از وقتی که گیلمر به دنیا اومده بود، این اولین روزی بود که از غار بیرون میاومد. مادرش لونا میخواست اون رو بگردونه تا دنیا رو کشف کنه. «گیلمر، عزیزم! از پهلوی مامان دور نشو. چیزهای زیادی هست که ممکنه بهت صدمه بزنه. دنبالم بیا تا بعضی از عجایب طبیعت رو بهت نشون بدم.» بعد دست گیلمر رو گرفت و با خودش توی جنگل برد.
گیلمر پرسید: «مامان، اون چیه؟» و به یک گل زرد اشاره کرد.
لونا گفت: «اون نرگسه. گل نرگس تو بهار باز میشه. خوشت میاد؟ قشنگه، نه؟»
گیلمر خندید: «برا چی اون شکلیه؟»
لونا براش توضیح داد: «زنبورها میرن اونجا و گرده جمع میکنن تا باهاش شهد و عسل درست کنن.»
«عسل؟ عسل دیگه چیه؟»
«به زودی میفهمی. عسل از خوراکیهاییه که من خیلی دوست دارم.»
«اون چیه مامان؟»
«اون پروانهاس. بالهاش رو به هم میزنه و از یک گل به گل دیگه پرواز میکنه.»
گیلمر پرسید: «پرباله هم عسل درست میکنه؟»
لونا جواب داد: « پرباله نه، پروانه. پروانه عسل درست نمیکنه. فقط زنبور عسل درست میکنه.»
مادر و پسر توی جنگل پیش رفتند. مادر ماهیهایی رو که در رودخونه شنا میکردن، تخمهایی رو که پرندهها در لانهشون گذاشته بودن، گلهایی رو که میشه خورد و اونهایی که نمیشه خورد، همه رو به گیلمر نشون داد. گیلمر پرسید: «مامان، چرا نمیشه از این کنگرها بخورم؟»
لونا گفت: «اگه واقعاً دوست داری، میشه بخوری. اما حواست باشه که کنگر، خار داره.»
گیلمر کنجکاو بود. اون ریشهٔ کنگر رو محکم گرفت، و بلافاصله دادش به هوا رفت: «آخخخ!» و به طرف مادرش دوید: «خارهاش رفت توی دستم!»
«من که بهت گفتم! … بیا … بذار اونها رو از دستت بکشم بیرون.» مادر همهٔ خارها رو از دست گیلمر بیرون کشید و بعد اون رو نشوند روی زانوی خودش: «فکر میکنم اگه یککم اینجا بشینی و دور و بر رو تماشا کنی، بهتره.»
گیلمر روی زانوی مادرش پیچوتاب خورد و به تماشای پروانهها، زنبورها، و پرندهها پرداخت. روز اولی که تولهخرس ما برای گشتوگذار از غار بیرون اومده بود، خیلی خوش گذشته بود.
افزودن دیدگاه جدید