پرندهٔ آبی همین که روی درخت نشست، شروع کرد به آوازخوندن. آسمون هم آبی بود، اما ابرهای خاکستری هم داشت: «وقتی ابرها خاکستری باشن، یعنی این که میخواد بارون بیاد.» پرندهٔ آبی دلش نمیخواست بارون بباره؛ دوست داشت هوا گرم و آفتابی باشه. شروع کرد به خوندن یک ترانه:
«کاشکی که بارون نباره.
کاشکی که آفتاب بمونه.
آسمون که آبی باشه،
دل من هم باهاشه.
آسمون که آبی باشه،
شادی من هم باهاشه!»
گاوی پایین درخت اومد و ایستاد و گفت: «آهای، پرندهٔ آبی! چرا داری این ترانه رو میخونی؟ من دلم میخواد که بارون بباره. من دوست دارم که بارون بباره. اگه من هم یک ترانهٔ دیگه بخونم خوبه؟»
پرندهٔ آبی گفت: «تو هم اگه دلت میخواد ترانه بخون. یالّا، بخون دیگه.»
گاو، ماق کشید و ترانهای خوند:
«کاشکی که بارون بباره.
ابرهای تیره وتار،
دل منو روشن میکنه.
کاش قطرههای بارون،
روی تنم بریزه.
باید اینها رو میگفتم. ماااااااق!»
مرغی توی لونهاش که نزدیک درخت بود، بلند شد و نشست و با قدقد گفت: «هر دوتا تون دیگه آواز نخونین. شماها که آواز میخونین من نمیتونم تخم بذارم.»
پرندهٔ آبی گفت: «آخه گاوه دوست داره که بارون بباره.»
و گاو گفت: «آخه پرندهٔ آبی دوست داره که هوا آفتابی باشه.»
مرغ همراه با قدقد گفت: «دوتاییش با هم که نمیشه. میشه که یککم هوا آفتابی باشه و بعدش هم یککم بارون بیاد. اگه اینجوری بشه دوتاییتون راضی میشین؟»
پرندهٔ آبی گفت: «اگه یککم هوا آفتابی بشه من راضیام.»
گاو گفت: «اگه یککم بارون بیاد من راضیام.»
در همین موقع، آسمون تیره و تار شد. همگی، ابرهای بزرگ سیاه و قطرههای درشت بارون رو که از اونها میبارید، دیدن. «داره بارون میاد! من خیلی خوشحالام!» گاو این رو گفت و در حالی که بلند بلند ماق میکشید، به سمت گندمزار دوید: «من عاشق بارونام. من عاشق ابرهای تیرهام. وقتی بارون میاد خیلی خوشحال میشم.» تمام اون روز بارون بارید. گندمزار خیس شد؛ پرندهٔ آبی خیس شد؛ مرغ، توی لونهاش همراه با تخمهاش خیس شدن. خاک، دیگر خاک نبود؛ گل شده بود. گاو توی گلها میدوید و ماق میکشید: «من عاشق بارونام. من عاشق بارونام.»
عصر که شد، سروکلهٔ خورشید پیدا شد و بارون بند اومد. ابرهای بزرگ سیاه هم رفتن. از قطرههای بارون دیگه خبری نبود و در عوض یک رنگینکمون، آسمون رو پر کرد. مرغ گفت: «رنگینکمون رو نگاه کنین. همیشه بعد از بارون، رنگینکمون میاد. خیلی قشنگه!»
گاو و پرندهٔ آبی رنگینکمون رو دیدن. گرمای خورشید رو میشد احساس کرد و پرندهٔ آبی از این وضع راضی بود. به همین خاطر شروع کرد به آواز خوندن:
«خوشحالام که بارون اومد؛
چون حالا میشه رنگینکمون رو ببینیم.
خوشحالام که بارون بند اومد؛
چون حالا میشه خورشیدو ببینیم!»
گاو هم شروع کرد به آواز خوندن:
«خوشحالام که بارون اومد؛
چون میتونم توی گلها بدوم.
خوشحالام که بارون بند اومد؛
چون حالا شماها میتونین خورشید رو ببینین!»
حالا گاو و پرندهٔ آبی و مرغ راضی بودن. مرغ هم که توی لونهاش روی تخمهاش خوابیده بود شروع کرد به آوازخوندن:
«خوشحالیم که بارون اومد.
خوشحالیم که بارون بند اومد.
حالا دیگه پرندهٔ آبی کوچولو و گاو بزرگ، دیگه از اینجا برین.»
بعد مرغ خندید. گاو هم خندید و رفت به سمت مزرعه. پرندهٔ آبی هم خندید و به سمت درخت پرواز کرد. حالا همهٔ اونها راضی بودن.
افزودن دیدگاه جدید