کجاست راز دره فانیس لی؟

یک نویسنده یک اثر

راز دره فانوس‌ها

گفت‌وگوی محمدهادی محمدی با عبدالمجید نجفی

پرسش نخست را از آخرین برگ کتاب و داستان انتخاب کرده‌ام. آن‌جا که سالار شخصیت اصلی داستان می‌گوید: «چیزی به آغاز کلاس‌های درس نمانده است. حالا که از کنار رودخانه قدم می‌زنم، حس عجیبی به من می‌گوید که درخت‌ها و سنگ‌ها و حیوانات، حالا دیگر هیچ کدام از آن‌ها به چشم یک غریبه به من نگاه نمی‌کنند ...» (ص ۲۲۴). چرا؟ چرا سالار این احساس را در روند داستان پیدا کرده و اکنون به این نتیجه‌گیری رسیده است؟

تلفیق زمان و مکان و شخصیت در داستان برایم به ویژه در چند سال اخیر دغدغه دایمی است. رفاقت با طبیعت: احترام به خاک و درخت و آب علاوه از آنکه زندگی را دارای معنا می‌کند، سیاره را برای ساکنانش امن‌تر می‌سازد. صلح و دوستی با سنگ و کوه و دشت و علف و دریا، هستی انسان را به مساحتی برای سُکنی و تأمّل و ژرف اندیشی بدل می‌سازد. یک سرخپوست هنگام بهار آهسته بر زمین پای می‌نهد چرا که به باورِ او، خاک آبستن است.

«سالار» شخصیت اصلی رُمان یاد گرفته از کنار برگ و شاخه و درخت و سنگ‌ها و حیوانات بی‌اعتنا عبور نکند. محیط روستا با رودخانه و کوهستان و باغ و ... برای او فرصتی است تا خوب نگاه کند. نگاه خوب، «من» او را در موقعیت‌های مختلف قرار می‌دهد و در نهایت او نه یک «من» بلکه دارای «من‌های تکثیر یافته می‌شود. من‌های متکثّر به همه سالارها این امکان را می‌دهد تا در زمانی واحد، زندگی‌های متفاوتی را تجربه کنند. سالار یاد گرفته به همه گل‌ها و برگ‌ها و درخت‌ها سلام کند و از آن‌ها سلام بشنود. این راز آشنایی او با طبیعتِ اطراف خویش است.

داستان در یکی از زیباترین مناطق ایران یعنی محدوده ارسباران و اهر، آن چشم اندازهای جاودیی از آمیخت زمین و آسمان، آن سرشاری و فراوانی آب و جنگل و بیشه‌زار، در حضور آدمی و دام و جانوران می‌گذرد، داستان قرار است روایتی از تأثیر زلزله مهیب اهر، هریس و ورزقان در سال ۱۳۹۱ باشد، اما رسیدن به زلزله و پیوند آن با داستان خیلی دیر در داستان شروع می‌شود و البته از نظر من بسیار با معنا و زیبا، می‌توانید درباره این دیر شروع شدن رخداد زلزله در داستانی که درباره زلزله است بیش‌تر بگویید از چه روی بوده؟

ذهن انسان (خواننده) مدام در حال مقایسه است. قیاس از کارکردهای منطقی ذهن انسان است تا در به گزینی او را یاری می‌کند. در این داستان ایجاد کنتراست بین «زیبایی» و «آرامش» با تخریب و ویرانی و زوال منظورم بود. زیبایی و ژرفای آن در کنار پلشتی و آوار به گمانم تأثیر فزاینده‌ای دارد. در واقع این «مرگ» است که لحظه‌های زندگی را ارزشمند می‌سازد و چه نکبت عظیمی بود اگر عمر جاوید می‌داشتیم!

ترسیم تابلوی زندگی و چشم اندازی روح نواز، مهابت فاجعه‌ای به نام زلزله را عمیق‌تر و مؤثرتر به نمایش می‌گذارد.

داستان تنها درباره زلزله نیست، و خیلی موضوع‌های با اهمیت دیگری را در دل خود پوشش داده است. یک خانواده امروزی در تبریز که تک پسری به نام سالار دارند، مادر که مامان زهره است، در اندیشه مهاجرت به کانادا، و پدری که بابا فریدون است، اما مخالف مهاجرت و دوست دارد در همین ایران کار کند، این چند موضوعی در داستان را چه طور به هم گره زده‌اید و ضرورت طرح آن‌ها در داستان از چه روی بوده است؟

شاید اگر پدیدار شناسانه به این قضیه نگاه کنیم، پاسخ به پرسش برایم قدری راحت‌تر باشد. کتمان نمی‌کنم یکی از آرزوهایم نوشتن رمانی دایره المعارفی است- می‌دانیم چنین چیزی در این فضا و مکان، امکان ندارد- همیشه جولانِ نویسندگانی چون بالزاک در آفاق و نویسندگانی همتای داستایفسکی در انفس برایم آموزنده و حسرتناک بوده است. باری! دفترچه‌ای دارم که دغدغه‌ها، یافته‌ها و حس‌هایم را در آن می‌نویسم.

صفحه‌ای از این دفترچه را برای پاسخ به سؤال شما مرور می‌کنیم.

پژواک در لغت به معنی صدا، انعکاس صوت در کوه یا در زیر گنبد، آوازی که در کوه می‌پیچد، تکرار صوت به سبب انعکاس امواج صوتی است. آیا زنده‌ها پژواک دارند؟ آیا گیاهان، حیوانات و جامدات نیز پژواک دارند؟ پژواک اموات چگونه است؟ آیا با «نشانه شناسی» می‌توان به ربط حوادث و اتفاقات پی بُرد؟

پژواک درخت

پژواک درخت پر شاخ و برگ

پژواک درخت لخت

پژواک درختی که لابلای شاخه‌هایش پرنده‌ای لانه دارد

پژواک درختِ باران خورده

پژواک درخت میوه‌دار

پژواک درخت در نمای نزدیک

پژواک درخت در نمای دور

و ....

به گمانم شکل‌های متفاوت به ما باز می‌گردد.

فکر می‌کنم سنگ‌ها، صخره‌ها، دیوارها، پرده‌ها و نرده‌ها زمزمه‌ها، بازتاب و تأثیر در دریافت‌های ما دارند. از ما تأثیر می‌گیرند و بر ما تأثیر می‌گذارند.

امیداورم در این داستان، صداها و اشکال و رفتارهای متفاوت – یا به ظاهر متفاوت- تصویر و تأثیری تا حدودی یکدست بر ذهن خواننده با توجه به چند خطی که به عنوان پیش زمینه گفتم، داشته باشد.

مامان زهره سودای سفر به خارج دارد. بابا فریدون اصرار بر ماندن دارد. سالار با هنر موسیقی و داستان و عکاسی مناقشه پدر و مادرش را دوام می‌آورد. امّا همه این‌ها در حال است و صیرورت (شدن) و تغییر، سنتی ابدی است. و کسانی که تغییر نمی‌کنند یا تغییر را به رسمیّت نمی‌شناسند و در برابر آن مقاومت می‌کنند البته محکوم به فنا و نابودی‌اند. در این داستان، «زلزله» تمهیدی برای تکانش در درون و نگرش آدم‌هاست- امیدوارم چنین بوده باشد= نخ تسبیحی برای به رشته کشیدن حوادث مختلف! در خاتمه پاسخ به این سؤال شاید بیت ملمّع سعدی شیرازی گویا باشد. می‌فرماید؛

سَلِ المَصانِعَ رَکْباً تَهیمُ فیِ الْفَلَواتِ۱

تو قدر آب چه دانی که در کنار فراتی

سالار شخصیت اصلی داستان نوجوانی که خیلی خوب پرداخت شده است، چهره‌ای بسیار انسانی دارد، یعنی همواره در کشف و یافتن است، با دوربین و بدون دوربین. با نوشتن و بدون نوشتن، کشف زمین و زیبایی‌های آن و کشف رابطه‌ها. کسی او را راهنمایی کرده که عکس بگیرد، لحظه‌ها را از دست ندهند. این کسی خود شما هستید، آیا سالار به راستی وجود خارجی دارد؟

«سالار» در واقع نمودگار همه کودکان و نوجوانانی است که چشم در چشم با آن‌ها کار کرده‌ام. به آن‌ها یاد داده‌ام و از آن‌ها آموخته‌ام. «سالار» شخصیتی است که دوست داشتم و آرزو می‌کردم همه نوجوانان کشورم چون او باشند- چرا افعال این جمله‌ها ماضی می‌شوند بی‌اختیار؟ - جستجوگر، آگاه، پُر مطالعه و با فهم و شعور و پر از سؤال و تلاش برای دانستن.

به خودم اجازه یأس نمی‌دهم، امّا به قول نیما

نازک آرایِ تنِ ساقِ گلی

که به جانش کِشتم

و به جان دادمش آب

ای دریغا به بَرَم می‌شکند

سالار به پدربزرگ و مادربزرگ‌اش به ویژه مامان جواهر وابسته است. سالار را برده‌اید در همین منطقه‌ای که قرار است در آینده زلزله بیاید، و در کنار پدربزرگ که باغ دار است و وضع خوبی دارد و مادر جواهر که سرچشمه مهربانی است، قرار داده‌اید، این ارتباط هم فقط یک رابطه عاطفی درون یک فضای بسته نیست. بلکه سالار در بیرون و درون خانه همواره در حال کشف است، چه چیزهایی شما را به این جا رساند که این ترکیب را در داستان به کار ببرید؟

پدرِ پدرم وقتی او نوزادی چهل روزه بود از دنیا رفت. مادرش در ده سالگی او را تنها گذاشت امّا خانة پدریِ مادرم خانه‌ای بود که درخت داشت. باغچه و بالاخانه داشت. سرداب داشت. و زمستان‌هایش کرسی و صدای باد و قصه‌های امیرارسلان و حسین کرد شبستری داشت و پدربزرگ و مادربزرگ هر دو قصّه گوهای ماهری بودند.

بنابراین پاداش پدربزرگ از طرف من این بود که صاحب باغ شود گیرم با نام جلیل خان مافی. پاداش مهربانی‌ها و صبوری‌های مادربزرگ هم – قمرتاج بود اسمش- این بود که مامان جواهر باشد و در واقع جواهرِ زندگیِ شویِ خویش باشد. آن خانه‌ای که سال‌های بعد ناپدید شد، تأثیری ماندگار بر من داشت و دارد.

و باز یک شخصیت فوق‌العاده خوب پرداخت شده در داستان دارید به نام دایی ارسلان. که شخصیت شگفتی است، نمادی از آن چهره‌هایی که دیگر کم‌تر دیده می‌شوند. مثل شخصیت‌های داستان‌های همینگوی که خود شما هم البته به همینگوی در داستان اشاره دارید، دایی ارسلان در عشق شکست خورده با سگی با نام ایلدیریم در گوشه‌ای از باغ خانوادگی و دور از خانه اصلی زندگی می‌کند. رابطه دایی ارسلان و ایلدیریم به نظرم یک فرهنگ است، حضور و نقش سگ در کنار آدمی و در این سرزمین، به کنار، رفتار خودش که به شدت روی سالار هم تأثیرگذار است. او دچار بیماری روانی است، روی مرز سلامت و پریشانی روان راه می‌رو، اما باید دیده شود، این خط در داستان چه می‌خواسته بگوید؟

شخصیت دایی ارسلان در واقع در ژرف ساخت خودش همان میری است.

میری که بود؟

به روزگاری که در محله باغ صفا و در دبستان حکمت، ابتدایی می‌خواندم، مردی پاک باخته پای درخت قطور قره‌آغاج – چنار- دکّه کوچکی داشت که در واقع خانة او بود. میری کنار بساطِ شکلات و خروس قندی‌اش برخی اوقات به یاد عشق از دست رفته‌اش سینه می‌زد. بالا و پایین می‌پرید و دهانش کف می‌کرد. بچّه‌های دو مدرسه حکمت و فیّاض دست می‌زدند. وضعیت میری رقت انگیز بود امّا او مهربان بود و با همه نداری‌اش بخشنده بود. او در برخی داستان‌های من حضور دارد. و در این داستان، دایی ارسلان است. از این گذشته من همیشه آدم‌هایی از این دست را جدّی می‌گیرم. به آن‌ها احترام می‌گذارم و دنیایشان را دوست دارم.

کمی جداتر از خط اصلی داستان، خودتان به عنوان نویسنده و مربی آموزش داستان نویسی کانون در داستان حضور دارید، نویسنده‌ای که در گفت و گوهای سالار و یحیی هم آمده و آن دو دوست اشاره می‌کنند که آقای نجفی پیرمرد است و بعد البته می‌گویند زیاد هم پیر نیست، این نویسنده پا به سن گذاشته که خود شما هستید، بر مبنای چه ضرورتی وارد این داستان شد؟

همه انسان‌ها موجودات داستان‌مندی هستند. برخی اوقات مرز بین داستان و زندگی به عنوان امر واقع در ذهنم از بین می‌رود. بهتر بگویم؛ داستان با آدم‌ها و ماجراها و فضاهایش برایم واقعی‌تر از زندگی روزمرّه می‌شود. داستان، روایت دیگر گونه از زندگی و باز آفرینی دوباره آن است. ما با توسّل به استعاره برابر زوال ایستادگی می‌کنیم. نگارش داستان برای من ترسیم همه آرزوهای انسانی است که در معرض چپاول دائم است. چند روز پس از وقوع زلزله به آن روستاها رفتم. به محض ورود پس لرزه‌ای شدید رخ داد. زمین زیر پایم لرزید. زنی فریاد کشید؛ ای خدا! پس چرا تمام نمی‌شود!؟... همانجا بود که تبدیل شدم به یکی از آدم‌های آن داستان دهشتناک. تا کنارشان باشم. تا ببینم دخترکی پنج ساله را که جلوی چادر نشسته بود. نه حرف می‌زد نه گریه می‌کرد. تنها نگاه می‌کرد. همه اعضای خانواده‌اش زیرآوار مانده بود. تنها خواهر دوازده ساله‌اش زنده بود و ...!

سالار یک سو، یک شخصیت دیگر هم در داستان داریم، به نام یحیی، یحیی پسر نوجوان روستایی که در خانواده‌ای گرم و دوست داشتنی زندگی می‌کند، تا پایان داستان، نقش شخصیت مکمل سالار را دارد، یعنی سالار خودش را در او و او خودش را در سالار می‌بینند، می‌توانید کمی درباره این رابطه و به طور کلی شخصیت یحیی بگویید؟

یحیی نمونه نوعی نوجوان روستایی است. با اسب و سگ و کوه و دشت آشناست و کنار خانواده پدرش کار و تلاش می‌کند. با این وجود تشنه دانستن است و آشنایی و رفاقت با سالار برایش فرصت گران‌بهایی است. همانطور که شما نیز در پرسش خویش با ظرافت به آن اشاره کرده‌اید، دو نوجوان خود را در دیگری بهتر می‌بینند.

دیگری (The other) همان هم بود یا هم نوع یا همسایه است و به گمانم یکی از معانی اخلاق دیدن موضوعات و قضایا از نگاه دیگری است. «سالار» و «یحیا» با رفاقت و دوستی با هم نمونه‌ای از «زیست اخلاقی» را به نمایش می‌گذارند به گونه‌ای که پس از وقوع زلزله و به گمان مرگ یحیا، سالار شوق حرف زدن و میل به غذا را از دست می‌دهد اما با بازگشت یحیا به زندگی او نیز از نو زاده می‌شود.

یکی از شگردهایی که در این داستان وارد کرده‌اید، آموزش داستان نویسی است که میان سالار و یحیی می‌گذرد. شما در نقش شخصیت آقای نجفی به سالار آموزش می‌دهید و سالار هم به یحیی. از ارزش‌هایی که در نوشتن خلاق وجود دارد، در داستان جاری شده است، به طوری که گاهی آدمی فکر می‌کند، چه قدر کلام سالار در داستان در این مورد صمیمی شده، چه طور فکر کردید این شگرد در داستان جاری شود؟

تا آنجایی که من اطلاّع دارم آقای نجفی «نوشتن» را نه فعّالیتی جنبی و تفننّی بلکه به عنوان یک شیوه زیستی انتخاب کرده است. عشق به کتاب و داستان و آموزش و نوشتن سال ۱۳۶۳ او را به کانون پرورش فکری کشاند. مربی‌گری برای او نه صرفاً یک شغل بلکه همه فکر و ذکرش بود. او در واقع آموزگاری تمام وقت بود و در تمام ۱۷ سالی که به عنوان کارشناس ادبی و مربی با کودکان و نوجوان کار می‌کرد، هرگز کم فروشی نکرد و به رغم حقوق پایین و بی‌مهری‌های مدیران وقت، لحظه‌ای از یاد دادن حضوری و مکاتبه‌ای باز نایستاد.

زمانی که نوجوان با استعدادی مثل «سالار» و «یحیا» پیدایشان شده، مثل همیشه آموزگاری آقای نجفی هم به نظر گل کرده است. بله! به احتمال زیاد موضوع از این قرار است!

در کنار یحیی، دو نوجوان دیگر به نام داود و ودود هم در همان روستای کنار باغ پدربزرگ هستند، بچه‌هایی که در پدرشان در چاه افتاده و علیل شده، مادرشان به سختی زندگی می‌کند و شخصی بدکار به نام آقا سیف‌الله به او نظر دارد، داود سرانجام آقا سیف‌الله را می‌کشد، این دو شخصیت هم رفتارشان جالب است، این‌ها کدام بخش از زندگی را در این داستان به نمایش گذاشته‌اند؟

از نوشتن داستان‌های پاستوریزه بسیار بیزارم. چرا که با واقعیت عینی زندگی منافات دارد. همانطور که مراقب هستم به ورطه ناتورالیسم – به ویژه در داستان‌های نوجوان- نیفتم، در مقابل با پاستوریزه نویسی هم میانه‌ای ندارم. کودکان کار و طلاق، کودکان بی‌سرپرست و بدسرپرست، کودکانی که مورد آزار جنسی قرار گرفته و می‌گیرند، کودکان جنگ زده و ... واقعیت‌های زندگیِ امروز بشر بوده و هستند. «داود» و «ودود» در نقطه مقابل سالار و یحیا قرار دارند و این تقارن و بالانس به لحاظ دراماتیک تصادفی نیست. فقر و فلاکت آن دو را به حاشیه رانده امّا برای دوری از کلیشه، «ودود» در مسیر نجات قرار می‌گیرد در حالیکه «داود» تحقیر شده آینده روشنی پیش رو ندارد. (راسکلینکف آن دانشجوی فقیر را پس از قتل پیرزن رباخوار به یاد می‌آورم)

جانوران و به ویژه سگ و اسب در داستان «راز دره فانوس‌ها» بسیار نقش دارند. این نقش البته در آن نقطه از سرزمینمان که چوپانی و فرهنگ شبانی به شدت رواج داد، طبیعی است، اما شما به سگ‌ها و اسب‌ها شخصیت داده‌اید، و در ابتدای بخش دوم هم سخنان پر نغزی از «ملیح جودت آندای» آورده‌اید، چگونه به این ضرورت رسیدید که این‌ها فقط جانور نیستند، بلکه بخشی از خود انسان و فرهنگ انسانی هستند؟

به گمان من تمام پدیده‌ها و موجودات هستی، حیات جدا از هم و تو بگو سرنوشت و بودِ کاملاً تفکیک شده از هم ندارند. وجه مشترک همه حیوانات و انسان و تک یاخته‌ها و گیاهان «آفرینش» است. من در هند دیدم که هیچ جانوری را آزار نمی‌دهند. سگ‌ها، میمون‌ها، طوطی‌ها و موش خرماها در مسالمتی غبطه انگیز با انسان‌ها زندگی می‌کنند. و مگر مدارا با حیوانات یکی از شاخص‌های ویژه یک جامعه متمدن نیست؟! احترام و احساس شفقت و دوستی با موجودات و جانوران و گیاهان و آب و خاک، آدمی را به مرتبه انسانی می‌رساند و او با عشق ورزی، لذّت زیستن را زندگی می‌کند. سگ و اسب و اساساً تمام حیوانات چون به شکل ما نیستند و به زبان ما حرف نمی‌زنند دلیل بر عدم فهم و درک و احساس آن‌ها نیست. «سگ» و «اسب» در زندگی انسان نقش بی بدیلی دارند و از بسیاری آدم‌ها کم خطرند!

امّا روایت بخشی از داستان توسط آن دو حیوان شگفت علاوه بر آشنایی زدایی، ترفیع آن‌هاست. خواننده نوجوان با تفکر شهودی – فیزیونومی- فاصله زیادی نگرفته است. سگ و اسب ادراکی متفاوت و در زمینه‌هایی برتر از ما دارند. آن‌ها وقوع حوادث از جمله زلزله را زودتر از انسان تشخیص می‌دهند.

بررس‌های محترمی که ذهن‌های عادت کرده‌ای دارند، یحتمل این بخش از داستان را برنمی‌تابند ولی به گمان من و دست بر قضا، شریف‌ترین و قابل اعتناترین قسمت این داستان، آغاز بخش دوّم آن است و این امکان را به خواننده می‌دهد تا از نگاه حیوانات که در زندگی روستایی، حضوری ملموس و مفید و دایمی دادند، فاجعه را تماشا کند. با عنایت به صنعت «تشخیص» چرا در شعر، جامدات را جاندار می‌پنداریم امّا با عنایت به همین فن در داستان انسان انگاریِ جانداری گناه کبیره است!؟

راوی در داستان، سالار است، اما دو بخش هم به سگ و اسب اختصاص دارد، چرا سگ و اسب را کردید روای داستان؟ آن هم داستانی که واقع‌گرا است؟ البته از نگاه من این روایت و زاویه روایت چیزی از واقعگرا بودن داستان کم نکرده، چون فکر می‌کنم، این دو درون خودشان آدمی هستند.

فکر می‌کنم به این موضوع در سؤال پیشین اشارتی کردم. مضافاً اینکه؛ واقعیت چیست و دقیقاً منظور از داستان‌های واقعگرا کدام است؟

«رئالیسم» مکتبی است که برای بقای خود به پسوندهای بسیاری توسّل جسته است. رئالیسم اجتماعی، رئالیسم وهمی و جادویی و روستایی و غیره. امّا فراتر از این‌ها در عالم هستی و در عالم داستان هنر نیز، احلام و اوهام و رؤیاها و کابوس‌ها ارزشی – زیبا شناختی- هم سنگ امر واقعِ روزمرّه و اهمیتی فراتر از آن دارند. دقیقاً با عنایت به این نکته است که رئالیسم از بن‌بست نجات پیدا می‌کند و ما نیز. (مارسل پروست با توسل به رستاخیز خاطره‌های غیر ارادی بود که رمان عظیم در جستجوی زمان از دست رفته را پرداخت. و اگر آن رمان که مسیر رمان نویسی اروپا را تغییر داد، رئالیستی نیست، پس چیست!؟)

پیش از آمدن زلزله، طبیعت این منطقه از ایران را که به زیبایی معروف است، توصیف کرده‌اید و ریتم زندگی را در یک بعدازظهر زمانی که قرار است، زلزله بیاید، با رفتار روستاییان و کشاورزان روی زمین، و همه چیز را با جزییات نشان می‌دهید. جالب است که راوی این بخش از داستان اسب است، قیرآت، و اوست که دارد به یحیی نگاه می‌کند، یحیی‌ای که دمی بعد گرفتار آوار زلزله می‌شود. این زاویه نگاه به زلزله از چشمان اسب به دنبال آن سگ از چه روی بوده است.

با عنایت به پاسخ‌های سؤالات یازده و دوازه. هنجارگریزی و شکستِ زوایه دید، عمدی برای برجسته سازی نقش حیوان- سگ و اسب- در زندگی و محیط روستایی است. البته همانطور که مستحضر هستید، سنّت شکنی و فُرم ستیزی در قوالب هنری و ادبی همیشه همراه با درصدی ریسک است. ممکن است مقبول طبع خوانندگان باشد یا نباشد. بر منتقدان آگاه است که حلّاجی کنند و به موشکافی علمی بپردازد.

ولی جناب محمّدی عزیز! شما به خوبی می‌دانید که کارهای ما اغلب توسط دوستان نویسنده و هنرمندمان خوانده نمی‌شود تا خود به واکاوی و نقد چه رسد!

نگاه به خود و تنی چند و بسیار محدود و معدود نکنید که مو از ماست می‌کشید. – بی تعارف عرض می‌کنم- پژوهش و نقد در کشور ما از جمله رشته‌های غریب است. شاید به خاطر دشواری و آگاهی بخشی آن!

و پس از زلزله، چیزی که خیلی در داستان پررنگ شده است، نقش رفتار آدم‌ها در هنگامه بحران است، مردمی که خودشان یاد گرفته‌اند زودتر و بیش‌تر از سازمان‌های دولتی دست هم را بگیرند. در این زلزله نقش مردم را در کمک کردن به هم و سازمان‌های مردمی را خیلی پررنگ دیده‌اید، آیا این به راستی تجربه شده است در این زلزله؟

بله. پس از وقوع زلزله اگر از سه راهی اهر به سمت ورزقان می‌پیچیدی، کاروان وانت‌ها و سواری‌ها و انواع وسایل نقلیه دیگر را می‌دیدی که به طول ده‌ها کیلومتر به سمت مناطق زلزله زده در حال حرکت است.

ما با هماهنگی مختصری که با دوستان داشتیم در عرض یکی دو ساعت، وانتی وسایل گوشه حیاط جمع شد و وضع و حال دیگر خانه‌ها نیز چنین بود.

در مواردی از این دست، پیوسته این مردم هستند که پیشتاز گره‌گشایی و مشکل‌زدایی‌اند. مراکز دولتی در صورت حضور، پس‌نوردِ عرصه‌های دشواری و وقوع حوادث‌اند.

من حماسه حضور مردمی و خودجوش را در آغازین روزهای زلزله ورزقان – هریس دیدم و زبان از بیان آن قاصر است.

مامان زهره که زمانی می‌خواست به کانادا مهاجرت کند، بعد از زلزله یک شخصیت دیگر می‌شود، تمام زندگی‌اش می‌شود کمک به کودکان در بحران یا یاری به کودکان در ترومای زلزله. چرا آدم‌ها در این وضعیت‌ها خودشان را و نقششان را پیدا می‌کنند؟

انسان به طور اعم و در این مورد انسان ایرانی هنگام مواجهه با بلایا و سختی‌های عظیم، ارزش‌های وجودی‌اش از گوشه زوایای اعماق خویش به خارج پرتاب می‌شود.

رسوبات تلخی و گرفتاری‌های روزمره اغلب بر ساحت وجودی و شخصیتی انسان ته‌نشین می‌شود. وقوع حادثه‌ای اجتماعی-تاریخی – طبیعی، این رسوبات را کنار می‌زند و ما گوهر شرافت و از جان گذشتگی را به شکل فوران حماسه می‌بینیم. انسان ایرانی غُر می‌زند. زود رنج است و قهر می‌کند. بی تابانه احساساتی و هیجان زده می‌شود امّا جوشش عاطفه و رفاقت او هنگام دشواری‌ها مثال زدنی است. معجون غریبی است انسان ایرانی. مامان زهره یک زن شهری است. آمال و آرزوهایش را بر باد رفته می‌بیند. متعلق است به قشر متوسط و سودای کوچ دارد. صبوری همسر و رویداد زلزله و دیدن کسانی که دانگ زندگی او را ندارند حتی در کوتاه مدّت هم که شده او را راضی به ماندن می‌کند تا بعد چه پیش آید!

روزهای پرتنش زلزله آن جایی است که سالار، دوست‌اش یحیی را در زیر آوار فرض می‌کند و مرده، اما او پس از دو روز زیرآور نجات یافته و در بیمارستان بستری است. روزی که آن‌ها به تبریز و به بیمارستان می‌روند، یحیی با پای شکسته و بسته به میله روی تخت خوابیده، صحنه‌ای بسیار احساسی از دیدار این دو خلق کرده‌اید، برگشت دوست به دوست، می‌توانید بگویید این تصویرها چگونه در ذهن خودتان ساخته شد؟

جالب است. حالا که کتاب را باز می‌کنم و صحنه ملاقات سالار و همراهان را با یحیا می‌خوانم، نمی‌توانم گریه نکنم! تازه بعد از گذشت این همه سال!

خُب! من اتاق عمل خواندم بعدها بود که رفتم سر درس و مشق و کنارِ نوشتن و کار و تدریس، ادبیات فارسی خواندم.

با این وجود، بیمارستان را می‌شناسم. اتاق عمل و بوی داروهای شیمیایی و بیهوشی را. هنوز هم ستِ کوچک عمل دارم. هنوز هم سرک می‌کشم به بیمارستان و آسایشگاه روانی و سالن دادسرا و ... چه چیزهایی که ندیده‌ام!

دایی ارسلان هم پس از زلزله آن حس نفرتی که در شکست از عشق به او دست داده در بیمارستان و با دیدن مارال و پدرش از دست می‌دهد؟ چرا؟

پریشانی، آواره‌گی، احساس شکست و احیاناً حقارت پس از مشاهده مارال جای خود را به افسردگیِ آرام و تنهایی ابدی می‌دهد. دیدن مارال نه به شکل دختری چابکسوارِ روستایی بلکه به هیئت یک زن جا افتاده تمام شهری یک جورهایی دور از دسترس بودن او را مسلّم می‌سازد. مرگ ایلدیریم، آن سگ وفادار و یار دیرین، ارسلان را در درون خود زمینگیر می‌کند. گویا شکست را به طور کامل می‌پذیرد و تصمیم می‌گیرد تا پایان عمر گوشه گیرد. راه برود. روز بخوابد و شب با ماه حرف بزند- آه ای میری! حالا کجای هستی دکّه داری؟! و اصلاً نام اصلی همه پاک باخته‌ها در قصّه‌های من میری است. و ارسلان به معنی شیر است در زبان ترکی. ارسلان نمونه نوعی جوانانی است که به رغم شایستگی‌های نسبی، به مارال – های- زندگی‌شان نمی‌رسند!

کانون پرورش فکری کودکان در این روایت نقش دارد، یعنی از موارد اندکی است که کانون وارد داستان شده است، شما هم که کنار کانون دارید نقش بازی می‌کنید، بعد از زلزله هم کانون به کمک کودکان می‌رود، چرا؟

کانون برای من نه یک محل کار که مکانی برای تعریف و شناسایی خودم بود. من از کودکی عاشق مجلّه و قصّه و آموزگاری بودم. کانون آن نقطه آرمانی بود که می‌توانستم با کار کنار کودکان و نوجوانان خود را در آینه آن‌ها ببینم ورود به کانون مرا در خودم به عنوان یک کارگر قصّه و قصّه نویسی تثبیت کرد.

مربیان و اغلب کارشناسان کانون آدم‌های علاقمند، قانع و دوست‌داشتنی بودند و «کودک و نوجوان» مصداق مشترک کاری بود که درآمد (حقوق) ناچیزی داشت امّا اغلب مدیران کانون در راستای امر تقلیل در همه زمینه‌های مدیریتی – آموزشی و فرهنگی، بیش و پیش از آنکه علاقمند به کار کودک- نوجوان باشند، به فکر حفظ میز مدیریتی و استفاده از مزایای شغل خود بودند و همیشه تنش و اصطکاک بین چنین مدیران با چنان مربیان و بدنه کانون در جریان بود. من از سال ۶۳ یعنی اوّل مهر ۶۴ تا شهریور ۱۳۸۰ در کانون به رغم رنج‌ها و کمبودها زندگی کردم و تا روزی که کانون را ترک کردم، مشکل و بلکه مشکلات مدیریّتی کماکان ادامه داشت امّا این هرگز به معنی قطع کامل روانی – عاطفی با کانون نبود و نیست.

سال‌های بعد با طرح رمان نوجوان کانون کار کردم و در برنامه‌های دو پنجره و ادبی دیگر شرکت کردم. هنوز هم با همکاران و مربیان آن روزگاران سرِ ارادت دارم. کودکان و نوجوانان آن روزهای خوب حالا صاحب خان و مان و فرزند هستند و من همچنان به رابطه و عاطفة با آنان به خود می‌بالم و با دیدنشان احساس می‌کنم خیلی هم هدر نرفته‌ام امّا خُب! مدیریت در کشور ما ویژگی‌های خاص خود را دارد و رعایت آن ویژگی‌ها کار هر کسی نیست!

من و شما کودکان نسلی هستیم که صمدبهرنگی نویسنده‌مان بود، آن جا و در آن داستان‌ها یک مرزی میان انسان‌ها کشیده شده بود که خودمان می‌دانیم حقیقی نبود، یعنی ثروت و فقر مرز میان انسان و ناانسان شده بود، این جا اما شما به انسان از این زاویه نگاه می‌کنید، با توجه به این که می‌دانم مانند من از خوانندگان و شیفته صمد هم بوده‌اید؟

بله. مرحوم بهرنگی را از مناظر مختلف می‌توان مورد مدّاقه و مطالعه قرار داد. برای من «صداقت» عمو صمد بسیار حائز اهمیت است. «آموزگاری» و «ادبیات» و «کار برای کودکان» از دیگر وجوهی هستند که من با آن به دریا پیوسته احساس اشتراک می‌کنم.

بله. حالا پس از گذشت چند دهه می‌شود به تلقّی‌های او و تقسیم‌بندی‌اش از فقر و غنا به ویژه در دنیای کودکان ایراداتی را وارد دانست امّا به گمانم این چیزی از ارزش‌های کاری و شیوه زیست او با کودکان روستایی و محروم کم نمی‌کند. او به چیزی که باور داشت، صادقانه عشق ورزید. با ستم و نابرابری سازش نکرد. او به خوبی به اهمیت کار با کودکان و جایگاه قصّه در ذهن مخاطبانش پی برده بود. صمد اهل معامله و بخیه زدن و نان به نرخ روز خوردن نبود.

کلاس هفتم، هشتم دبیرستان بودم. دوازده سیزده سالم بود. سر راه مدرسه مدام چشمم به ویترین کتابفروشی جدیری بود. «کچل کفتر باز»، «تلخون»، «یک هلو هزار هلو» «اولدوز و کلاغ‌ها» و ... چه ذوقی می‌کردم با دیدن هر یک از آن‌ها ۱۵ ریال یا دو تومن پول توجیبی‌ام را می‌دادم و یک جلد عشق می‌خریدم ...

آن روزها «صداقت» خریدار داشت. تزویر بابِ روز نشده بود هنوز. بگذریم.

حالا هر بار که به کناره‌های ارس (یا به قول خودمان آراز) می‌روم در رفتارِ آب «صمد» را می‌بینم که همراه با موج‌ها رفت تا در یکی از کوچه‌های دریا جاودانه شود. در اغلب داستان‌های من، شخصیت آموزگار شباهت دارد به عمو صمد – در رُمان مهتاج- بزرگسال. قطره – شخصیت ستّار که آموزگاری روستایی است، الگو برداری از صمد است من امّا چه در کار عملی – حضوری با کودکان و چه در نوشتن برای آنان، آن‌ها را به شیوه عمو صمد تقسیم بندی نمی‌کنم. مرکز شماره دوی کانون در یکی از محلّات فقرنشین تبریز بود. درست چسبیده به محله باغ صفا. یعنی همان‌جایی که چهار فروردین ۳۸ آنجا بدنیا آمده بودم.

مرکز شماره یک تقریباً مرکز شهر بود و اغلب کودکان اقشار متوسط عضو آنجا بودند. برای من وقت و انرژی و عاطفه و رفاقتی که صرف کار می‌کردم، در هر دو مرکز یکسان بود. من بچه‌های هر دو مرکز را به یک اندازه دوست داشتم.

«انسان» محوری و «آگاهی» بخشی پیوسته برایم، به ویژه در مواجهه با کودکان و نوجوانان مهم بوده و هست. آیا امروز اگر عمو صمد ساکن دریا نمی‌شد و پیش ما بود هنوز، چنین رویکردی نداشت؟! راستی با مشاهده آموزش و پرورشِ مناسک گرا و جزوه فروش چه عکس العملی می‌داشت!؟

 داستان شما یکی از داستان‌هایی که بود هم مرا جذب و هم به شدت به فکر فرو برد، مترجمی که در کار ترجمه از ادبیات انگلیسی برای نوجوانان سرگرم است، سال گذشته در گفت و گویی چنین گفته بود که آثار نویسندگان ایرانی چندان ارزشی برای خواندن ندارند و خوانندگان نوجوان پس از خواندن چند صفحه آن‌ها را کنار می‌گذارند. داستان «راز دره فانوس‌ها» به شدت به من یادآوری کرد که این ادبیات با این وجوه سرشار از روابط زیبا و انسانی چرا نباید به درستی دیده شود، خودتان چه نظری دارید؟

بسی رنج بردم در این سال سی

 دوست فرهیخته‌ام!

اخلاق به طور اعم و اخلاق حرفه‌ای به تبع آن در کُهن دیار ما جایگاه و مقداری ندارد. من از حُسن ظن و دغدغه‌های حرفه‌ای شما بسیار ممنون و سپاسگزارم. خودتان در قلب ماجرا هستید. چرا تیراژهای بیست و ده هزار رسیده به هزار و دو هزار – در حیطه کودک و نوجوان- تقدیرها و جوایز و چهره‌سازی‌ها چقدر معطوف است به شاخصه‌های زیبا شناختی یک اثر؟

من از مطرح شدن کار هر یک از دوستان در مجامع بین ملت‌ها بسیار خوشحال می‌شوم و اگر روزی کاری از من به زبان دیگری باز گردانده شود البته منت دار و شادمان خواهم بود امّا چیزی که هست من بنده هرگر فرایند تولید ادبی‌ام را به دیده شدن یا نشدن، جایزه گرفتن یا نگرفتن و ... گره نزده‌ام. من می‌نویسم چون سرنوشتی جز این ندارم. حالا اگر در این میان اثری توسط خوش انصافی دیده شد فبها وگرنه چگونه باید از رنج و تقدیر خویش کناره بگیرم!

کتاب، فیلم، موسیقی و نمایش و سایر هنرها عمدتاً دل مشغولی اقشار متوسط جوامع است. با نابود شدن قشر متوسط که هم آگاهی اجتماعی و هم توان تهیه اقلام فرهنگی – هنری را داشت، معاندان آگاهی و فهم و شعور (این سه، مقوّم حیات ملی و اجتماعی ما بود) به سر منزل مقصود رسیدند. و من هر روز درود می‌فرستم به «میرزا حسن رشدیه» که مرارت‌ها کشید و تلخی‌ها چشید. یاد و نامش گرامی باد-

از برخورد مخاطب‌هایی که این داستان را خوانده و با خودتان در میان گذاشته‌اند می‌توانید چند مورد را در میان بگذارید؟

یکی داستانی ست پر آب چشم.

تعارف را بگذاریم کنار. من در زادگاهم به شکل و شمایل یک تبعیدی تمام عیار زنده هستم هنوز. این در جهان سوم مرسوم است البته که کسانیکه کار حرفه‌ای ادبی- هنری می‌کنند، لزوماً راهی پایتخت می‌شوند و انگار ناگریزند. اوایل دهه شصت، رفت و آمدها و حضور مکررم در پایتخت و انتشار کتاب‌ها و سرودهایی چند در مجلّات و جُنگ‌ها، منِ مرّبی کانون را به عنوان نویسنده‌ای غیر تفنّنی برای کودکان و نوجوانان بازشناس‌اند. کتابخواری، رفتن و گشتن و دیدن و نوشتن شد همه کار و زندگی‌ام.

امّا بیماری مداوم مادر و بعدها مرگ همسرم و نگرانی از آینده تنها دخترم باعث شد نتوانم ساکن پایتخت شوم. من امّا در تبعیدگاه خویش شیوه رواقیان را پیشه کردم. با علم به اینکه «تنهایی» جغرافیای زیستی من خواهد بود، به جای آنکه مقهور او باشم. تلاش کردم با مطالعه، نوشتن و پیاده‌روی‌های طولانی و گُل پروری علیه مرگ زودرس برنامه داشته باشم.

با پایتخت تماس دارم. انتظار ندارم کارم دیده شود چه، این فرایند علاوه بر پتانسیل و قوّت کار به عوامل دیگری بستگی دارد و من فاقد یا دور از آن عوامل هستم.

«راز درّه فانوس‌ها» به رغم دارا بودن ویژگی‌هایی که به مواردی از آن‌ها جنابعالی اشاره کرده‌اید، هرگز دیده نشد. طُرفه آنکه گویا قرار است در آذربایجان نیز که داستان ریشه در آن منطقه دارد، دیده نشود. از خوفِ لابد چهره شدن نویسنده‌اش! و ترس اینکه مبادا جای کسی را پشت میزی (مدیریتی) اشغال کند. زهی خام و عوام اندیشی!


[۱] - از سواران گمشده در بیابان‌های گرم و سوزان سؤال کن

نویسنده
محمدهادی محمدی
Submitted by admin on

یک نویسنده یک اثر

راز دره فانوس‌ها

گفت‌وگوی محمدهادی محمدی با عبدالمجید نجفی

پرسش نخست را از آخرین برگ کتاب و داستان انتخاب کرده‌ام. آن‌جا که سالار شخصیت اصلی داستان می‌گوید: «چیزی به آغاز کلاس‌های درس نمانده است. حالا که از کنار رودخانه قدم می‌زنم، حس عجیبی به من می‌گوید که درخت‌ها و سنگ‌ها و حیوانات، حالا دیگر هیچ کدام از آن‌ها به چشم یک غریبه به من نگاه نمی‌کنند ...» (ص ۲۲۴). چرا؟ چرا سالار این احساس را در روند داستان پیدا کرده و اکنون به این نتیجه‌گیری رسیده است؟

تلفیق زمان و مکان و شخصیت در داستان برایم به ویژه در چند سال اخیر دغدغه دایمی است. رفاقت با طبیعت: احترام به خاک و درخت و آب علاوه از آنکه زندگی را دارای معنا می‌کند، سیاره را برای ساکنانش امن‌تر می‌سازد. صلح و دوستی با سنگ و کوه و دشت و علف و دریا، هستی انسان را به مساحتی برای سُکنی و تأمّل و ژرف اندیشی بدل می‌سازد. یک سرخپوست هنگام بهار آهسته بر زمین پای می‌نهد چرا که به باورِ او، خاک آبستن است.

«سالار» شخصیت اصلی رُمان یاد گرفته از کنار برگ و شاخه و درخت و سنگ‌ها و حیوانات بی‌اعتنا عبور نکند. محیط روستا با رودخانه و کوهستان و باغ و ... برای او فرصتی است تا خوب نگاه کند. نگاه خوب، «من» او را در موقعیت‌های مختلف قرار می‌دهد و در نهایت او نه یک «من» بلکه دارای «من‌های تکثیر یافته می‌شود. من‌های متکثّر به همه سالارها این امکان را می‌دهد تا در زمانی واحد، زندگی‌های متفاوتی را تجربه کنند. سالار یاد گرفته به همه گل‌ها و برگ‌ها و درخت‌ها سلام کند و از آن‌ها سلام بشنود. این راز آشنایی او با طبیعتِ اطراف خویش است.

داستان در یکی از زیباترین مناطق ایران یعنی محدوده ارسباران و اهر، آن چشم اندازهای جاودیی از آمیخت زمین و آسمان، آن سرشاری و فراوانی آب و جنگل و بیشه‌زار، در حضور آدمی و دام و جانوران می‌گذرد، داستان قرار است روایتی از تأثیر زلزله مهیب اهر، هریس و ورزقان در سال ۱۳۹۱ باشد، اما رسیدن به زلزله و پیوند آن با داستان خیلی دیر در داستان شروع می‌شود و البته از نظر من بسیار با معنا و زیبا، می‌توانید درباره این دیر شروع شدن رخداد زلزله در داستانی که درباره زلزله است بیش‌تر بگویید از چه روی بوده؟

ذهن انسان (خواننده) مدام در حال مقایسه است. قیاس از کارکردهای منطقی ذهن انسان است تا در به گزینی او را یاری می‌کند. در این داستان ایجاد کنتراست بین «زیبایی» و «آرامش» با تخریب و ویرانی و زوال منظورم بود. زیبایی و ژرفای آن در کنار پلشتی و آوار به گمانم تأثیر فزاینده‌ای دارد. در واقع این «مرگ» است که لحظه‌های زندگی را ارزشمند می‌سازد و چه نکبت عظیمی بود اگر عمر جاوید می‌داشتیم!

ترسیم تابلوی زندگی و چشم اندازی روح نواز، مهابت فاجعه‌ای به نام زلزله را عمیق‌تر و مؤثرتر به نمایش می‌گذارد.

داستان تنها درباره زلزله نیست، و خیلی موضوع‌های با اهمیت دیگری را در دل خود پوشش داده است. یک خانواده امروزی در تبریز که تک پسری به نام سالار دارند، مادر که مامان زهره است، در اندیشه مهاجرت به کانادا، و پدری که بابا فریدون است، اما مخالف مهاجرت و دوست دارد در همین ایران کار کند، این چند موضوعی در داستان را چه طور به هم گره زده‌اید و ضرورت طرح آن‌ها در داستان از چه روی بوده است؟

شاید اگر پدیدار شناسانه به این قضیه نگاه کنیم، پاسخ به پرسش برایم قدری راحت‌تر باشد. کتمان نمی‌کنم یکی از آرزوهایم نوشتن رمانی دایره المعارفی است- می‌دانیم چنین چیزی در این فضا و مکان، امکان ندارد- همیشه جولانِ نویسندگانی چون بالزاک در آفاق و نویسندگانی همتای داستایفسکی در انفس برایم آموزنده و حسرتناک بوده است. باری! دفترچه‌ای دارم که دغدغه‌ها، یافته‌ها و حس‌هایم را در آن می‌نویسم.

صفحه‌ای از این دفترچه را برای پاسخ به سؤال شما مرور می‌کنیم.

پژواک در لغت به معنی صدا، انعکاس صوت در کوه یا در زیر گنبد، آوازی که در کوه می‌پیچد، تکرار صوت به سبب انعکاس امواج صوتی است. آیا زنده‌ها پژواک دارند؟ آیا گیاهان، حیوانات و جامدات نیز پژواک دارند؟ پژواک اموات چگونه است؟ آیا با «نشانه شناسی» می‌توان به ربط حوادث و اتفاقات پی بُرد؟

پژواک درخت

پژواک درخت پر شاخ و برگ

پژواک درخت لخت

پژواک درختی که لابلای شاخه‌هایش پرنده‌ای لانه دارد

پژواک درختِ باران خورده

پژواک درخت میوه‌دار

پژواک درخت در نمای نزدیک

پژواک درخت در نمای دور

و ....

به گمانم شکل‌های متفاوت به ما باز می‌گردد.

فکر می‌کنم سنگ‌ها، صخره‌ها، دیوارها، پرده‌ها و نرده‌ها زمزمه‌ها، بازتاب و تأثیر در دریافت‌های ما دارند. از ما تأثیر می‌گیرند و بر ما تأثیر می‌گذارند.

امیداورم در این داستان، صداها و اشکال و رفتارهای متفاوت – یا به ظاهر متفاوت- تصویر و تأثیری تا حدودی یکدست بر ذهن خواننده با توجه به چند خطی که به عنوان پیش زمینه گفتم، داشته باشد.

مامان زهره سودای سفر به خارج دارد. بابا فریدون اصرار بر ماندن دارد. سالار با هنر موسیقی و داستان و عکاسی مناقشه پدر و مادرش را دوام می‌آورد. امّا همه این‌ها در حال است و صیرورت (شدن) و تغییر، سنتی ابدی است. و کسانی که تغییر نمی‌کنند یا تغییر را به رسمیّت نمی‌شناسند و در برابر آن مقاومت می‌کنند البته محکوم به فنا و نابودی‌اند. در این داستان، «زلزله» تمهیدی برای تکانش در درون و نگرش آدم‌هاست- امیدوارم چنین بوده باشد= نخ تسبیحی برای به رشته کشیدن حوادث مختلف! در خاتمه پاسخ به این سؤال شاید بیت ملمّع سعدی شیرازی گویا باشد. می‌فرماید؛

سَلِ المَصانِعَ رَکْباً تَهیمُ فیِ الْفَلَواتِ۱

تو قدر آب چه دانی که در کنار فراتی

سالار شخصیت اصلی داستان نوجوانی که خیلی خوب پرداخت شده است، چهره‌ای بسیار انسانی دارد، یعنی همواره در کشف و یافتن است، با دوربین و بدون دوربین. با نوشتن و بدون نوشتن، کشف زمین و زیبایی‌های آن و کشف رابطه‌ها. کسی او را راهنمایی کرده که عکس بگیرد، لحظه‌ها را از دست ندهند. این کسی خود شما هستید، آیا سالار به راستی وجود خارجی دارد؟

«سالار» در واقع نمودگار همه کودکان و نوجوانانی است که چشم در چشم با آن‌ها کار کرده‌ام. به آن‌ها یاد داده‌ام و از آن‌ها آموخته‌ام. «سالار» شخصیتی است که دوست داشتم و آرزو می‌کردم همه نوجوانان کشورم چون او باشند- چرا افعال این جمله‌ها ماضی می‌شوند بی‌اختیار؟ - جستجوگر، آگاه، پُر مطالعه و با فهم و شعور و پر از سؤال و تلاش برای دانستن.

به خودم اجازه یأس نمی‌دهم، امّا به قول نیما

نازک آرایِ تنِ ساقِ گلی

که به جانش کِشتم

و به جان دادمش آب

ای دریغا به بَرَم می‌شکند

سالار به پدربزرگ و مادربزرگ‌اش به ویژه مامان جواهر وابسته است. سالار را برده‌اید در همین منطقه‌ای که قرار است در آینده زلزله بیاید، و در کنار پدربزرگ که باغ دار است و وضع خوبی دارد و مادر جواهر که سرچشمه مهربانی است، قرار داده‌اید، این ارتباط هم فقط یک رابطه عاطفی درون یک فضای بسته نیست. بلکه سالار در بیرون و درون خانه همواره در حال کشف است، چه چیزهایی شما را به این جا رساند که این ترکیب را در داستان به کار ببرید؟

پدرِ پدرم وقتی او نوزادی چهل روزه بود از دنیا رفت. مادرش در ده سالگی او را تنها گذاشت امّا خانة پدریِ مادرم خانه‌ای بود که درخت داشت. باغچه و بالاخانه داشت. سرداب داشت. و زمستان‌هایش کرسی و صدای باد و قصه‌های امیرارسلان و حسین کرد شبستری داشت و پدربزرگ و مادربزرگ هر دو قصّه گوهای ماهری بودند.

بنابراین پاداش پدربزرگ از طرف من این بود که صاحب باغ شود گیرم با نام جلیل خان مافی. پاداش مهربانی‌ها و صبوری‌های مادربزرگ هم – قمرتاج بود اسمش- این بود که مامان جواهر باشد و در واقع جواهرِ زندگیِ شویِ خویش باشد. آن خانه‌ای که سال‌های بعد ناپدید شد، تأثیری ماندگار بر من داشت و دارد.

و باز یک شخصیت فوق‌العاده خوب پرداخت شده در داستان دارید به نام دایی ارسلان. که شخصیت شگفتی است، نمادی از آن چهره‌هایی که دیگر کم‌تر دیده می‌شوند. مثل شخصیت‌های داستان‌های همینگوی که خود شما هم البته به همینگوی در داستان اشاره دارید، دایی ارسلان در عشق شکست خورده با سگی با نام ایلدیریم در گوشه‌ای از باغ خانوادگی و دور از خانه اصلی زندگی می‌کند. رابطه دایی ارسلان و ایلدیریم به نظرم یک فرهنگ است، حضور و نقش سگ در کنار آدمی و در این سرزمین، به کنار، رفتار خودش که به شدت روی سالار هم تأثیرگذار است. او دچار بیماری روانی است، روی مرز سلامت و پریشانی روان راه می‌رو، اما باید دیده شود، این خط در داستان چه می‌خواسته بگوید؟

شخصیت دایی ارسلان در واقع در ژرف ساخت خودش همان میری است.

میری که بود؟

به روزگاری که در محله باغ صفا و در دبستان حکمت، ابتدایی می‌خواندم، مردی پاک باخته پای درخت قطور قره‌آغاج – چنار- دکّه کوچکی داشت که در واقع خانة او بود. میری کنار بساطِ شکلات و خروس قندی‌اش برخی اوقات به یاد عشق از دست رفته‌اش سینه می‌زد. بالا و پایین می‌پرید و دهانش کف می‌کرد. بچّه‌های دو مدرسه حکمت و فیّاض دست می‌زدند. وضعیت میری رقت انگیز بود امّا او مهربان بود و با همه نداری‌اش بخشنده بود. او در برخی داستان‌های من حضور دارد. و در این داستان، دایی ارسلان است. از این گذشته من همیشه آدم‌هایی از این دست را جدّی می‌گیرم. به آن‌ها احترام می‌گذارم و دنیایشان را دوست دارم.

کمی جداتر از خط اصلی داستان، خودتان به عنوان نویسنده و مربی آموزش داستان نویسی کانون در داستان حضور دارید، نویسنده‌ای که در گفت و گوهای سالار و یحیی هم آمده و آن دو دوست اشاره می‌کنند که آقای نجفی پیرمرد است و بعد البته می‌گویند زیاد هم پیر نیست، این نویسنده پا به سن گذاشته که خود شما هستید، بر مبنای چه ضرورتی وارد این داستان شد؟

همه انسان‌ها موجودات داستان‌مندی هستند. برخی اوقات مرز بین داستان و زندگی به عنوان امر واقع در ذهنم از بین می‌رود. بهتر بگویم؛ داستان با آدم‌ها و ماجراها و فضاهایش برایم واقعی‌تر از زندگی روزمرّه می‌شود. داستان، روایت دیگر گونه از زندگی و باز آفرینی دوباره آن است. ما با توسّل به استعاره برابر زوال ایستادگی می‌کنیم. نگارش داستان برای من ترسیم همه آرزوهای انسانی است که در معرض چپاول دائم است. چند روز پس از وقوع زلزله به آن روستاها رفتم. به محض ورود پس لرزه‌ای شدید رخ داد. زمین زیر پایم لرزید. زنی فریاد کشید؛ ای خدا! پس چرا تمام نمی‌شود!؟... همانجا بود که تبدیل شدم به یکی از آدم‌های آن داستان دهشتناک. تا کنارشان باشم. تا ببینم دخترکی پنج ساله را که جلوی چادر نشسته بود. نه حرف می‌زد نه گریه می‌کرد. تنها نگاه می‌کرد. همه اعضای خانواده‌اش زیرآوار مانده بود. تنها خواهر دوازده ساله‌اش زنده بود و ...!

سالار یک سو، یک شخصیت دیگر هم در داستان داریم، به نام یحیی، یحیی پسر نوجوان روستایی که در خانواده‌ای گرم و دوست داشتنی زندگی می‌کند، تا پایان داستان، نقش شخصیت مکمل سالار را دارد، یعنی سالار خودش را در او و او خودش را در سالار می‌بینند، می‌توانید کمی درباره این رابطه و به طور کلی شخصیت یحیی بگویید؟

یحیی نمونه نوعی نوجوان روستایی است. با اسب و سگ و کوه و دشت آشناست و کنار خانواده پدرش کار و تلاش می‌کند. با این وجود تشنه دانستن است و آشنایی و رفاقت با سالار برایش فرصت گران‌بهایی است. همانطور که شما نیز در پرسش خویش با ظرافت به آن اشاره کرده‌اید، دو نوجوان خود را در دیگری بهتر می‌بینند.

دیگری (The other) همان هم بود یا هم نوع یا همسایه است و به گمانم یکی از معانی اخلاق دیدن موضوعات و قضایا از نگاه دیگری است. «سالار» و «یحیا» با رفاقت و دوستی با هم نمونه‌ای از «زیست اخلاقی» را به نمایش می‌گذارند به گونه‌ای که پس از وقوع زلزله و به گمان مرگ یحیا، سالار شوق حرف زدن و میل به غذا را از دست می‌دهد اما با بازگشت یحیا به زندگی او نیز از نو زاده می‌شود.

یکی از شگردهایی که در این داستان وارد کرده‌اید، آموزش داستان نویسی است که میان سالار و یحیی می‌گذرد. شما در نقش شخصیت آقای نجفی به سالار آموزش می‌دهید و سالار هم به یحیی. از ارزش‌هایی که در نوشتن خلاق وجود دارد، در داستان جاری شده است، به طوری که گاهی آدمی فکر می‌کند، چه قدر کلام سالار در داستان در این مورد صمیمی شده، چه طور فکر کردید این شگرد در داستان جاری شود؟

تا آنجایی که من اطلاّع دارم آقای نجفی «نوشتن» را نه فعّالیتی جنبی و تفننّی بلکه به عنوان یک شیوه زیستی انتخاب کرده است. عشق به کتاب و داستان و آموزش و نوشتن سال ۱۳۶۳ او را به کانون پرورش فکری کشاند. مربی‌گری برای او نه صرفاً یک شغل بلکه همه فکر و ذکرش بود. او در واقع آموزگاری تمام وقت بود و در تمام ۱۷ سالی که به عنوان کارشناس ادبی و مربی با کودکان و نوجوان کار می‌کرد، هرگز کم فروشی نکرد و به رغم حقوق پایین و بی‌مهری‌های مدیران وقت، لحظه‌ای از یاد دادن حضوری و مکاتبه‌ای باز نایستاد.

زمانی که نوجوان با استعدادی مثل «سالار» و «یحیا» پیدایشان شده، مثل همیشه آموزگاری آقای نجفی هم به نظر گل کرده است. بله! به احتمال زیاد موضوع از این قرار است!

در کنار یحیی، دو نوجوان دیگر به نام داود و ودود هم در همان روستای کنار باغ پدربزرگ هستند، بچه‌هایی که در پدرشان در چاه افتاده و علیل شده، مادرشان به سختی زندگی می‌کند و شخصی بدکار به نام آقا سیف‌الله به او نظر دارد، داود سرانجام آقا سیف‌الله را می‌کشد، این دو شخصیت هم رفتارشان جالب است، این‌ها کدام بخش از زندگی را در این داستان به نمایش گذاشته‌اند؟

از نوشتن داستان‌های پاستوریزه بسیار بیزارم. چرا که با واقعیت عینی زندگی منافات دارد. همانطور که مراقب هستم به ورطه ناتورالیسم – به ویژه در داستان‌های نوجوان- نیفتم، در مقابل با پاستوریزه نویسی هم میانه‌ای ندارم. کودکان کار و طلاق، کودکان بی‌سرپرست و بدسرپرست، کودکانی که مورد آزار جنسی قرار گرفته و می‌گیرند، کودکان جنگ زده و ... واقعیت‌های زندگیِ امروز بشر بوده و هستند. «داود» و «ودود» در نقطه مقابل سالار و یحیا قرار دارند و این تقارن و بالانس به لحاظ دراماتیک تصادفی نیست. فقر و فلاکت آن دو را به حاشیه رانده امّا برای دوری از کلیشه، «ودود» در مسیر نجات قرار می‌گیرد در حالیکه «داود» تحقیر شده آینده روشنی پیش رو ندارد. (راسکلینکف آن دانشجوی فقیر را پس از قتل پیرزن رباخوار به یاد می‌آورم)

جانوران و به ویژه سگ و اسب در داستان «راز دره فانوس‌ها» بسیار نقش دارند. این نقش البته در آن نقطه از سرزمینمان که چوپانی و فرهنگ شبانی به شدت رواج داد، طبیعی است، اما شما به سگ‌ها و اسب‌ها شخصیت داده‌اید، و در ابتدای بخش دوم هم سخنان پر نغزی از «ملیح جودت آندای» آورده‌اید، چگونه به این ضرورت رسیدید که این‌ها فقط جانور نیستند، بلکه بخشی از خود انسان و فرهنگ انسانی هستند؟

به گمان من تمام پدیده‌ها و موجودات هستی، حیات جدا از هم و تو بگو سرنوشت و بودِ کاملاً تفکیک شده از هم ندارند. وجه مشترک همه حیوانات و انسان و تک یاخته‌ها و گیاهان «آفرینش» است. من در هند دیدم که هیچ جانوری را آزار نمی‌دهند. سگ‌ها، میمون‌ها، طوطی‌ها و موش خرماها در مسالمتی غبطه انگیز با انسان‌ها زندگی می‌کنند. و مگر مدارا با حیوانات یکی از شاخص‌های ویژه یک جامعه متمدن نیست؟! احترام و احساس شفقت و دوستی با موجودات و جانوران و گیاهان و آب و خاک، آدمی را به مرتبه انسانی می‌رساند و او با عشق ورزی، لذّت زیستن را زندگی می‌کند. سگ و اسب و اساساً تمام حیوانات چون به شکل ما نیستند و به زبان ما حرف نمی‌زنند دلیل بر عدم فهم و درک و احساس آن‌ها نیست. «سگ» و «اسب» در زندگی انسان نقش بی بدیلی دارند و از بسیاری آدم‌ها کم خطرند!

امّا روایت بخشی از داستان توسط آن دو حیوان شگفت علاوه بر آشنایی زدایی، ترفیع آن‌هاست. خواننده نوجوان با تفکر شهودی – فیزیونومی- فاصله زیادی نگرفته است. سگ و اسب ادراکی متفاوت و در زمینه‌هایی برتر از ما دارند. آن‌ها وقوع حوادث از جمله زلزله را زودتر از انسان تشخیص می‌دهند.

بررس‌های محترمی که ذهن‌های عادت کرده‌ای دارند، یحتمل این بخش از داستان را برنمی‌تابند ولی به گمان من و دست بر قضا، شریف‌ترین و قابل اعتناترین قسمت این داستان، آغاز بخش دوّم آن است و این امکان را به خواننده می‌دهد تا از نگاه حیوانات که در زندگی روستایی، حضوری ملموس و مفید و دایمی دادند، فاجعه را تماشا کند. با عنایت به صنعت «تشخیص» چرا در شعر، جامدات را جاندار می‌پنداریم امّا با عنایت به همین فن در داستان انسان انگاریِ جانداری گناه کبیره است!؟

راوی در داستان، سالار است، اما دو بخش هم به سگ و اسب اختصاص دارد، چرا سگ و اسب را کردید روای داستان؟ آن هم داستانی که واقع‌گرا است؟ البته از نگاه من این روایت و زاویه روایت چیزی از واقعگرا بودن داستان کم نکرده، چون فکر می‌کنم، این دو درون خودشان آدمی هستند.

فکر می‌کنم به این موضوع در سؤال پیشین اشارتی کردم. مضافاً اینکه؛ واقعیت چیست و دقیقاً منظور از داستان‌های واقعگرا کدام است؟

«رئالیسم» مکتبی است که برای بقای خود به پسوندهای بسیاری توسّل جسته است. رئالیسم اجتماعی، رئالیسم وهمی و جادویی و روستایی و غیره. امّا فراتر از این‌ها در عالم هستی و در عالم داستان هنر نیز، احلام و اوهام و رؤیاها و کابوس‌ها ارزشی – زیبا شناختی- هم سنگ امر واقعِ روزمرّه و اهمیتی فراتر از آن دارند. دقیقاً با عنایت به این نکته است که رئالیسم از بن‌بست نجات پیدا می‌کند و ما نیز. (مارسل پروست با توسل به رستاخیز خاطره‌های غیر ارادی بود که رمان عظیم در جستجوی زمان از دست رفته را پرداخت. و اگر آن رمان که مسیر رمان نویسی اروپا را تغییر داد، رئالیستی نیست، پس چیست!؟)

پیش از آمدن زلزله، طبیعت این منطقه از ایران را که به زیبایی معروف است، توصیف کرده‌اید و ریتم زندگی را در یک بعدازظهر زمانی که قرار است، زلزله بیاید، با رفتار روستاییان و کشاورزان روی زمین، و همه چیز را با جزییات نشان می‌دهید. جالب است که راوی این بخش از داستان اسب است، قیرآت، و اوست که دارد به یحیی نگاه می‌کند، یحیی‌ای که دمی بعد گرفتار آوار زلزله می‌شود. این زاویه نگاه به زلزله از چشمان اسب به دنبال آن سگ از چه روی بوده است.

با عنایت به پاسخ‌های سؤالات یازده و دوازه. هنجارگریزی و شکستِ زوایه دید، عمدی برای برجسته سازی نقش حیوان- سگ و اسب- در زندگی و محیط روستایی است. البته همانطور که مستحضر هستید، سنّت شکنی و فُرم ستیزی در قوالب هنری و ادبی همیشه همراه با درصدی ریسک است. ممکن است مقبول طبع خوانندگان باشد یا نباشد. بر منتقدان آگاه است که حلّاجی کنند و به موشکافی علمی بپردازد.

ولی جناب محمّدی عزیز! شما به خوبی می‌دانید که کارهای ما اغلب توسط دوستان نویسنده و هنرمندمان خوانده نمی‌شود تا خود به واکاوی و نقد چه رسد!

نگاه به خود و تنی چند و بسیار محدود و معدود نکنید که مو از ماست می‌کشید. – بی تعارف عرض می‌کنم- پژوهش و نقد در کشور ما از جمله رشته‌های غریب است. شاید به خاطر دشواری و آگاهی بخشی آن!

و پس از زلزله، چیزی که خیلی در داستان پررنگ شده است، نقش رفتار آدم‌ها در هنگامه بحران است، مردمی که خودشان یاد گرفته‌اند زودتر و بیش‌تر از سازمان‌های دولتی دست هم را بگیرند. در این زلزله نقش مردم را در کمک کردن به هم و سازمان‌های مردمی را خیلی پررنگ دیده‌اید، آیا این به راستی تجربه شده است در این زلزله؟

بله. پس از وقوع زلزله اگر از سه راهی اهر به سمت ورزقان می‌پیچیدی، کاروان وانت‌ها و سواری‌ها و انواع وسایل نقلیه دیگر را می‌دیدی که به طول ده‌ها کیلومتر به سمت مناطق زلزله زده در حال حرکت است.

ما با هماهنگی مختصری که با دوستان داشتیم در عرض یکی دو ساعت، وانتی وسایل گوشه حیاط جمع شد و وضع و حال دیگر خانه‌ها نیز چنین بود.

در مواردی از این دست، پیوسته این مردم هستند که پیشتاز گره‌گشایی و مشکل‌زدایی‌اند. مراکز دولتی در صورت حضور، پس‌نوردِ عرصه‌های دشواری و وقوع حوادث‌اند.

من حماسه حضور مردمی و خودجوش را در آغازین روزهای زلزله ورزقان – هریس دیدم و زبان از بیان آن قاصر است.

مامان زهره که زمانی می‌خواست به کانادا مهاجرت کند، بعد از زلزله یک شخصیت دیگر می‌شود، تمام زندگی‌اش می‌شود کمک به کودکان در بحران یا یاری به کودکان در ترومای زلزله. چرا آدم‌ها در این وضعیت‌ها خودشان را و نقششان را پیدا می‌کنند؟

انسان به طور اعم و در این مورد انسان ایرانی هنگام مواجهه با بلایا و سختی‌های عظیم، ارزش‌های وجودی‌اش از گوشه زوایای اعماق خویش به خارج پرتاب می‌شود.

رسوبات تلخی و گرفتاری‌های روزمره اغلب بر ساحت وجودی و شخصیتی انسان ته‌نشین می‌شود. وقوع حادثه‌ای اجتماعی-تاریخی – طبیعی، این رسوبات را کنار می‌زند و ما گوهر شرافت و از جان گذشتگی را به شکل فوران حماسه می‌بینیم. انسان ایرانی غُر می‌زند. زود رنج است و قهر می‌کند. بی تابانه احساساتی و هیجان زده می‌شود امّا جوشش عاطفه و رفاقت او هنگام دشواری‌ها مثال زدنی است. معجون غریبی است انسان ایرانی. مامان زهره یک زن شهری است. آمال و آرزوهایش را بر باد رفته می‌بیند. متعلق است به قشر متوسط و سودای کوچ دارد. صبوری همسر و رویداد زلزله و دیدن کسانی که دانگ زندگی او را ندارند حتی در کوتاه مدّت هم که شده او را راضی به ماندن می‌کند تا بعد چه پیش آید!

روزهای پرتنش زلزله آن جایی است که سالار، دوست‌اش یحیی را در زیر آوار فرض می‌کند و مرده، اما او پس از دو روز زیرآور نجات یافته و در بیمارستان بستری است. روزی که آن‌ها به تبریز و به بیمارستان می‌روند، یحیی با پای شکسته و بسته به میله روی تخت خوابیده، صحنه‌ای بسیار احساسی از دیدار این دو خلق کرده‌اید، برگشت دوست به دوست، می‌توانید بگویید این تصویرها چگونه در ذهن خودتان ساخته شد؟

جالب است. حالا که کتاب را باز می‌کنم و صحنه ملاقات سالار و همراهان را با یحیا می‌خوانم، نمی‌توانم گریه نکنم! تازه بعد از گذشت این همه سال!

خُب! من اتاق عمل خواندم بعدها بود که رفتم سر درس و مشق و کنارِ نوشتن و کار و تدریس، ادبیات فارسی خواندم.

با این وجود، بیمارستان را می‌شناسم. اتاق عمل و بوی داروهای شیمیایی و بیهوشی را. هنوز هم ستِ کوچک عمل دارم. هنوز هم سرک می‌کشم به بیمارستان و آسایشگاه روانی و سالن دادسرا و ... چه چیزهایی که ندیده‌ام!

دایی ارسلان هم پس از زلزله آن حس نفرتی که در شکست از عشق به او دست داده در بیمارستان و با دیدن مارال و پدرش از دست می‌دهد؟ چرا؟

پریشانی، آواره‌گی، احساس شکست و احیاناً حقارت پس از مشاهده مارال جای خود را به افسردگیِ آرام و تنهایی ابدی می‌دهد. دیدن مارال نه به شکل دختری چابکسوارِ روستایی بلکه به هیئت یک زن جا افتاده تمام شهری یک جورهایی دور از دسترس بودن او را مسلّم می‌سازد. مرگ ایلدیریم، آن سگ وفادار و یار دیرین، ارسلان را در درون خود زمینگیر می‌کند. گویا شکست را به طور کامل می‌پذیرد و تصمیم می‌گیرد تا پایان عمر گوشه گیرد. راه برود. روز بخوابد و شب با ماه حرف بزند- آه ای میری! حالا کجای هستی دکّه داری؟! و اصلاً نام اصلی همه پاک باخته‌ها در قصّه‌های من میری است. و ارسلان به معنی شیر است در زبان ترکی. ارسلان نمونه نوعی جوانانی است که به رغم شایستگی‌های نسبی، به مارال – های- زندگی‌شان نمی‌رسند!

کانون پرورش فکری کودکان در این روایت نقش دارد، یعنی از موارد اندکی است که کانون وارد داستان شده است، شما هم که کنار کانون دارید نقش بازی می‌کنید، بعد از زلزله هم کانون به کمک کودکان می‌رود، چرا؟

کانون برای من نه یک محل کار که مکانی برای تعریف و شناسایی خودم بود. من از کودکی عاشق مجلّه و قصّه و آموزگاری بودم. کانون آن نقطه آرمانی بود که می‌توانستم با کار کنار کودکان و نوجوانان خود را در آینه آن‌ها ببینم ورود به کانون مرا در خودم به عنوان یک کارگر قصّه و قصّه نویسی تثبیت کرد.

مربیان و اغلب کارشناسان کانون آدم‌های علاقمند، قانع و دوست‌داشتنی بودند و «کودک و نوجوان» مصداق مشترک کاری بود که درآمد (حقوق) ناچیزی داشت امّا اغلب مدیران کانون در راستای امر تقلیل در همه زمینه‌های مدیریتی – آموزشی و فرهنگی، بیش و پیش از آنکه علاقمند به کار کودک- نوجوان باشند، به فکر حفظ میز مدیریتی و استفاده از مزایای شغل خود بودند و همیشه تنش و اصطکاک بین چنین مدیران با چنان مربیان و بدنه کانون در جریان بود. من از سال ۶۳ یعنی اوّل مهر ۶۴ تا شهریور ۱۳۸۰ در کانون به رغم رنج‌ها و کمبودها زندگی کردم و تا روزی که کانون را ترک کردم، مشکل و بلکه مشکلات مدیریّتی کماکان ادامه داشت امّا این هرگز به معنی قطع کامل روانی – عاطفی با کانون نبود و نیست.

سال‌های بعد با طرح رمان نوجوان کانون کار کردم و در برنامه‌های دو پنجره و ادبی دیگر شرکت کردم. هنوز هم با همکاران و مربیان آن روزگاران سرِ ارادت دارم. کودکان و نوجوانان آن روزهای خوب حالا صاحب خان و مان و فرزند هستند و من همچنان به رابطه و عاطفة با آنان به خود می‌بالم و با دیدنشان احساس می‌کنم خیلی هم هدر نرفته‌ام امّا خُب! مدیریت در کشور ما ویژگی‌های خاص خود را دارد و رعایت آن ویژگی‌ها کار هر کسی نیست!

من و شما کودکان نسلی هستیم که صمدبهرنگی نویسنده‌مان بود، آن جا و در آن داستان‌ها یک مرزی میان انسان‌ها کشیده شده بود که خودمان می‌دانیم حقیقی نبود، یعنی ثروت و فقر مرز میان انسان و ناانسان شده بود، این جا اما شما به انسان از این زاویه نگاه می‌کنید، با توجه به این که می‌دانم مانند من از خوانندگان و شیفته صمد هم بوده‌اید؟

بله. مرحوم بهرنگی را از مناظر مختلف می‌توان مورد مدّاقه و مطالعه قرار داد. برای من «صداقت» عمو صمد بسیار حائز اهمیت است. «آموزگاری» و «ادبیات» و «کار برای کودکان» از دیگر وجوهی هستند که من با آن به دریا پیوسته احساس اشتراک می‌کنم.

بله. حالا پس از گذشت چند دهه می‌شود به تلقّی‌های او و تقسیم‌بندی‌اش از فقر و غنا به ویژه در دنیای کودکان ایراداتی را وارد دانست امّا به گمانم این چیزی از ارزش‌های کاری و شیوه زیست او با کودکان روستایی و محروم کم نمی‌کند. او به چیزی که باور داشت، صادقانه عشق ورزید. با ستم و نابرابری سازش نکرد. او به خوبی به اهمیت کار با کودکان و جایگاه قصّه در ذهن مخاطبانش پی برده بود. صمد اهل معامله و بخیه زدن و نان به نرخ روز خوردن نبود.

کلاس هفتم، هشتم دبیرستان بودم. دوازده سیزده سالم بود. سر راه مدرسه مدام چشمم به ویترین کتابفروشی جدیری بود. «کچل کفتر باز»، «تلخون»، «یک هلو هزار هلو» «اولدوز و کلاغ‌ها» و ... چه ذوقی می‌کردم با دیدن هر یک از آن‌ها ۱۵ ریال یا دو تومن پول توجیبی‌ام را می‌دادم و یک جلد عشق می‌خریدم ...

آن روزها «صداقت» خریدار داشت. تزویر بابِ روز نشده بود هنوز. بگذریم.

حالا هر بار که به کناره‌های ارس (یا به قول خودمان آراز) می‌روم در رفتارِ آب «صمد» را می‌بینم که همراه با موج‌ها رفت تا در یکی از کوچه‌های دریا جاودانه شود. در اغلب داستان‌های من، شخصیت آموزگار شباهت دارد به عمو صمد – در رُمان مهتاج- بزرگسال. قطره – شخصیت ستّار که آموزگاری روستایی است، الگو برداری از صمد است من امّا چه در کار عملی – حضوری با کودکان و چه در نوشتن برای آنان، آن‌ها را به شیوه عمو صمد تقسیم بندی نمی‌کنم. مرکز شماره دوی کانون در یکی از محلّات فقرنشین تبریز بود. درست چسبیده به محله باغ صفا. یعنی همان‌جایی که چهار فروردین ۳۸ آنجا بدنیا آمده بودم.

مرکز شماره یک تقریباً مرکز شهر بود و اغلب کودکان اقشار متوسط عضو آنجا بودند. برای من وقت و انرژی و عاطفه و رفاقتی که صرف کار می‌کردم، در هر دو مرکز یکسان بود. من بچه‌های هر دو مرکز را به یک اندازه دوست داشتم.

«انسان» محوری و «آگاهی» بخشی پیوسته برایم، به ویژه در مواجهه با کودکان و نوجوانان مهم بوده و هست. آیا امروز اگر عمو صمد ساکن دریا نمی‌شد و پیش ما بود هنوز، چنین رویکردی نداشت؟! راستی با مشاهده آموزش و پرورشِ مناسک گرا و جزوه فروش چه عکس العملی می‌داشت!؟

 داستان شما یکی از داستان‌هایی که بود هم مرا جذب و هم به شدت به فکر فرو برد، مترجمی که در کار ترجمه از ادبیات انگلیسی برای نوجوانان سرگرم است، سال گذشته در گفت و گویی چنین گفته بود که آثار نویسندگان ایرانی چندان ارزشی برای خواندن ندارند و خوانندگان نوجوان پس از خواندن چند صفحه آن‌ها را کنار می‌گذارند. داستان «راز دره فانوس‌ها» به شدت به من یادآوری کرد که این ادبیات با این وجوه سرشار از روابط زیبا و انسانی چرا نباید به درستی دیده شود، خودتان چه نظری دارید؟

بسی رنج بردم در این سال سی

 دوست فرهیخته‌ام!

اخلاق به طور اعم و اخلاق حرفه‌ای به تبع آن در کُهن دیار ما جایگاه و مقداری ندارد. من از حُسن ظن و دغدغه‌های حرفه‌ای شما بسیار ممنون و سپاسگزارم. خودتان در قلب ماجرا هستید. چرا تیراژهای بیست و ده هزار رسیده به هزار و دو هزار – در حیطه کودک و نوجوان- تقدیرها و جوایز و چهره‌سازی‌ها چقدر معطوف است به شاخصه‌های زیبا شناختی یک اثر؟

من از مطرح شدن کار هر یک از دوستان در مجامع بین ملت‌ها بسیار خوشحال می‌شوم و اگر روزی کاری از من به زبان دیگری باز گردانده شود البته منت دار و شادمان خواهم بود امّا چیزی که هست من بنده هرگر فرایند تولید ادبی‌ام را به دیده شدن یا نشدن، جایزه گرفتن یا نگرفتن و ... گره نزده‌ام. من می‌نویسم چون سرنوشتی جز این ندارم. حالا اگر در این میان اثری توسط خوش انصافی دیده شد فبها وگرنه چگونه باید از رنج و تقدیر خویش کناره بگیرم!

کتاب، فیلم، موسیقی و نمایش و سایر هنرها عمدتاً دل مشغولی اقشار متوسط جوامع است. با نابود شدن قشر متوسط که هم آگاهی اجتماعی و هم توان تهیه اقلام فرهنگی – هنری را داشت، معاندان آگاهی و فهم و شعور (این سه، مقوّم حیات ملی و اجتماعی ما بود) به سر منزل مقصود رسیدند. و من هر روز درود می‌فرستم به «میرزا حسن رشدیه» که مرارت‌ها کشید و تلخی‌ها چشید. یاد و نامش گرامی باد-

از برخورد مخاطب‌هایی که این داستان را خوانده و با خودتان در میان گذاشته‌اند می‌توانید چند مورد را در میان بگذارید؟

یکی داستانی ست پر آب چشم.

تعارف را بگذاریم کنار. من در زادگاهم به شکل و شمایل یک تبعیدی تمام عیار زنده هستم هنوز. این در جهان سوم مرسوم است البته که کسانیکه کار حرفه‌ای ادبی- هنری می‌کنند، لزوماً راهی پایتخت می‌شوند و انگار ناگریزند. اوایل دهه شصت، رفت و آمدها و حضور مکررم در پایتخت و انتشار کتاب‌ها و سرودهایی چند در مجلّات و جُنگ‌ها، منِ مرّبی کانون را به عنوان نویسنده‌ای غیر تفنّنی برای کودکان و نوجوانان بازشناس‌اند. کتابخواری، رفتن و گشتن و دیدن و نوشتن شد همه کار و زندگی‌ام.

امّا بیماری مداوم مادر و بعدها مرگ همسرم و نگرانی از آینده تنها دخترم باعث شد نتوانم ساکن پایتخت شوم. من امّا در تبعیدگاه خویش شیوه رواقیان را پیشه کردم. با علم به اینکه «تنهایی» جغرافیای زیستی من خواهد بود، به جای آنکه مقهور او باشم. تلاش کردم با مطالعه، نوشتن و پیاده‌روی‌های طولانی و گُل پروری علیه مرگ زودرس برنامه داشته باشم.

با پایتخت تماس دارم. انتظار ندارم کارم دیده شود چه، این فرایند علاوه بر پتانسیل و قوّت کار به عوامل دیگری بستگی دارد و من فاقد یا دور از آن عوامل هستم.

«راز درّه فانوس‌ها» به رغم دارا بودن ویژگی‌هایی که به مواردی از آن‌ها جنابعالی اشاره کرده‌اید، هرگز دیده نشد. طُرفه آنکه گویا قرار است در آذربایجان نیز که داستان ریشه در آن منطقه دارد، دیده نشود. از خوفِ لابد چهره شدن نویسنده‌اش! و ترس اینکه مبادا جای کسی را پشت میزی (مدیریتی) اشغال کند. زهی خام و عوام اندیشی!


[۱] - از سواران گمشده در بیابان‌های گرم و سوزان سؤال کن

افزودن دیدگاه جدید

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.

افزودن دیدگاه جدید

The comment language code.

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
نوع محتوا
مصاحبه