ایدههای داستانی از کجا میآیند؟ (۲)
همهی ما این جمله را شنیدهایم که بعضیها میگویند: «من اگر سرم را بگذارم زمین و بمیرم، حسرت چیزی را نمیخورم. برای مرگ آمادهام.»
معنای «برای مرگ آماده بودن» یعنی چه؟ کدامیک از ما انسانها برای مرگ آمادهایم؟
تصور من این است آنکه سیر و پر زندگی کرده است، حسرت مرگ را نمیخورد. آنکه قصههای زیادی را دیده و شنیده و تجربه کرده، افسوس نمیخورد. آنکه زندگیاش را به بطالت نگذرانده و در لحظهای حال زندگی کرده و جرعهجرعه از تیکتاک عقربههای ساعت نوشیده، افسوس نمیخورد.
اما اینها چه نسبتی با ایدهیابی برای داستان دارد؟
یکی از منابع اصلی خمیرمایههای داستانی، زندگی شخصی است. شاید مهمترینشان هم باشد. در زندگی شخصی است که ما یک داستان را تجربه میکنیم. در تجربههای روزمره و اتفاقهای کوچک و بزرگ زندگی شخصیمان است که داستانها در ما ریشه میدوانند و وجدان میشوند. به همیندلیل است که وقتی زندگی بزرگان هنر و ادبیات را مرور میکنیم، میگوییم: «وّه! چه زندگی پُربار و عجیب و شگفتانگیز و یگانهای!»
آری نویسندهی جوان! همانقدر که به داستانت حساسی، باید که به مسیر زندگیات هم حساس باشی و از آن یک اثر هنری یگانه بسازی. زندگی درخشانی که خودش یک کتاب باشد. پُر از اتفاق و حادثه و تلخی و شیرینی و خنده و غم، عمیق و تاثیرگذار، آموزنده و بینظیر، پُر از تجربههای ژرف و دریافتهای شگفت.
زیبایی پایانناپذیر زندگی در تکرارناپذیریاش است. پس نباید آن را هیچوقت از دست داد. زندگیات سبد ایدههایت خواهد بود. باغچهی داستانهایت. کنارش مینشینی و ایدهای را از آن چیده و لای دفترت میگذاری و خشکش میکنی. آنوقت داستان جدیدی خواهی داشت. داستانی که خوانندهات خواهد گفت چقدر این داستان به نویسندهاش نزدیک است. انگار طعم واقعی آن را چشیده و لمس کرده است.
سفرها و آشنایی با آدمهای گوناگون، لمس کردن قصههایشان، قصهبودن، شخصیت یک داستان بودن، وسط یک ماجرای شگفتبودن، شنا کردن در دل داستانهای واقعی، کشف تجربههای مختلف، آموختن، یادگرفتن، و در یک کلمه زندگیکردن برای یک نویسنده بسیار مهم و حیاتی است. بیاییم این فرصت یگانه را دوست داشته باشیم و بهراحتی از دستش ندهیم. بیاییم یکجا نمانیم و مثل رودخانه جریان داشته باشیم. بیاییم بازی کنیم، حرکت کنیم و در زمان و زمین شناور باشیم. از اینجا به آنجا، از دل آن قصه به قصهای دیگر. بیاییم با زندگیمان هم داستان بنویسیم. داستانی که دیگران میل به خواندنش را داشته باشند. داستانی شگفت و پرکشش و پر از تعلیق و دلنگرانی برای خواننده.
بیاییم این حرف شاملوی بزرگ را پیاده کنیم که در مصاحبهای میگوید:
«اونهایی که الگوی زندگی ما بودند، میدونستند چه میکنند. اونها به مرگ فکر نکردند، فقط به زندگی فکر کردند. و چه خوبه که ما هم بتونیم واقعا به اونجا برسیم. که مرگ برامون وجود نداشته باشه. درحالیکه قاطعیت وجودش بیشتر از زندگیه. اما وجود نداشته باشه. یعنی عملا طرد بشه. اهمیت و ارج زندگی در همینه که موقته، اینه که تو باید جاودانگی خودت رو در جای دیگری بجویی و اونجا انسانیته.»
ادامه دارد...
- درس یکم: ترس از کاغذ سفید
- درس دوم: یادداشت روزانه، متنی شبیه به تنهاییمان
- درس سوم: چشمهای کورِ عادتکرده
- درس چهارم: از این گوش بشنو و از اون گوش در نکن!
- درس پنجم: تیکتاکِ فرسایندهی عقربههای ساعت
- درس ششم: زندانِ کاغذهای مچاله (دور ریختن)
- درس هفتم: تا پخته شود، خامی! دربارهی اهمیت مطالعهی تاریخ ادبیات کودکان
- درس هشتم: به خبری که هماکنون به دستم رسید، توجه فرمایید!
- درس دهم: کیمیاگر کلمات و تصاویر
- درس یازدهم: خانهای با دیوارهای آبنباتی
- درس دوازدهم: خرسی که سرزمینش را دزدیدند
افزودن دیدگاه جدید