گونههای ویولت سرخ میشد. وقتی که کسی در بارهٔ چشمها، لبخند، یا لپهای گوشتالود ویولت به او چیزی میگفت، سرخ میشد. گونههاش مثل آتش، گل میانداخت و مژههاش میلرزید.
مامان ویولت برای اون یک کلاه زیبا و یک لباسِ زرشکی قشنگ خرید. ویولت برای امتحان، اونها رو پوشید و وقتی که دید چقدر به موهای تیرهرنگش میآد، از خوشحالی لبخند زد.
وقتی به اتاقِ نشیمن رفت، همهٔ بزرگترها دور میز نشسته بودند و منتظر شام بودند.
– «چه کلاه قشنگی داری ویولت!»
– «ویولت، خیلی خوشگل شدهای!»
– «مثل ماه شده!»
– «لپهای تپلیش رو نگاه کنین!»
ویولت اونقدر خجالت کشید که سرخ شد و از اتاق بیرون دوید.
مادربزرگ گفت: «ویولتِ گلگلیمون رفت.»
ویولت به اتاق خودش رفت و همونجا پنهان شد.
مامان به دنبالش رفت و به در اتاقش زد و گفت: «ویولت، میشه بیام تو؟» و در رو باز کرد: «روزی میرسه که تو هم دیگه سرخ نمیشی.» بعد دخترش رو توی بغلش گرفت و گفت: «اونها این چیزها رو به تو میگن چون خیلی دوستت دارن. حالا بیا بریم پیش بقیه، شامتو بخور.»
ویولت اشکهاش رو پاک کرد و به دنبال مادرش رفت. وقتی که سر میز شام نشسته بودند، ویولت نگاهی به مادربزرگ و پدربزرگش کرد و گفت: «شما هر دوتون امشب خیلی خوشگل شدهاین!»
با این حرف، هر دوی اونها سرخ شدند.
ویولت زیرزیرکی خندید و با خودش گفت: «پس تنها من نیستم که رنگ به رنگ میشم!»
اون شب، خانواده حسابی خندیدند و شامشون رو خوردند. ویولت که حالا دیگه فهمیده بود در سرخ شدن، شبیه پدربزرگ و مادربزرگشه، میدید که سرخ شدن خیلی هم اشکال نداره!
افزودن دیدگاه جدید