههایاش را به برف بدهد اما نمیداند که برف به او چه میدهد.
با چهار جمله غریب سروکار داریم؛ از دادن ستاره به برف، تا گرفتن چیزی در ازایاش و گفتوگو با برف و پاسخ گرفتن از او! گفتوگو در روایت ترکیب میشود و این شگرد کتاب است. بیمقدمه وارد گفتوگو میشود و درهم پیچیدگی خیال و واقعیت در این ترکیب، فضایی بسیار غریب و ناآشنا میآفریند. هیچ فاصلهای میان اینها نیست. با نخی نامرئی دوخته شدهاند و این تعریف جدیدی است که کتاب از گفتوگو میدهد. مرزی نیست میان هیچکدام از ابزار داستانی. از همین بخش آغازین همه چیز در هم آمیخته است، زمان و مکان و فضا و شخصیت تا گفتوگو.
همه چیز در «آدم برفی و گل سرخ»، شخصیت است، حتی جزئیات و ابزار، حتی فضا! برف، آسمان، لامپ و... کتاب هیچ محدودیتی برای کارکردهای داستان نمیپذیرد، برای کاراکترها! همه چیز حس دارد و همه حس میکنند و به موازاتاش، ما هم حس میکنیم. زبان نمادین و شاعرانه کتاب مؤثر است و مهمتر از آن، دیدن نادیده گرفته شدهها است در فضای ملموس زندگیمان!
چه کسی گفته خیال خیال است و واقعیت واقعیت؟ آدم برفی متولد شده از برف، هیچ ندارد لخت است. دختر برایاش چشم و دماغ و دهان میگذارد و حتماً دل! چون آدم برفی بیعقل داستان، دل روشنی دارد. آدم برفی با همان دهانی که دختر برایاش با مربای آلبالو کشیده، به زبان میآید. انگشتان دختر جادویی است که به شب میکشد و آدم برفی و هر چه در اطرافاش هست را زنده میکند و یا این جادوی داستان است که مرزی نمیشناسد و مرتب به خواننده میگوید همه چیز ممکن است؟
«آدم برفی بالای ابرها چه خبر است؟» چند پاسخ به ذهن ما میرسد؟: «ستارهها میدرخشند اما...» اما چه؟: «ماه کمی سرما خورده و هوس آش برنج کرده است!» آش برنج؟ بده و بستان میان خیال و واقعیت در گفتوگوها بیش از هرجای دیگری به چشم میآید و خیره کنندهتر است. داستان راحت با همه چیزهای غریب رفتار میکند و آرام! برای همین است که در میان این همه جادو، آرام هستیم هنگام خواندن کتاب.
«آدم برفی و گل سرخ»، شعری بلند است. چرا شعر؟ چون هر سطرش معنایی تازه به سطر پیشین و سطر بعدی میدهد و این تنها اطلاعات داستانی نیست که میان قبل و بعد، رد و بدل میشود. احساس و معناست که هر بار با هر سطر عمق مییابد.
در بخش دوم کارکردهای این شعر بلند را در ساختار داستان بیشتر خواهیم شکافت.
افزودن دیدگاه جدید