طلسم وحشت

کارلو، دوست ایتالیایی من، مدتی بی آنکه چیزی بگوید نگاهم کرد و بعد گفت: «ببین دوست من، من حافظه‌ی خوبی ندارم و داستان سرای خوبی هم نیستم. از آن همه افسانه که در دوران کودکیم شنیده‌ام، فقط یکی به یادم مانده است. حالا که تو اصرار داری، آن افسانه را همان طور که از پدر بزرگم شنیده‌ام، برایت می گویم. نام این افسانه «پوپینو و پوپینا»ست. ولی تو می‌توانی اسم آن را «طلسم وحشت» بگذاری.»

سال‌ها می‌آیند و می‌روند. در بهار درختان جامه‌ی سبز می‌پوشند. گل‌های جنگل در برابر نسیم لبخند می‌زنند و بلبل عاشق آواز می‌خواند. دشت‌ها سبز می‌شوند و نوید محصول می‌دهند. دختران و پسران دست در دست هم در دشت‌های سبز حلقه می‌زنند و می‌رقصند. بله، تقریباً همیشه همین طور است. ولی بعضی وقت‌ها هم این طور نیست. بعضی وقت‌ها بهار می‌رسد و شادی به همراه نمی‌آورد، گل‌های جنگل در برابر نسیم لبخند می‌زنند و بلبل عاشق می‌خواند، دشت‌های سبز نوید محصول می‌دهند ولی دختران و پسران در دشت‌های سبز حلقه نمی‌زنند و نمی‌رقصند. یکی از این بهارها بهار مردم سرزمینی بود که من قصه‌ی آن را برایت می گویم.

در آن سرزمین دور پادشاهی مهربان و دادگر سال‌ها زندگی کرده بود. مردم آن سرزمین پادشاهشان را از جان و دل دوست داشتند. ولی در آن بهار پادشاه آن‌ها بیمار شده بود. روزها و شب‌ها پزشکان و دانشمندان بسیار، دور بستر پادشاه جمع می‌شدند. هر یک از آن‌ها سعی می‌کرد تا درد پادشاه را بشناسد و راه درمان آن را بیابد. ولی هیچ یک از آن‌ها نمی‌توانست سبب بیماری پادشاه را دریابد. پادشاه روز به روز بیمارتر می‌شد.

روزها گذشت، عاقبت روزی چوپانی پیر به قصر پادشاه آمد. پادشاه را دید. گفت: «در غار وحشت که در کوه وحشت است، پرنده‌ی وحشت لانه دارد. او این شهر و سلامت پادشاه را طلسم کرده است. اگر مردی شجاع پیدا شود و به غار وحشت برود و طلسم وحشت را بشکند، پادشاه شفا خواهد یافت.»

روز بعد، دو تن از شجاع‌ترین سرداران پادشاه به راه افتادند تا به غار وحشت بروند، ولی ماه‌ها گذشت و آن‌ها برنگشتند. دو تن دیگر رفتند آن‌ها هم برنگشتند. روز به روز حال پادشاه بدتر می‌شد. دیگر هم خود او و هم مردم شهر از شفا یافتن پادشاه ناامید شده بودند.

در قصر پادشاه پسری جوان کار می‌کرد که «پوپینو» نام داشت. پوپینو پسری شجاع و هوشیار بود. شب‌ها، چه در زمستان و چه در تابستان، زیر آسمان آبی می‌خوابید. ستاره‌ها را خوب می‌شناخت. با نگاه کردن به آن‌ها می‌توانست بگوید که چه ساعتی از شب است. در هر جا که بود می‌توانست بانگاه کردن به ستاره‌ها راهش را پیدا کند.

وقتی که مردم از برگشتن سرداران ناامید شدند، پوپینو به اتاق پادشاه رفت. از پادشاه اجازه خواست تا اسبی بردارد و غذای کافی از آشپزخانه بگیرد و به غار وحشت برود.

پادشاه پوپینو را دوست داشت. فکر می‌کرد که پوپینو خیلی جوان است. نمی‌خواست او را به دنبال چنین کار خطرناکی بفرستد. ولی پوپینو اصرار کرد و پادشاه اجازه داد.

روز بعد، سپیده دم، پوپینو به راه افتاد. از شهر بیرون رفت. از راهی که چوپان پیر گفته بود گذشت. اسب تاخت تا به جنگلی رسید. وارد جنگل شد. جنگل بسیار پُر درخت و تاریک بود، تاریک‌تر از هر جنگلی که پوپینو تا آن روز دیده بود. پوپینو تا غروب در جنگل اسب تاخت. غروب از اسبش پیاده شد. زیر درختی نشست تا غذایش را بخورد. صدای ناله‌ای شنید. به دوروبرش نگاه کرد. در پشت درختی، پیرمردی را دید که خواب بود و در خواب ناله می‌کرد. پوپینو پیرمرد را بیدار کرد. به پیرمرد گفت: «پدر، به نظر می‌رسد که گرسنه و خسته و بیماری. داشتی در خواب ناله می‌کردی.» آن وقت ظرف آب و سفره‌ی غذایش را در برابر پیرمرد گذاشت.

پیرمرد کمی آب خورد. بعد نگاهی به پوپینو کرد و گفت: «ای جوان، من سال‌هاست که در این جنگل سرگردانم، آدم‌های بسیاری را دیده‌ام که آن‌ها هم در این جنگل سرگردان بوده‌اند ولی تا حالا کسی را به جوانی تو ندیده‌ام که به این جنگل بیاید. حتماً تو هم به دنبال پرنده‌ی وحشت می‌گردی. بدان که این جنگل طلسم شده است. کسی که وارد آن شد، تا طلسم نشکند، نمی‌تواند از آن بیرون برود.»

پوپینو گفت: «پدر، من نمی‌خواهم از این جنگل بیرون بروم. می‌خواهم به کوه وحشت برسم و پرنده‌ی وحشت را پیدا کنم. اگر می‌توانی، راه رسیدن به آن کوه را به من نشان بده من به آنجا می‌روم. شاید بتوانم پرنده‌ی وحشت را بیابم و طلسم وحشت را بشکنم.»

پیرمرد گفت: «حالا که می‌خواهی به کوه وحشت برسی، من راه آنجا را به تو نشان می‌دهم. درست در نیمه شب راه بیفت نه به چپ نگاه کن نه به راست. اسب بتاز و متقیم پیش برو. غروب روز بعد به دشتی می‌رسی. مسافرخانه‌ای در آنجا خواهی دید که در آن از دور پیداست. ولی وقتی که تو بخواهی وارد آن بشوی، مسافرخانه دور خودش خواهد چرخید. سال‌هاست که کسی نتوانسته است وارد این مسافرخانه بشود. در برابر مسافرخانه بنشین درست در نیمه شب میخ بزرگی را که به درخت روبه روی مسافر خانه کوبیده‌اند از درخت بیرون بکش. آن را، جلو در مسافرخانه به زمین بکوب. مسافرخانه در جایش می‌ایستد تو می‌توانی وارد مسافرخانه بشوی. امیدوارم که در آنجا کسی را پیدا کنی که بقیه‌ی راه را به تو نشان بدهد. ولی ای جوان، به یاد داشته باش که تو داری به کوه وحشت می‌روی تا با پرنده‌ی وحشت بجنگی. اگر ذره‌ای ترس در دلت راه یافت، برگرد. بدان که دیگر پیش رفتن فایده‌ای ندارد و وحشت تو را اسیر خود کرده است. همین طور هم به یاد داشته باش که فقط در نیمه شب می‌توانی میخ را از درخت بیرون بکشی و آن را به زمین بکوبی. اگر لحظه‌ای زودتر یا دیرتر این کار را انجام بدهی، جانت را از دست خواهی داد.»

پوپینو از پیرمرد خداحافظی کرد و به راه افتاد. رفت و رفت. به مسافرخانه رسید. خواست وارد آن شود همان طور که پیرمرد گفته بود، مسافرخانه چرخید. پوپینو روبه روی مسافرخانه نشست و به ستاره‌های آسمان چشم دوخت. درست در نیمه شب از جا بلند شد میخ را از درخت بیرون کشید، آن را جلو در مسافرخانه به زمین کوبید. مسافرخانه در جایش ایستاد. پوپینو توی مسافرخانه رفت. مسافرخانه پر از خاک بود. پیدا بود که سال‌هاست که کسی به آنجا رفت و آمد نکرده است. پوپینو در یکی از اتاق‌ها پیرمردی دید. پیرمرد خواب بود و در خواب ناله می‌کرد. پوپینو او را بیدار کرد. پیرمرد از دیدن پوپینو تعجب کرد. گفت: «ای جوان، سال‌هاست که کسی به اینجا نیامده است. این دشت، که مسافرخانه‌ی من در آن قرار دارد، طلسم شده است. تو چطور توانستی به اینجا بیایی؟ بله، سال‌ها پیش، روزی پرنده‌ی وحشت در آسمان این دشت پیدا شد دشت را طلسم کرد و دختر مرا که کوچک بود با خودش به کوه وحشت برد. دیگر از آن روز کسی به اینجا نیامده است. من بیمار و خسته به انتظار روزی مانده‌ام که طلسم بشکند و دخترم دوباره پیش من برگردد.»

پوپینو گفت: «ای پدر، اگر راه کوه وحشت را به من نشان بدهی، من به آنجا می‌روم شاید بتوانم پرنده‌ی وحشت را بیابم و طلسم وحشت را بشکنم. آن وقت دختر تو هم پیش تو برمی‌گردد.»

پیرمرد گفت: «درست در نیمه شب راه بیفت. نه به چپ نگاه کن، نه به راست. مستقیم اسب بتاز و پیش برو. غروب روز بعد به رودی بزرگ و خروشان می‌رسی. قایقی در رود می‌بینی، قایقرانی در آن نشسته است. قایق به ساحل رود نزدیک می‌شود ولی هنوز به ساحل نرسیده برمی‌گردد و عرض رود را طی می‌کند. هنوز به ساحل نرسیده برمی‌گردد. سال‌هاست که کسی نتوانسته است سوار آن قایق بشود. سال‌هاست که قایقران نتوانسته است از آن قایق پیاده شود. در کنار رود بنشین. درست در نیمه شب توی رود بپر، شنا کن تا به قایق برسی. لبه‌ی قایق را با دستت بگیر، توی قایق بپر. وقتی که قایق به نزدیکی ساحل دیگر رود رسید و خواست برگردد، تو از قایق بیرن بپر و شنا کن و از رود بگذر. امیدوارم که قایقران بتواند راه غار وحشت را به تو نشان بدهد. ولی ای جوان، به یاد داشته باش که تو داری به غار وحشت می‌روی تا با پرنده‌ی وحشت بجنگی. اگر ذره‌ای ترس در دلت راه یافت، برگرد. بدان که دیگر پیش رفتن فایده‌ای ندارد و وحشت تو را اسیر خود کرده است. همین طور هم به یاد داشته باش که فقط در نیمه شب می‌توانی توی رود بپری و سوار قایق بشوی. اگر لحظه‌ای زودتر یا دیرتر این کار را انجام بدهی، جانت را از دست خواهی داد.»

پوپینو از پیرمرد خداحافظی کرد و به راه افتاد. رفت و رفت به رود رسید. همان طور که پیرمرد گفته بود، قایقی در رود پیدا شد. پوپینو کنار رود نشست و به ستاره‌های آسمان چشم دوخت. درست در نیمه شب از جا بلند شد. توی رود پرید، شنا کرد تا به قایق رسید. لبه‌ی قایق را گرفت و توی قایق رفت. قایقران در میان قایق خواب بود و در خواب ناله می‌کرد. پوپینو او را بیدار کرد. قایقران از دیدن پوپینو تعجب کرد و گفت: «ای جوان، سال‌هاست که کسی توی این قایق نیامده است. این رود و این قایق طلسم شده‌اند. تو چطور توانستی به اینجا بیایی؟ بله، سال‌ها پیش، روزی پرنده‌ی وحشت در آسمان این رود پیدا شد. رود و قایق را طلسم کرد. از آن روز هر روز پرنده‌ی وحشت با این قایق از رود می‌گذرد. من هم دیگر نتوانسته‌ام از این قایق پیاده بشوم. سال‌هاست که از همسر و فرزندانم خبری ندارم. بیمار و خسته به انتظار روزی مانده‌ام که طلسم بشکند و من بتوانم دوباره همسر و فرزندانم را ببینم.»

پوپینو گفت: «ای پدر، اگر راه کوه وحشت را به من نشان بدهی، به آنجا می‌روم شاید بتوانم پرنده‌ی وحشت را بیابم و طلسم وحشت را بشکنم. آن وقت تو هم می‌توانی دوباره همسر و فرزندانت را ببینی.»

قایقران گفت: «وقتی که قایق به ساحل نزدیک شد، از آن بیرون بپر و از رود بیرون برو، در کنار رود بنشین. نیمه شب راه بیفت. نه به چپ نگاه کن، نه به راست. پیش برو به کوه وحشت می‌رسی. مستقیم از کوه بالا برو. صبح روز بعد به غار وحشت می‌رسی. پشت سنگی بنشین و صبر کن تا پرنده‌ی وحشت از غار بیرن بیاید آن وقت توی غار برو مواظب باش که پرنده‌ی وحشت را در غار نکشی. اگر چنین کاری بکنی، برای همیشه در آن غار زندانی می‌شوی و طلسم رود و دشت و جنگل هم هرگز شکسته نخواهد شد. یادت هم باشد که تو داری به غار وحشت می‌روی تا با پرنده‌ی وحشت بجنگی. اگر ذره‌ای ترس در دلت راه یافت، برگرد. بدان که دیگر پیش رفتن فایده‌ای ندارد و وحشت تو را اسیر خود کرده است.»

پوپینو همه‌ی کارهایی را که قایقران گفته بود کرد. صبح روز بعد، وقتی که پرنده‌ی وحشت از غار بیرون آمد، پوپینو توی غار رفت، در آنجا دختر جوان و زیبایی دید که نشسته بود و داشت پشم می‌ریسید. پوپینو به دختر سلام کرد. دختر که انتظار نداشت کسی را در غار ببیند از جا پرید و از پوپینو پرسید: «تو کیستی و چرا به اینجا آمده‌ای؟ مگر نمی‌دانی که این غار لانه‌ی پرنده‌ی وحشت است؟»

پوپینو همه‌ی داستان را برای دختر گفت. دختر گفت: «اسم من پوپیناست. تا به یاد دارم، در این غار اسیر بوده‌ام. من دختر کوچکی بودم که پرنده‌ی وحشت مرا به این غار آورد. در همین جا بزرگ شدم. خوشبختانه پرنده‌ی وحشت به من اعتماد دارد. شب که او به غار برگشت، تو در گوشه‌ای پنهان شو. من سعی می‌کنم که راز شکستن طلسم را از او بپرسم.»

پوپینو قبول کرد. شب پرنده‌ی وحشت به غار برگشت. غذایش را خورد و خوابید. کمی بعد، ناگهان پوپینا فریادی کشید. پرنده‌ی وحشت بیدار شد. پرسید: «پوپینا، چرا فریاد کشیدی و مرا بیدار کردی؟»

پوپینا گفت: «جوانی بسیار وحشتناک دیدم. در خواب دیدم که از کنار رودی بزرگ و خروشان می‌گذرم. قایقی در رود سرگردان است و هرگز نمی‌تواند به ساحل برسد. من ترسان از کنار رود گذشتم. به مسافرخانه‌ای رسیدم که تا می‌خواستم وارد آن بشوم، دور خودش می‌چرخید. از آنجا هم گذشتم. به جنگلی تاریک رسیدم که صدها نفر در آن سرگردان بودند و نمی‌توانستند از آن جنگل بیرون بروند. از آنجا هم گذشتم. به شهری رسیدم که مردمی بسیار غمگین داشت. از آن‌ها پرسیدم که چرا غمگینند. آن‌ها گفتند که پادشاهشان بیمار است. در این وقت ناگهان فریادهایی وحشتناک از سراسر شهر برخاست و مردم به من حمله کردند. آن‌ها فهمیده بودند که من در این غار زندگی می‌کنم. من هم از ترس فریادی کشیدم و از خواب بیدار شدم.»

پرنده‌ی وحشت گفت: «پوپینا، آنچه تو دیدی خواب نیست، حقیقت است. به راستی این رود و این دشت و این جنگل و شهر وجود دارند. همه‌ی آن‌ها طلسم شده‌اند و فقط من از راز شکستن طلسم آن‌ها باخبرم. اگر روزی، وقتی که قایق به ساحل نزدیک می‌شود، قایقران زودتر از مسافرش از قایق به رود بپرد، او از آن قایق نجات می‌یابد و مسافرش اسیر آن قایق می‌شود ولی اگر مسافر قایق من باشم، در همان لحظه من و قایق ناپدید می‌شویم و طلسم دیگر هرگز شکسته نخواهد شد. اما اگر قایقران، پیش از پیاده شدن، مشتی از پرهای سینه‌ی مرا بکند، می‌تواند طلسم را بشکند. اگر یکی از پرها را در کنار رود آتش بزند، من نابود می‌شوم و طلسم رود می‌شکند. اگر پر دیگری را در جلو مسافرخانه آتش بزند، تو که دختر صاحب مسافرخانه هستی، در آنجا پیدا خواهی شد و طلسم دشت می‌شکند. اگر پر سوم را در جنگل آتش بزند، کوه وحشت فرو می‌ریزد و طلسم جنگل می‌شکند. اگر پر چهارم را در پای بستر پادشاه آتش بزند، پادشاه شفا می‌یابد و طلسم شهر می‌شکند. ولی پوپینا تو راحت بخواب و از هیچ چیز نترس. پیرمرد قایقران قدرت جنگیدن با مرا ندارد و هرگز هم از راز شکستن طلسم آگاه نخواهد شد.»

آن شب گذشت. صبح روز بعد، وقتی که پرنده‌ی وحشت از غار بیرون رفت، پوپینو از پوپینا خداحافظی کرد و به راه افتاد. به رود رسید، توی قایق رفت. از قایقران خواست که در ساحل زودتر از او به رود بپرد. قایقران به رود پرید. پوپینو در قایق ماند. ساعتی بعد پرنده‌ی وحشت به قایق آمد، پوپینو را در آنجا دید. فریادی کشید و خواست به او حمله کند، ولی پوپینو زودتر از پرنده دست به کار شد. به پرنده حمله کرد، مشتی از پرهای سینه‌ی او را کند و در ساحل انداخت و زودتر از او از قایق بیرون پرید. در یک لحظه پرنده و قایق ناپدید شدند. پوپینو در ساحل ایستاد و یکی از پرهای پرنده را آتش زد. ناگهان صدای وحشتناکی برخاست و پوپینو دید که پرنده و قایق در آتشی که از دل آب زبانه می‌کشید سوختند.

پوپینو از پیرمرد قایقران، که به راه افتاده بود تا برود و همسر و فرزندانش را پیدا کند خداحافظی کرد. اسب تاخت و رفت. به مسافرخانه رسید، پر دوم را آتش زد. صدای وحشتناکی برخاست و پوپینو دید که پوپینا در برابر مسافرخانه ایستاده است و چشم‌های مهربانش را به او دوخته است.

پوپینو از پوپینا و پدرش خداحافظی کرد، اسب تاخت و رفت به جنگل رسید. پر سوم را آتش زد. صدای وحشتناکی برخاست. پوپینو فهمید که کوه وحشت فرو ریخته است. در همان لحظه جنگل تاریک، روشن شد و پوپینو صدها مرد را دید که با شادی به طرف خانه‌هایشان به راه افتاده‌اند.

پوپینو باز اسب تاخت و رفت به شهر رسید. به قصر رفت. پادشاه در خواب بود. پوپینو پر چهارم را در کنار بستر او آتش زد، ناگهان پادشاه از خواب بیدار شد. پوپینو را در کنار بستر دید. گفت: «پوپینو، این تو هستی که طلسم وحشت را شکسته‌ای؟ احساس می‌کنم که شفا یافته‌ام. متشکرم پسرم، تو زندگی مرا نجات دادی. حالا بنشین و برایم داستان سفرت را تعریف کن. بعد هم به من بگو که از من چه پاداشی می‌خواهی.»

پوپینو نشست داستان سفرش را برای پادشاه تعریف کرد. بعد هم گفت: «ای پادشاه، در لحظه‌ای که از پوپینا خداحافظی کردم، نگاهش از من پرسید کی برمی‌گردی ؟ من با نگاهم به او گفتم: «وقتی که پادشاه شفا یافت.» حالا اگر اجازه بدهی، پیش پوپینا می‌روم و با او ازدواج می‌کنم.»

پادشاه گفت: «برو پسرم، ولی امیدوارم که به زودی با همسرت پیش من برگردی.»

سال بعد، وقتی که بهار آمد، درختان جامه‌ی سبز پوشیدند. گل‌ها در برابر نسیم لبخند زدند و بلبل عاشق آواز خواند. دشت‌ها سبز شدند و نوید محصول دادند. دختران و پسران دست در دست هم، در دشت‌های سبز حلقه زدند و رقصیدند. در یکی از روزهای آن بهار زیبا دو جوان سوار بر اسب، از دشت و جنگل رها شده از طلسم وحشت گذشتند به شهر آمدند و به دیدن پادشاه رفتند. این دو جوان پوپینو و همسرش پوپینا بودند.

پدیدآورندگان:
Submitted by skyfa on

کارلو، دوست ایتالیایی من، مدتی بی آنکه چیزی بگوید نگاهم کرد و بعد گفت: «ببین دوست من، من حافظه‌ی خوبی ندارم و داستان سرای خوبی هم نیستم. از آن همه افسانه که در دوران کودکیم شنیده‌ام، فقط یکی به یادم مانده است. حالا که تو اصرار داری، آن افسانه را همان طور که از پدر بزرگم شنیده‌ام، برایت می گویم. نام این افسانه «پوپینو و پوپینا»ست. ولی تو می‌توانی اسم آن را «طلسم وحشت» بگذاری.»

سال‌ها می‌آیند و می‌روند. در بهار درختان جامه‌ی سبز می‌پوشند. گل‌های جنگل در برابر نسیم لبخند می‌زنند و بلبل عاشق آواز می‌خواند. دشت‌ها سبز می‌شوند و نوید محصول می‌دهند. دختران و پسران دست در دست هم در دشت‌های سبز حلقه می‌زنند و می‌رقصند. بله، تقریباً همیشه همین طور است. ولی بعضی وقت‌ها هم این طور نیست. بعضی وقت‌ها بهار می‌رسد و شادی به همراه نمی‌آورد، گل‌های جنگل در برابر نسیم لبخند می‌زنند و بلبل عاشق می‌خواند، دشت‌های سبز نوید محصول می‌دهند ولی دختران و پسران در دشت‌های سبز حلقه نمی‌زنند و نمی‌رقصند. یکی از این بهارها بهار مردم سرزمینی بود که من قصه‌ی آن را برایت می گویم.

در آن سرزمین دور پادشاهی مهربان و دادگر سال‌ها زندگی کرده بود. مردم آن سرزمین پادشاهشان را از جان و دل دوست داشتند. ولی در آن بهار پادشاه آن‌ها بیمار شده بود. روزها و شب‌ها پزشکان و دانشمندان بسیار، دور بستر پادشاه جمع می‌شدند. هر یک از آن‌ها سعی می‌کرد تا درد پادشاه را بشناسد و راه درمان آن را بیابد. ولی هیچ یک از آن‌ها نمی‌توانست سبب بیماری پادشاه را دریابد. پادشاه روز به روز بیمارتر می‌شد.

روزها گذشت، عاقبت روزی چوپانی پیر به قصر پادشاه آمد. پادشاه را دید. گفت: «در غار وحشت که در کوه وحشت است، پرنده‌ی وحشت لانه دارد. او این شهر و سلامت پادشاه را طلسم کرده است. اگر مردی شجاع پیدا شود و به غار وحشت برود و طلسم وحشت را بشکند، پادشاه شفا خواهد یافت.»

روز بعد، دو تن از شجاع‌ترین سرداران پادشاه به راه افتادند تا به غار وحشت بروند، ولی ماه‌ها گذشت و آن‌ها برنگشتند. دو تن دیگر رفتند آن‌ها هم برنگشتند. روز به روز حال پادشاه بدتر می‌شد. دیگر هم خود او و هم مردم شهر از شفا یافتن پادشاه ناامید شده بودند.

در قصر پادشاه پسری جوان کار می‌کرد که «پوپینو» نام داشت. پوپینو پسری شجاع و هوشیار بود. شب‌ها، چه در زمستان و چه در تابستان، زیر آسمان آبی می‌خوابید. ستاره‌ها را خوب می‌شناخت. با نگاه کردن به آن‌ها می‌توانست بگوید که چه ساعتی از شب است. در هر جا که بود می‌توانست بانگاه کردن به ستاره‌ها راهش را پیدا کند.

وقتی که مردم از برگشتن سرداران ناامید شدند، پوپینو به اتاق پادشاه رفت. از پادشاه اجازه خواست تا اسبی بردارد و غذای کافی از آشپزخانه بگیرد و به غار وحشت برود.

پادشاه پوپینو را دوست داشت. فکر می‌کرد که پوپینو خیلی جوان است. نمی‌خواست او را به دنبال چنین کار خطرناکی بفرستد. ولی پوپینو اصرار کرد و پادشاه اجازه داد.

روز بعد، سپیده دم، پوپینو به راه افتاد. از شهر بیرون رفت. از راهی که چوپان پیر گفته بود گذشت. اسب تاخت تا به جنگلی رسید. وارد جنگل شد. جنگل بسیار پُر درخت و تاریک بود، تاریک‌تر از هر جنگلی که پوپینو تا آن روز دیده بود. پوپینو تا غروب در جنگل اسب تاخت. غروب از اسبش پیاده شد. زیر درختی نشست تا غذایش را بخورد. صدای ناله‌ای شنید. به دوروبرش نگاه کرد. در پشت درختی، پیرمردی را دید که خواب بود و در خواب ناله می‌کرد. پوپینو پیرمرد را بیدار کرد. به پیرمرد گفت: «پدر، به نظر می‌رسد که گرسنه و خسته و بیماری. داشتی در خواب ناله می‌کردی.» آن وقت ظرف آب و سفره‌ی غذایش را در برابر پیرمرد گذاشت.

پیرمرد کمی آب خورد. بعد نگاهی به پوپینو کرد و گفت: «ای جوان، من سال‌هاست که در این جنگل سرگردانم، آدم‌های بسیاری را دیده‌ام که آن‌ها هم در این جنگل سرگردان بوده‌اند ولی تا حالا کسی را به جوانی تو ندیده‌ام که به این جنگل بیاید. حتماً تو هم به دنبال پرنده‌ی وحشت می‌گردی. بدان که این جنگل طلسم شده است. کسی که وارد آن شد، تا طلسم نشکند، نمی‌تواند از آن بیرون برود.»

پوپینو گفت: «پدر، من نمی‌خواهم از این جنگل بیرون بروم. می‌خواهم به کوه وحشت برسم و پرنده‌ی وحشت را پیدا کنم. اگر می‌توانی، راه رسیدن به آن کوه را به من نشان بده من به آنجا می‌روم. شاید بتوانم پرنده‌ی وحشت را بیابم و طلسم وحشت را بشکنم.»

پیرمرد گفت: «حالا که می‌خواهی به کوه وحشت برسی، من راه آنجا را به تو نشان می‌دهم. درست در نیمه شب راه بیفت نه به چپ نگاه کن نه به راست. اسب بتاز و متقیم پیش برو. غروب روز بعد به دشتی می‌رسی. مسافرخانه‌ای در آنجا خواهی دید که در آن از دور پیداست. ولی وقتی که تو بخواهی وارد آن بشوی، مسافرخانه دور خودش خواهد چرخید. سال‌هاست که کسی نتوانسته است وارد این مسافرخانه بشود. در برابر مسافرخانه بنشین درست در نیمه شب میخ بزرگی را که به درخت روبه روی مسافر خانه کوبیده‌اند از درخت بیرون بکش. آن را، جلو در مسافرخانه به زمین بکوب. مسافرخانه در جایش می‌ایستد تو می‌توانی وارد مسافرخانه بشوی. امیدوارم که در آنجا کسی را پیدا کنی که بقیه‌ی راه را به تو نشان بدهد. ولی ای جوان، به یاد داشته باش که تو داری به کوه وحشت می‌روی تا با پرنده‌ی وحشت بجنگی. اگر ذره‌ای ترس در دلت راه یافت، برگرد. بدان که دیگر پیش رفتن فایده‌ای ندارد و وحشت تو را اسیر خود کرده است. همین طور هم به یاد داشته باش که فقط در نیمه شب می‌توانی میخ را از درخت بیرون بکشی و آن را به زمین بکوبی. اگر لحظه‌ای زودتر یا دیرتر این کار را انجام بدهی، جانت را از دست خواهی داد.»

پوپینو از پیرمرد خداحافظی کرد و به راه افتاد. رفت و رفت. به مسافرخانه رسید. خواست وارد آن شود همان طور که پیرمرد گفته بود، مسافرخانه چرخید. پوپینو روبه روی مسافرخانه نشست و به ستاره‌های آسمان چشم دوخت. درست در نیمه شب از جا بلند شد میخ را از درخت بیرون کشید، آن را جلو در مسافرخانه به زمین کوبید. مسافرخانه در جایش ایستاد. پوپینو توی مسافرخانه رفت. مسافرخانه پر از خاک بود. پیدا بود که سال‌هاست که کسی به آنجا رفت و آمد نکرده است. پوپینو در یکی از اتاق‌ها پیرمردی دید. پیرمرد خواب بود و در خواب ناله می‌کرد. پوپینو او را بیدار کرد. پیرمرد از دیدن پوپینو تعجب کرد. گفت: «ای جوان، سال‌هاست که کسی به اینجا نیامده است. این دشت، که مسافرخانه‌ی من در آن قرار دارد، طلسم شده است. تو چطور توانستی به اینجا بیایی؟ بله، سال‌ها پیش، روزی پرنده‌ی وحشت در آسمان این دشت پیدا شد دشت را طلسم کرد و دختر مرا که کوچک بود با خودش به کوه وحشت برد. دیگر از آن روز کسی به اینجا نیامده است. من بیمار و خسته به انتظار روزی مانده‌ام که طلسم بشکند و دخترم دوباره پیش من برگردد.»

پوپینو گفت: «ای پدر، اگر راه کوه وحشت را به من نشان بدهی، من به آنجا می‌روم شاید بتوانم پرنده‌ی وحشت را بیابم و طلسم وحشت را بشکنم. آن وقت دختر تو هم پیش تو برمی‌گردد.»

پیرمرد گفت: «درست در نیمه شب راه بیفت. نه به چپ نگاه کن، نه به راست. مستقیم اسب بتاز و پیش برو. غروب روز بعد به رودی بزرگ و خروشان می‌رسی. قایقی در رود می‌بینی، قایقرانی در آن نشسته است. قایق به ساحل رود نزدیک می‌شود ولی هنوز به ساحل نرسیده برمی‌گردد و عرض رود را طی می‌کند. هنوز به ساحل نرسیده برمی‌گردد. سال‌هاست که کسی نتوانسته است سوار آن قایق بشود. سال‌هاست که قایقران نتوانسته است از آن قایق پیاده شود. در کنار رود بنشین. درست در نیمه شب توی رود بپر، شنا کن تا به قایق برسی. لبه‌ی قایق را با دستت بگیر، توی قایق بپر. وقتی که قایق به نزدیکی ساحل دیگر رود رسید و خواست برگردد، تو از قایق بیرن بپر و شنا کن و از رود بگذر. امیدوارم که قایقران بتواند راه غار وحشت را به تو نشان بدهد. ولی ای جوان، به یاد داشته باش که تو داری به غار وحشت می‌روی تا با پرنده‌ی وحشت بجنگی. اگر ذره‌ای ترس در دلت راه یافت، برگرد. بدان که دیگر پیش رفتن فایده‌ای ندارد و وحشت تو را اسیر خود کرده است. همین طور هم به یاد داشته باش که فقط در نیمه شب می‌توانی توی رود بپری و سوار قایق بشوی. اگر لحظه‌ای زودتر یا دیرتر این کار را انجام بدهی، جانت را از دست خواهی داد.»

پوپینو از پیرمرد خداحافظی کرد و به راه افتاد. رفت و رفت به رود رسید. همان طور که پیرمرد گفته بود، قایقی در رود پیدا شد. پوپینو کنار رود نشست و به ستاره‌های آسمان چشم دوخت. درست در نیمه شب از جا بلند شد. توی رود پرید، شنا کرد تا به قایق رسید. لبه‌ی قایق را گرفت و توی قایق رفت. قایقران در میان قایق خواب بود و در خواب ناله می‌کرد. پوپینو او را بیدار کرد. قایقران از دیدن پوپینو تعجب کرد و گفت: «ای جوان، سال‌هاست که کسی توی این قایق نیامده است. این رود و این قایق طلسم شده‌اند. تو چطور توانستی به اینجا بیایی؟ بله، سال‌ها پیش، روزی پرنده‌ی وحشت در آسمان این رود پیدا شد. رود و قایق را طلسم کرد. از آن روز هر روز پرنده‌ی وحشت با این قایق از رود می‌گذرد. من هم دیگر نتوانسته‌ام از این قایق پیاده بشوم. سال‌هاست که از همسر و فرزندانم خبری ندارم. بیمار و خسته به انتظار روزی مانده‌ام که طلسم بشکند و من بتوانم دوباره همسر و فرزندانم را ببینم.»

پوپینو گفت: «ای پدر، اگر راه کوه وحشت را به من نشان بدهی، به آنجا می‌روم شاید بتوانم پرنده‌ی وحشت را بیابم و طلسم وحشت را بشکنم. آن وقت تو هم می‌توانی دوباره همسر و فرزندانت را ببینی.»

قایقران گفت: «وقتی که قایق به ساحل نزدیک شد، از آن بیرون بپر و از رود بیرون برو، در کنار رود بنشین. نیمه شب راه بیفت. نه به چپ نگاه کن، نه به راست. پیش برو به کوه وحشت می‌رسی. مستقیم از کوه بالا برو. صبح روز بعد به غار وحشت می‌رسی. پشت سنگی بنشین و صبر کن تا پرنده‌ی وحشت از غار بیرن بیاید آن وقت توی غار برو مواظب باش که پرنده‌ی وحشت را در غار نکشی. اگر چنین کاری بکنی، برای همیشه در آن غار زندانی می‌شوی و طلسم رود و دشت و جنگل هم هرگز شکسته نخواهد شد. یادت هم باشد که تو داری به غار وحشت می‌روی تا با پرنده‌ی وحشت بجنگی. اگر ذره‌ای ترس در دلت راه یافت، برگرد. بدان که دیگر پیش رفتن فایده‌ای ندارد و وحشت تو را اسیر خود کرده است.»

پوپینو همه‌ی کارهایی را که قایقران گفته بود کرد. صبح روز بعد، وقتی که پرنده‌ی وحشت از غار بیرون آمد، پوپینو توی غار رفت، در آنجا دختر جوان و زیبایی دید که نشسته بود و داشت پشم می‌ریسید. پوپینو به دختر سلام کرد. دختر که انتظار نداشت کسی را در غار ببیند از جا پرید و از پوپینو پرسید: «تو کیستی و چرا به اینجا آمده‌ای؟ مگر نمی‌دانی که این غار لانه‌ی پرنده‌ی وحشت است؟»

پوپینو همه‌ی داستان را برای دختر گفت. دختر گفت: «اسم من پوپیناست. تا به یاد دارم، در این غار اسیر بوده‌ام. من دختر کوچکی بودم که پرنده‌ی وحشت مرا به این غار آورد. در همین جا بزرگ شدم. خوشبختانه پرنده‌ی وحشت به من اعتماد دارد. شب که او به غار برگشت، تو در گوشه‌ای پنهان شو. من سعی می‌کنم که راز شکستن طلسم را از او بپرسم.»

پوپینو قبول کرد. شب پرنده‌ی وحشت به غار برگشت. غذایش را خورد و خوابید. کمی بعد، ناگهان پوپینا فریادی کشید. پرنده‌ی وحشت بیدار شد. پرسید: «پوپینا، چرا فریاد کشیدی و مرا بیدار کردی؟»

پوپینا گفت: «جوانی بسیار وحشتناک دیدم. در خواب دیدم که از کنار رودی بزرگ و خروشان می‌گذرم. قایقی در رود سرگردان است و هرگز نمی‌تواند به ساحل برسد. من ترسان از کنار رود گذشتم. به مسافرخانه‌ای رسیدم که تا می‌خواستم وارد آن بشوم، دور خودش می‌چرخید. از آنجا هم گذشتم. به جنگلی تاریک رسیدم که صدها نفر در آن سرگردان بودند و نمی‌توانستند از آن جنگل بیرون بروند. از آنجا هم گذشتم. به شهری رسیدم که مردمی بسیار غمگین داشت. از آن‌ها پرسیدم که چرا غمگینند. آن‌ها گفتند که پادشاهشان بیمار است. در این وقت ناگهان فریادهایی وحشتناک از سراسر شهر برخاست و مردم به من حمله کردند. آن‌ها فهمیده بودند که من در این غار زندگی می‌کنم. من هم از ترس فریادی کشیدم و از خواب بیدار شدم.»

پرنده‌ی وحشت گفت: «پوپینا، آنچه تو دیدی خواب نیست، حقیقت است. به راستی این رود و این دشت و این جنگل و شهر وجود دارند. همه‌ی آن‌ها طلسم شده‌اند و فقط من از راز شکستن طلسم آن‌ها باخبرم. اگر روزی، وقتی که قایق به ساحل نزدیک می‌شود، قایقران زودتر از مسافرش از قایق به رود بپرد، او از آن قایق نجات می‌یابد و مسافرش اسیر آن قایق می‌شود ولی اگر مسافر قایق من باشم، در همان لحظه من و قایق ناپدید می‌شویم و طلسم دیگر هرگز شکسته نخواهد شد. اما اگر قایقران، پیش از پیاده شدن، مشتی از پرهای سینه‌ی مرا بکند، می‌تواند طلسم را بشکند. اگر یکی از پرها را در کنار رود آتش بزند، من نابود می‌شوم و طلسم رود می‌شکند. اگر پر دیگری را در جلو مسافرخانه آتش بزند، تو که دختر صاحب مسافرخانه هستی، در آنجا پیدا خواهی شد و طلسم دشت می‌شکند. اگر پر سوم را در جنگل آتش بزند، کوه وحشت فرو می‌ریزد و طلسم جنگل می‌شکند. اگر پر چهارم را در پای بستر پادشاه آتش بزند، پادشاه شفا می‌یابد و طلسم شهر می‌شکند. ولی پوپینا تو راحت بخواب و از هیچ چیز نترس. پیرمرد قایقران قدرت جنگیدن با مرا ندارد و هرگز هم از راز شکستن طلسم آگاه نخواهد شد.»

آن شب گذشت. صبح روز بعد، وقتی که پرنده‌ی وحشت از غار بیرون رفت، پوپینو از پوپینا خداحافظی کرد و به راه افتاد. به رود رسید، توی قایق رفت. از قایقران خواست که در ساحل زودتر از او به رود بپرد. قایقران به رود پرید. پوپینو در قایق ماند. ساعتی بعد پرنده‌ی وحشت به قایق آمد، پوپینو را در آنجا دید. فریادی کشید و خواست به او حمله کند، ولی پوپینو زودتر از پرنده دست به کار شد. به پرنده حمله کرد، مشتی از پرهای سینه‌ی او را کند و در ساحل انداخت و زودتر از او از قایق بیرون پرید. در یک لحظه پرنده و قایق ناپدید شدند. پوپینو در ساحل ایستاد و یکی از پرهای پرنده را آتش زد. ناگهان صدای وحشتناکی برخاست و پوپینو دید که پرنده و قایق در آتشی که از دل آب زبانه می‌کشید سوختند.

پوپینو از پیرمرد قایقران، که به راه افتاده بود تا برود و همسر و فرزندانش را پیدا کند خداحافظی کرد. اسب تاخت و رفت. به مسافرخانه رسید، پر دوم را آتش زد. صدای وحشتناکی برخاست و پوپینو دید که پوپینا در برابر مسافرخانه ایستاده است و چشم‌های مهربانش را به او دوخته است.

پوپینو از پوپینا و پدرش خداحافظی کرد، اسب تاخت و رفت به جنگل رسید. پر سوم را آتش زد. صدای وحشتناکی برخاست. پوپینو فهمید که کوه وحشت فرو ریخته است. در همان لحظه جنگل تاریک، روشن شد و پوپینو صدها مرد را دید که با شادی به طرف خانه‌هایشان به راه افتاده‌اند.

پوپینو باز اسب تاخت و رفت به شهر رسید. به قصر رفت. پادشاه در خواب بود. پوپینو پر چهارم را در کنار بستر او آتش زد، ناگهان پادشاه از خواب بیدار شد. پوپینو را در کنار بستر دید. گفت: «پوپینو، این تو هستی که طلسم وحشت را شکسته‌ای؟ احساس می‌کنم که شفا یافته‌ام. متشکرم پسرم، تو زندگی مرا نجات دادی. حالا بنشین و برایم داستان سفرت را تعریف کن. بعد هم به من بگو که از من چه پاداشی می‌خواهی.»

پوپینو نشست داستان سفرش را برای پادشاه تعریف کرد. بعد هم گفت: «ای پادشاه، در لحظه‌ای که از پوپینا خداحافظی کردم، نگاهش از من پرسید کی برمی‌گردی ؟ من با نگاهم به او گفتم: «وقتی که پادشاه شفا یافت.» حالا اگر اجازه بدهی، پیش پوپینا می‌روم و با او ازدواج می‌کنم.»

پادشاه گفت: «برو پسرم، ولی امیدوارم که به زودی با همسرت پیش من برگردی.»

سال بعد، وقتی که بهار آمد، درختان جامه‌ی سبز پوشیدند. گل‌ها در برابر نسیم لبخند زدند و بلبل عاشق آواز خواند. دشت‌ها سبز شدند و نوید محصول دادند. دختران و پسران دست در دست هم، در دشت‌های سبز حلقه زدند و رقصیدند. در یکی از روزهای آن بهار زیبا دو جوان سوار بر اسب، از دشت و جنگل رها شده از طلسم وحشت گذشتند به شهر آمدند و به دیدن پادشاه رفتند. این دو جوان پوپینو و همسرش پوپینا بودند.

افزودن دیدگاه جدید

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.

افزودن دیدگاه جدید

The comment language code.

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
پدیدآورندگان (دسته بندی)
نوع محتوا
مقاله