بالش پر، قصه صوتی

سه تا پرنده روی یک شاخه‌ی زردرنگ نشستن و جیرجیر و جیک‌جیک کردن و پرهاشون رو نوک زدن و تمیز کردن.

اندرو توی لونه‌اش دراز کشید و لول خورد و وول خورد: «یک بالش تازه لازم دارم. این بالش دیگه کهنه و ناصاف شده.» خمیازه کشید و کش‌وقوس رفت: «من هم دیگه باید بلند شم. با این سروصدا و جیک‌جیک پرنده‌ها نمی‌تونم بخوابم.» اندرو از لونه‌اش بیرون خزید و برای پیداکردن خرده‌های نون یا تکه‌های پنیر، دور آشپزخونه به راه افتاد. وقتی که به دنبال غذا حسابی به همه جا سر کشید، یک گوشه نشست و شکم پرشده‌اش رو نوازش کرد.

پرنده‌ها با سروصدای فراوون، اندرو رو که به این طرف و اون طرف می‌دوید نگاه می‌کردن. وقتی اندرو سرش رو بالا کرد و به پرنده‌ها نگاه کرد، فکری به خاطرش رسید: «بگذار ببینم … پرنده‌ها پر دارن. من اگه پرهاشون رو جمع کنم می‌تونم بالشم رو باهاشون پر کنم. همیشه دلم یک بالش پر می‌خواست. نمی‌دونم پرنده‌ها یک‌کم از پرهاشون رو به من می‌دن یا نه.» اندرو متوجه چند تا پر شد که روی زمین  زیر پای پرنده‌ها افتاده. اون‌ها رو جمع کرد و به لونه‌اش برد: «هنوز کمه. باید بیشتر جمع کنم. آره.»

وقتی از لونه بیرون رو نگاه کرد، دید که هر سه پرنده رو به یک طرف نشسته‌ان. «نمی‌دونم می‌شه یواشکی برم پشت سرشون و بترسونمشون؟ اینجوری جا می‌خورن و پرهاشون کنده می‌شه و می‌افته زمین.» و بعد از این فکر خودش، زیرزیرکی خندید: «چه فکر جالبی!»

پرنده‌ها اون رو دیدن که داره از لونه‌اش بیرون میاد. اندرو براشون دست تکون داد و وانمود کرد که داره به دنبال خوراکی می‌گرده و مثل یک موش گرسنه، شروع کرد به این‌طرف و اون‌طرف دویدن توی آشپزخونه. بعد از مدتی، پرنده‌ها دیگه توجهی به اون نکردن و دوباره شروع کردن به آوازخوندن و چهچهه زدن. اینجا بود که اندرو فرصتی رو که می‌خواست به دست آورد. پرید روی میز، جهید روی کمد، و دوید روی رف. وقتی که درست به بالای سر پرنده‌ها رسید، نعره‌ای زد و روی اون‌ها پرید.

هر سه پرنده، از وحشت جیغ کشیدن و بال‌هاشون رو به هم زدن و پرهاشون همه جا پخش شد.اندرو با گرفتن سیمی که پرنده‌ها روش نشسته بودن، خودش رو نگه داشت و بعد، سُر خورد و اومد روی زمین. پرهای زیادی روی زمین ریخته بود. اندرو پرید توی پرها: «آخ‌جون … پر! می‌دونستم که نقشه‌ام می‌گیره.» بعد بی‌اعتنا به پرنده‌ها که با عصبانیت جیک‌جیک می‌کردن، پرها رو به لونه‌اش برد.

اون شب اندرو با بالش پر تازه و نازش، مثل یک بچه‌ی کوچولو، راحت خوابید.

برگردان:
علی حسین قاسمی
نویسنده
مارگو فاليس
Submitted by editor95 on

سه تا پرنده روی یک شاخه‌ی زردرنگ نشستن و جیرجیر و جیک‌جیک کردن و پرهاشون رو نوک زدن و تمیز کردن.

اندرو توی لونه‌اش دراز کشید و لول خورد و وول خورد: «یک بالش تازه لازم دارم. این بالش دیگه کهنه و ناصاف شده.» خمیازه کشید و کش‌وقوس رفت: «من هم دیگه باید بلند شم. با این سروصدا و جیک‌جیک پرنده‌ها نمی‌تونم بخوابم.» اندرو از لونه‌اش بیرون خزید و برای پیداکردن خرده‌های نون یا تکه‌های پنیر، دور آشپزخونه به راه افتاد. وقتی که به دنبال غذا حسابی به همه جا سر کشید، یک گوشه نشست و شکم پرشده‌اش رو نوازش کرد.

پرنده‌ها با سروصدای فراوون، اندرو رو که به این طرف و اون طرف می‌دوید نگاه می‌کردن. وقتی اندرو سرش رو بالا کرد و به پرنده‌ها نگاه کرد، فکری به خاطرش رسید: «بگذار ببینم … پرنده‌ها پر دارن. من اگه پرهاشون رو جمع کنم می‌تونم بالشم رو باهاشون پر کنم. همیشه دلم یک بالش پر می‌خواست. نمی‌دونم پرنده‌ها یک‌کم از پرهاشون رو به من می‌دن یا نه.» اندرو متوجه چند تا پر شد که روی زمین  زیر پای پرنده‌ها افتاده. اون‌ها رو جمع کرد و به لونه‌اش برد: «هنوز کمه. باید بیشتر جمع کنم. آره.»

وقتی از لونه بیرون رو نگاه کرد، دید که هر سه پرنده رو به یک طرف نشسته‌ان. «نمی‌دونم می‌شه یواشکی برم پشت سرشون و بترسونمشون؟ اینجوری جا می‌خورن و پرهاشون کنده می‌شه و می‌افته زمین.» و بعد از این فکر خودش، زیرزیرکی خندید: «چه فکر جالبی!»

پرنده‌ها اون رو دیدن که داره از لونه‌اش بیرون میاد. اندرو براشون دست تکون داد و وانمود کرد که داره به دنبال خوراکی می‌گرده و مثل یک موش گرسنه، شروع کرد به این‌طرف و اون‌طرف دویدن توی آشپزخونه. بعد از مدتی، پرنده‌ها دیگه توجهی به اون نکردن و دوباره شروع کردن به آوازخوندن و چهچهه زدن. اینجا بود که اندرو فرصتی رو که می‌خواست به دست آورد. پرید روی میز، جهید روی کمد، و دوید روی رف. وقتی که درست به بالای سر پرنده‌ها رسید، نعره‌ای زد و روی اون‌ها پرید.

هر سه پرنده، از وحشت جیغ کشیدن و بال‌هاشون رو به هم زدن و پرهاشون همه جا پخش شد.اندرو با گرفتن سیمی که پرنده‌ها روش نشسته بودن، خودش رو نگه داشت و بعد، سُر خورد و اومد روی زمین. پرهای زیادی روی زمین ریخته بود. اندرو پرید توی پرها: «آخ‌جون … پر! می‌دونستم که نقشه‌ام می‌گیره.» بعد بی‌اعتنا به پرنده‌ها که با عصبانیت جیک‌جیک می‌کردن، پرها رو به لونه‌اش برد.

اون شب اندرو با بالش پر تازه و نازش، مثل یک بچه‌ی کوچولو، راحت خوابید.

افزودن دیدگاه جدید

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.

افزودن دیدگاه جدید

The comment language code.

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
نوع محتوا
مقاله