سالهای سال پیش و در سرزمینی بسیار دور، خرسی به نام آیسیس زندگی میکرد. پشم تن آیسیس مثل برف، سفید بود. بعضی روزها میشد که آیسیس، پشم سفیدش رو دوست نداشت. یعنی این پشم سفید براش خستهکننده شده بود. یکی از همین روزها، آیسیس روی یک کندهٔ درخت نشسته بود و به همهی پرندهها و حیوونهایی که به این طرف و اون طرف میدویدن نگاه میکرد.
پیتر طاووس، پرهای سبز و آبی، و دمی داشت که مثل چتر باز میشد. پیتر رنگهای زیادی داشت و بر عکس پشم تن آیسیس، بیمزه و کسالتآور نبود. پولی طوطی، پرهای ارغوانی با بالهای قرمز و سبز، و دم زرد داشت. پولی، نوک نارنجی داشت و بیمزه و کسالتآور نبود. زاک گورخر، نوارهای سیاه و سفید داشت. لوسی پلنگ، تنش خالخالی بود. هیچکدومشون بیمزه و کسالتآور نبودند.
آیسیس با خودش گفت: « همهی حیوونای دیگه رنگی هستن. چرا فقط من اینجور سفید خالی و بیمزهام؟» و سرش رو انداخت پایین و شروع کرد به گریه.
همینطور که با لبولوچهی آویزون اونجا نشسته بود، ابر خاکستریرنگی بر بالای سرش، آسمان رو گرفت. بارون شروع شد و چیزی نگذشت که پشمهاش خیس شد. وقتی که بارون بند اومد، یک رنگینکمون از یک طرف آسمون به طرف دیگه کشیده شد. آیسیس لبخند زد: «یک فکری!» و رفت به میون رنگینکمون. وقتی از طرف دیگهٔ رنگینکمون بیرون اومد، پشم تنش به رنگ قرمز، زرد، صورتی، سبز، ارغوانی، نارنجی، و آبی شده بود. «من دیگه لوس و بیمزه نیستم. من هم رنگارنگ شدهام. مثل پیتر و پولی و زاک و لوسی!»
از اون روز به بعد، حیوونهای دیگه اون رو خرس رنگینکمون صدا میزدن و اون هم دیگه از رنگ پشم تنش ناراضی نبود.
افزودن دیدگاه جدید