قصه قدیمی آقا کوزه

قصه قدیمی آقا کوزه، یک متل آذربایجانی

یکی بود، یکی نبود. در افسانه ها و فرهنگ توده مردم آمدست؛ یه کوزه ئی بود. یه روز صبح سرپوششو گذاشت و راه افتاد بره شیره دزدی. رفت و رفت و رفت ... تا تو راه رسید به یه کژدم.

کژدم ازش پرسید: کوزه، کجا؟ کوزه گفت: زهرمار و کوزه، درد و کوزه ... بگو آقا کوزه! کژدم گفت: خوب آقا کوزه، کجا؟ کوزه گفت: شیره دزدی! کژدم گفت: منم می بری؟ کوزه گفت: بیا بریم.

و با همدیگه راه افتادن. یک کمی که رفتن، رسیدن به یه سوزن جوالدوز. جوالدوز گفت: کوزه، کجا؟ کوزه گفت: زهرمار و کوزه، درد و کوزه ... بگو آقا کوزه! بعد که جوالدوز این جور گفت و جوابشو شنید، اونم راه افتاد و همراشون رفت. کمی که رفتند، رسیدند به یه کلاغ و بعدم به یه مرغ و همه با هم راه افتادن به طرف خونه ئی که قرار بود برن شیره دزدی.

وقتی از در وارد می شدن، کلوخ پشت در گفت: به منم شیره میدین؟ کوزه گفت: آره، به تو هم شیره میدیم. اونوخت کوزه به مرغ گفت: تو برو تو اجاق، کژدم را گذاشت تو قوطی چخماق، جوالدوزه هم رفت تو قوطی کبریت و کلاغم رفت نشست سر در حیاط. کوزه رفت سراغ تاغار شیره و قورت قورت دهنشو پر کرد ... یه هو صاحبخونه از خواب بیدار شد و به زنش گفت: زن! پاشو که دزد اومده.

زن گفت: مرد! بگیر بخواب، دزد کدومه؟ و هردوشون گرفتن خوابیدن. کمی بعد زنه از خواب بیدار و به شوهره گفت: مرد! پاشو پاشو، انگار دزد اومده! مرد گفت: زن! بگیر بخواب، دزد کدومه؟ زن پاشد سرشو از پنجره درآورد.

کلاغه که اینو دید، پرید سر زنه رو نوک زد. زن گفت: وای! و رفت سراغ قوطی کبریت که ببینه چه خبره؛ کبریتو که ورداشت، جوالدوزه فرو رفت تو دستش ... زن قوطی رو انداخت و فریاد زنون رفت که سنگ چخماقو ورداره، که کژدمه دستشو نیش زد.

زن گفت: ای وای! ... ای وای! و رفت که از اجاق آتیش ورداره بلکه بتونه چراغو روشن کنه، که یه مرتبه مرغه از بالای اجاق بال و پری زد و چشمای زنه پر خاک و خاکستر شد. کوزه که دیگه حالا شکمشو پر شیره کرده بود و غلتون غلتون داشت می رفت، دم در که رسید کلوخ پشت در گفت: کو سهم ما؟ کوزه گفت: بذا برم، بذا برم، همین حالا صابخونه سر می رسه، سهمت باشه بعد! کلوخه که دلخور شده بود با یه حرکت تنه شو زد به کوزه و کوزه رو تیکه تیکه کرد و شیره ها ریخت رو زمین. صبح که شد، بچه ها تو کوچه جمع شده بودن و تیکه سفال ها رو می لیسیدن ...

در کتابک قصه‌های قدیمی دیگری را نیز بخوانید:

برگردان:
علیرضا نابدل
منبع
کتاب تاریخ ادبیات کودکان ایران، جلد اول
Submitted by editor on

قصه قدیمی آقا کوزه، یک متل آذربایجانی

یکی بود، یکی نبود. در افسانه ها و فرهنگ توده مردم آمدست؛ یه کوزه ئی بود. یه روز صبح سرپوششو گذاشت و راه افتاد بره شیره دزدی. رفت و رفت و رفت ... تا تو راه رسید به یه کژدم.

کژدم ازش پرسید: کوزه، کجا؟ کوزه گفت: زهرمار و کوزه، درد و کوزه ... بگو آقا کوزه! کژدم گفت: خوب آقا کوزه، کجا؟ کوزه گفت: شیره دزدی! کژدم گفت: منم می بری؟ کوزه گفت: بیا بریم.

و با همدیگه راه افتادن. یک کمی که رفتن، رسیدن به یه سوزن جوالدوز. جوالدوز گفت: کوزه، کجا؟ کوزه گفت: زهرمار و کوزه، درد و کوزه ... بگو آقا کوزه! بعد که جوالدوز این جور گفت و جوابشو شنید، اونم راه افتاد و همراشون رفت. کمی که رفتند، رسیدند به یه کلاغ و بعدم به یه مرغ و همه با هم راه افتادن به طرف خونه ئی که قرار بود برن شیره دزدی.

وقتی از در وارد می شدن، کلوخ پشت در گفت: به منم شیره میدین؟ کوزه گفت: آره، به تو هم شیره میدیم. اونوخت کوزه به مرغ گفت: تو برو تو اجاق، کژدم را گذاشت تو قوطی چخماق، جوالدوزه هم رفت تو قوطی کبریت و کلاغم رفت نشست سر در حیاط. کوزه رفت سراغ تاغار شیره و قورت قورت دهنشو پر کرد ... یه هو صاحبخونه از خواب بیدار شد و به زنش گفت: زن! پاشو که دزد اومده.

زن گفت: مرد! بگیر بخواب، دزد کدومه؟ و هردوشون گرفتن خوابیدن. کمی بعد زنه از خواب بیدار و به شوهره گفت: مرد! پاشو پاشو، انگار دزد اومده! مرد گفت: زن! بگیر بخواب، دزد کدومه؟ زن پاشد سرشو از پنجره درآورد.

کلاغه که اینو دید، پرید سر زنه رو نوک زد. زن گفت: وای! و رفت سراغ قوطی کبریت که ببینه چه خبره؛ کبریتو که ورداشت، جوالدوزه فرو رفت تو دستش ... زن قوطی رو انداخت و فریاد زنون رفت که سنگ چخماقو ورداره، که کژدمه دستشو نیش زد.

زن گفت: ای وای! ... ای وای! و رفت که از اجاق آتیش ورداره بلکه بتونه چراغو روشن کنه، که یه مرتبه مرغه از بالای اجاق بال و پری زد و چشمای زنه پر خاک و خاکستر شد. کوزه که دیگه حالا شکمشو پر شیره کرده بود و غلتون غلتون داشت می رفت، دم در که رسید کلوخ پشت در گفت: کو سهم ما؟ کوزه گفت: بذا برم، بذا برم، همین حالا صابخونه سر می رسه، سهمت باشه بعد! کلوخه که دلخور شده بود با یه حرکت تنه شو زد به کوزه و کوزه رو تیکه تیکه کرد و شیره ها ریخت رو زمین. صبح که شد، بچه ها تو کوچه جمع شده بودن و تیکه سفال ها رو می لیسیدن ...

در کتابک قصه‌های قدیمی دیگری را نیز بخوانید:

افزودن دیدگاه جدید

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.

افزودن دیدگاه جدید

The comment language code.

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
نوع محتوا
مقاله