ویولت گل‌گلی، قصه صوتی

گونه‌های ویولت سرخ می‌شد. وقتی که کسی در بارهٔ چشم‌ها، لبخند، یا لپ‌های گوشتالود ویولت به او چیزی می‌گفت، سرخ می‌شد. گونه‌هاش مثل آتش، گل می‌انداخت و مژه‌هاش می‌لرزید.

مامان ویولت برای اون یک کلاه زیبا و یک لباسِ زرشکی قشنگ خرید. ویولت برای امتحان، اون‌ها رو پوشید و وقتی که دید چقدر به موهای تیره‌رنگش می‌آد، از خوشحالی لبخند زد.

وقتی به اتاقِ نشیمن رفت، همهٔ بزرگترها دور میز نشسته بودند و منتظر شام بودند.

– «چه کلاه قشنگی داری ویولت!»

– «ویولت، خیلی خوشگل شده‌ای!»

– «مثل ماه شده!»

– «لپ‌های تپلیش رو نگاه کنین!»

ویولت اونقدر خجالت کشید که سرخ شد و از اتاق بیرون دوید.

مادربزرگ گفت: «ویولتِ گل‌گلی‌مون رفت.»

ویولت به اتاق خودش رفت و همونجا پنهان شد.

مامان به دنبالش رفت و به در اتاقش زد و گفت: «ویولت، می‌شه بیام تو؟» و در رو باز کرد: «روزی می‌رسه که تو هم دیگه سرخ نمی‌شی.» بعد دخترش رو توی بغلش گرفت و گفت: «اون‌ها این چیزها رو به تو می‌گن چون خیلی دوستت دارن. حالا بیا بریم پیش بقیه، شامتو بخور.»

ویولت اشک‌هاش رو پاک کرد و به دنبال مادرش رفت. وقتی که سر میز شام نشسته بودند، ویولت نگاهی به مادربزرگ و پدربزرگش کرد و گفت: «شما هر دوتون امشب خیلی خوشگل شده‌این!»

با این حرف، هر دوی اون‌ها سرخ شدند.

ویولت زیرزیرکی خندید و با خودش گفت: «پس تنها من نیستم که رنگ به رنگ می‌شم!»

اون شب، خانواده حسابی خندیدند و شامشون رو خوردند. ویولت که حالا دیگه فهمیده بود در سرخ شدن، شبیه پدربزرگ و مادربزرگشه، می‌دید که سرخ شدن خیلی هم اشکال نداره!

برگردان:
علی حسین قاسمی
نویسنده
مارگو فاليس
Submitted by editor95 on

گونه‌های ویولت سرخ می‌شد. وقتی که کسی در بارهٔ چشم‌ها، لبخند، یا لپ‌های گوشتالود ویولت به او چیزی می‌گفت، سرخ می‌شد. گونه‌هاش مثل آتش، گل می‌انداخت و مژه‌هاش می‌لرزید.

مامان ویولت برای اون یک کلاه زیبا و یک لباسِ زرشکی قشنگ خرید. ویولت برای امتحان، اون‌ها رو پوشید و وقتی که دید چقدر به موهای تیره‌رنگش می‌آد، از خوشحالی لبخند زد.

وقتی به اتاقِ نشیمن رفت، همهٔ بزرگترها دور میز نشسته بودند و منتظر شام بودند.

– «چه کلاه قشنگی داری ویولت!»

– «ویولت، خیلی خوشگل شده‌ای!»

– «مثل ماه شده!»

– «لپ‌های تپلیش رو نگاه کنین!»

ویولت اونقدر خجالت کشید که سرخ شد و از اتاق بیرون دوید.

مادربزرگ گفت: «ویولتِ گل‌گلی‌مون رفت.»

ویولت به اتاق خودش رفت و همونجا پنهان شد.

مامان به دنبالش رفت و به در اتاقش زد و گفت: «ویولت، می‌شه بیام تو؟» و در رو باز کرد: «روزی می‌رسه که تو هم دیگه سرخ نمی‌شی.» بعد دخترش رو توی بغلش گرفت و گفت: «اون‌ها این چیزها رو به تو می‌گن چون خیلی دوستت دارن. حالا بیا بریم پیش بقیه، شامتو بخور.»

ویولت اشک‌هاش رو پاک کرد و به دنبال مادرش رفت. وقتی که سر میز شام نشسته بودند، ویولت نگاهی به مادربزرگ و پدربزرگش کرد و گفت: «شما هر دوتون امشب خیلی خوشگل شده‌این!»

با این حرف، هر دوی اون‌ها سرخ شدند.

ویولت زیرزیرکی خندید و با خودش گفت: «پس تنها من نیستم که رنگ به رنگ می‌شم!»

اون شب، خانواده حسابی خندیدند و شامشون رو خوردند. ویولت که حالا دیگه فهمیده بود در سرخ شدن، شبیه پدربزرگ و مادربزرگشه، می‌دید که سرخ شدن خیلی هم اشکال نداره!

افزودن دیدگاه جدید

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.

افزودن دیدگاه جدید

The comment language code.

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
نوع محتوا
مقاله