جرج پرسید: «مامان! امروز شناکردن بهم یاد میدی؟ من که حالا دیگه بزرگ شدهام.»
مادرش لبخند زد: «پسرم تو هنوز یک لاکپشت کوچولویی. هنوز خیلی چیزها هست که باید یاد بگیری. … اما فکر میکنم اشکالی نداشته باشه که بری توی آبگیر و یک شنای کوچولو بکنی.»
جرج گفت: «خیلی ممنون مامان!» و به دنبال مادر، به طرف آب رفت.
«خیلیخوب جرج، بپر توی آب.»
جرج ابروهاش رو در هم کشید: «بپرم توی آب؟ اگه بپرم توی آب که غرق میشم.» راستش، جرج کمی ترسیده بود.
«غرق نمیشی. لاکی که داری نمیگذاره غرق بشی.»
جرج آروم پاش رو توی آب زد: «سرده مامان!»
«یکدفعه بپر توی آب!»
جرج خودش رو انداخت توی آب. آب از سرش گذشت و شروع کرد به سرفه، و فریاد زد: «مامان … مامان … دارم غرق میشم مامان … کمک … کمک … کمکم کن مامان!»
مادر گفت:«غلت بزن و برگرد به پشت. لاکت نمیگذاره توی آب فرو بری.»
جرج به پشت برگشت و روی آب شناور موند. «واااای، چه بامزه!» او به صورت شناور در آب، از میان گلها و نیها و ماهیها، تمام آبگیر رو گشت.
«خیلیخوب جرج! حالا برگرد به شکم و با استفاده از پاهات، شنا کن.»
جرج به آرامی چرخید. آب به تمام صورتش پاشید. اما اون اصلاً نترسید؛ چون میدونست که لاکش، اون رو در آب شناور نگه میداره. شروع کرد به شناکردن با استفاده از پاها: «مامان! مامان! من بلد شدم … من دارم شنا میکنم!» حسابی داشت لذت میبرد: «من میتونم شنا کنم! من یاد گرفتم شنا کنم!»
از اون روز به بعد، جرج و مادرش هر روز برای شناکردن به آبگیر میرفتن.
افزودن دیدگاه جدید