میراثک در موزه کودکی ایرانک

چند روز پیش میراثک زودتر از همیشه از خواب بیدار شد. او آماده می‌شد تا به جایی برود که شبیه هیچ‌جا نبود. او قرار بود به «موزه کودکی ایرانک» برود. او از کوچه‌ها، خیابان‌ها و پل‌ها گذشت تا به موزه رسید.

میراثک در ورودی موزه روی دیوار، یک تصویر جالب آبی رنگ دید. جلو رفت، سلام کرد و گفت: «تو کی هستی؟» تصویر آبی رنگ گفت: «من نشان مخصوص موزه کودکی ایرانک هستم». من قبلاً روی یک ظرف سفالی قدیمی بودم تا این‌که یک آقای مهربان مرا دید، از من خوشش آمد و به همین خاطر من را برای این‌جا انتخاب کرد. قیافه‌ی «نشان مخصوص» برای میراثک جالب بود، برای همین گفت: «چه جالب، خوش به حالت!» میراثک این را گفت، از نشان مخصوص خداحافظی کرد و وارد موزه شد.

او همین‌که وارد موزه شد، صدای مع... مع... بزی را شنید. وای خدای من! بزی هم این‌جا بود. میراثک با خوشحالی به سمت بزی رفت و گفت: «تو این‌جا چیکار می‌کنی؟» بزی گفت: «من اومدم این‌جا تا قصه خودم را برای آدم‌ها تعریف کنم.» میراثک گفت: «چه جالب، می‌دونم که حتماً خوششون میاد.» او این را گفت و به گردش در موزه ادامه داد که ناگهان دید چند تا موش کوچولو و یک گربه مشغول حرف زدن هستند. میراثک آن‌ها را شناخت، آن‌ها از یک شعر قدیمی که عبید زاکانی گفته بود، بیرون آمده بودند. میراثک با خودش گفت: «این‌جا عجب جاییه!» او آن‌طرف‌تر پسربچه کوچکی را دید که موهای سفیدی داشت و با یک پرنده عجیب زندگی می‌کرد. پسربچه وقتی میراثک را دید جلو آمد و گفت: «سلام، منو می‌شناسی؟» میراثک جواب داد: «بله که می‌شناسم! تو زال هستی، تو از کتاب شاهنامه بیرون اومدی.» زال خیلی خوشحال شده بود که میراثک او را شناخته است.

 

به جز میراثک، آدم‌های دیگری هم در موزه بودند؛ آدم‌های پیر، آدم‌های جوان و حتی بچه‌ها. میراثک همین‌طور در حال و هوای خودش بود و داشت جاهای مختلف موزه را نگاه می‌کرد که صدای خانم مهربانی را شنید که می‌گفت: «خوش آمدید به سرایی که در آن هرچه هست، رنگ و بوی کودکی دارد». میراثک در دلش گفت: «ممنون!»

میراثک داشت اسباب‌بازی‌های قدیمی را تماشا می‌کرد که یهو آن جلوترها دو تا آقای مهربان را دید، میراثک آن‌ها را می‌شناخت، باورش نمی‌شد، او همیشه دلش می‌خواست که آن‌ها را از نزدیک ببیند برای همین با خوشحالی و هیجان به سمت آن‌ها دوید و گفت: «سلام آقای باغچه‌بان! سلام آقای رشدیه!» آقای باغچه‌بان وقتی میراثک را دید با مهربانی خم شد، دست‌های کوچک میراثک را گرفت و گفت: «سلام عزیزم خوبی؟ خوشحالم که این‌جا می‌بینمت.» بعدش هم گفت: «میراثک جان، الان قرار هست در اتاق کناری یک نمایش خیمه‌شب‌بازی اجرا بشه، دلت می‌خواد با من و آقای رشدیه بیای بریم اونجا؟» میراثک که از  پیشنهاد آقای باغچه‌بان خیلی خوشحال شده بود، گفت: «بله آقا، بله خیلی.» آقای باغچه‌بان دست‌های کوچک میراثک را گرفت و سه‌تایی رفتند تا نمایش را تماشا کنند.

خلاصه که آن روز در موزه کودکی ایرانک به میراثک خیلی خوش گذشت. آخرش هم میراثک به همه دوستانش که در موزه بودند قول داد که حتماً روزهای بعد به همراه بچه‌ها به آن‌جا برود تا همه بچه‌های ایران را با دوستانش آشنا کند.

نویسنده: سمانه آقائی آبچوئیه

گوینده: شیرین مستغاثی

نویسنده
سمانه آقائی آبچوئیه
Submitted by admin on

چند روز پیش میراثک زودتر از همیشه از خواب بیدار شد. او آماده می‌شد تا به جایی برود که شبیه هیچ‌جا نبود. او قرار بود به «موزه کودکی ایرانک» برود. او از کوچه‌ها، خیابان‌ها و پل‌ها گذشت تا به موزه رسید.

میراثک در ورودی موزه روی دیوار، یک تصویر جالب آبی رنگ دید. جلو رفت، سلام کرد و گفت: «تو کی هستی؟» تصویر آبی رنگ گفت: «من نشان مخصوص موزه کودکی ایرانک هستم». من قبلاً روی یک ظرف سفالی قدیمی بودم تا این‌که یک آقای مهربان مرا دید، از من خوشش آمد و به همین خاطر من را برای این‌جا انتخاب کرد. قیافه‌ی «نشان مخصوص» برای میراثک جالب بود، برای همین گفت: «چه جالب، خوش به حالت!» میراثک این را گفت، از نشان مخصوص خداحافظی کرد و وارد موزه شد.

او همین‌که وارد موزه شد، صدای مع... مع... بزی را شنید. وای خدای من! بزی هم این‌جا بود. میراثک با خوشحالی به سمت بزی رفت و گفت: «تو این‌جا چیکار می‌کنی؟» بزی گفت: «من اومدم این‌جا تا قصه خودم را برای آدم‌ها تعریف کنم.» میراثک گفت: «چه جالب، می‌دونم که حتماً خوششون میاد.» او این را گفت و به گردش در موزه ادامه داد که ناگهان دید چند تا موش کوچولو و یک گربه مشغول حرف زدن هستند. میراثک آن‌ها را شناخت، آن‌ها از یک شعر قدیمی که عبید زاکانی گفته بود، بیرون آمده بودند. میراثک با خودش گفت: «این‌جا عجب جاییه!» او آن‌طرف‌تر پسربچه کوچکی را دید که موهای سفیدی داشت و با یک پرنده عجیب زندگی می‌کرد. پسربچه وقتی میراثک را دید جلو آمد و گفت: «سلام، منو می‌شناسی؟» میراثک جواب داد: «بله که می‌شناسم! تو زال هستی، تو از کتاب شاهنامه بیرون اومدی.» زال خیلی خوشحال شده بود که میراثک او را شناخته است.

 

به جز میراثک، آدم‌های دیگری هم در موزه بودند؛ آدم‌های پیر، آدم‌های جوان و حتی بچه‌ها. میراثک همین‌طور در حال و هوای خودش بود و داشت جاهای مختلف موزه را نگاه می‌کرد که صدای خانم مهربانی را شنید که می‌گفت: «خوش آمدید به سرایی که در آن هرچه هست، رنگ و بوی کودکی دارد». میراثک در دلش گفت: «ممنون!»

میراثک داشت اسباب‌بازی‌های قدیمی را تماشا می‌کرد که یهو آن جلوترها دو تا آقای مهربان را دید، میراثک آن‌ها را می‌شناخت، باورش نمی‌شد، او همیشه دلش می‌خواست که آن‌ها را از نزدیک ببیند برای همین با خوشحالی و هیجان به سمت آن‌ها دوید و گفت: «سلام آقای باغچه‌بان! سلام آقای رشدیه!» آقای باغچه‌بان وقتی میراثک را دید با مهربانی خم شد، دست‌های کوچک میراثک را گرفت و گفت: «سلام عزیزم خوبی؟ خوشحالم که این‌جا می‌بینمت.» بعدش هم گفت: «میراثک جان، الان قرار هست در اتاق کناری یک نمایش خیمه‌شب‌بازی اجرا بشه، دلت می‌خواد با من و آقای رشدیه بیای بریم اونجا؟» میراثک که از  پیشنهاد آقای باغچه‌بان خیلی خوشحال شده بود، گفت: «بله آقا، بله خیلی.» آقای باغچه‌بان دست‌های کوچک میراثک را گرفت و سه‌تایی رفتند تا نمایش را تماشا کنند.

خلاصه که آن روز در موزه کودکی ایرانک به میراثک خیلی خوش گذشت. آخرش هم میراثک به همه دوستانش که در موزه بودند قول داد که حتماً روزهای بعد به همراه بچه‌ها به آن‌جا برود تا همه بچه‌های ایران را با دوستانش آشنا کند.

نویسنده: سمانه آقائی آبچوئیه

گوینده: شیرین مستغاثی

افزودن دیدگاه جدید

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.

افزودن دیدگاه جدید

The comment language code.

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
نوع محتوا
مقاله