گفتوگوی محمدهادی محمدی با امین حسینیون نویسنده رمان «سیاسیا در شهر مارمولکها»
ایده اولیه داستان سیاسیا چگونه و در چه زمانی در ذهن ات شکل گرفت یا پدیدار شد؟
حدود سال ۱۳۸۴، ۸۵ بود و من داستانهای کوتاه فانتزی زیاد مینوشتم و با مجله پیلبان که تخصصی انیمیشن هم بود همکاری میکردم. اما سرِ کلاسِ خانم ثریا قزل ایاغ ـ که از اساتید فوقالعاده ما بودند ـ اعتماد به نفس کافی برای نوشتن یک داستان بلند را پیدا کردم و سیاسیا از دلِ زمین فوتبال بیرون آمد. اولین تصویر داستان، تصویر زمین فوتبال توی مدرسه بود، تصویر آشنا. توی آن مسابقه یک پسربچه موفرفری و سیاسوخته بود، که رفقاش سیا سیا صداش میکردند، خب من دیدم خیلی دوستش دارم و باهاش همسفر شدم.
چرا سیاسیا را بردی در حاشیه شهر قرار دادی؟ آگاهانه بود؟ حسی بود؟
ترکیبی بود از هر دو. شکل گرفتن تصویرِ اول داستان کاملاً حسی بود و خب آن تصویر یک مدرسه غیرانتفاعی در منطقه پولدارنشینِ شهر نبود. مدرسه سیا سیا جایی است در حاشیه شهر. آن توپی که از توی سطل آشغال در میآورد و زیر بغلش میزند، حیاط کوچک و این جور چیزا، اینها ناخواسته مربوط به فقرِ نسبی هستند. اما بخشی هم آگاهانه بود. یک بچه با زندگی خوب و رفاه کامل، قاعدتاً داستانش شبیهِ سیاسیا نیست، اگر قرار بود سیاسیا بچه پولدار باشه، داستانش یک شکل دیگر میشد. شاید مقایسه دقیقی نباشد، ولی اکثریت ستارههای فوتبال هم بچههای فقیری بودند، فوتبال برای بچههای محروم میتواند نردبان ترقی باشد، برای پولدارها بیشتر سرگرمی است.
دوگانه فوتبال و ادبیات، رفتن به سوی آن و خلق داستانی که کارکرد روان شناختی آن بسیار ژرف است، هم میتواند راه باشد، هم چاه، چه شگردهایی را به کار بردی که راه روایت پیدا شد؟
خب، باید برگردم به ناصر ایرانی و رمان عروج. فصل اول رمان عروج مسابقه فوتبال بین تیمهای راهآهن و خانیآباد است ـ اگر اشتباه نکنم. وصف این مسابقه فوتبال و باخت تیم که کاپیتانش رفته جبهه، از اولین باری که عروج را خوندم با من بوده. در کنارش علاقه شخص من به فوتبال و انتقال هیجان مسابقه به متنِ داستان هم بوده. داستان سیاسیا روایتی سرراست دارد، مسابقه فوتبالی هست و سیاسیا هم بازیکنِ خوبی است، در واقع چون بزرگترین استعداد سیا سیا در فوتباله، منطقی هم هست که راه رسیدنش به رشد و عبورش از بحرانهای روانی فوتبال باشه. فقط نیاز به بزرگترهایی دارد که به او اعتماد به نفس کافی بدهند.
چرا سیاسیا مادر ندارد؟ یا مادر برای او در دنیای واقعی شخصیت غایب است؟
غیابِ مادر، برای سیاسیا، به نظرم کوتاهترین و مختصر و مفیدترین روش برای نشان دادن غیابِ مهربانی و لطف و خوبی در زندگیِ سیاسیا بود و جستجوی مادر هم مختصرترین راه برای اینکه نشان بدهم سیاسیا دنبال چی میگردد.
این پدیده داستان شما را از گروه داستانهایی کرده که به آن داستانهای با کارکرد درمانگرایانه می گویند. یعنی کودک افسرده و ناامید با خواندن این داستان میتواند همانند سیاسیا خیلی مرزها را بگذراند، به ویژه کودکانی که در جامعههای امروزی شمارشان رو به فزونی است مانند کودکان کار، بدسرپرست. آیا خودتان هنگام نوشتن داستان به این نکته واقف بودید؟
نه، وقتی که داستان سیاسیا را مینوشتم، واقعاً آگاه از خاصیت درمانگری نبودم. ولی خب دلم میخواسته و میخواهد که وقتی برای بچهها مینویسم، آخر قصه، حالشان از اولِ خوشتر باشد، و خیلی خیلی خوشحالم که کارم به نتیجه رسیده.
پدر سیاسیا کارگر است، اما مانند داستانهای قالبی و کلیشه ای، کارگر در آن یک شخصیت زحمتکش محجوب نیست. کارگری است که میتوان گفت این گونه کارگران هم پیدا میشوند. چطور این قالبها را شکستید و یک تیپ خاص برای پدر سیاسیا خلق کردید؟
به نظرم اگر پدرِ سیاسیا رو توی لحظه دیگهای از زندگیش میدیدیم شاید دقیقاً همان کارگرِ کلیشهای میبود که سرش پایین و محجوب است و دارد به همسایهاش کمک میکنه. احتمالاً هر آدمی در بعضی لحظههای زندگیش کاملاً تکراری و کلیشهای و طبق انتظارات رفتار میکند، در یک سری لحظههای دیگر خاصتر و بیرون از چارچوبها عمل میکند. به نظرم مهم این انتخاب است که در چه لحظهای او را ببینیم.
در روایتهای «فانتزی فراتری» که به گونه فانتزیهای «دو جهانی» گفته میشود، راه ارتباط یا روزنه رسیدن یا پیوند زدن میان این دو جهان بسیار اهمیت دارد. در این کار خیلی پخته عمل کردی. یعنی خواننده را هم در ترس نگه میداری هم در شگفتی. سیاسیا برای رسیدن به جهان فانتزی شبانه به بیابان می زند- ترس - و آن جا با شخصیتی شگفت روبه رو میشود. - شگفتی- این شخصیت ترکیبی از تمساح و مارمولک است که در خواننده این شک را ایجاد میکند که شاید خودت هم هنوز تصمیم نگرفته ای او چه باشد، چرا او را برای این وضعیت انتخاب کردی؟
در مورد ترس و شگفتی و دریچه میان جهانها کاملاً تجربی عمل کردم، بر اساس فانتزیهایی که قبل از نوشتن سیاسیا خوانده بودم. البته کتاب فانتزی در ادبیات کودک و نوجوان را قبل از نوشتن سیاسیا خوانده بودم و دانش نظری هم داشتم، ولی سیاسیا تجربه اولم در ترکیبِ تجربه خواندن و لذتم از داستان و دانش نظری، برای نوشتن بود. اما جاسم تمساح هم ناگهان عصا زیربغل از توی تاریکی بیرون آمد. یعنی باور کنید من هم همراه سیاسیا از دیدنش شگفت زده شدم و به نظرم مسئله مارمولک و تمساح بودنش هم شوخی بامزهای بود، هم اینکه این طوری میشد نشان داد که جاسم از یک مارمولک بزرگتره، و خب بامزه هم بود. برای من جاسم کاملاً مارمولک است، ولی برای بقیهٔ مارمولکها فراتر از اینهاست.
هنگامی که نویسنده شخصیت خود را به جهان فانتزی میکشاند، اگر نقشه ای درست و حسابی برای این کار نداشته باشد، برگشت از این جهان حتا برای خودش هم سخت میشود. آیا برای این کار نقشه یک به یک داشتی، یا روایت تو را پیش میبرد؟
نه، نقشهای از جزییات مسیر نداشتم. البته ساختار کلی توی ذهنم بود ولی جزییات نه. حتا ممکن بود سیاسیا برنگردد، به نظرِ خودم، چیزی که باعث شد سیاسیا برگردد، ملاقات با مادرش و صداقتِ مادرش بود. وگرنه ممکن بود سیاسیا همان جا بماند.
جهان فانتزی این داستان مرا یاد کنارههای کارون میانداخت. ابتدا هم احساس کردم تو بچه جنوبی، وقتی دیدم که نیستی، برای ام این پرسش ایجاد شد که چرا سیاسیا وارد فرهنگی میشود که ترکیبی از فرهنگ دریانوردی، و فوتبال در کنارههای یک رود فرضی مانند کارون است؟
به نظرم دنبال چند تا چیز بودم، به طور ناخودآگاه، یکی این که فضای شهر مارمولکها با فضای زندگی خود سیاسیا فرق داشته باشد. دوم این که مفهومِ اِشغال در ذهنِ من با رودِ کارون و اروند و خرمشهر و تکاوران نیروی دریایی پیوند خورده، چون متولد زمان جنگم، به خاطر بمباران و موشک مدرسهام تعطیل شده و این بخشی از ناخودآگاه من شده. این نظر خودم در مورد سؤال شماست، شاید هم اشتباه کنم.
مسافرخانه ای که سیاسیا ساکن آن میشود، یکی از درخشانترین بخشهای داستان ات است. ترکیبی از قهوه خانه و مسافرخانه. موجودات خلاف و دوست داشتنی. موجوداتی که آمیختی از رفتار انسانی و جانوری هستند، اما هر کدام برای خودشان شخصیت دارند. آمیختن فضای ترس و دوستی، فضای دلهره و خوشی، بیم و امید، در این بخش دیده میشود. چگونه توانستی این صحنهها را به روایت دربیاوری؟ پشت ذهن ات چه تجربه ای داشتی؟
واقعاً نمیتوانم توضیحی بدهم که مسافرخانه/قهوهخانه را چطور درست کردم. ولی میتوانم بگویم اگر روزی قرار باشد داستان دیگری در شهر مارمولکها بنویسم، قهرمانش احتمال زیاد از همان قهوهخانه بیرون خواهد آمد.
سیای شکست خورده در سرزمین واقعی میرود که سرنوشت یک جامعه در معرض فروپاشی را در جهان فانتزی عوض کند. تعدد شخصیتها، و جنگهای برابر و نابرابر، گربهها در یک سو، موجودات دیگر در سوی دیگر. ملغمه ای است سخت باورکردنی. ما در فانتزی شناسی می گوییم، نویسنده ای که میخواهد خوانندگان روایت اش را باور کنند، باید خود به این روایت ایمان داشته باشد، چطور به این روایت ایمان آوردی که چنین باورپذیر شد؟
خب، من خودم وسطِ جنگ مارمولکها و گربهها بودم. وسطِ زمین فوتبالشان هم بودم. به نظرم وقتی نویسنده خودش وسطِ مهلکه کنار قهرمانانش باشد، خواننده را هم با خودش میبرد. یعنی به نظرم ایمان کلمه مناسبی نیست، حضور بهتر است. آدمی که زیر باران خیس شده باشد، لازم نیست برای اثباتِ باران به دیگران تلاش خاصی بکند. این را بچههایی هم که قصه را خواندهاند به من زیاد گفتند و واقعاً خوشحالم که از نظرشان موفق شدم.
سیا با رفتن به جهان فانتزی خاطرههای مادرش را هم با خود میبرد، و جابجا هرجا کم میآورد مادرش به کمک او میآید. این کشاندن خاطره، درون ذهن، کمک گرفتن از کهن الگوی مادر ازلی برای ساماندهی به زیست انسانی است. انسان با مادر خود انسان شده است. آیا این شگرد هم ناخودآگاهانه به درون روایت کشیده شده است؟
بخشی خودآگاه بوده و بخشی ناخودآگاه، ولی بخش خودآگاه از دانش نظری دربارهٔ کهنالگوها نیامده. آن زمان خیلی این چیزها را بلد نبودم و تازه داشتم یاد میگرفتم. بخش خودآگاه این تصمیم روایی از تجربهام از زندگی خودم و دیگران آمده و یک نیازِ روایی، یعنی به هر حال سیاسیا در اوجِ بحران و آشوب، نیاز به یک تکیهگاه روانی داشت و من مادر را برایش فراهم کردم. اگر این تکیه گاه نبود به نظرم تمام جهان داستان فرو میپاشید. بخش ناخودآگاه هم از این جهت که حضور مادر در قصه ناخودآگاه اتفاق بود و صداقتِ ناگهانی و بیپردهاش خودم را هم غافلگیر کرد و به نظر من همین صداقت مادر بود که مسیر سیاسیا را تغییر داد، البته این نظر من است، شاید هم در تحلیل داستان خودم اشتباه میکنم.
سیاسیای شکست خورده در جهان واقعی با کمک و نیروی مادرش چون قهرمان دوباره به جهان واقعی پا میگذارد. میفهمد که جهان صحنه فروپاشیدن ذهن و واقعیت و بازسازی دوباره آن است. این بزرگترین آموزهای است که دراین روایت وجود دارد. چقدر خودت همچون سیاسیا بوده ای؟
خودم؟ هر روز از واقعیت به فانتزی پناه میبرم، البته صادق باشم، سیاسیا از من خیلی موفقتر است، بالاخره یک شهر را نجات داد و برگشت و مسابقهٔ فوتبال را هم برد، من هم موفق شدم لوسترِ خانه را تعمیر کنم.
کتاب با این که از نگاه من یکی از آثار برجسته فانتزی در روند فانتزی نویسی در ایران است، کم دیده شد و کم خوانده شد. شاید یک دلیل عمده آن ناشرش باشد که در حاشیه بود. فکر میکنم اگر ناشری مانند چشمه یا افق داشتی، کتاب به چاپهای متعددی رسیده بود. از این سرنوشت که کودکان از کتابی چنین خواندنی محروم شدهاند، افسوس به دل نداری؟
اصلاً و ابداً. هیچ افسوسی ندارم. پارسال یا دو سال پیش بود. معلمی از بابل به من زنگ زد و گفت شمارهام را پیدا کرده چون بچههای کلاسش عاشق سیاسیا شدهاند. یک روز هم تماس تصویری برقراری کردیم و با بچهها حرف زدیم. نه فقط افسوسی ندارم، که بسیار راضی هم هستم. چاپِ سیا سیا در نشری که جایگاهِ آکادمیک هم دارد، برای من خیلی باارزش بود. در مورد بازار کتاب، یک واقعیت این است که در بازار کتاب ایران خودِ نویسنده هم نقش زیادی بازی میکند، به نظرم گوشهگیر بودن و چند سال فعالیت نکردنم، باعث شد سیا سیا کمی به حاشیه برود، والا در سال اول پس از انتشار جایزه گام اول را هم برد. نه، هیچ افسوسی ندارم.
افزودن دیدگاه جدید