«فکر میکنم باید برای آلبرت یک حیوون خونگی بگیریم. اون یک سالش شده. نظر شما چیه؟» این پرسشی بود که خانم اپلباتم از شوهرش پرسید.
آقای اپلباتم گفت: «حیوون خونگی؟… ماهی قرمز چطوره؟» و لبهاش رو غنچه کرد و مثل ماهی توی آب، اونها رو حرکت داد.
«ماهی قرمز؟ نه، منظورم این نبود.»
«راسو چطوره؟»
خانم اپلباتم آهی کشید و گفت: «بچهٔ یکساله که با راسو نمیتونه بازی کنه. منظورم بیشتر یک سگ یا گربه است.»
«گربه؟ میشه یک گربه پشمالو بخریم؛ اسمش رو میگذاریم سبیلو. حتماً آلبرت از گربه خوشش میاد.»
خانم اپلباتم که بسیار سگ دوست داشت، گفت: «اما به نظر من باید برای آلبرت سگ بخریم. اسمش رو هم میگذاریم خالخالی، یا هاپو، یا کوچو.»
«باشه، براش سگ میخریم، اما اسمش نباید خالخالی یا هاپو یا کوچو باشه. باید اسمش رو بذاریم جُرج.»
خانم و آقای اپلباتم و پسرشون آلبرت به فروشگاه حیوانهای خانگی رفتن. آلبرت سگِ بزرگِ قرمز- قهوهای رنگی را که خودش دلش خواست انتخاب کرد.
آقای اپلباتم گفت: «آفرین! با قیافهای که این سگ داره حتماً باید اسمش جُرج باشه.»
آلبرت کوچولو گفت: «جُرج.»
خانم اپلباتم با خوشحالی فراوان گفت: «شنیدی؟! شنیدی؟! تو هم شنیدی عزیزم؟ آلبرت حرف زد… پسرم اولین کلمهاش رو گفت… گفت: جرج!»
از اون روزبه بعد، جرج و آلبرت همیشه با هم بودن. اونها با هم بازی میکردن، با هم میخوابیدن، و با هم غذا میخوردن.
سالها میگذشت و خانم و آقای اپلباتم میدیدن که پسرشون کمکم بزرگ میشه، از نوزادی به نوپایی، از نوپایی به نوباوگی؛ و میدیدن که جرج همیشه در کنار آلبرته.
آقای اپلباتم گفت: «چه خوب شد به جای ماهی قرمز، سگ برای آلبرت خریدیم!»
خانم اپلباتم همسرش رو بوسید و گفت: « آره! نظر من هم همینه عزیزم…»؛ و بازی کردن آلبرت و سگش رو توی حیاط تماشا کردن.
افزودن دیدگاه جدید